نازنین امین – ارکیده


“این ماه باید برای ارکیده کتونی بخرم. اینا که پاش هست دیگه خراب شده.”
شازده کوچولو با خنده لب زد: “کفش خودت هم اوضاع خوبی نداره‌ها. انگاری بالاخره یه گل هم، تو رو اهلی کرده.”
“نمی‌دونم، شاید” اما می‌دانستم که از مدت‌ها پیش خوشحالی این دخترک، اولویت زندگی‌ام شده‌.
به ارکیده نگاه کردم که با آن جثه کوچک، سخت مشغول جدا‌سازی بود. هودی قدیمی مرا پوشیده و آستین‌هایش را تا زده بود که مزاحم کار کردنش نشود. شب‌ها در گاراژ آشغال‌های جمع‌آوری شده را تفکیک کرده و بعد همان‌جا در گوشه‌ای کنار زباله‌ها به خواب می‌رفتیم. روی‌هم رفته بیست نفر می‌شدیم؛ البته بدون احتساب موش‌ها. پای شازده هم از زمانی که کتابش را پیدا کردم به زندگی‌ام باز شد. اینکه چطور از تهران سر در آوَرد، نمی‌دانم! شاید چون خیلی از خودش چیزی نمی‌گفت. حواسم به پرواز دادن کبوتر خیال بود و نگاهم به ارکیده؛ یک‌آن انگاری سنگینی نگاهی را حس کرده باشد، سرش را بلند کرد و با تیله‌های رنگی چشمان خود، مرا نشانه گرفت. چتری‌های نامرتبش را که از روی پیشانی کنار زد‌، من از میان گاراژ به داخل سطل زباله مکانیزه‌ای گوشه یکی از خیابان‌‌‌‌های تهران پارس پرت شدم. شازده هم با من آمد؛ هیچ وقت تنهایم نمی‌گذاشت حتی در خیال.
چندین بار ارکیده را صدا زده بودم، اما جواب نمی داد. رد نگاهش مرا به دختری رساند که دست در دست مادر عرض خیابان را طی می‌کرد.
“چت شده دختر چرا جواب نمیدی تو هپروتی؟” ناگهان از جا پرید”بببببخشید حواسم نبود.” به سمتش رفتم و شانه های ظریف او را در دست گرفتم. “چی شده؟چشات چرا ابریه؟! فکر کنم قراره بدجوری بارون بیاد.” غنچه لبانش که به خنده باز شد مرا ترغیب کرد تا ادامه دهم. “ای وای خانوم کوچولو من چتر ندارم میشه…” دوباره انگار یادش آمده باشد، بغض کرد. “کاش می‌شد موهامو چتری کوتاه کنم داداش! مثل اون دختره که کاپشن صورتی پوشیده بود با …” حرفش را تمام نکرده با خنده کف زمین، ولو شدم. ” تو دیوونه‌ای! بخاطر این ناراحتی؟!” با لب‌هایی آویزان سرش را بالا و پایین کرد. همان شب موهایش را با قیچی کندی که از احمد قرض گرفته بودم، چتری زدم. از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید و لحظه‌ای که خود را در آینه شکسته گوشه گاراژ دید، برق چشمانش قشنگ‌ترین تصویر زندگی من شد. با صدای ارکیده به خود آمدم. “داداش فرزاد کارت تموم نشد؟”
“چرا دیگه آخراشه!” مدت‌ها بود، ذهن و دستم هرکدام راه خود را می‌رفتند. یکی به دنبال آرامش می‌دوید و آن‌یکی زباله‌ها را جدا می‌کرد. یکی در به در خوشبختی را می‌کاوید و آن‌یکی باز هم زباله ها را جدا می‌کرد. ارکیده هم مثل من بود گاهی از آرزوهایمان حرف می‌زدیم‌. او دلش می‌خواست، مدرسه برود و دوستان زیادی پیدا کند. کتاب‌های زیادی داشته باشد و وقتی بزرگ شد، ستاره شناس شود و اخترک شازده کوچولو را پیدا کند. من هم می‌گفتم که با هم، به همه این آرزوها می‌رسیم.
نمی‌دانم چرا امشب قطار افکارم قصد توقف ندارد. به زور ترمز آن را کشیدم. “خب دیگه تمومه.” کش و قوسی به بدنم دادم و خمیازه‌ای پشت‌بندش از راه رسید. “داداش میگم اگه خسته‌ای امشب نمیخواد باهام درس کار کنی، من از رو همون قبلیا دوباره می‌نویسم.”
