قرار بود آن اتاق دو در سه متر انبار خانه شود. انبار که نه، مکانی برای گذاشتن وسائلی که جایی دیگر نمیشد جایشان داد. اما هیچوقت این اتفاق نیافتاد. غروب روزی که کیوان به آن خانه اسباب کشید، در حالی که با یک دست میز اتو و با دست دیگرش رختآویز را خِرکش میکرد سمت اتاق، در برابر نور نارنجی رنگ عجیبی که از میان در نیمهگشودهی آن، به چشم میخورد، میخکوب شد. آنچه در دست داشت را روی زمین رها کرد و با نوک انگشتان در را به داخل هل داد و با گامهایی شمرده وارد اتاق شد. اتاق سمت غرب بود؛ غربیترین نقطهی طبقهی آخر برجی بلند که پنجرهی عریضش، امکان همجواری با آفتاب و آسمان را مهیا کرده بود. خورشیدِ غروب تکیه زده بر آخرین دقایق روز، با بلندتر شدن سایهی شامگاه، مقابل چشمانش آرام و دامنکشان، پایین و پایینتر میرفت. دیوارهای گر گرفته در آتش سرخ شفق، در آن لحظات کار خود را کردند. کیوان میز اتو و رختآویز را از جلوی در برداشت و آنها را برد سمت آشپزخانه. در حالی که آنها را به دیوار تکیه میداد، به سیما که آمده بود در چیدمان خانه کمکش کند، گفت :”اون اتاق کوچیکه رو دیدی؟ چشماندازش عالیه. میخواستم خرتوپرتهام رو بریزم توش. ولی حیفه. میکنمش اتاق کارم…”
سیما در حالی که مشغول باز کردن درِ جعبهی کتابها بود، شانهای بالا انداخت و بیآنکه به کیوان نگاه کند، گفت :”آره دیدمش. زیادی کوچیک نیست؟” سوالش اما در هوا سرگردان و بیپاسخ ماند. کیوان قبل از آنکه سوال سیما را بشنود، به اتاق باز گشته بود.
اتاق کوچک رو به غروب نه تنها انبار نشد بلکه تبدیل شد به اتاق مخصوص کیوان. اتاقی خالی با کتابهایی که همیشه کف اتاق پراکنده بودند و یک میز کوچک چوبی به ارتفاع نیم متر. میز که نه، یکی از عسلیهای پذیرایی که نقش میز را برای او بازی میکرد، برای اوقاتی که کیوان دلش میخواست چیزی بنویسد. یک بالشتک کوچک هم که از صندلی های حصیری حیاط خانهی پدری به جا مانده بود، همیشه پای عسلی بود که حین نوشتن روی آن بنشیند. بعدها به این ترکیب یک گلیم کوچک ترکمن که رنگ غالب آن قرمز بود نیز اضافه شد. جذابیت غروبهای این اتاق برای کیوان به حدی بود که سعی میکرد آن ساعت از روز را حتما خانه باشد و ترجیحی عجیب که دوست نداشت کسی در آن دقایق کنارش باشد و درباره تنهاییاش بسیار جدی بود. حتی یک بار سیما را که با دو فنجان چای آمده بود تا در کنار هم از غروب اتاق حظ ببرند، دست به سر کرده بود و آخر سر هم چای را با دلخوری و در سکوت، خارج اتاق نوشیده بودند…
سیما روزهای محدودی از ماه را نزد کیوان میآمد. نزدیک به سه سال از آغاز ارتباطشان میگذشت و سیما هیچ گاه نتوانسته بود آنطور که دلش میخواهد به او نزدیک شود. احساس میکرد هنوز در صفحات ابتدایی شخصیت هزار لایهی کیوان گیر کرده…
محدودهی کوچک و امن جدید برای کیوان که نوشتن، بزرگترین تسلیِ زندگیش بود، دلخواهترین جای دنیا بود. او انگار امنیتی از جنس آنچه در کودکی، داخل کمد رختخوابها تجربه کرده بود را در آن اتاق مییافت. یک فضای ذهنی خاص که فقط مال خودش بود و به هیچ کس دیگری در دنیا تعلق نداشت.
مانند معشوقهای که هر روز پس از پایان کار خشک اداریاش به دامان او میخزید و در آغوشش آرام میگرفت. معشوقهای که هر غروب، دلبرانه لباسی از جنس آتش بر تن میکرد.
غروب آخرین روز بهار، اتاق پیچیده در پیراهنی سرخ و کیوان در دامانش با سیگاری گیرانده کنج لبها، گرم نوشتن بود. گاه خاکستر جمع شده نوک سیگار فرو میریخت و کیوان بی توجه به آن، با چشمهایی که آنها را تنگ کرده بود تا دود برخاسته از سیگار کمتر آزردهشان کند، مینوشت. برای لحظهای توجهش جلب سایهاش بر روی دیوار مقابل شد. سایهی مردی که با پشت خمیده، روی میزی کوچک، آرنجها را تکیه داده بود و دودی که از بالای سرش رقصان به هوا میرفت. لحظهای به سایه خیره ماند و سپس سر به زیر افکند و از نو مشغول نوشتن شد. دقیقه ای نگذشته بود که باز حواسش رفت پی آنچه پرتوهای خورشید از او بر دیوار طراحی کرده بودند. این اتفاق آنقدر تکرار شد که تمرکزش را برای نوشتن از دست داد. دست آخر خودکار بیک سیاه رنگش را روی میز گذاشت و حیران به سایهاش خیره ماند و از خیر نوشتن گذشت. روز بعد هم همین بساط بود و کار به آنجا کشید که مجبور شد پشت به دیوار و رو به پنجره بنشیند و کارش را انجام دهد و روزی دیگر انجام کارها را به شامگاه انداخت. روز چهارم طرفهای غروب، کیوان با یک لیوان بزرگ چای در دست به اتاق رفت. چهار زانو روی زمین نشست. لیوان چایش را روی میز گذاشت و صورتش را نزدیک آن برد. بخار نفسهای لیوان صورتش را مرطوب کرد و بوی خوش دارچین شامهاش را نواخت. در همان وضعیت از بالای عینکش به دیوار مقابل نگریست. سایه آنجا بود و انگار او هم داشت دزدیده نگاهش میکرد. کیوان لبخند کجی زد و جرعهای از چایش را نوشید.
طعم تند و چوبیِ دارچین میان دهانش پیچید. کمی جرعهی فرو داده را مزه مزه کرد. به نظرش آمد که دارچین چای را زیاد ریخته. در این فکر بود که دفعهی بعد جای پودر دارچین، چوب آن را در چای بریزد، که ناگهان سایهی روی دیوار غافلگیرش کرد یا شاید هم او مچ سایه را گرفت. در حالی که دستان کیوان هنوز فنجان چایش را بغل زده بودند، سایه با حرکت تندِ انگشت اشارهی دست راستش مشغول خاراندن گوش شد، کاری که کیوان در سالهای دور کودکی عادت به انجام آن داشت. کیوان هاج و واج به آنچه در حال رخ دادن بود، چشم دوخت و تنها یک چیز از ذهنش گذشت :”بالاخره این ژن شیزوفرنی از عموی بزرگوار به یکی از اهالی فامیل رسید..” و البته این تنها واکنش او نبود. آنچنان هراس گریبانش را گرفت و او را سراسیمه کشاند بیرون اتاق که موقع فرارِ رعدآسایش، پای چپ را محکم به میز کوبیده و لیوان چای وارونه شده بود. از داخل هال میدید که چای دارچین، شره کرده و قرمزی گلیم پای میز را تیره تر میکند…
آخر وقت مطب دکتر تقوی، دوست دوران دبیرستان کیوان که حالا برای خودش روانپزشک شده و کارش هم بدک نگرفته، خلوت است. انتظار خیلی به طول نمیانجامد و خیلی زود داخل اتاق رفته و شروع به گفتگو میکنند. گپ و گفت اولیه که تمام شد، میروند سراغ اصل ماجرا. کیوان همه چیز را با جزئیات تعریف میکند. مسعود تقوی با موهای جوگندمی آب و شانه کرده و کراوات سبز تیرهای که دور یقهی پیراهن سفیدش گره خورده، مطمئن و آرام به نظر میرسد. با اتمام صحبتهای کیوان، عینک پنسیاش را از چشم برداشته، دستها را در هم حلقه کرد و از علائم شیزوفرنی گفت. در آخر هم اضافه کرد :” اگر دو تا از این علائم رو به مدت شش ماه داشتی، میشه تشخیص روت گذاشت برادر من. برو و بیخود آشوب به پا نکن…”
کیوان دست از پا دراز تر به خانه بازگشت.
مواجهه بعدی او با سایه درست فردای آن روز بود. همراه سیما، قهوهای که او درست کرده بود را نوشیدند و از کار جدید سیما گفتند و سایه هایشان در کنار هم، موجه و معقول مثل همهی سایههای جهان همان کارهایی را انجام دادند که آنها!
خاطر کیوان اندکی آسوده شد که حتما توهمی گذرا را از سر گذرانده.
