رسول عابد – قطار خاطرات


همه جا سرد و سپید بود اما ویرانه دلش سیاه و تاریک. در کنجِ اتاقِ خلوت نشسته و تقویم جوانی‌اش را ورق می‌زد.
پر از درد بود، پر از یأس، پر از آرزوها و حسرت‌های تو‌خالی.
افسار ذهنش را خیلی وقت پیش به دست قطار زمان سپرده بود و هر بار او را در ایستگاهی پر از خاطره پیاده می‌کرد. وقتی چشمانش را بست خود را در دانشگاهی که دو سال پیش فارغ التحصیل شده بود، یافت. یاد آن روزهای دیرین افتاد که تازه ۲۲ زمستان را پشت سر گذاشته اما بهار را هرگز لمس نکرده بود.
هنوز جای خالیِ قصه نیما و رها در دفتر خاطرات دیده می‌شد. نیما ترم دوم دانشگاه نزدیک به یک سال، پشت ترس‌هایش قایم شده و علاقه خود را از رها مخفی می‌کرد. هزاران سوال بی‌جواب او را از پا پیش گذاشتن باز‌می‌داشت. درون فقر همیشه ابرهای تیره‌ای است که آینده را به رنگ خود نشان می‌دهد‌ و رعشه‌ای بر دل تصمیم‌ها می‌‌اندازد. در بازی منطق و احساس نهایتا قلبش مدال را از آنِ خود کرد؛ تمام شهامت خود را جمع کرد تا آخرین تیرش را به هدف بزند.
– سلام خانم پیری… می‌تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
– خواهش می‌کنم… بفرمایید؟
– جزوه استاد قَهری همراهتون هست؟
همه چیز با این دیالوگ ساده شروع شد و بعد از شش ماه آشنایی، تقدیر شخصا مهر محبت را در دل این زوج منقوش کرد.

وسط محوطه دانشگاه ایستاده بود. ناگهان باد خزان شروع به وزیدن کرد و او را به سمت قطار هدایت کرد؛ باز هم سفری در راه بود.

در اتاقکی تاریک چشم هایش را باز کرد. یک چهار دیواری شبیه قبر، به اندازه ۵ متر مکعب که جز دو مشعل هیچ روشنایی نداشت. نمی‌دانست از کدام در وارد این سلول تاریک شده است. با رُعب و وحشتی که تمام وجودش را در بر گرفته بود فریاد زد.
– آهای …! کسی اون بیرون هست؟
صدای منو می‌شنوید؟
من اینجام … !
در گوشه اتاقک تاریک، یک تُنگ ماهی، معلق در هوا مانده بود. با تعجب و بی‌قرار به سمتش رفت و ماهی سیاه رنگی را دید که به دورِ خود شنا می‌کند. وقتی نزدیک تر شد، می‌توانست انعکاس چهره خود را از شیشه تُنگ ببیند و سرنوشتی که با مرواریدِ شناور یکسان بود، از نزدیک لمس کند. تُنگ شیشه‌ای و دیوارهای اتاقک، آزادی را سلب کرده و صدای فریاد‌هایشان را در محفل خود خاموش می‌کردند.

نیما روی تخت خواب بیمارستان دراز کشیده بود و ماسک اکسیژن، سیمای متین او را از چشم‌ها مستور می‌کرد.
رها در کنار تخت نامزدش دست در دستان او از فرط غم با روحی زخمی خوابیده بود؛ ناگهان با صدایی بیدار شد. چشمش به مانیتور کناری افتاد که خط قرمز صاف دیده می‌شد.
– پرستار… پرستار … پرستار…!

داخل اتاقک، نوری غیر‌طبیعی تمام توجهش را جلب کرد. رها سرش را برگرداند و نیما را دید که از دری درخشان وارد آنجا شد.
– متاسفم عزیزم … من مجبورم تو رو اینجا تنها بذارم. ادامه راه رو خودت باید بری‌.
سپس دست رها را گرفت و قطار کوچکی را در دست او گذاشت و از نظرش محو شد.
رها در حالی‌که قطار را در دستش گرفته بود، خود را در خیابان آشنایی دید. دردناک‌ترین صحنه تمام عمرش را برای هزارمین بار زندگی می‌کرد.
– عشقم، خیلی خوشحالم که قراره عروسیمون توی خونه پدربزرگت برگزار بشه. همیشه دوست داشتم در یک محیط کلاسیک جشن بگیریم.
– عجله نکن. عروسی یه ماه، بعده! شاید اصلا تو دعوت نباشی!
رها اخم کرد. نیما خنده بلندی سر داد و گفت: ببخشید! شوخی کردم.
نیما در کنار خیابان بی‌‌آن‌که بداند آخرین خداحافظی‌اش را از یار نگون‌بخت خود می‌کند از دور برایش دست تکان داد و با عجله گفت: شب زنگ می‌زنم.
کامیونی که از وسط خیابان رد می‌شد، نقش حسودترین دشمن را بازی کرد و هدفش جدا کردن دو کبوتر عاشق از یکدیگر بود. هم پیمان با فرشته مرگ در حالی‌که ذات خود را پشت چشمک‌ها و ناله‌هایش قایم کرده بود، وظیفه خود را استادانه به سرانجام رساند. تاریکی را همچون تحفه‌ای نحس یدک می‌کشید و به زندگی‌ مشترکشان که هنوز شروع نشده بود، پایان داد.

دکتر پشتش را به در تکیه داده بود و با ناراحتی به چهره‌‌ای که لحظه ای شاد و لحظه ای غمگین می‌شد، نگاه می‌کرد. رها با قطار کوچکی که در دست داشت بازی می‌کرد و همزمان به تُنگ شیشه‌ای که روی میز قرار داشت و ماهی سیاه کوچکی در داخل آن شناور بود، می‌نگریست.
دکتر سرش را به نشانه افسوس تکان داد و با خود گفت: چه کسی می‌داند که در دل عاشق دیوانه چه می‌گذرد!؟

💬 قطار خاطرات
✍️ رسول عابد

داستان و داستان نویسیمشاهده نوشته ها

Avatar for داستان و داستان نویسی

نویسنده و مدرس داستان نویسی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید