میانهی راه ایستاد. سرش را چرخاند و با نوک انگشتان برای دخترکش که از لای نردههای راه پله، رفتن او را تماشا میکرد، بوسهای فرستاد. دخترک هم لبهای ظریف و صورتی رنگش را غنچه کرد و بوس صدا داری را رها کرد پایین پلهها. نگار آن را در هوا قاپید و چسباند روی گونهاش. لبهای صورتی رنگ بهار از دیدن این حرکت، انحنای زیبا و شیرینی به خود گرفت. برای مادر دستی تکان داد و صدای زنگدارش در راه پله پیچید :”مامانی خداحافظ…”
نگار رفت.
مادر موهای لخت نگار را شانه کشید و آنها را سه دسته کرد. در حالی که موها را می بافت، زیر لب آرام زمزمه میکرد:
“دو زلفونت بُوَد، تار ربابم ماه من
چه میخواهی از اين حال خرابم ماه من
تو که با مو سر ياری نداری
چرا هر نيمه شو، آيي به خوابم، ماه من…”
صدایش محزون و زیبا بود. نگار در آینه به او نگاه کرد. چین و شکن موهای مادر هیچ شباهتی به آبشار موهای خودش نداشت. مانند نامش مواج بود و فریبنده…
همان طور که مادر را در آینه مینگریست، گفت :”خوشبهحالت که مامان هستی. منم دوست دارم مامان بشم…”
خزر خانم در حالی که روبان قرمز رنگ را دور گیسوان دخترکش میبست، چشمان به نم نشستهاش را از نگاه نگار دزدید و پاسخ داد :”تو هم اگه دلت بخواد مادر میشی جانم. یه مامان خوشگل و مهربون.”
نگار مادر نشد.
نتیجهی کنکور را که اعلام کردند نگار در پوست خود نمیگنجید. عاقبت در رشتهی مورد علاقهاش قبول شده بود. خبر را که به مادرش رساند، باز چشمان او را دریایی مواج دید. گمان کرد اشک شوق است. نمیدانست که اجازهی رفتنش به دانشگاه در شهری دیگر صادر نخواهد شد. تصمیم گیرنده عمویش بود که بعد از مرگ پدر، سایهی سنگین بالای سرشان شده بود.
دلش میخواست اصرار کند اما بلد نبود. یاد نگرفته بود که پاهایش را در یک کفش کند و زمین و زمان را به هم بدوزد تا به آنچه میخواهد برسد. وقتی از پشت در بستهی اتاق به اصرارهای مادر برای راضی کردن عمو گوش میداد، شنید که او با تغیُر و برافروختگی جواب داد :”کاش پسر بود. اینجوری خیالم ناراحته…”
رشتهی مورد علاقه دود شد و به هوا رفت.
نگار موهایش را پسرانه زد.
آرایشگر کاسهی رنگ را کنار آینه گذاشت و به نگار گفت :”از مامانت بپرس ابروهات رو رنگ کنم؟” نگار در حالی که به چهره سرخ و ملتهبش که با بند به جان کرکهای آن افتاده بودند، نگاه میکرد گفت:
“مادرم نیست. مادر نامزدمه..”
“باشه، ازش بپرس رنگ کنم؟”
“من دوست ندارم ابروهامو رنگ کنم.”
“نمیشه که. ما ابروهای همه عروسهامون رو رنگ میکنیم. حالا برو از مادر شوهرت بپرس…”
قرار بود به عقد پسر عمویش دربیاید. عمو گفت :”عماد بچهی سالمیه”
مادر گفت :”آدم بازم از فامیل خیالش راحتتره…”
نگار در آینهی سفره عقدشان که به نظرش بیش از حد بزرگ میآمد عماد را نگاه کرد. پس چرا از دیدن این آدم خوشحال نمیشد؟! چرا دلش نمیزد؟!
عاقد شروع به خواندن کرد :”النکاح سنتی…”.
نگار به ابروهای رنگشدهاش در آینه نگاه کرد.