سایه اما سر جایش بود. زنده و قبراق. با ادا و اطوارهای مخصوص به خودش. فردای آن روز برای کیوانِ وحشتزده دستی تکان داد و روز بعدش سری از روی تاسف. هر روز یک بازی و برنامهای تازه…
فرار از سایه انگار باعث قدرت گرفتن بیش از پیش آن میشد و انکارش موجب تسلیم بیشتر کیوان.
رفتهرفته هراس جایش را به کنجکاوی داد و حضور سایه بدل به امری بدیهی شد. تا آنجا که دیگر حتی لزوم رفتن پیش دوست روانپزشک را هم احساس نمیکرد.
دیدارها آرامآرام صاحب گفتگو نیز شدند. گویی کلماتی از جانب سایه، سوار بر ذراتی ناپیدا در آگاهی کیوان جای میگرفت. کیوان حتی لحن کلام او را هم حس میکرد. مانند روزی که کیوان داشت به سیما فکر میکرد و اینکه چقدر به او علاقمند است و دیگر باید این رابطه را جدی کنند، سایه با زهرخند در حالی که گویی با ماشین تحریر این جمله را در ذهن کیوان تایپ میکرد، گفت :” کدوم علاقه مرد حسابی. چشمت دنبال پول باباشه…”
مشت کیوان پیش خودش باز شده بود. اصلا کار سایه انگار همین بود؛ اینکه پتهی کیوان را برای خودش روی آب بریزد. بی تعارف و با صریحترین و گاه گزنده ترین شکل ممکن.
روزی که کیوان تلفن را روی خواهر بزرگش کتایون قطع کرد، زیر لب لعنتی نثارش کرد و دستی روی موهای کم پشتش کشید. سایه سبکسرانه گفت :”لعنت به خودت. از اینکه نمیذاره کلاه سرش بذاری حرصت میگیره؟” بعد هم ادامه داد :”کچلیت هم ردخور نداره. ژن کچلی رو هم از طرف پدری داری، هم از طرف مادری…”
سایه در میانهی همهی امورات زندگی کیوان حاضر بود. برای نوشتههای او ایدههایی داشت. دربارهی روابط عاطفیاش پیشنهاداتی میداد و دائم او را تصحیح میکرد…
با اینهمه کیوان حس قرابتی غریب با او میکرد. در همنشین تازه، قاطعیت پدرش را میدید، صراحت مادر و لجاجت کتایون را.
او لحظاتی خاص از زندگی کیوان را هم خوب به خاطر داشت. مثلا یادش بود که خانم صائمی معلم کلاس اولش، چگونه او را به خاطر از دست دادن کنترل مثانه و خیس کردن شلوارش، جلوی بقیه تحقیر کرده بود. یا به خاطر داشت که درست شب تولد ده سالگیاش در تاریک و روشن اتاق خواب، عشقبازی پدر و مادرش را دیده. حتی میدانست آن حس گنگِ دلپیچه و تهوع که آن شب تجربه کرده بود، آمیختهای از ترس و غم و اضطراب بوده با کمی چاشنی خشم.
او موهای شرابی غزل را هم به یاد داشت. آن روز که کنار بساط کتابفروشیِ جلوی دانشگاه چمباتمه زده بود. کیوان بالای سرش، مست از طعم گس شراب و مدهوش از رنگ آن که در کنار بارانی سرمهای و شالی با همان رنگ که شکوفههای قرمزش انگار ادامهی رنگ موها بود که بر پارچه پاشیده، آتشی در قلبش احساس کرد که دیگر هیچگاه آن را نیافت…
آغاز پاییز، شروع گمگشتگی کیوان بود. پاییز آن سال پاییز پر بارانی بود و این یعنی فقدانهای طولانی مدت سایه و درهمریختگی کیوان که به قدرت کنترل و تصمیمگیری سایه سخت وابسته شده بود و حالا حفرهای خالی و سیاه در درونش احساس میکرد که اعتماد به نفسش را میبلعید.
