اقبال…
چند ساعت آینده یا به عنوان یک فصل جدید از زندگی اقبال خواهد گذشت، یا آخرین ضربهای است که او را برای همیشه در هم میشکند. اقبال برای یک زندگی راحتتر دست حکیمه را گرفته و از افغانستان راهی ایران شده بود. حالا در ارتفاعات روستای جاجنِ بابل پشت یک سد برفی مانده و زجرکشیدن همسر صبورش را تاب میآورد. نفس سال به شماره افتاده و روزهای اسفند به سرعت از پی هم میگذشتند. هرگاه استرس داشت یا فکرش مشغول بود، مسیر چند کیلومتری دامداری تا آبادی را قدم میزد و آرام میشد. حالا اما شرایط خوبی پیش روی او قرار نداشت. برف و باران غوغا کرده بود، انگاری که آسمان خشم فروخورده همهی ماههای قبلش را بر سر زمین خالی میکرد. بوی چرک و مرگ در فضای کانکس موج میزد. کف کانکس که به عنوان اتاقک نگهبانی استفاده میشد، روفرشی قرمز رنگی انداخته بودند که در گوشه و کنار خیس شده بود. بخشی از سقف چکه میکرد و تشت بزرگی که زیر محل چکه آب قرار داشت تقریبا پر بود. صدای گاه و بیگاه نالهی زن و صدای چکهی آب سکوت اتاقک را میشکست. یک کمد با در نیمهباز که رد برچسب کارتونهای قدیمی روی آن باقی مانده بود و چند تکه ظرف و قابلمه در گوشه اتاق دیده میشد. محوطهی بزرگ دامداری کاملا سفیدپوش شده بود. اقبال در حالیکه دستهای زمخت و پینه بستهاش را به هم میسایید، آلونک ۱۲ متری سرایداری را با قدمهایی نگران متر میکرد. «اگر یه بلایی سرش بیاد چه کنم.» از این گوشه به آن گوشه میرفت و فکر میکرد، شاید راهی پیدا کند و حکیمه را از این درد نجات دهد. نگاهش به حکیمه افتاد که در خود میپیچید. چراغ والور کوچک جلوی زن، توان گرم کردن فضای فلزی کانکس را نداشت. «خدایا خودت کمکش کن.» پرده پنجره را کنار زد. چشمان مغولیاش که فریاد میزد اهل افغانستان است محوطه بیرون را کاوید. آسمان تاریک و خاکستری بود و برف همچنان میبارید. چشمش به دوچرخهی کهنه و قدیمیاش افتاد که تا نیمه زیر برف مدفون شده بود. «با دوچرخه میتونم ببرمش!؟ این قراضه توی هوای صاف هم درست راه نمیرفت. میتونم کولش کنم تا آبادی…» مستاصل و درمانده شمارهی مهندس را برای بار دوم گرفت: «الو مندس جان…»
صدای خشک و بیروح آن سوی خط کورسوی امید اقبال را هم ناامید کرد. پاسخ شنید: «چیه اقبال؟ گاوا خوبن؟»
کلافه دستی به موهای کمپشت خود کشید: «خوبه آی مندس، همه چی خوبه. برای کار دیگهای به تماس شدم.»
مکثی کرد و ادامه داد: «حال عیالم زاره مندس. طفل به راه داره. مسیر روستا بسته شده. ما دِ اینجا اسیر شدهایم مندس.»
مهندس با لحنی سرد گفت: «خوب، چیکار کنم؟ مگه من ۱۱۵ هستم که زنگ زدی به من.»
سرمای کشندهی محوطه در برابر سطل آب یخی که روی سر اقبال ریخته شد، هیچ بود: «با کجا به تماس باشم مندس جان؟ من که به اینجا شناس نیستم مندس!»
– زنگ بزن اورژانس. شمارهاش صد و پانزدهه، چشمت به گاو و گوسالهها هم باشه. این برف حالا حالاها ادامه داره.
تلفن را قطع کرد و سرخورده گوشی را در جیب پیراهن راه راه خود گذاشت. سرش بازار مسگرها شده بود و در دلش رخت میشستند. درست شبیه وقتهایی که زن همسایه بر سر تشت مینشست و کهنهی گند گرفتهی بچه را چنگ میزد و پارچهها را از ریخت و قیافه میانداخت، دل اقبال هم از شکل صبور همیشگی خود درآمده بود. «زن همسایه!» چکمهی پلاستیکی مشکی را به پا کرد و پتوی افغان را روی شانه انداخت و از بین دریای برف و یخ به سمت کارگاه همسایه دوید. دقایقی بعد همراه مقبوله خانم به اتاق سرد و پر از درد خود برگشت. درد در زده و خود را مثل مهمانی ناخوانده بر بدن حکیمه آوار کرده بود. چشم مقبوله به حکیمه که چیزی نمانده بود از حال برود افتاد. زن روسری قرمز رنگ کهنهای به سر داشت. صورتش گل انداخته و چشمانش گود افتاده بود. چهرهی او زیر فشار سخت زندگی در سی سالگی به زنی چهلساله میمانست. پتوی گلدار کهنهای زیر و روی زن را پوشانده بود. از درد در خود میپیچید و زمان وضع حملش نزدیک بود. سه نفری در سرمای آلونکِ پر از دلهره منتظر رسیدن کمک بودند. اقبال به شیشهی پنجره چشم دوخت تا نگرانی جا خوش کرده در عمق نگاهش را از دو زن مخفی کند. چهرهای آفتابسوخته با ریش و سبیل نامرتب روی شیشه به او دهن کجی میکرد. «چه کنم. ناسلامتی امیدشون به منه. قربونت برم خدا، اینهمه وقت نبارید، الان چه وقت برف بود؟»
برف عین بختک، افتاده بود روی زمین و تنها راهِ رسیدن به کمک را هم بسته بود. صدای نالهی ضعیف و دلخراش حکیمه، از گوش اقبال وارد میشد و مینشست سر جگرش و آتشی برپا میکرد. سوز سرما از شکاف در و پنجره فرار کرده و به اتاق پناه آورده بود اما در دمای پایین خانه شبنم دانههای گرم عرق روی صورت گلانداختهی حکیمه نشسته و گُر گرفته به پتوی گلدار رواندازش چنگ میزد.
با صدایی که از ته چاه میآمد، مستأصل رو به اقبال کرد: «مندس میرسه؟» مرد با لبخندی ماسیده و مصنوعی گفت: «راهداری مسیرو پاک کرده. نگران نباش.»
با ماسک لبخندی که اقبال روی صورت خود گذاشته بود چشمهای کوچکش، ریزتر از همیشه به نظر میآمد. با دلشوره شمارهی ۱۱۵ را گرفت و وضعیت حکیمه را دست و پا شکسته شرح داد. آدرس کامل هنوز روی زبانش نیامده بود که مامور اورژانس گفت: «بزرگوار همهی مسیرها بسته است. من درخواست شما رو ثبت کردم لطفا یکم صبور باشید، همکارام با شما تماس میگیرن.» از خودش و دروغهایش بدش میآمد. مانده بود لای منگنه و کاری نمیتوانست انجام دهد. فریاد مقبوله او را به خود آورد. «بدو آب جوش بیار. بچه داره به دنیا میاد!» صدای مقبوله که میگفت: «زور بزن، زور بزن حکیمه.» در میان فریادهای حکیمه به سختی به گوش میرسید. دستها را روی گوشهایش گذاشت و در همان حال شعر مرتضی هزاره از ذهنش گذشت.
«ما مهاجریم
از سالهایی که یادمان نمیآید
از دلیلی که نمیدانیم
و وطنمان مرگ است؛
هر کجا که بگریزیم
از چشمهای بادامی
و اندوه «افغانیمان» فرار نمیتوانیم…»
***
همهی درختان نارنج و پرتقال محوطه عروس شده بودند. دانههای برف رقصکنان بر سر شاخهها و محوطه اورژانس ۱۱۵ مینشستند، رقص بالهای که توسط باد ملایم اجرا میشد. هر سه کارشناس اورژانس پشت پنجره ایستاده و بارش برف را تماشا میکردند. بارش از شب قبل آغاز شده و همچنان ادامه داشت. بیتا لیوان چای را به دهانش نزدیک کرد و گفت: «حالا حالاها میباره. چه هوایی شد! تازه زمستون خودشو نشون داد! وای چندساله برف اینجوری ندیدیم؟» معصومه با دست بخار روی شیشه پنجره را پاک کرد و گفت: «برف و بارون نعمته، کاش بباره تا کمی از کمبود آب جبران شه.» از دیدن آن همه زیبایی لبخندی روی صورتش نشست. معصومه در اواسط دهه ششم زندگی و در آستانه بازنشستگی، سرد و گرم چشیده روزگار بود. عینک روی چشمانش را کمی جابهجا کرد و گفت: «توی این هوا آش رشته میچسبه. کاش امروز شیفت نبودم.» سحر دختر جوان بیست و سهسالهای که دوران طرح خود را کنار آنها میگذارند با خوشحالی گفت: «خوب گفتی معصومه خانم. الان با اسنپ فود سفارش میدم.» معصومه دستهای از موهایش را که روی پیشانی ریخته بود، زیر مقنعه سرمهای رنگش پنهان کرد و گفت: «من که از این چیزا سر در نمیارم، ولی پولش…» صدای تلفن روی میز دفتر به صدا در آمد. بیتا به سرعت به سمت تلفن رفت و گوشی را برداشت. چند لحظه بعد صدایش به گوش رسید. «خانم مهرآور!» معصومه سریع خودش را به اتاق مجاور رساند. «چی شده بیتا؟» بیتا کاغذی که شماره موبایلی روی آن نوشته شده بود را به دست معصومه داد. «آقای کمالی بود. توی ارتفاعات جاجن یکی پشت برف گیر کرده و داره زایمان میکنه. کسی هم کنارش نیست.» معصومه اخم کرد و مردمک قهوهای چشمانش کمی گشاد شد. «نتونستن کسی رو بفرستن؟» بیتا در حالیکه شماره موبایل رو میگرفت گفت: «نه! آقای کمالی گفت شما بیست سال به عنوان ماما توی بیمارستان بودی، زنگ بزن و راهنماییش کن.» معصومه گوشی را از بیتا گرفت. «آخه تلفنی چی بگم بهش. خدا خودش رحم کنه.» صدایی با لهجه افغانستانی از آن سوی خط شنیده شد. «الووو!» معصومه گوشی را از دهانش دور کرد و و به بیتا و سحر گفت: «افغانه.» و ادامه داد: «من اورژانسم آقا، بهتون زنگ زدم. زایمان کرد؟» صداهای نامفهومی از آن سوی خط به گوش رسید. بعد مرد گفت: «بله؟!» معصومه دوباره پرسید: «مریضتون زایمان کرد؟» مرد با لهجهای شیرین جواب داد: «بله! همی الان به دنیا اومد.» معصومه نگاهی به همکارانش کرد. «الان به دنیا اومد؟»
– آره آره همی الان به دنیا اومد.
لبخند روی لبان معصومه نشست. «به جز شما کس دیگهای هم هست بالا سرش؟»
– آره آره! خانوم زن همسایه هس.
– خانومی که بالا سرشه تحصیلکرده است؟ مامای محلیه؟ کیه؟
مرد مکثی کرد و گفت: «نه، نه. خودش چارتا بچه داره.» معصومه سردر گم حرفهای مرد را تکرار کرد. «خودش چارتا بچه داره… خب یه دقیقه میتونی گوشی رو بدی بهش من باهاش حرف بزنم؟» دوباره صدای نامفهوم صحبت کردن مرد در آن سوی خط به گوش رسید. لحظاتی بعد مرد با غیظ گفت: «نمیتانه صحبت کنه. فارسی رِ درست بلد نیست.»
-نگاه کن! ممکنه خونریز… ممکنه یه مقدار از جفت بمونه. ممکنه خونریزی بعد از زایمان بکنه. شما نمیتونی یه جوری بیاریش تا درمانگاه مرزیکلا تا چک بشه؟
استیصال در صدای مرد موج میزد. «همی الان برف خیلی شدیده. ماشین را مَ خودِم زنگ زدِم، صابکارم زده، گفته کرد ما نمیتانیم. دو ساعت از ایجا تا جاده راه اَس، نمیشه پیاده طی کرد.» معصومه سعی کرد مرد را آرام کند. «اشکالی نداره. فقط این گوشیت اشغال نباشه. من قطع میکنم، ببینم چیکار میشه کرد.»
-باشه، باشه.
مرد مکث کرد و ادامه داد: «بچه صداش نمیاد بیرون.» ضربه سنگین روی قلب معصومه نشست. «بچه گریه نمیکنه؟»
– جان؟! الان گریه کرد؟! محکم… برادر! یعنی من باید الان صدای جیغ گریه بچه رو بشنوم.
در آن سوی خط صدای جیغ نوزاد بلند شد. «آفرین! آاار… آفرین، هزار آفرین! مادرش بغلش کرد صدای گریهش در اومد؟» بعد از سکوتی کوتاه مرد گفت: «آره! آره! صداش تازه در آمد.»
– هنوز صدای گریهش خوب نیست. دوباره بزن به کف پاش.
اشک از چشمان معصومه سرازیر بود و حال خود را نمیفهمید. با ذوق به بیتا و سحر نگاه کرد و گفت: «بچهها! بچهها! گریه کرد.» هر سه با ذوق خندیدند. «دوباره بزن به کف پاش. این خوب نیست، دوباره بزن به کف پاش.» مرد در آن سوی خط دستورات معصومه را مو به مو انجام میداد. «مادرش محکم بغلش کنه. سرش رو گفتم، بده عقب. چرا خفه شد صدای گریه بچه دوباره؟ دوباره باید گریه کنه.» مرد تکرار کرد: «دوباره باید گریه کنه.» بعد پرسید: «سرش را یه خرده پایین بگیریم؟»
– نه، نه! بخوابونش الان توی بغل مادرش. خب؟ مث اینکه آدم بخواد نه بگه، سرشو بده عقب. مواظب گردنش باش! فکشو بیار پایین. خب؟ حالا نفس کشیدنش راحت شد یا نه؟
مرد نامفهوم جواب داد: «آره، یه خرده…»
– دهنش تمیزه یا نه؟ مسیر نفس…
دوباره صدای گریه نوزاد بلند شد. مرد گفت: «دوباره گریه کرد.»
– آفرین! دوباره بزن کف پاش. باید محکم گریه کنه آب ریه بچه خالی شه.
مرد با زبان محلی جملاتی را برای همسرش توضیح میداد. «دوباره بزنم؟ محکم؟»
– آره اینقدر بزن صدای گریه بچه در بیاد. بذار ریهش خالی شه.
مرد دوباره شروع به توضیح دادن حرفهای معصومه، به همسرش کرد. «سرش پایی. . سرش بالا، سرش بالا…»
– گریهش در اومد دوباره؟ بده بغل مادرش.
احساس خستگی میکرد. فکر کرد هر چه توضیح میدهد مرد متوجه نمیشود. «بده بغل مادرش.»
– مادرش نمیتانه. داره…
غم و ناراحتی در صدای معصومه موج میزد. «مادرش باید کمکش کنیم اون جفت رو خارج کنه. خب؟» دوباره صدای گریه نوزاد بلند شد. بلندتر و طولانیتر از دو مرتبه قبل. صدای گریه در گوشی پیچیده و قطع نمیشد.
معصومه نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد. «آفرین… بچه گریه میکنه بچهها!» بیتا با ذوق گفت: «خب خدارو شکر!»
– ولی جفت خارج نشده…
– خب کمکم استرس مادر کم بشه جفت هم خارج…
در همین موقع صدای زن از پشت گوشی شنیده شد. «خارج شد.»
– خارج شد کامل جفتت؟ پردهای چیزی نباید بمونه.
– آره آره.
معصومه چشمهایش را مالید. «آفرین! تو خیلی قوی هستی. هزار آفرین! حالا گوش کن بچههای اورژانس توی راه هستن. خب…»
****
اقبال جلوی پنجره کوچک کانکس ایستاده و نظارهگر ریزش برف بود. نعمت الهی همه جا را سفیدپوش کرده و اثری از دوچرخهی اقبال در حیاط دیده نمیشد. «خدایا به خاطر همه نعماتت شکر.» برگشت و به همسرش گفت: «خانم اورژانس میگفت اسمش رو بذارین کوروش… ولی میخوام اسمش بذارم عبداله.» حکیمه توجهی به صحبت اقبال نداشت. صدای ترانهی قدیمی از ضبط صوت اقبال که به جانش بسته بود به گوش میرسید.
«بیا که بریم به مزار ملا ممد جان
سیل گل لاله زار وا وا دلبر جان
سیل گل لاله زار وا وا دلبر جان
برو با یار بگو یار تو آمد
گل نرگس خریدار تو آمد
گل نرگس خریدار تو آمد
برو با یار بگو چشم تو روشن
همان یار وفادار تو آمد
همان یار وفادار تو آمد…»
بدون دیدگاه