آب رودخانه گل آلود بود. با خودش تکرار کرد :” کنار رودخونه بابلسر بلال مزه میده. بذار خاطرهی بدی توی ذهنت نمونه. ولش کن..” زمزمههای درونی حالش را خرابتر کرد. از حرکت گستاخانه عماد وقتی پایین موهای نگار را زیر شالش پنهان کرد، در حالی که میگفت :”موهاتو فقط به من نشون بده قشنگم!” بیشتر از آنکه غمگین یا خشمگین شود، مشمئز شده بود. این نخستین باری نبود که از نگهبان تازه و حاضر به یراقش نوازشهای اینچنینی دریافت میکرد.
نگار از کلمهی قشنگم بیزار شد.
دستان سرد و مضطربش میلرزیدند. وسط تابستان، بورانِ برف با بیپروایی به جانش میزد. دلش آغوش خزر خانم را میخواست. آهسته در حمام را باز کرد. بیبیچکی که کنار روشویی گذاشته بود را دوباره نگاه کرد. دو خط قرمز…
دلش دریایی متلاطم بود که موجهایش بیمحابا خود را به کنارهها میکوبیدند. کاش میشد دست بیاندازد و قلبش را از قفسهی سینه خارج کند. لبهی کاسهروشویی را گرفت و کف حمام چمباتمه زد. باید بیقراریاش را تسکین میداد تا بتواند تصمیم درستی بگیرد. دوش آب را باز کرد. قطرات گرم آب دست به یکی کردند و بدن بیقرارش را آرامش بخشیدند. بخارنشسته بر آینه حمام را با کف دست پاک کرد و خود را در آن نگریست. گلبرگ گُر گرفته گونهها و شبنم نشسته بر آنها، شانههای مرطوبِ استخوانی و خوشتراش، آبشار زرین موهایش که در اثر رطوبت، رنگش تیرهتر شده بود و چشمانی مطمئن. همهی آنچه در آینه میدید را دوست داشت. چهرهی زنی که برای نخستین بار مصمم به خواستن آن چیزی بود که در ذهن داشت.
نگار قرص میفپریستون* را در دهان گذاشت.
از چشمان خونگرفتهی عماد شعلههای خشم زبانه میکشید. فریادهایش را زده بود. در و دیوار را به هم کوفته بود و حالا نفس زنان مثل شیری زخمخورده دست در گیسوان نگار انداخته با صدایی دورگه گفت :”به چشمام نگاه کن!” بخار تند نفسهایش به صورت نگار میخورد. نگار که هنوز دچار ضعف پس از سقط جنینش بود، نای هیچ عکسالعملی را نداشت. او به چشمان عماد نگاه نکرد. در حالی که با خودش فکر میکرد بچهاش دختر بود یا پسر؟
نگار همیشه دوست داشت دختری به نام بهار داشته باشد.
سرش را روی زانوی مادر گذاشت. “من نمیخوام یکی دیگه رو به این دنیای خرابشده بیارم…” جملهی ناتمامش میان هقهق گریه غرق شد. نگاه غمگین خزر خانم روی شانه های لرزان دخترکش ثابت ماند. در حالیکه موهای صاف او را نوازش میکرد با صدایی گرفته و مرتعش گفت :”عماد رو دوست نداری؟” نگار سرش را آهسته بالا آورد. اشک روی گونههایش را با نوک انگشتان دست پاک کرد و با نگاهی گم به مادر نگریست. موهای گندمگون و مواج مادر هنوز زیبا بود. “مامان!
دو زلفونت بُوَد تار ربابم برام می خونی؟”
نگار به خزر فکر کرد، به بهار .
برای خراب کردن آنچه که از ابتدا چندان استوار نبوده، تقلای چندانی نیاز نیست. این تصور اما اشتباه بود. عماد بههمین سادگی ها حاضر نبود تن به تصمیمی بدهد که از جانب او صادر نشده. نبرد آغاز شد. مسیری تاریک و طوفانی که هر چه پیشتر میرفتند صدایشان در میان تندباد آن شام تار کمتر شنیده میشد. سرانجام عماد از دادگاه برای نگار حکم عدم تمکین گرفت و زیر بار طلاق دادن نرفت. حکم ابد در قعر سیاهچالی سرد…
نگار داستان را تمام کرد.
باید جایی خودش را گم و گور میکرد. جایی که عماد از آن خبر نداشته باشد. فامیل بودند و از همه چیز هم با خبر. تنها یک جا بود که میشد به آن پناه ببرد؛ گرگان خانهی خاله سیما دوست قدیمی مادر. نه عماد و نه هیچکس دیگر از آن با خبر نبود. تردید نداشت اما ترس ابدی که در وجودش آشیانه داشت، مدام نهیبش میزد. صبح روز موعود فرا رسید. حالا دیگر ترسش هم گریخته بود. بهارِ نیامدهاش دیشب در خواب به رفتنش مهر تایید زده بود. رویایی روشن که دلش را آرام میکرد. در خواب دید؛
چمدان در دست از پله های خانه پایین میآید. ناگاه میان راه ایستاد و سرش را چرخاند. با نوک انگشتان برای دخترکش که از لای نردههای راه پله رفتن او را تماشا میکرد، بوسهای فرستاد. دخترک هم لبهای ظریف و صورتی رنگش را غنچه کرد و بوس صدا داری را رها کرد پایین پلهها. نگار آن را در هوا قاپید و چسباند روی گونهاش. لبهای صورتی بهار از دیدن این حرکت، انحنای زیبا و شیرینی به خود گرفت. برای مادر دستی تکان داد و صدای زنگدارش در راهپله پیچید :”مامانی خداحافظ…”
نگار برای همیشه رفت.
*میفپریستون :داروی سقط جنین
داستان «بهار» در ژانر **درام اجتماعی** نوشته شده است و به مسائل عمیق انسانی و اجتماعی میپردازد. این داستان با نمایش تنشهای فرهنگی و اجتماعی، به تصویر کشیدن محدودیتهایی که جامعه بر زنان تحمیل میکند و تاثیر آنها بر زندگی فردی شخصیتها میپردازد.
### خصوصیات داستانی داستان «بهار»:
1. **پرداختن به موضوعات اجتماعی مهم**: داستان به موضوعاتی مانند ازدواج اجباری، حقوق زنان، و مقاومت در برابر فشارهای فرهنگی میپردازد.
2. **توسعه شخصیت**: شخصیتها در داستان دارای پیچیدگیها و تکامل در طول داستان هستند، به ویژه شخصیت نگار که تحولات عمدهای را تجربه میکند.
3. **استفاده از زبان شاعرانه و موسیقایی**: استفاده از شعر و آواز در بین دیالوگها به افزایش حس عاطفی داستان کمک میکند.
4. **تصویرسازی قوی**: توصیفات بصری غنی و مفصل از محیط و حالات شخصیتها به خلق فضای دراماتیک کمک میکند.
5. **درگیریهای درونی و بیرونی**: داستان دارای تنشهای درونی شخصیت اصلی است که با چالشهای بیرونی نیز تلاقی پیدا میکند.
6. **پایان بندی باز**: داستان با پایانی باز به پایان میرسد که بیننده را به تفکر در مورد آینده شخصیت و تصمیمات او وادار میکند.
7. **دیالوگهای عمیق و معنادار**: گفتگوهای بین شخصیتها عمیق و پر از معنا هستند که به درک بهتر موقعیتها و احساسات شخصیتها کمک میکند.
این ویژگیها داستان «بهار» را به یک اثر درام اجتماعی تبدیل میکنند که بر مسائل واقعی و معاصر تمرکز دارد و خواننده را به تأمل وا میدارد.
با سلام به دوستان عزیز و سپاس از زحمات استاد عزیز سعید فرضپور
از خواندن متنهای دوستان واقعا لذت بردم بویژه از قلم شیوای خانم هنگامه آریانی
موفق باشید