نازنین امین – درنای کاغذی


با عصبانیت از اداره خارج شد. این چندمین بار بود که به همراه چند تن از فعالان محیط زیست به آنجا می‌رفت اما با درخواستشان موافقت نمی‌شد.
“بازار پرندگان جمع نمیشه حداقل نه به این زودیا، الکی داری خودت رو خسته میکنی.” همکارانش بارها این جمله را به او گفته بودند اما نمی‌توانست بی‌تفاوت باشد. فصل شکار به زودی شروع و سینی‌های بازار پر از پرنده می‌شد. تعدادی را زنده گرفته و روانه باغ پرندگان می‌کردند و بسیاری هم در منوی رستوران‌ها جای می‌گرفتند. ارس بیش از همه نگران گونه‌های در حال انقراض بود. فکر کردن به این مسائل وقتی نمی‌توانست اوضاع را تغییر دهد، او را بسیار می‌آزرد. به ساعتش نگاه کرد، هنوز تا ظهر چند ساعتی زمان داشت. تصمیم گرفت به خانه‌ی مادرش برود. مامان گلی تنها زندگی می‌کرد. بعد از مرگ پدر هر چه به او اصرار کردند که با آن‌ها زندگی کند، نپذیرفت. با اینکه عاشق خانواده پسرش بود اما نمی‌خواست مزاحمشان باشد. هر وقت این موضوع مطرح می‌شد‌ به شوخی می‌گفت “دوری و دوستی” و با خنده‌ای همه چیز را به نفع خود تمام می‌کرد. با افکارش دست به گریبان بود که مادر در را باز کرد. لبخندی از ته دل، اخم را از پیشانیش زدود. چشمان درشت قهوه‌ای مادر توامان عشق و نگرانی را فریاد می‌زد. چهره سرخ و سفید و موی حنایی او که همیشه عادت داشت آن‌را فرق وسط باز کند، آرامش را به قلبش سرازیر کرد. لحظه‌ای بعد خود را در امن‌ترین جای دنیا یافت. “ببخشید، نتونستم این چند روز بیام پیشت، شرمندم.” گل‌بانو دستی بر موهای پسرش کشید و با نگاهی غمگین گفت: “این چه حرفیه مادر؟! می‌دونم تو هم زندگی خودت رو داری. من اصلا ازت انتظار ندارم.” مکثی کرد و دوباره ادامه داد: موهات دارن سفید میشن. باهام حرف بزن ارس! غم تو چشات فریاد می‌زنه ولی لبات به زور می‌خندن. چی شده؟”
ارس خندید: “هیچی همه چی خوبه نگرانم نباش.” و گونه‌های سرخ او را بوسید. باز هم نتوانست حرفش را بزند. حبه‌ای قند برداشت تا کمی از تلخی حرفی که به زور  قورتش داده بود، بکاهد. “اگه باهام کار نداری من دیگه برم مامان جان.”
مادر از جایش بلند شد و سمت طاقچه رفت: “چند لحظه صبر کن!” و با پلاستیکی برگشت: “این النگوها رو برای روز مبادا کنار گذاشته بودم. برشون دار مادر.” عرق شرم بر پیشانی ارس نشست: “ممنونم عزیزدلم. پیش خودت بمونه بهتره، هر زمان بخوام میگم قربونت بشم.”
_” اما من اون روز شنیدم با صاب خونه…” ارس صحبت او را قطع کرد: “حل شد مامان جان خیالت راحت. بازم ازت ممنونم.” و بوسه دیگری بر گونه مادرش گذاشت و به سرعت آنجا را ترک کرد.

هیچ‌کس جز قلب نمی‌داند اشک‌ها چه چیز را با خود حمل می‌کنند. گاه تابوت غم را به دوش می‌کشند و گاه شادی‌کنان روی گونه‌ها سُر می‌خورند. این‌ بار نوبت یکه‌تازی غم بود؛ حلقه اشکی بر چشمش نشانده بود و شهره تمام تلاش خود را می‌کرد تا به او اجازه پیشروی ندهد. در تاکسی نشست و سرش را به شانه همسرش تکیه داد. ارس دست سرد او را گرفت: “نگران نباش. تو از پسش برمیای. تو خانوم قوی خودمی. ما با هم شکستش می‌دیم.”
شهره با نگاهی غمگین به ارس خیره شد: “من نگران هزینه‌هام. ماه دیگه مهلت تمدید خونست. معلوم نیست چقدر قراره اجاره رو بالا ببره؟! الان هزینه دارو و بیمارستان هم بهشون اضافه شده. باید چیکار کنیم؟” بغض، بیش از این به او اجازه صحبت نداد. ارس او را در آغوش گرفت: “نگران این چیزا نباش! دارم وام می‌گیرم. همه چی حل میشه عزیزم. فقط به خوب شدنت فکر کن. بقیه مسائل رو به عهده من بذار.” و بعد آرام در گوش همسرش زمزمه کرد: “میگما حالا یه قهوه از چشمات مهمونمون می‌کنی؟! شهره خندید: “دیوونه” و دیگر حرفی نزد. می‌دانست هیچ چیز خوب نیست؛ از دوسال پیش که خانه را فروختند تا ارس با دوستش شراکت راه بیندازد، همه چیز به هم ریخت. او باید از کجا می‌دانست حرص و طمع، اینقدر زود آدم‌ها را عوض می‌کند و روزگارشان را سیاه. شهره به رویش نمی‌آورد، نمی‌خواست غرور او بشکند اما عذابی که می‌کشید را حس می‌کرد. بعد از دوازده سال زندگی مشترک، شوهرش را خوب می‌شناخت؛ همچون کتابی که بارها از رویش خوانده و حالا تک تک خطوط آن را از بر بود. چشمان سبزی که همیشه او را به یاد تالاب می انداخت؛ گویی خشک شده باشد، هیچ پرنده امیدی در آن پرواز نمی‌کرد. کاش کمی باران می‌آمد. کاش…


زنگ آخر که زده شد، دلش می‌خواست تا خانه پرواز کند. سریع وسایل را در کوله پشتی چپاند و از مدرسه خارج شد. دوستش در حالی‌که نفس نفس می‌زد خود را به او رساند: “وایستا دیگه شالی چقدر عجله داری؟”
“کار دارم، اگه میتونی سریع‌تر بیای با هم بریم و‌گرنه من تنها برم مهتا.”

“اومدم اومدم چیزی شده؟ چند روزه همش میخوای زود برسی خونه.”
“نه هیچی فقط…”و خمیازه‌ای صحبتش را قطع کرد: “خستم! دلم میخواد زودتر بتونم بخوابم .”
مهتا خندید: “توام که چند روزه همش خسته‌ای. مواظب باش همین‌جا خوابت نبره.”

به آرامی کلید را در قفل چرخاند. با کمترین صدا وارد خانه شد.
“سلام دختر قشنگم.”
“سلام مامانی، فکر کردم خوابیدی به خاطر این آروم اومدم تو. “
مادر در حالی‌که دستانش را با حوله خشک می‌کرد لبخند مهربانی به نگاه دخترش هدیه داد: “ممنون عزیزم، کاراتو انجام بده که بابا چند دقیقه دیگه میاد با هم ناهار بخوریم. “
شالی با گفتن چَشم سمت اتاق رفت. درِ کمدش را باز کرد. در این چند روز فقط چهل ونه درنا ساخته و هنوز نه‌صد و پنجاه و یک تای دیگر باقی مانده بود. کتاب ساداکو را از روی میز برداشت. آن‌ را از کتابخانه مدرسه امانت گرفته و خیلی زود تمام کرده بود. هزار درنای کاغذی و بعد آرزویش برآورده می‌شد. لبخندی زیبا بر صورت دخترک نشست.
پدر چند دقیقه‌ای می‌شد که به خانه آمده اما از شالی خبری نبود. آرام در اتاق را باز کرد. دخترک غرق در دنیای خود، او را نمی‌دید. موهای خرمایی کوتاهش همچون پرهای پرندگان در زمستان پف کرده بود و لب‌هایش می‌خندید. کتابی در دست داشت که این‌طور به نظر می‌آمد، فقط به آن نگاه می‌کند و افکارش سوار بر قالیچه خیال به این سو و آن‌ سو در گردش است. با صدای سرفه‌‌ پدر سرش را بالا گرفت: “بابایی کی اومدی؟! ببخشید متوجه نشدم.” و خود را در آغوش امنش رها کرد.
ارس به منبع آرامشش خیره شد. گویی انعکاس آسمان را در دریاچه چشم‌های او می‌دید.”اشکالی نداره، به چی فکر می‌کردی گنجیشک بابا؟”
اومممم… خب، من دارم یه کاری انجام میدم. باید هزارتا درنا بسازم تا آرزوم برآورده بشه. ارس به قطار آرزوهای خود فکر کرد که دیگر ایستگاهی نداشت تا به مقصد برسد. به چشمان خندان دخترش نگاه کرد: ” آرزوت چیه عزیزدلم؟ میشه به من هم بگی؟”
“آره، ولی فقط بین خودمون باشه. آرزو کردم حال مامان خوب بشه. موهای قشنگش زود در بیاد. چند بار دیدم یواشکی جلوی آینه داشت گریه می‌کرد. بابایی فکر کنم مامان دلش خیلی برای موهاش تنگ شده!”
ارس بغضش را با صدا قورت داد: “ما باید به مامان روحیه بدیم. ما یه تیمیم. این روزا زود میگذره‌ دخترم. میخوای منم کمکت کنم؟”
_”نه، خودم باید درستشون کنم. از خانوم معلم یاد گرفتم چطوری بسازمش. تازه بابایی، خانوممون گفت اینجا هم درنا میاد.”
_” آره عزیزم، ولی از اون دسته‌ای که هر سال از سیبری می‌اومدن فقط یه جفت باقی مونده…”
صدای مادر که آن‌دو را به ناهار دعوت می‌کرد، صحبتشان را نیمه تمام باقی گذاشت.

تمام شب بیدار بود. صحبت‌های دکتر، شالی، صاحب خانه، رئیس بانک، همه و همه در مغزش رژه می‌رفتند. دیگر نمی‌توانست تحمل کند. سپیده نزده فانوس را برداشت و راهی تالاب شد. سیاهی‌ها از درون و بیرون محاصره‌اش کرده بودند. دیگر نمی‌توانست وانمود کند همه چیز خوب است. مشتش را گره کرد. نمی‌دانست از دست خود و تصمیمات اشتباهی که داشت، دلگیر باشد یا تقصیر را گردن روزگار بیندازد که هیچ‌گاه روی خوش به او نشان نمی‌داد. هر چقدر می‌دوید، نمی‌رسید و این نرسیدن خسته و کلافه‌اش کرده بود. فانوس را روی زمین گذاشت و از ته دل فریاد زد. آن وقت بود که باران در میان چشم‌هایش بارید. نفس عمیقی کشید و چند گام به جلو برداشت. تصمیمش را گرفته بود؛ می‌بایست خود را برای مبارزه در رینگ زندگی آماده می‌کرد، باید برای عزیزانش می‌جنگید حتی با چشم‌های کبود از مشت روزگار. ساعتی بعد ماسک همسر و پدری قوی را به چهره نشاند و به سمت خانه حرکت کرد.

ارس به همراه پرنده افکارِ بالای سرش، مشغول گشت‌زنی در اطراف تالاب بود. فکری همان لحظه لبخندی تلخ بر لبش نشاند: “اینقدر که همه جا دام‌های هوایی پهن کردن باید مواظب باشم پرنده خیالم توش گیر نکنه.” همان موقع صدایی که از بی‌سیم پخش شد او را از فکر و خیال بیرون آورد: “ارس سریع بیا منطقه درناها. فکر کنم جفت ماده رو زدن…”
ارس شوکه شد اما سریع به خودش آمد: “خدای من ” در حالی‌که می‌دوید، به شالی فکر می‌کرد، به آرزویی که داشت، به بی‌رحمی آدم‌ها، به تنهایی امید.‌.. همین دیروز بود که با هم‌فکری شالی اسمشان را امید و آرزو گذاشتند و حالا تنها امید زنده بود…

با تنی خسته و روحیه‌ای آشفته به خانه رسید. مادر به دیدنشان آمده بود. بعد از گذشت ساعتی، شالی و شهره تنهایشان گذاشتند و گل‌بانو شروع به صحبت کرد:

“ارس جان ازت یه خواهشی دارم به روح پدرت قسم بخور که رو حرفم نه نمیاری.”
“بفرما قربونت بشم. چشم، من کی رو حرف شما حرف زدم؟”
گل بانو به پسرش نگاه کرد. با دیدن سیمای مغموم او در تصمیمش مصمم‌تر شد. “میخوام خونه رو بفروشم.”
“مامان!…”
“هیس! بین حرفام نپر پسرم، بذار تموم بشن بعد. اون خونه خیلی برام بزرگه، نگهداریش سخت شده واسم. میخوام بفروشمش یه کوچکترشو بخرم نزدیک شما باشم، حواسم به شهره و شالی باشه. بقیه پولشو هم تو بردار، من‌که نیاز ندارم. فقط نمیتونم دنبال کاراش برم، میشه تو انجامش بدی؟”

ارس متحیر ماند؛ باور نمی‌کرد حرفی که این همه گفتن آن برای او سخت و دشوار بود، از زبان مادر می‌شنید. سرش را پایین انداخت. نمی‌دانست چه بگوید. کم آورده بود؛ جلوی بزرگی مادرش، صبر همسر و مهربانی دخترش که هرشب تا دیروقت، درناهای کاغذی می‌ساخت. لبخندی صورتش را روشن کرد؛ درنای امید در آسمان افکارش پروازکنان آواز می‌خواند: “سپیده نزدیک است…
سیاهی‌ها به نور می‌بازند…
هنوز هم امید هست…
هنوز هم امید هست…

  ✍️ نازنین امین
💬 درنای کاغذی

داستان و داستان نویسیمشاهده نوشته ها

Avatar for داستان و داستان نویسی

نویسنده و مدرس داستان نویسی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید