بیگناه
فصل اول
هنگامی که صدای اتوبوس کهنه و زهوار در رفتهی عباسشوفر شنیده شد، روستاییها که جابهجا روی زمین و تخته سنگهای کنار جاده نشسته بودند به تکاپو افتادند. لحظاتی بعد اتوبوس قدیمی لَقلقکنان از خم جاده نمایان شد و با سرعتی یکنواخت و بیشتاب پیش آمد و در نهایت، میان حجم عظیمی از گردوخاک و سروصدا که به دنبال داشت، کنار جاده توقف کرد.
حدود پنج-شش نفر زن و مرد به آرامی به سمت اتوبوس به راه افتادند که درِ اتوبوس با صدای خشکی باز شد. مردی میانسال در حالی که مشغول کمک کردن به یک پیرزن برای پایین آمدن از پلهها بود از در بیرون آمد و نگاهش را به اطراف چرخاند تا اینکه چشمانش کمی جلوتر از اتوبوس و در کنار جاده، روی جوان تنومندی که در مقابل دخترکی هفت-هشت ساله روی زمین نشسته و مشغول بستن مُچپیچِ پای او بود متوقف شد. در حالی که با یک دست، پیرزن را روی رکاب اتوبوس نگاهداشته بود، رو به مرد جوان فریاد زد:
_ ابراهیم. های ابراهیم… بیا یه دستی بِرسون ننهغلام رو ببریم تا دم خونه. بیا خدا عمرت بده…
جوان تنومند همانطور که روی زمین نشسته بود سرش را به سمت پیرمرد چرخاند. لَختی به او نگریست و دهانش به خندهای گنگ و بیصدا گشوده شد. مرد که خسته و بلاتکلیف، همچنان کنار رکاب اتوبوس ایستاده بود با غیظ گفت:
_ ابراهیم… پاشو بیا دیگه من خستهام. این آهن قراضه تموم استخونام رو خُردوخمیر کرده. خِیر از جوونیت ببینی پاشو بیا کمک کن. برسیم جلوی خونه بهت یک مشت انجیرخشک میدم
ابراهیم لبخند زنان روی برگرداند و به ادامه کار مشغول شد. عباسشوفر که توقف و انتظار برای کمک از سمت ابراهیم را بیهوده دید، رو به پیرمرد کرد و با صدایی تو دماغی گفت:
_ رجبآقا این اِبرامخُله¹ رو با تراکتور هم نمیتونی از جاش بلند کنی. برو پایین جونِ عزیزت ما رو هم معطل نکن. برو آقا جون بزار خانوم معلم هم پیاده بشه
در همان حال رو به زن جوانی که روی صندلی پشت سر راننده نشسته بود کرد و ادامه داد:
_ خانوم معلم بفرمایین… اینجا مرادآباد.
نسرین برخاست و مجبور شد سرش را اندکی خم کند. یونیفرم زیتونی رنگ سپاهِدانش² که به تن داشت، بر اثر نشستن بیش از سه ساعت بر روی صندلی اتوبوس چروک شده و به تنش چسبیده بود. تا حدِ امکان دامن فونِ³ زیر زانو و کت یقه انگلیسیاش را با دست صاف کرد. کیفش را روی شانه انداخت، دستهی ساکدستی را گرفت و پشت سر ننهغلام که حالا سوار بر کول رجبآقا از در خارج شده بود، از پلهها پایین رفت. کمی جلوتر پیرمرد، در حالی که زیر وزن پیرزن استخوانی، پیلیپیلی میخورد و زیر لب به زمینوزمان ناسزا میگفت، از عرض جاده عبور کرد و وارد راه خاکی ورودی روستا شد.
نسرین ساکدستی را روی زمین گذاشت و به سمت اتوبوس برگشت. عباسشوفر که پشت سر او بیرون آمدهبود، با چالاکی به پلههای آهنی انتهای اتوبوس پیچید و از آن بالا رفت. با اینکه آفتابِ شهریور هنوز به میان آسمان نرسیده بود، گرمای هوا آدم را کلافه میکرد. نسرین دستش را سایبان چشمها کرد و سرش را بالا گرفت. عباس عرق سروصورت را با لُنگی که دُورِ گردن داشت، پاک کرد و در حالی که با پا به چمدان بزرگی اشاره میکرد، در میان همهمهی موتور اتوبوس فریاد زد:
_ همین قهوهای بزرگِ بود دیگه؟
_ آره، همون
در این بین چند نفری که کنار جاده در انتظار بودند نیز سوار اتوبوس شدند. عباس هم با لگد کردن چند تا از گونیها و بقچههای روی سقفِ اتوبوس، بالاخره موفق شد و خودش را به چمدان قهوهای رساند. با تلاش و به سختی آن را جابهجا کرد و به لبهی سقف ماشین کشانید و وامانده، نگاهش را به خانم معلم دوخت.
نسرین سرش را پایین آورد تا کیف را زمین بگذارد که دید ابراهیم با آن اندام تنومند، دستانش را دراز کرد و چمدان را مانند بستهای کوچک از عباس گرفت. زن جوان تازه متوجه شد آنچه از قدوهیکل ابراهیم، زمانی که او بر روی زمین نشسته بود به چشم میآمد، حق مطلب را ادا نمیکرد.
بلندی قامتش به راحتی بیش از صدونود سانت بود و با وجود استخوانبندی درشتی که داشت وزنش نیز بیش از صدوبیست کیلو به نظر میرسید. شلوار کهنهای که احتمالا روزگاری سفید بوده به همراه پیراهنی قهوهای به تن داشت. انتهای پاچهی ریشریش شلوار، بر روی پوتینهای سربازی مستعمل و خاک گرفتهاش آویخته بود.
ابراهیم با چمدانی که در آغوش داشت به سمت زن جوان برگشت و تازه اینجا بود که نسرین متوجه شد بر روی شانههایی چنین ستبر و تنومند، صورت یک پسربچهی معصوم قرار گرفته. با وجود اینکه بیش از بیست سال از عمرش میگذشت اما برق چشمان پر فروغ و لبخندِ گنگ و پراکنده در صورتش او را کاملا به شکل پسربچهای نابالغ مینمایاند.
همانطور که با دهان باز و گردنِ کج به نسرین نگاه میکرد، چشمان سیاهش میخندید و بهطورقطع، شوق زندگی و سرخوشی که از وجودش احساس میشد، از همین چشمها ساطع میگشت. بدون اینکه سر بزرگش را حرکت دهد با صدایی بم که از ته حلق خارج میشد گفت:
_ س… سلام
نسرین که کاملا جا خورده بود پاسخ داد:
_ سلام…
کمی مکث کرد و انگار تازه متوجه چمدان شده باشد به سرعت ادامه داد:
_ ای وای… دستت درد نکنه، بِزارش همینجا روی زمین.
ابراهیم آرام و مطیع چمدان را پایین آورد و بین خودشان روی زمین قرار داد. عباسشوفر که از کنترل باد لاستیکها فارغ شدهبود کلامی به قصد خداحافظی گفت و در ماشین را بست. اتوبوس به راه افتاد و لحظاتی بعد به سنگینی در پیچ جاده از نظر مخفی شد.
هنوز گردوخاکِ به جا مانده از حرکتِ اتوبوس کاملا فرو ننشسته بود که صدای دختربچهی کنار جاده نسرین را به خود آورد:
_ سلام. شما خانوم معلمی؟
نسرین جلوی دخترک زانو زد و گفت:
_ سلام به روی ماهت. آره عزیزم فکر کنم خودم باشم. اسمت چیه؟
_ زهرا
دخترک چشم از خانم معلم که حالا نرمهخاکی هم بر روی موهای قهوهای رها بر شانهاش نشسته بود برگرفت و رو به ابراهیم گفت:
_ دیگه خسته نیستم. بریم خونه
سپس به سوی راه خاکی ورودی روستا که دقایقی پیش، ننهغلام سوار بر رجبآقا از آن گذشته بودند به راه افتاد. ابراهیم چمدان بزرگ را به راحتی از زمین بلند کرد و بر روی شانه گذاشت. نسرین خواست به رسم تعارف و یا به مخالفت حرفی بزند اما با نگاه به صورت بَشاش و خندان ابراهیم فقط توانست بگوید:
_ ممنونم… ممنون
بعد ساک دستی را برداشت و به دنبال آنها وارد راه خاکی شد.
∆ ∆ ∆ ∆
حدود دو هفته از اقامتش در مرادآباد میگذشت و نسرین برای سومین مرتبه به منزل کدخدا آمده بود. کدخدا حسن استکان کمرباریکِ چای را با نعلبکی به سمت زن جوان هل داد و با لحنی آرام و مهربان گفت:
_ دل ناگرون نباش بابا جان… اهالی هم به راه میان. ممکنه روزهای اول یه کم سختشون باشه، اما بد به دلت راه نده.
نسرین یک دانه مویز به دهان گذاشت و در حالی که چایش را مینوشید، به فکر فرو رفت. کدخدا از روز اول قول مساعدت داده و حسابی از خودش مایه گذاشتهبود. اما هنوز رفتار اهالی برایش غریب مینمود و تازگی داشت. با وجود محبت و میهمان نوازی روستاییان، حس میکرد او را زیاد جدی نمیگیرند.
از سابقهی معلمان قبلی نیز مطلع بود و میدانست که پیش از او، سه نفر دیگر از سپاهدانش به مرادآباد اعزام شدهاند. اما دو نفر آنها بیش از یکسال دوام نیاورده و معلم پیش از او نیز در میانهی سال همه چیز را رها کرده و به تهران بازگشتهبود. احتمالا به همین علت بود که اهالی روستا او را نیز به چشم میهمان امروز و فردا نگاه میکردند.
با صدای کدخدا، نسرین دوباره متوجه او شد. مردی در اواسط دههی هفتم عمر، با قدی کوتاه و وزن زیاد. اینها به همراه لبانی همیشه خندان و ریش سفید، ظاهری کاملا دوستداشتنی و پدرانه به او بخشیده بود. نسرین گوشسپرد و شنید:
_ … کی دلش نمیخواد بچهاش سواددار بشه باباجان؟… خرجی هم که براشون نداره. کتاب و دفتر بچهها هم که همون پارسالیه و توفیری⁴ نکرده. ها؟ درست نمیگم باباجان؟
از زیر ابروان پُرپُشتش نگاهی سریع و گذرا به زن جوان کرد و افزود:
_ منم بهشون سپردم که بچهها رو از سَرِ بُرج⁵ دیگه نفرستن کارگاه قالیبافی.
آخرین جرعهی چای را نوشید و به پشتی تکیهداد. نسرین تلخی کلام آخر را به خود نگرفت و از جای برخاست:
_ من روی قول شما خیلی حساب میکنم کدخدا.
_ خیالت راحت باشه باباجان.
_ خدافظ
_ خدا به همرات
از پلههای بالاخانه پایین آمد و درِ چوبی حیاط را گشود. قدم که به کوچه گذاشت ابرامخُله اندام درشتش را جابهجا کرد و از روی سکوی آن طرف کوچه به پایین سُرخورد. خیلی سَرسَری شلوارش را تکاند و از همان فاصلهی ده–پانزده متری صورتش به لبخندی روشنشد. همان لبخند گنگ و غمگین.
بادِ خشکِ کویر از وسط خانههای بیقواره و دیوارهای کاهگلی وزیدن گرفت و خاکِ کوچه را به هوا بلندکرد. نسرین به سمت اتاقش که روبهروی خانهی کدخدا و چسبیده به کلاس درس بود به راه افتاد. اما چند گام جلوتر با علیاصغر که یکباره از میان گردوغبار سر بر آورده بود، سینهبهسینه شد. جوان بلند قد و لاغر اندام که الاغش را به دنبال میکشید برای لحظهای دست از جویدن سبیلش برداشت. نگاه گستاخ و غضبناکش را به چشمان رمیدهی زن جوان دوخت و با زَهرخندی گفت:
_ بهبه… چه سعادتی! خانوم معلم. دیگه هربار که از کوچه کدخدا رد بشیم باید شما رو زیارت کنیم دیگه.نسرین خود را کنار کشید. علیاصغر بدون انتظار پاسخ، افسار الاغ را به شدت کشید و حیوان را به حرکت واداشت:
_ البت⁶ که زیاد طول نمیکشه… نباید…
و نجوایش در هیاهوی باد گم شد. طی این دو هفته چند مرتبه با این مرد روبرو شده و هربار نیز بیدلیل، مغضوب واقع شده بود. جوانِ دیلاق⁷، نه فقط با او، بلکه با همه رفتاری خصمانه داشت، حتی با الاغ بیچاره.
∆ ∆ ∆ ∆
کوچه نسبتاً پهن بود. در یک سوی آن خانهی بزرگ کدخدا قرارداشت که در گوشهی حیاطِ وسیعش، کارگاه قالیبافی به راه بود. بعد از در ورودی کارگاه، تنها بقالیِ⁸ دِه و در کنار آن تا انتهای کوچه نیز، طویلهی گاو و گوسفندهای کدخدا به چشم میخورد. در سمت مقابل و روبهروی خانهی کدخدا، اصطبلی مخروبه و قدیمی بنا شدهبود که معمولا بچههای روستا در آن مخفیانه سهقاپ⁹ بازی میکردند. از کنارِ اصطبلِ دنگالِ¹⁰ کدخدا و در قسمتی که دیوارش هنوز نریخته و پا در زمین داشت، کلاس درس، یک پَستو و همچنین سه اتاق کوچک و تَنگِ هم را با تیغهای کاهگلی جدا کرده بودند.
با توجه به اینکه در هر دوسوی کوچهی خاکی، املاک کدخداحسن واقع شدهبود، اهالی آن را به نام کوچه کدخدا میشناختند. دو اتاقِ چسبیده به هم متعلق به معلم دهکده و اتاق کوچکِ آخری را کدخدا در اختیار زن تنها و شوهر مردهای به نام شهلا قرار داده بود.
نسرین برای چندمین مرتبه در روزهای اخیر، کلاس درس را از نظر گذراند. فردا اول مهر بود. او سابقهی چهار سال آموزگاریِ پایهی اول و دوم ابتدایی در تهران را داشت و اینک برای نخستین بار و بهصورت داوطلب به یکی از روستاهای محروم حاشیهی کویر، حوالی استان سمنان اعزام شده بود.
به آرامی از کلاس خارج شد و درِ دو لنگهی چوبی را پشت سرش بست. جلوی پستوی کوچکِ کنارِ در توقف نکرد و قدم به زیر نور آفتاب که سرتاسر کوچهی خاکی را پر کردهبود گذاشت. مثل هر روز ابراهیم را در حال پرسه زدن دُوروبَرِ کوچه کدخدا یافت که با دیدن او صورتش غرق لبخند شد.
به نوعی دیدن ابراهیم برایش عادت شده بود. اگر از خانه خارج میشد و او را نمیدید تعجب میکرد و ناخودآگاه اطراف را میکاوید. از همان روزهای نخست تقریبا همهوقت و همهجا، با رعایت فاصلهای اندک، خاموش و مصمم، ابرهیم او را همراهی میکرد. خرده فرمایشات منزل کدخدا و سایر همسایهها را با جانودل انجام میداد تا کسی مانع پرسه زدنش در آن حوالی نشود. ارتباط غریبی بود. بیغَش و غیر قابل توصیف.
در پاسخِ ابراهیم لبخند زد. در این هنگام درِ خانهی شهلا گشوده شد و دستی از آن بیرون آمد. ابراهیم با چند قدم بلند خود را پشت در رساند و در حالی که هنوز نسرین را نگاه میکرد سیبزمینی پختهای را که به سمتش دراز شده بود گرفت و در بسته شد.
نسرین از کنار اتاقهای خود گذشت و پشت در اتاق شهلا ایستاد. ابراهیم با صدایی بم گفت:
_ سلام خانوم معلم.
و بعد گاز بزرگی به سیبزمینی پخته زد و آن را با پوست جوید.
_ سلام ابراهیم، خاله شهلا خونه است؟
ابراهیم از جویدن لقمه بازماند. سری به نشانهی تایید، تکان داد و مانند پسربچهای خجالتی، نگاه از چشمان زیبا و شوخ زن جوان برداشت و به زمینِ پیش پایش خیره ماند.
در این هنگام شهلا که ظاهراً صدای او را شنیده بود در را گشود و نسرین وارد خانه شد. محل زندگی شهلا تقریباً به اندازهی یکی از اتاقهای نسرین بود، شاید اندکی بزرگتر. دیوارها سفیدکاری شده و گلیمی کهنه اما پاکیزه کف اتاق را پوشانده بود. یک دستگاه سماور نفتی، صندوق چوبی بزرگی که آینه و یک فانوس روی آن قرار داشت، بُقبندِ¹¹ اَبریشمیِ رختخواب پیچ، دو عدد پشتی و تعدادی ظروف، مختصر اثاثیهی اتاق کوچک را تشکیل میداد.
خود او در پیراهنی مشکی با سرآستینهای چیندارِ نواردوزی و دامنِ فِراخ شِوال¹² با حاشیهی ابریشمینِ سوزنکاری شده، زیر نور کمرنگی که از پنجرهی کوچک اتاق به درون سرک میکشید ایستاده بود. ترکهای بود و میانه قامت، با گیسوان بلند و سیاهی که تا کمرگاهَش میرسید. برقِ زیورآلات بدلی روی پوست گندمی دست و گردن، به همراه برجستگی و انحنای شانه و کمرش چشم را به خود میکشید. تیغ نگاهِ بُرنده و درد کشیدهی چشمان تیرهاش که بر دلوجان مینشست سن او را بیش از سی و پنج سال نشان میداد.
دهانش به لبخندی گشوده شد و با اندک لحجهای شیرین گفت:
_چطوری همسایه؟ خوشآمدی… بیا تو.
اشاره به بقچهای که کنار در قرارداشت کرد و ادامه داد:
_ دیروز چشم انتظارت بودم فطیر تازه برام آوردن. میخواستم بیارم برات…
طی همین یک ماه سکونت در مرادآباد، نسرین با بسیاری از اهالی آشنا شدهبود اما با شهلا احساس دوستی و صمیمیت بیشتری میکرد. میدانست که زن جوان سالها پیش شوهرش را از دست داده و بنا به دلایلی نامعلوم از دهات اطراف به مرادآباد آمده و همانجا ماندگار شدهاست.دام و طیور و زمین نداشت و از راه گلدوزی و سوزنکاری امرار معاش میکرد. گاهی اوقات شیر، ماست و یا تحفهای به رسم همسایگی و تعارفی¹³ که از سوی کدخدا و برخی از اهالی که نسبت به دیگران پهلوی چربتری¹⁴ داشتند برایش فرستاده میشد.
به اصرار شهلا، نشست و به پشتی تکیه داد. زن جوان استکانی چای ریخت و آن را جلوی نسرین گذاشت:
_ چرا نگرانی؟ همه چی خوبه؟ گفتی فردا مدرسه رو باز میکنی؟
نسرین سرش را به دیوار تکیه داد و گفت:
_ هه… مدرسه؟ یه کلاس که اول و دوم و سوم همه با هم توش درس میخونن! مدرسه کدومه شهلا جون؟
_ همون دیگه. این واسه اهالی اینجا حکم مدرسه رو داره
_ نمیدونم… اما حس میکنم مردم زیاد مایل نیستن بچهها رو بفرستن مدرسه. بیشتر ترجیح میدن اونا رو ببرن سرِ زمین برای کاشت و برداشت هندوانه و یا بفرستنشون خونهی کدخدا پای دار قالی.
شهلا اخمهایش را در هم کشید:
_ کسی حرفی زده؟ چیزی بت گفته؟
_ نه اونطور مستقیم… اصلا ولش کن. لباست چقدر خوشگله
∆ ∆ ∆ ∆
سرما سوار بود. باد سرد کویر در میان کوچهها میپیچید و تابِ ماندن را از آدمی میگرفت. تازه اواسط آبان ماه بود و بیش از یازده نفر سر کلاس حضور نداشتند. ابراهیم هم که روزهای اول از صبح تا ظهر جلوی در کلاس منتظر میماند، بنا به اصرار بچهها و با توجه به سردتر شدن هوا، این روزها داخل کلاس و روی زمین مینشست. به تازگی هرازگاهی پدر، مادر یا برادر یکی از بچهها میآمد و به بهانهای فرزندش را با خود میبرد. روز بعد خبر میرسید که:
_ بابای منصور بُردش سرِزمین واسه برداشتِ پاییزه…
یا:
_ خدیجه رو فرستادن پای دار قالی…
همچنین:
_ حسین و داداش کوچیکش رفتن ده بالا…
بچهها مشغول نوشتن بودند که نسرین از شیشهی کدرِ تک پنجرهی کوچک کلاس، علیاصغر را در حالی دید که بالاپوش ضخیمی برای محافظت از باد روی سرش کشیده و سوار بر الاغش جلوی در کلاس متوقف شد. همراه با صدای زوزهی باد فریاد کشید:
_ علیاکبر… های علیاکبر…
داخل کلاس، پسرکِ دوازده–سیزده ساله مانند فنر از جایش پرید و ملتمسانه به خانم معلم چشم دوخت. زن جوان با لبخند تلخی گفت:
_ جمع کن برو اکبر جان. برادرت اومده دنبالت.
علیاکبر هم «اجازه خانم» گویان, کتاب و مدادش را برداشت و به سمت در کلاس دوید که مجدداً ندا آمد:
_ دِ بیا بیرون دیگه کُرهخر… بسه هرچی مشق کردی.
علیاکبر از در بیرون رفت و در را پشت سرش بست که باز صدای برادر بزرگتر به گوش رسید:
_ دیگه مُلا شدی. راه بیفت که همین امروز و فردا از این وضع خلاص میشیم… راه بیفت
و از زیر سنگینیِ نگاه خشمگینِ پشت پنجره دور شدند.
چند روز بعد فقط شش نفر از بچهها سر کلاس حاضر بودند. از گوشهوکنار کوچههای روستا که رد میشد، حس میکرد اهالی او را به یکدیگر نشان داده و پوزخند میزنند. آن شب هنگامی که به رختخواب میرفت، انگشتان استخوانیِ بغضی سِمج، گلویش را میفشرد. تصمیم گرفت فردا پیش از شروع کلاس به سراغ کدخدا حسن رفته و تکلیف کار را یکسره کند. اگر روستاییان نمیخواستند فرزندان خود را به مدرسه بفرستند او نمیتوانست مجبورشان کند.
زمانی طولانی زیر لحاف غلت زد و گریست. خواب از چشمانش گریخته بود. از جای برخاست تا کمی آب بنوشد که از پنجرهی اتاق متوجه نور رقصان و نارنجی رنگ آتش شد. اولین لباس بلندی که به دستش رسید قاپید و پوشیده-نپوشیده خود را به کوچه که حالا از نور شعلههای آتش، چون روز روشن شده بود انداخت.
به نظر میرسید آتش سوزی از کلاس درس شروع شده و به طبقهی پایین اصطبل سرایت کرده است. همزمان با نسرین، کدخدا و پسرش نیز از خانهی روبرو به کوچه آمدند و ترسان و بهت زده به شعلههای آتشی چشم دوختند که میرفت تا طبقهی بالای اصطبل کهنه را که پر از کاه و علوفهی خشک و خردهچوب بود ببلعد.
بلاتکلیف بر جای خود میخکوب شده بودند که یکباره صدای جیغ شهلا آنها را به خود آورد:
_ وای… خدا مرگم بده، ابراهیم، ابراهیم توی اصطبل خوابیده.
نسرین نگاهی به کدخدا که بدون کلاه و فقط با عبایی بر روی لباس نازکش به اصطبل خیره شدهبود انداخت و وحشتزده و سراسیمه فریاد زد:
_ کدخدا یه کاری بکن، تو رو خدا.
عبدالله پسر کدخداحسن به سرعت به داخل حیاط برگشت تا شاید وسیلهای برای خاموش کردن آتش بیابد که ناگهان صدای جیغ و فریاد از داخل اصطبل به هوا برخواست. شهلا بیجان و بیرمق به زانو افتاد و در همین حین نسرین با دست به بالا اشاره کرد:
_ این که ابراهیم نیست. صدای یه پسربچه است.
کدخدا سطل آبی را که عبدالله از حوض میان حیاط پر کردهبود گرفت و با صدای بلند فریاد زد:_ آره دیدمش. مثل اینکه غلامِ…
سپس به تودهی آتش نزدیک شد و بعد از پسرش، آب را به روی آتش پاشید. عبدالله که دوباره به داخل خانه میرفت گفت:
_ اگه آتیش به طبقهی بالا برسه دیگه نمیشه خاموشش کرد
کلاس درس چیز زیادی برای سوختن نداشت. طبقهی اول اصطبل نیز به همین صورت. اما آتش در حال پیشرفت به طبقهی فوقانی اصطبل بود که در اینصورت خروج پسرک غیرممکن به نظر میرسید. در همین زمان کدخدا که میخواست سطل بعدی را به روی راهپلهی اصطبل بپاشد نالید:
_ یا قمر بنی هاشم… دو نفرن!
شهلا بی باقی روی خاک پخش شد و ضجه زد:
_ ابراهیمِ! ابراهیمِ!
کدخدا در ادامه کلامش گفت:
_ یه بچهی دیگه هست… علیاکبرِ… آخه این وقت شب اونجا چه غلطی میکنی تخمجن؟
عبدالله که برای چندمین بار از حیاط آب میآورد پاسخ داد:
_ اونجا قمارخونهی بابای پوفیوزشونه آخه…
نسرین و زن کدخدا هم به جمع آنها پیوسته و شروع کردند به آبپاشی با هر وسیلهای که در دسترس بود. عبدالله رو به شهلا فریاد زد:
_ جای اینکه رو زمین ولو بشی پاشو درِ خونهی چار نفرو بزن بیان کمک. دیدی که، ابرامخُله توی اصطبل نیست. پاشو خودتو جمع کن…
هنوز سخنانش به پایان نرسیده بود که سروکلهی ابراهیم از داخل طویلهی انتهای کوچه پیدا شد. ظاهراً به دلیل سردی هوا جای خوابش را تغییر داده و در اصطبل نخوابیده بود. خود را به شهلا رساند و از سلامتش اطمینان حاصل کرد. سپس به سمت نسرین که حالا خیس آب و عرق شده و هنوز مشغول آب پاشیدن بر روی آتش بود آمد. خم شد و از نزدیکتر نگاهی به چشمان خسته و ترسان زن جوان که نور نارنجی شعلهها در آن منعکس شدهبود انداخت. کمر راست کرد و دوباره ردِ مبهمِ لبخند در صورتش درخشید.
کدخدا هنوهن کنان جیغ کشید:
_ به چی میخندی نررره غول؟! … بیا کمک کن… بدو
نسرین با ساعد دست عرق پیشانی را پاک کرد و زانو بر خاک زد. دستانش دیگر توان برداشتن تشت آب را نداشتند. سرش را بالا گرفت و بریدهبریده گفت:
_ ابراهیم… بچهها! بچهها توی اصطبل گیر کردن… دوستات اون تو گیر افتادن… بیا کمک کن… تو رو خدا…
صدا در گلویش شکست و دانههای درشت اشک بر گونههایش شیار انداخت. در یک لحظه ابراهیم با گامهای بلند به سمت پلههای شکسته و مشتعل اصطبل به راه افتاد. همزمان با جیغ شهلا و فریاد نسرین، عبدالله سطل آبی را که در دست داشت به سر تا پای او پاشید. ابراهیم از در گذشت و در میان لهیب آتش ناپدید شد.
در این هنگام از سوی دیگرِ کوچه، سروکلهی مُلا اَحد پیدا شد که پیشاپیش علیاصغر و چند نفر دیگر از اهالی به سمت محل آتشسوزی میدویدند. کدخدا چند گام به سمت آنها برداشت و رو به علیاصغر فریاد زد:
_ بیا ببین این برادر چموشت چه خاکی به سرمون کرد… بیا و ببین…
از سوی دیگر کوچه هم رجبآقا که اصلا معلوم نبود چگونه و از کجا خبردار شده است شیونکنان و به سر زنان وارد کوچه شد. عبدالله رو به کدخدا فریاد زد:
_ حاج بابا… آب حوض تموم شد. بگو اهالی دستبهدست آب بیارن.
ملا احد به کمک چند تن از زنان همسایه زیر بغل شهلا را که بر زمین افتادهبود و نسرین را که سعی میکرد خود را به راه پلهی اصطبل برساند گرفته و آنها را کشانکشان به کنار دیوار خانهی کدخدا بردند. نسرین تلاش میکرد تا از جای برخیزد که ناگهان اندام تنومند ابراهیم در آستانهی در اصطبل نمایان شد. درحالی که یکی از پسرها را روی دوش و دیگری را زیر بغل زده بود با دو گام بلند خود را به میان کوچه رساند.
روی بدن هر سه نفر آثار سوختگی و بریدگیهای سطحی به چشم میخورد. قسمتی از پاچهی ریشریش شلوار ابراهیم هم آتش گرفته و در حال سوختن بود. مردم به سمت او هجوم برده و بچهها را گرفتند. آتش شلوارش را خاموش کرده و او را هم کنار دیوار خانهی کدخدا نشاندند. در این هنگام سقف طبقهی اول اصطبل فرو ریخت و شعلهها با صدایی مهیب به آسمان برخاستند.
نسرین به آرامی به دیوار تکیه زد و در ابراهیم نگریست که زخمی و دوده زده با همان لبخند گنگ و معصوم، به شرارههای رقصان اتش زل زده بود.
∆ ∆ ∆ ∆
دیوارهای کلاس سفید کاری شد و زمانی که تخته سیاه را مرمت کرده و به همراه چند تکه تخته و گلیم کهنه، در اتاق گذاشتند تقریبا دو هفته از سوختن کامل اصطبل میگذشت. با اینکه نسرین به کدخدا اعلام کرده بود، ظرف چند روز آینده از مرادآباد خواهد رفت، با بیمیلی و به اصرار کدخدا به قصد کلاس از خانه خارج شد. اما وقتی با ازدحام جلوی در کلاس مواجه شد پا تند کرد.
قلبش سریعتر میزد. انگار انتظار حادثهای شوم داشت. با ورود او به جمع، تعارفات معمول ردوبدل شد و در میان سکوت، نسرین درِ کلاس را تا نیمه گشود. اوضاع تقریبا مثل سابق بود، ابراهیم و حدود ده نفر از بچهها در کلاس حاضر بودند. خواست وارد کلاس شود که کدخدا از بین اهالی گفت:
_ خانوم معلم… چند تا شاگرد جدید قبول میکنی؟
نسرین نگاهی به اطراف انداخت· کودک دیگری که سن و سالش به کلاس او بخورد به چشمش نخورد. خواست دهان باز کند که کدخدا ادامه داد:
_ بچههایی که میتونستن بیان همونان که توی کلاس نشستن… شاگردای جدیدت از میون همین جماعت پیر و پاتاله، اگه قبولشون کنی.
_ قدمتون سرِ چشم.
و برای هزارمین بار در این روزهای اخیر چشمهی اشک جوشید.
پایان فصل اول
1-ابرامخُله = مخخف ابراهیم خله
2- سپاهدانش = نام یک نهاد آموزشدهنده در دوره سلطنت محمدرضا شاه پهلوی
3-دامن فون = نوعی طرح برای دامن زنانه
4- توفیر = تفاوت
5- بُرج = در اینجا منظور ماههای دوازده گانه سال شمسی در برخی گویشها میباشد
6- البت = همان البته در گویش لاتی، گاهی همراه با تمسخر
7- دیلاق = دراز
8- بَقالی = خواربار فروشی
9- سهقاپ = نوعی قماربازی قدیمی با استخوان گوسفند
10- دَنگال = فراخ، وسیع
11- بُقبند = چادر شب – پارچهای که در آن رختخواب بپیچند
12- فِراخ شِوال = دامن لباس سنتی نواحی سمنان
13- تعارفی = پیشکشی
14- پهلوی چرب داشتن = کنایه از کسی است که مردم از پهلوی او فایده و نفع یابند.
محمدرضا سابقی
داستان «بیگناه» نوشته محمدرضا سابقی با توجه به توصیفها و رویدادهای مطرحشده در فصل اول، در ژانر داستانهای اجتماعی و درام قرار میگیرد. این داستان ویژگیها و خصوصیات داستانی متمایزی دارد که عبارتند از:
تمرکز بر مسائل اجتماعی و فرهنگی: داستان بر روی تاثیرات اجتماعی و فرهنگی ناشی از تغییرات آموزشی در یک روستا تمرکز دارد و به تاثیرات این تغییرات بر اهالی روستا میپردازد.
توصیفهای عمیق و جزئیات دقیق: نویسنده با استفاده از توصیفهای دقیق و عمیق، فضای روستایی و شخصیتها را به خوبی به تصویر میکشد که این امر به خلق تصاویر ذهنی غنی و ماندگار در ذهن خواننده کمک میکند.
شخصیتپردازی قوی: شخصیتهای داستان از جمله نسرین، ابراهیم و کدخدا با جزئیاتی عمیق و منحصر به فرد ترسیم شدهاند که هر یک داستان و موقعیتهای متفاوتی را در روایت به دنبال دارند.
درگیریهای درونی و بینشخصیتی: داستان درونمایهای غنی از درگیریهای درونی شخصیتها و تعارضهای بین آنها دارد که توسط محیط اجتماعی و فرهنگی روستا تشدید میشود.
استفاده از زبان و لهجه محلی: نویسنده در دیالوگها و توصیفات از لهجه و زبان محلی استفاده کرده است که عمق بیشتری به روایت و اصالت به محیط داستان میبخشد.
پیامهای اخلاقی و اجتماعی: داستان پیامهای مهمی درباره اهمیت آموزش، نقش تغییرات اجتماعی و تاثیرات آن بر زندگی افراد ارائه میدهد.
این ویژگیها داستان «بیگناه» را به یک اثر معنادار و تاثیرگذار در ژانر ادبیات اجتماعی تبدیل میکنند که خواننده را به تامل در مورد مسائل واقعی و چالشهای اجتماعی ترغیب میکند.
بدون دیدگاه