این درآمیختگی و مهجوری، کیوان را در خود فرو برد. کمتر معاشرت میکرد. حتی بودنش در کنار سیما هم کیفیت سابق را نداشت و بیشتر در سکوت سپری میشد. تنها کاری که روانِ پریشانش را اندکی سامان میداد، نوشتن بود. درونیترین و فراموش شده ترین احساسات زیسته اش را به یاد میآورد و مینوشت. انگار کسی با چوبدستش، آبگیر آرامی را متلاطم کرده باشد. گلولای ته نشین شده، تمام آب را مکدر کرده بود و نوشتنهای مکرر، انعکاس این کدورت بی پایان قلبش بود…
روزی پاکیزه و شفاف، درست میانهی پاییز، در حالی که آسمان پس از دو روز گریستن بیوقفه، دندان بر جگر گذاشته و بغض خود را فرو داده بود و آفتاب کم جانِ پاییزی بیشتر از آنچه که انتظار میرفت، درخشش داشت، کیوان احساس کرد که پس از مدتها انرژی از دست رفتهاش را اندکی باز یافته. دستی بر سر و روی خانه کشید و دوش آب گرمی گرفت. قرار بود بعداز ظهر آن روز تولد کوچک دو نفرهای برای سیما بگیرد. تلاشی برای جان دوباره بخشیدن به رابطهشان. سه سال پیش، حوالی همین روزها بود که ارتباطشان آغاز شد. روزهای خوب، کم در کنار هم نداشتند، مگر این ماههای اخیر که کیوان به درون خود خزیده بود. حالا فرصت خوبی برای جبران بود.
نرمنرمک غروب از راه میرسید و خانه مهیای پذیرایی از مهمان عزیزش بود. نگاه کیوان در خانه چرخید و سپس روی چهرهاش در آینه متوقف شد. موهای سیاه و سپیدش با هم برابری میکردند. با انگشتانش سعی کرد کمی جعد موهایش را مرتب کند و قسمت خالی موهایش را بپوشاند. دقایق به کندی میگذشتند. سراغ پاکت سیگارش رفت و با فندک برنجی که هدیهی سیما بود آن را آتش زد. با انگشت شست، برجستگی حرف “سین” نقش بسته روی فندک را لمس کرد و آن را در جیبش گذاشت. به اتاق سایه رفت. پنجره را گشود. هوای خنک پاییز به داخل اتاق دوید. غروب از همیشه در نگاهش زیبا تر آمد. دود سیگار را بیرون پنجره رها کرد و به سایه نگاهی انداخت که مشغول به هوا فرستادن حلقه حلقه دود سیگارش بود. کاری که کیوان دوست داشت آن را انجام بدهد اما بلد نبود. سیگارش به نیمه رسیده بود که نجوای سایه را حس کرد :”بیا نزدیکتر…” با چند قدم به مجاورت آن رسید. سایه دستانش را روی دیوار لغزاند. “دستت رو بذار روی دستم…” کیوان سیگار را روی لبانش جا گذاشت و کف دستانش را گذاشت روی دستان سایه. دستانش گر گرفتند. احساس سوزشی دلپذیر. یک جذبهی عجیب. نیروی ربایشی قوی که او را به سمت خود میکشید. مانند تمنایی که جان را بسوزاند. جاذبهای که گویی تمام تیرگیهای جانش را میمکید و او را به خود فرامیخواند…
سیما زنگ در را برای چندمین بار به صدا در آورد. دلخور از اینکه کیوان در خانه نیست، خواست برگردد اما لحظهای تردید به قلبش نهیب زد. کلید یدکیِ در آپارتمان را داشت. در را باز کرد. نگاهش خانهی آرام و مرتب را کاوید و روی دسته گلِ رز قرمز رنگی که کنار کیک، روی میز کوچکِ آشپزخانه جا خوش کرده بود، ثابت ماند. “کیوااان! کیوان خونهای؟” با احتیاط داخل شد. در حالی که همچنان کیوان را صدا میزد، سرکی به حمام و دستشویی کشید. خبری نبود. اتاق خواب هم خاموش و آراسته، خفته بود. مانده بود اتاق محبوب کیوان. آرام سمت اتاق رفت. خالی بود و بادی که از پنجرهی تمام گشودهاش به داخل میوزید، دستنوشتهای کیوان را پراکنده کرده بود. سیما پنجره را بست و مشغول جمع کردن کاغذها شد. کاغذها را دسته کرد و چرخید سمت در. خورشید به دیوار، رنگ نارنجی پاشیده بود. سایه اش را دید که دستهای کاغذ در دست، بالای سر سایهی کیوان ایستاده. با چرخش سریع سر دوباره به اتاق خالی نگاه انداخت. کاغذهای رها شده از دستان سیما پیچ و تاب خوران دوباره نقش زمین شدند و گامهای سراسیمهاش اتاق و خانه را ترک کردند.
سایهی کیوان از بالای سر نگاهی به سایهی سیما انداخت. آرام بلند شد و او را در آغوش کشید. خورشید نرمنرمک در افق گم میشد و تصویر معاشقهی سایهها بر دیوار کم رنگ و کم رنگتر…
بدون دیدگاه