احمد که کنارم نشسته و هنوز کار تفکیک زباله ها را تمام نکرده بود زودتر از من به حرف آمد. “واقعا حوصله داریا! درس واسه آشغال جمع کردن به چه کارت میاد دختر؟ نهایت یه آشغال جمع کن باسوادی. بگیر بخواب!” و ارکیده رفت بدون هیچ جوابی. همیشه خسته‌تر از آن بود که پی حرف‌ها را بگیرد. همه ما همین‌طور بودیم، از بچگی بازنده. هیچ کس حتی برای دلخوشی ما از لفظ بردن استفاده نمی‌کرد. آنقدر از تقدیر بازی دیده بودیم که پوست کلفت شده و فقط، در سکوت از همه چیز می‌گذشتیم‌.
به آرامی سمت اتاقک رفتم. می‌دانستم، می‌توانم آنجا او را پیدا کنم. در همین حین لبخندی روی لبم جا خوش کرد. هیچ وقت گمان نمی‌بردم، این دخترک نحیف که همیشه آب بینی‌اش به راه بود اینطوری جایش را در دلم باز کند. دو سال پیش بود که به همراه پدرش به محله ما آمدند. ارکیده آن زمان شش سال داشت. من آن موقع‌ها به همراه دوستم و شازده هر روز از ورامین به شرق تهران می‌آمدیم و تا شب خیابان‌های شرق را در جستجوی ضایعات زیرپا می‌گذاشتیم تا اجاره یکی از اتاق‌های کوره پزخانه دربیاید. البته بیشتر وقت‌ها شهرداری‌ها و مافیای زباله قبل از ما سطل‌ها را خالی می‌کردند. بعد از مدتی ارکیده هم با ما همسفر شد. پدرش با او کاری نداشت فقط گاهی میان نشئگی و خماری او را می‌دید؛ تا روزی که دیگر به خانه نیامد. نمی‌توانستم تنها رهایش کنم و حالا او برایم خواهر کوچکی شده که هرگز نداشتم. با رسیدن به اتاقک نفس عمیقی کشیدم و خود را از بند گذشته رها کردم‌. ارکیده زانوهای خود را بغل گرفته و بدنش از هق هق می‌لرزید. کنار او نشستم و موهایش را نوازش کردم.
“آبجی از حرفای احمد ناراحت نشو میشناسیش که چقدر کله خره! هروقت خیلی خسته میشه از این چرت و پرتا میگه؛ که اونم همیشه خدا خَستس.”
ارکیده سرش را بلند کرد و با نگاه نموری که از باران تند چشمانش به جا مانده بود به من خیره شد. “داداش میخوان ما رو جمع آوری کنند و ببرن بهزیستی؟” حرف ارکیده همچون پتکی بر سرم کوبیده شد. “نه این چه حرفیه؟ کی اینو گفته؟”
دوباره اشک در چشمانش حلقه زد. “خودم شنیدم بچه‌ها می‌گفتن.
فرزاد! به نظر اونا ما یه مشت آشغالیم که باید جمع‌آوری بشیم، مگه نه؟! می‌ترسن ما شهرشون رو زشت کنیم؟ ولی من نمیخوام ازت جدا بشم. من از تنهایی می‌ترسم.”
خون با شتاب سمت صورتم دوید. “غلط کردن! هیچ کاری نمیتونن بکنن عوضیا، نترس من همیشه پیشت هستم. این فکرا رو بنداز دور و بگیر بخواب! اصلا چطوره دراز بکشی و برات کتاب بخونم؟”
چشمانش از خوشحالی برق زد. “هوراااااا شازده کوچولو. داداش، تو خیلی خوبی.” در دل خدا را شکر کردم که بچه‌ها سریع فراموش می‌کنند و کوچکترین چیزها بزرگترین شادی‌ها را برایشان به همراه دارد. با این فکر پوزخندی گوشه لبم جا خوش کرد. چقدر زود خود را از بچگی جدا کردم؛ با وجود اینکه فقط پنج سال از ارکیده بزرگتر بودم.
شازده کوچولو را از بین اندک وسایل گوشه اتاقک برداشتم‌؛ تنها کتابی که داشتیم و چندین بار آن‌را برایش خوانده بودم اما از شنیدن قصه‌اش سیر نمی‌شد. همیشه هم بعد از خواندن کتاب اولین چیزی که می‌پرسید، این بود: “به نظرت شازده کوچولو منو به اخترکش راه می‌ده؟” و من به ظاهر بغض می‌کردم “داره حسودیم میشه‌ها تو فقط گل منی نه شازده! باید همین‌جا پیشم بمونی!” و او می‌خندید.
یک ساعتی‌است که ارکیده به خواب رفته اما ذهن من در کوچه پس کوچه های خاطرات سرگردان مانده. نمی‌دانم انتخابم اشتباه بود که به اینجا آمدیم یا نه! اما چاره‌ای نبود اگر وارد این سیستم نمی‌شدیم، خیلی زود ما را می‌بلعید. نمی‌دانم، شاید الان هم ما را بلعیده فقط داغیم و نمی‌فهمیم. سعی کردم پشتم را کمی صاف کنم اما درد امانم را برید. گونی‌های امروز سنگین‌تر بودند‌. “اگه بتونم تا پنج روز دیگه همین‌قدر زباله جمع کنم پول کافی دستمو می‌گیره که بتونم برای ارکیده کتونی جدید بخرم.” لبخندی از این فکر بر لبم نشست. چشمانم را بستم تا زودتر قطار رویاها از راه برسد و مرا مثل هر شب به سرزمین مهربانی‌ها ببرد. فقط آنجاست که می‌توانم بارهایم را زمین بگذارم و از ته دل قهقهه بزنم و بچگی کنم. پدرم هر شب دست پر به خانه بیاید و مادرم برایم بافتنی ببافد. بوی قورمه سبزی در خانه بپیچد و من تمرینات ریاضی‌ام را حل کنم و ارکیده با عروسکش خاله بازی. آنجا نه از پیاده روی‌های طولانی با گونی‌هایی که تا خرخره از زباله پر شده‌اند، خبری هست نه از فحش‌های رکیک پیمانکارها و نه از ضرب و شتم ماموران شهرداری. آنجا وقت خواب به جای زباله بوی بهشت می‌پیچد در بینی‌ام. آنجا امنیت هست، آغوش گرم هست، زندگی هست…
با صدای جیغ یکی از بچه‌های تازه‌ وارد که موش پایش را گاز گرفته از خواب پریدم. احتمالا خیلی خسته نبوده که از بی‌خوابی بیهوش شود وگرنه ده تا از این گازگرفتگی‌ها هم تا صبح بیدارش نمی‌کرد. کم کم همه از خواب بیدار شدند. تا دقایقی دیگر وانت می‌آمد و ما را به منطقه خودمان می‌برد.
ارکیده کف خودرو نشسته بود و من ایستاده شهر و آدم‌هایش را تماشا می‌کردم. بهار نم نمک از راه می‌رسید و زمین داشت برای آمدن محبوبش به ما فخر می‌فروخت. جای جای شهر بساط هفت سین چیده شده و همه آماده مقلب القلوب بودند. پوزخندی روی لبم شکل گرفت انگار شکوفه‌های درختان به من دهن کجی کرده باشند وقتی شکوفه‌ی لبخندی بر لبان هیچ کدام از بچه‌ها نمی‌دیدم. انگار گرم شدن زمین مرا به سخره گرفته باشد وقتی هنوز دست‌هایمان یخ زده بود و قلب‌هایمان نیز. انگار ما را رها کرده باشند تا برای همیشه در زمستان جا بمانیم…
نگاهم به ارکیده افتاد. او هم مهربانانه نگاهم کرد. چه کسی گفته با یک گل، بهار نمی‌شود؟! ارکیده، گلی در میان زباله‌ها بهار را به تک تک ما هدیه داده…
بالاخره به مقصد رسیدیم. دست او را گرفتم و از وانت پیاده شدیم. ساکت بود، برخلاف هر روز که تا برسیم آسمان و ریسمان را به هم می‌بافت.
“ارکیده خوبی؟”
“معلومه که خوبم داداش چرا باید بد باشم؟!” لب‌ها می‌خندند اما چشم‌ها نه. به شازده نگاه کردم، او هم تایید کرد. می‌خواستم بپرسم چرا غمگین است اما سطل‌های زباله به من پوزخند می‌زدند. باید تا شب گونی‌های خودم و ارکیده را پر می‌کردم. ادامه حرف‌ها را گذاشتم برای شب و خیابان‌ها را یکی پس از دیگری با هم طی کردیم.

شب شده اما هنوز یک ساعتی مانده تا راننده وانت دنبالمان بیاید و ما را با زباله ها به گاراژ برگرداند. به گونی‌ها نگاه کردم، هنوز کامل پر نشده اگر کمی دیگر جمع کنیم فردا می‌توانم آن کتانی سفید صورتی پشت ویترین که نگاه او را برای ثانیه‌ای در خود گیر انداخته بود، بخرم.
در حالی‌که پشتم زیر سنگینی بار خم شده بود و درد پاهایم طاقت فرسا، با صدایی که سعی می‌کردم آثار خستگی در آن پیدا نباشد، گفتم: “آبجی می‌دونم خسته‌ و گرسنه‌ای. این خیابون رو هم یه نگاهی بندازم، میریم سر فلکه منتظر ماشین می‌مونیم. هنوز یه ساعت مونده. فکر نکنم بچه‌ها اومده باشن.”
ارکیده هم وضعیت بهتری نداشت، این از رنگ پریده‌اش مشخص بود. به آرامی گفت: “باشه داداش، ولی کاش میذاشتی خودم گونیمو بیارم، سنگینه برات دوتایی برداشتی!”
صدایم را کلفت کردم. “دیگه چی آبجی؟! مگه داشِت مرده باشه، بذاره این چیزمیزای سنگین رو بلند کنی.”
او هم در حالی‌که سعی می‌کرد صدایش را مثل من بم کند، گفت: “مخلصتم داش دمت گرم.” و بعد هر دو خندیدیم. شازده اما آرام و غمگین به ما نگاه می‌کرد. نزدیکش شدم و طوری‌که ارکیده نبیند، در گوشش زمزمه کردم “حالا نوبت توئه؟ چی شده؟ چرا ساکتی؟!”
فقط نگاهم کرد و هیچ نگفت.
در خیابان راه می‌رفتیم و با دقت اطراف را رصد می‌کردم. هیچ چیز به چشمم نمی‌آمد، نه لباس‌های مد سالی که از پشت ویترین به مردم چشمک می‌زدند، نه رستوران‌های پر زرق و برقی که به مشتری‌ها خوش‌آمد می‌گفتند و نه حتی خودروهای لوکسی که از کنارم عبور می‌کردند. تنها سطل زباله‌ای که نزدیک کفش فروشی آن طرف خیابان بود، توجهم را جلب کرد. چند بطری و مقوا روی آن دیده می‌شد. نگاهم به کتانی‌های سفید صورتی پشت ویترین افتاد که هنوز انتظار می‌کشیدند. لبخندی بر لبم نشست، چیزی تا فردا نمانده بود. با شتاب دویدم تا قبل از من دست کسی به آنها نرسد. ناگهان صدای کشیده شدن ترمز در گوشم پیچید. می‌ترسیدم برگردم و به پشت سر نگاه کنم. ارکیده را صدا زدم تا جوابش مُهر باطلی باشد بر خیالات بیهوده‌‌ای که در سرم جولان می‌داد اما هیچ پاسخی نشنیدم. با ترس به عقب برگشتم. گونی‌‌ها از دستم رها شدند اما کمرم صاف نشد. مات و مبهوت به صحنه روبرو نگاه می‌کردم. اثری از هیچ اتومبیلی نبود. ارکیده‌ی من روی آسفالتِ سخت خوابیده و کتانی‌اش آن‌طرف‌تر افتاده بود.
“خدای من! حتما کفش از پاش در‌اومده.”با سرعت به سمتش رفتم. او را بغل کرده و سرش را روی پایم گذاشتم. به دستانم نگاه کردم، سرخ بود به رنگ خون. اشک‌ها برای افتادن از چشمانم مسابقه می‌دادند.”الان یه ماشین می‌گیرم، میریم بیمارستان. فقط نخواب آبجی! تو رو خدا!”
به آرامی دستم را گرفت. “فرزاد، همین‌جا بمون! نرو! شازده هم ایننننجاست. تو راست می‌گفتی، اون هست. اومده دنبالممممم که با هم بریم به اخترکش.
“آبجی انرژیتو هدر نده بذار اول بریم بیمارستان بعد وقت داریم یه عالمه حرف بزنیم.” به شازده نگاه کردم و ادامه دادم” اون تو رو هیچ جا نمی‌بره. ما میریم بیمارستان و تو خوب میشی.”
“داداش میگه جسمتو نمممممی‌تونیم ببریم سنگینه و راه دوره. خوابمممم میاد. برام لالاییییی میخونی؟”
بغضم را قورت دادم. “نه تو حق نداری تنهام بذاری! حق نداری! ارکیده نخواب! خواهش می‌کنم!”
اما ارکیده خوابیده بود قبل از آنکه من برایش لالایی بخوانم. محکم بغلش کردم.
-لا لا کن دختر زیبای شبنم لالا کن روی زانوی شقایق…
شازده آرام آرام محو می‌شد. اکنون دلیل آمدنش را به اینجا فهمیدم. او آمده بود به دنبال گلش. شاید هم گلی بهتر از ارکیده من پیدا نکرده بود.
-بخواب تا رنگ بی مهری نبینی تو بیداریه که تلخه حقایق…
“بخواب آروم ارکیده من! بخواب!” شاید جسمت را زمین و روحت را ستاره‌ها بغل کرده باشد اما هیچ کس و هیچ چیز نمی‌تواند یادت را از من بگیرد. من برای همیشه اهلی گلی شده‌ام که در میان زباله‌ها رشد کرد…
نگاهم به مغازه کفش فروشی افتاد، چنگالِ بغض، گلویم را فشرد. “تو دیگه به اون کتونیا نیاز نداری آبجی، انگاری شازده بهت دو بال صورتی هدیه داده.”

💬اُرکیده
✍نازنین امین



داستان و داستان نویسیمشاهده نوشته ها

Avatar for داستان و داستان نویسی

نویسنده و مدرس داستان نویسی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید