جیران خاقانی – مسیر؟ ارم سبز


صبح آن روز چشم هایم را به سختی باز کردم. ایامی بر من گذشته بود که پذیرفتن این جبر برایم تازگی نداشت. احساس می کردم تقدیر، کوپن جان های گرفته شده را در میان ما بازماندگان دنیای ماتم زده تقسیم کرده و روز بعید دیگری را به من فرجه داده است. خنده ای تلخ که از کامی گس برآمده بود بر لبانم نشست.
بگومگوی مادرم و حسین در مغزم زنگ می زد.
“اگر کسی پرسید چرا باباتون و مریض خونه نبردید؟! بگید خون بابامون گردن پسر بزرگش… هرکی غلط اضافی کرد، بگید من جوابش رو بدم. بهش بگم یه مادر پیر توی خونه داریم که اگر قرار باشه هر کدوم ناقل بشیم این مادر بر فناست.” حسین همانطور که جلو در ورودی آپارتمان چمباتمه زده بود و از روی عصبانیت مدام دستی به موهایش می کشید، با نگاهش، رختی از خشم و غم را بر تن بابا که روی تخت چوبی داخل هال دراز کشیده بود پوشاند.
صدای موتور برقی کوچک تشک زخم بستر، تنها آوای ممتد داخل خانه بود که سکوت لحظه ای را با ریتم یکنواخت خود درهم می شکست. کاش می توانستم دستم را از میله عمودی واگن مترو رها کنم و دمل های چرکین فکر و خیال را کنده، دور بی اندازم. آن قدر خواب آلود بودم که حتی بوی تند الکل پخش شده در فضای داخل واگن نمی توانست سلول های مغزم را سرمست کند. با خودم می گفتم: ” اگر انتخاب بد از بدتر شکل و شمایلی داشت حتما چیزی شبیه به اوضاع این روزهای خانواده من بود.”
چهره مادر و سکوتش در ذهنم تداعی می شد. بی آن که به پشتی صندلی تکیه دهد، با حالتی روی آن نشسته که گویی هر لحظه آماده بود تا از جا برخیزد و در یک ماراتن، امدادرسان حال اورژانسی بابا شود. انگشتانش را در هم گره کرده بود و با نگاهی مستاصل گاهی به بابا و گاهی به حسین چشم می دوخت.
می دانست حق با چه کسی است اما عاشقانه ای آرام که شرم و حیا بال هایش را بسته بودند و نای پرواز بر کلام مادر را نداشت، علتی بود تا سلامت مرد زندگی اش را به صلاح خود ترجیح دهد. عشقی زندانی چهل و پنج ساله قلب مادر بود و حالا چشمان زن این زندگی بر پیکر نحیف شوهرش می لرزید.
گفتم: ” داداش! این چه حرفی می زنی؟! این مرد بابای هر سه تای ماست و قرار نیست فقط تو جوابگوی ملت باشی. اصلا مگه میشه دهن گاله مردم رو بست؟! هیچ کس تا جای ما نباشه نمی تونه بفهمه توی چه هچلی گیر کردیم.” نگاهم به چشمان نیمه باز بابا روی تخت گره خورد. صدای مهیب ویرانی قلبم را شنیدم و نمی دانستم التماس چشمانش را چگونه تعبیر کنم. لحظه های دردناک سکوت بابا بی آنکه بدانم آخرین دیدار ما خواهد بود، در دایره ای از حلقه اشک غوطه ور و بر صورتم سرازیر شد. نفس عمیقی کشیدم و حرف خود را ادامه دادم.
“تو خودت می دونی که در تمام این دو ماه و یک هفته ای که بابا رو تر و خشک کردیم، آنی نشده که ازش خسته بشم یا حتی نگاهی بهش کنم که فکر کنه سربار ما شده. خیلی برام سخته. اما… درسته که ریه بابا عفونت حادی داره و باید بستری بشه اما مادر رو چه کار کنیم!؟ اگر هر کدوم از ماها داخل بخش عفونی بیمارستان بریم و ناقل بشیم؛ اگر مادر درگیر کرونا بشه؛ اون وقت چه خاکی به سر کنیم!؟ ”
در حالی که سعی می کردم روحم را از تقلا بی ثمر بین فکر و خیال نجات دهم با توقف ناگهانی و تکان شدید مترو به خودم آمدم. چراغ های واگن در حال چشمک زدن بودند. خانمی که موهای یکدست سفیدش از جلوی روسری سیاه رنگش بیرون زده و با دستکش و ماسک پارچه ای روی صورت او همخوانی جذابی پیدا کرده بود محکم به دیواره شیشه ای متصل به نیمکت کوبیده شد.
موبایل از داخل دستش روی زمین سر خورد و صحبت های شخصی که آن طرف خط بود هنوز ادامه داشت.
“من دیگه نمی تونم بیام خانم جمشیدی! کار پرستاری مادر شما برام ممکن نیست. از پسش برنمیام. الو! خانم جمشیدی! صدامو می شنوید!؟”
ال سی دی خاموش شد.
نگاه نکبت بار آن زن به گوشی خود که کف واگن افتاد، صحنه متداولی بود که همه مردم در مواجهه با وسایل آلوده شان متحمل می شدند. حس غم انگیزی که در چشمان زن موج می زد از سو یک غریبه ولی برای بقیه مسافرین هم آشنا بود و جام های حسرتشان را به غلیان درمی آورد. بلاتکلیفی عجیبی در رفتارش می دیدم.
مترو کاملا از حرکت ایستاده بود و یک مرد با لباس مخصوص تکنسین ها به سمت اولین واگن رفت و از جلو ما رد شد. قدمی به سمت گوشی برداشتم با رعایت فاصله رو به آن زن گفتم: ” من دستمال و الکل همراهم دارم. اگر می تونم کمکی بهتون کنم؟” بی آنکه اهمیتی به حرف من بدهد، انگار با خودش در حال مکالمه باشد گفت: ” این یکی هم که تو زرد از آب دراومد. تو این بلبشو پرستار از کجا پیدا کنم؟!”  بعد نفس حسرت اندودی کشید که تراژدی ترسیم شده بر چهره اش را کامل کرد. وقتی استنشاق بوی الکل حتی او را هم سرمست نکرد دانستم درد مشترکی داریم.

متوجه شدم آن حالت مات و مبهوت در مواجهه با گوشی موبایلی که روی زمین افتاده بیشتر از آنچه که نفرت از آلودگی باشد استیصال است.
به عقب برگشتم و به دیوار واگن تکیه دادم. گفتم: ” آدمیزاد تا جای طرف مقابل قرار نگيره، نه که نخواد، نمیتونه بفهمه توی هچل گیر افتادن چه درد بی درمونیه. من می فهممت بنده خدا! بابای من هم توی بستر بیماریه، ما سر اینکه توی خونه پرستاریش کنیم و یا به بیمارستان ببریمش، لنگ در هوا موندیم.”
خانم جوانی که روی نیمکت سمت راست من نشسته بود و تشخیص سنش از پشت ماسک برایم ممکن نبود در حالی که عینک بالای ماسکش را روی بینی جابجا می کرد گفت: “در تمام دو سال و شش ماهی که با خط چهار مترو سر کار رفتم و اومدم، سابقه نداشته این جور خلوتی رو به خودش ببینه. اوضاع اسفباری شده و خیلی متاسفم که پدرتون بیماره”
نگاه تعجب زده ای به او کردم و دستگیرم شد که باز هم درست مثل زمانی که پای نوشتن داستان هایم می نشینم بلند بلند فکر کرده ام. اگزمای ناشی از استعمال الکل روی انگشتانش دلخراش بود و بیش از حرف هایش نظر من را به خود جلب کرد. علی رغم آن که دوران قرنطینه عمومی به پایان رسیده بود هنوز بسیاری از مردم در استفاده از مترو و وسایل نقلیه شهری با وسواس برخورد می کردند. من هم اکراه داشتم که روی نیمکت مترو بنشینم.
“هیچ زلزله ای نمی تونست اونجوری که کرونا زندگی و روزگار ماها رو دستخوش تغییر قرار داد همه چیز رو متحول کنه. بله من حال این خانم رو می فهمم.” رشته ای ملتهب من را به خانه پیوند میزد. دلم گواهی می داد ساعت هایی که خانه را ترک کرده ام اوضاع آرام نیست. یاد مادرم افتادم که وانمود کردن را استادانه آموخته بود و با نگاهی خنثی آن چنان که در خلسه فرو رفته باشد گفت:” من از روزی که باباتون به جا خوابیده، هر روز چراغ بالاسر در رو روشن می ذارم. دلم میخواد سر پا بشه و باز هم هر روز غروب نون داغ بخره.” بعد از مکثی کوتاه در حالی که تخت بابا را پناه نگاهش قرار داده بود ادامه داد. “اگر باباتونو نبرید مریض خونه مردم چی میگن؟! باباشونو دسته دستی کشتند. “
همان طور که دست به سینه ایستاده و تکیه داده بودم نگاه دوخته شده ام به کف واگن را شکافتم و سرم را بالا آوردم. به آن زن میانسال که در حال ضدعفونی گوشی موبایل خود بود و بوی الکل پیچیده در واگن را تشدید کرد فکر می کردم که چطور قرار است با مادر مریض خود بدون پرستار خانگی کنار بیاید. ناگهان پیرمردی که روی نیمکت ایستگاه نشسته بود و هیچ عجله ای برای سوار شدن به مترو نداشت توجه من را به خود کرد جلب کرد. به ظلمات تونل مترو که قرار بود ماری خوش خط و خال را در خود  ببلعد خیره مانده بود و من نمی دانستم آن ژست بی تفاوت و نگاه خیره را چطور تفسیر کنم. نمی دانستم با غرق شدن در ظلمات تونل از شر ترس خود خلاص می شود یا آینده را در آیینه تجربه اش چنین سیاه می بیند که چشم بردار نبود. وقتی نگاه من به او افتاد شعری در دیگ دل جوشید و بر زبانم جاری شد
“اشک های خیس روی گونه ماسیده/// مردی که صد سال نخوابیده”
او می توانست نماد جنگجویان پیری باشد که با توسل به حربه دستکش های یک بار مصرف و ماسک های سه لایه با مرگ پیکار می کنند. روزگاری را سپری میکردیم که عیار جوانی و پیری نه با ظاهر و گیس سفید که با دلهای غمبار و ماتم زده سنجیده میشد.
کسی چه می دانست، شاید باید نبردی سخت را به جان می خریدیم تا به مامن ارم سبز برسیم.
همان طور که به عکس بابا که مقابل چشمانم روی سفره ی ترمه ای که مادر روی میز انداخته بود و دو شمع سیاه اطرافش رقصی غم بار می کردند و اشک می ریختند خیره بود، با صدای خطاب حسین به خودم آمدم….
“سحر! تلفن”
گوشی را با بی حوصلگی در دست گرفتم.
“سحر جان! عزیزم…. من….” بغض عمه خانم ترکید.
عمه کوچک من از لحاظ چهره بیشترین شباهت را به بابا داشت.
“عمه جون! ما بابا رو خیلی تلخ به خاک سپردیم. در اوج تنهایی و بی کسی” بغضم را که حالا ترکیده و به هقهق هایی بلند بدل شده کنترل میکنم.
“غم از دست دادن بابا کمر مارو شکست… تنها بودن مون قلب مونو…”

🖋️جیران خاقانی
داستان
“مسیر؟! ارم سبز”

داستان و داستان نویسیمشاهده نوشته ها

Avatar for داستان و داستان نویسی

نویسنده و مدرس داستان نویسی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید