افشین نجومی – پریشانی


سقف زیرزمین ِچهارمتری، تنها به اندازه یک نیم پنجره، بالاتر از کف پیاده روی ِمجاور بود. دریچه ای با شیشه های خاک گرفته، که به زحمت نورِ کم رمقی را به انباری ِدو در دو می پاشید؛کورسویی که با عبور رهگذرانِ شتاب زده، تَرَک دار می شد.
پرتو های ضعیف ِرگه دار، همدست خاموش و روشن شدن های یکنواخت ِ مهتابی ِ نیمه جان می شدند و رقص نوری سیاه و سپید، در فضای نمناک زیر زمین بر پا می کردند؛ که موسیقی آن، صدای پای عابران و تق تق های ممتد لامپ بود.
تق تق…صدا…رگه…قدم…نور…تاریکی…
تق تق … نور…قدم… صدا…رگه… تاریکی…
‌و محمود، میزبان ِ تنهای این جشن محقر بود؛ که رنگ سوگواری داشت.
زل زده بود به صفحه چوبی کوچک ِ مقابلش و آنچنان زوایای خشک صندلی ِزهوار در رفته ی قدیمی را خوب تکرار می کرد، که گویی سال هاست با هم به بن بستِ زیر زمین تبعید شده باشند.
تق تق…صدا…رگه…قدم…نور…تاریکی…
تق تق … نور…قدم… صدا…رگه… تاریکی…
صداها در هم می لولیدند؛ تکرار بی معنی، قدرتشان می داد و پژواکشان در ذهن ِ پرهیاهوی محمود اوج می گرفت و او را به جنون می کشاند.
چکش سیاه را با دست لرزانش بلند می کرد و با فریادهای بریده، بی هدف، میخ ها را روی چوب می کوبید و با هر ضربه هوار می کشید:
«سنت …سیاست…فلسفه…عرفان…اداره…شب…روز…مریم.مریم.مریم.»
لحظاتی از رمق می افتاد؛ صداها دوباره بیدار می شدند،در گوش هایش غوغا می کردند و جان می گرفتند و باز فریاد و ضربه ها شروع می شد: «عادت…سیاست…مرگ…معنا…کاغذها…نشدها…مریم.مریم.مریم.»
اما در تمامی این کوبش های کور، به نام مریم که می رسید؛ خاموش می شد و دست از ضربه زدن های بی هدف می کشید.
وقتی تکرار چند باره یِ این تقلاهای گنگ و بی هدف، ته مانده های توانِ پیریش را بلعیدند؛ آرام گرفت و در حالیکه به صفحه ی مقابلش می نگریست؛ گذشته ها را ورق زد.تخته ای که مثل دستانش پر از زخم ِ میخ های معوجی شده بود که تعریف کاملی از بی نظمی و ناتمامی بودند.
در نگاه او، چکش ِسیاه ِتقدیر، همواره در زندگی اش بدمستی کرده بود.
همیشه وقتی می خواست نوک ِرویایش را در پوست زندگی بنشاند و آن را به اعماق ناپیدای معنا ها فرو کند؛ سگ‌ْ مست ِسیاه ِ سرنوشت، ضربه بر کمر آرزوهایش نواخته بود و توان آنها را برای ساختن مفهومی از زندگی، فرو خورده بود.

زمان می رفت و سنت ها، مثل ستون های سرکج ایستاده بودند؛ او که خواست برود، تمام تنش پر از زخم های عادت شد.
به آن میخ کج و بلند ِبی قواره که می نگریست؛ یادآورِ گذرش از بزرگراه سیاست بود. جاده ای بی قانون، که رهگذران ِ شتابزده، بی پروا از روی یکدیگر عبور می کردند. اتوبانی پر از بایدها و نبایدها، اما تنها برای دیگران. دنیایی تو خالی، که همواره نکشتن ِ هزار نفر؛ کشتن صد نفر را بهترین دلیل بود.
وقتی آن منحنی ِ زنگ زده ی پای درسر، توجه اش را جلب کرد؛ به یاد دورانی افتاد که پای در عرصه ی فلسفه نهاد.
میدانی پراز «چرا»ها که پشت چراغ قرمز ِ فکر در توقف بودند. حرکت کند بود و علامت های پر تعداد ِسئوال، با سرعت زاد و ولد می کردند.
هر چرا، قبل از خروج از آوردگاه فکر، ده ها چرای دیگر زاییده بود. سئوال ها، از دایره کوچک ِ صبر محمود بیرون زدند و میدان را برای حوصله دارانش خالی کرد.
در خیابان اشراق هم ریاضت های بی حاصل را برنتابید و ترک عادت دیرین نکرد تا نگاه را، به درون دعوت کند. برایش، خود را در آینه دیدن، سخت ترین پیشه ی جهان بود.
آرزوهایش که آب رفتند، جامه روز مرگی ها را روی قاب زندگیش آویخت و به دیوان سالاری و کاغذ ها سر سپرد. از تابیدن ِنخ روزها به روزمرگی، شروع به بافتن طنابی کرد؛ برای به دار آویختن زندگی.
مریم را که پیدا کرد، شروع به پرسه زدن در کوچه باغ های عاشقی کرد. عطش یکی شدن را تا مرزهای عادت فرونشاند و بجای فتح جهان، دست به کار تراشیدن روح و جان او شد.
رخت ِتمام ِ آرزوهایش را بر سر مریم ریخت.
از آجرهای سنت، دیواری گرداگرد او ساخت.
سیاست را، برای باورش سخنرانی کرد.
شعر را برای اغوای شب های او سرود.
عرفان بی جانش را در انزوای روح مریم ریخت.
فلسفه ی پر مدعایش را، به جان سادگی اش انداخت و خشم ِ سرخوردگی ‌ِهر روز را، نثار شبهای او کرد.
آدمی چه دیر می فهمد؛ هنگامی که خود از دگرگونی سر باز می زند؛ تغییر دیگری، ساده ترین و بی سرانجام ترین آرزوی احمقانه اش خواهد بود.
روزی که مریم از جنون او گریخت؛
محمود حتی نمی توانست روی تنها ستونِ وفادار و راست قامت زندگیش، تصویرِ خاطره ای را بیاویزد.

تق تق … نور…قدم… صدا…رگه… تاریکی…
تق تق…صدا…رگه…قدم…نور…تاریکی…
یک تخته کوچک ِزخمی، که آرزوها روی آن کمر خم کرده بودند؛
چکش ِ سیاهِ خسته.
و خاموشی.

داستان و داستان نویسیمشاهده نوشته ها

Avatar for داستان و داستان نویسی

نویسنده و مدرس داستان نویسی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید