زهرا جباری – ماجرای آن نیمروز


ماجرای آن نیمروز

داستان روستا رفتن ما از آنجایی شروع شد که بعد از کلی دوندگی بالاخره توانستیم پروانه‌ی اشتغال مطب دندان‌پزشکی‌مان را بگیریم. در میان همان رفت و آمدها بود که من و حامد تصمیم گرفتیم هر زمان مطب‌هایمان را تاسیس کردیم و کار و بارمان گرفت دو هفته یک‌بار، جمعه‌ها به روستاهای اطراف برویم و به صورت رایگان تا آنجایی که از دستمان برمی‌آید برای اهالی روستا خدمات دندان‌پزشکی انجام دهیم. از آن زمان ۳ سال می‌گذرد و خیلی کم پیش آمده که بدعهدی کرده باشیم. اواسط هفته روستای مد نظر را انتخاب و با خانه‌ی بهداشت آنجا هماهنگ می‌شویم و آنها هم به اهالی روستا اطلاع می‌دهند. خلاصه اینکه وقتی آنجا می‌رسیم سالن کوچک خانه‌ی بهداشت مملو از آدم‌هایی است که انتظار ما را می‌کشند. انتخاب روستا و هماهنگی با مرکز بهداشت آنجا را حامد بر عهده دارد. روستایی به نام هفت‌چشمه از توابع شهرستان آذرشهر، انتخاب این هفته‌ی او بود که در ۹۵ کلیومتری تبریز قرار داشت. قرارمان بر این است که هر دفعه یک ماشین ببریم و این هفته نوبت من بود. تقریبا ساعت هفت صبح به سمت خانه‌ی حامد راه افتادم. هنوز جلوی در خانه‌شان نرسیده بودم که او را سر کوچه در حال ورزش کردن دیدم؛ دست‌های مشت شده‌اش از قسمت آرنج به صورت قائم با بدنش قرار گرفته بود و همزمان با حرکت پاهایش به جلو و عقب می‌رفت. با اینکه خیلی آرام می‌دوید اما بالا و پایین شدن شکمش از زیر پیراهن سفید که هر بار روی کمربند چرمی قهوه‌ای رنگ‌اش فرود می‌آمد، کاملا مشهود بود. محکم ترمز کردم و ماشین جلوی پایش متوقف شد. نزدیک بود، بگوید: << هوی، یابو! حواست کجاس. زهره‌ام ترکید. >> اما چیزی نگفت و من همه‌ی این حرف‌ها را با تکان دادن سرش و نگاه آمیخته با تاسف از چشمانش خواندم. با لبخندی نشسته در گوشه‌ی لبم در را از داخل برایش باز کردم و گفتم: << سوار شو. خودتو خسته نکن. این شکمی که تو داری با این حرکت‌های لاکپشتی آب نمی‌شه.>> انگار دوی ماراتن شرکت کرده بود، نفس‌نفس می‌زد و عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کرد. بطری کوچک آب را تماماََ سر کشید و گفت: << شکم، اعتبار مرده! حالا کی خواست اینو آب کنه. همه که مثل تو پوست و استخون نمی‌شن. >> آفتاب‌گیر ماشین را به سمت چپ چرخاندم و راه افتادیم. دوستی من و حامد به زمانی بر‌می‌گشت که هر دوتایمان بچه بودیم. آشنایی اولیه‌ی ما در پیک‌نیک‌ها و گردش‌های خانوادگی رقم خورد. شیطنت و خرابکاری‌ که هر بار از ما سر می‌زد و دیگران را کفری می‌کرد، هم‌زمان باعث عمیق‌تر شدنِ دوستیِ بین ما می‌شد. پدرهایمان باهم دوست و هم‌کار بودند؛ در یک اداره و در یک اتاق، کار می‌کردند. تابستان که می‌شد، گرمای طاقت‌فرسایش ساختمان شیشه‌ایِ اداره‌‌ی بیمه را در‌ می‌نوردید. دفترچه‌های‌ بیمه‌ی منقضی شده در دست مردمِ منتظر در سالن به‌ جای بادبزن تکان می‌خورد و بوی عرق و بخار بدبوی معلق در هوا را جابه‌جا می‌کرد. آن طرف‌تر در اتاقِ کوچکِ گوشه‌ی سالن دانه‌های درشت عرق از پشتِ گردن به تیره‌یِ پشت پدرهایمان سرازیر می‌شد و رشته‌های عصبی‌شان را قلقلک می‌داد و یک‌آن، هر دو بدون معطلی برنامه‌ی گردش جمعه را می‌چیدند. خروس‌خوان صبح جمعه بعد از پشت سر گذاشتن خروجی تبریز، مسابقه‌ی ماشین‌ها به سمت مقصد آغاز می‌شد. در جاده هر کداممان که از دیگری سبقت می‌گرفت، متکبرانه و پیروزمندانه با نگاه‌های زل زده دیگری را پشت سر می‌‌گذاشت. این رقابت بین من و حامد پر رنگ‌تر بود. از پشت شیشه‌ی ماشین با شکلک در آوردن برای هم‌دیگر، شاخ و شانه می‌کشیدیم. با صدای نخراشیده‌ی موسیقی که از بلندگوهای ماشین بلند شد، رشته افکارم از هم گسیخت. حامد سیب قاچ شده‌ای را به سمتم گرفت و هم‌زمان که گاز محکمی به سیبِ در دستش می‌زد، گفت: << کجاها سیر می‌کنی؟ چای میخوری برات بریزم؟>> سیب را گرفتم و گفتم: << سیب و چای؟! یه نگاهی به گوگل مپ بنداز ببین چقدر مونده برسیم؟ >> دست روی لب‌هایش گذاشت و به دهان پرش اشاره کرد. بعد از اینکه محتویات دهانش را قورت داد، گفت: << تازه نگاه کردم. چند متر جلوتر یه جاده‌ی فرعیه که باید بپیچی. >> ساعت هشت و سی دقیقه وارد جاده‌ی فرعی روستا شدیم. راهی ناهموار و پرییچ که انگار رنگ مهندس راه‌سازی به خود ندیده بود، جلوی پایمان جولان می‌داد. هرچه نزدیک‌تر می‌رفتیم، هوا خنک‌تر می‌شد و درخت‌های کنار جاده انبوه تر. بعد از سربالایی به مزارع و باغات روستا رسیدیم. رخوت و خواب‌آلودگیِ تنمان با بوی چوبِ سوخته، صدای مردی که الاغش را هین ‌می‌کرد و انعکاس صدای << هروی >> چوپانی که به گوسفندانش نظم می‌داد و مثل سیاهی لشکر از دامنه‌ی کوه بالا می‌رفتند، رخت بربست. انواع درخت‌ها دورتادور جاده را در برگرفته بود. درخت‌هایی که از محدوده‌ی ملک شخصی فراتر رفته و به حریم جاده دست‌درازی می‌کردند.جلو‌تر که رفتیم چشمه‌ی آبی خروشان در بستر رود جاری بود و نواز‌ش‌کنان از بالای سنگ‌ریزه‌ها خرامان‌خرامان می‌گذشت و خودنمایی می‌کرد.
صدای شرشر آب و منظره‌ی آشنای اطرافش درون لایه‌های درهم تنیده‌ی مغزمان چنگ می‌انداخت و خاطره‌ای از دور دست را بیرون می‌کشید. حامد فریاد زد: << مسعود! نگه دار، نگه دار! >> پایم را روی ترمز گذاشتم. جیغ بلند لاستیک درآمد. حامد زودتر از من پیاده شد و در حالی که به سمت چشمه‌ی آب می‌رفت با اشاره‌ی دست از من خواست تا کنارش بروم. پیاده شدم و لخ‌لخ کنان دنبالش راه‌افتادم. بالای چشمه نشست و نگاهی به من انداخت و گفت:<< ببینم اینجا برات آشنا نیست؟! من فکر می‌کنم، قبلا اینجا اومدیم. زمون کودکی. به نظرم جلوتر سمتِ چپِ جاده یه راه خاکی قرار داره. >> حامد دستش را داخل آب فرو برده و جریان آرام آن را به بازی گرفته بود. جریان آب همچون طره مویی پرزهای ذهنش را قلقلک می‌داد و بعد از هر بار برخورد با دستش خاطره‌ای را از اعماق وجودش به بیرون پرت کرده و جلوی چشمانش می‌پاشید.
با نگاهی گذرا به اطراف کمی جلوتر رفتم. حق با حامد بود. چند متر پایین تر سمت چپ جاده، راه خاکی قرار داشت. با اینکه انتهایش به خاطر پیچ خوردگیِ زودهنگام، دیده نمی‌شد اما در ناخودآگاه ذهنم در انتهای این جاده‌یِ خاکی کوهی کم ارتفاع پر از تخته سنگ‌های کوچک و بزرگ و در دامنه‌ی آن زمین زراعی پوشیده از ساقه‌های گندمِ رقصان در نسیم صبح‌گاهی و باغ انگور محاصره شده در میان درختان سیب و گردو خودنمایی می‌کرد. حامد در حالی که یکی‌یکی برگ‌های گیاه شبدرِ در دستش را می‌کند، نزدیکم آمد و گفت:<< یادت اومد؟ درست از همین راه پیچیدیم و اون بالا، انتهای این جاده‌ی خاکی، پایین کوه روی چمن‌ها بساط کردیم. یادته تو یه ذره‌بین گنده آورده بودی و نور خورشید رو روی علف‌های خشک متمرکز می‌کردیم و آتیش می‌گرفت؟ و یا اون سنگ‌انداز من که دایی محمد درست کرده بود؟ >> به فکر فرو رفتم. خاطراتی مبهم در دوردست‌ها، مدفون شده زیر خروارها ندامت و پشیمانی که مدت‌ها فرصت سربرآوردن نداشتند، جلوی چشمانم جان گرفت. سال‌ها قبل زمانی که هردوتایمان تقریبا ۱۰ یا ۱۱ ساله بودیم. در یک روز گرم تابستانی که هوای دم کرده و گرمای طاقت‌فرسایش کفر پدرهایمان را درآورده و ترتیب یک گردش خانوادگی را داده بودند. همان روزی که راز نگه‌دار هم شدیم و دوستیِ‌مان عمیق‌تر. حامد بلندقدتر، تپل‌تر و استخوان‌بندی درشت‌تری نسبت به من داشت. اولین جرقه‌ی نقشه‌های شوممان را او در سر می‌پروراند؛ آن‌زمان که گونه‌های تپلش گل می‌انداخت و بریده‌بریده و با هیجان تعریف می‌کرد و شیطنت از چشمانش می‌بارید. اگر به موقع ذره‌بین را از دستمان نمی‌گرفتند و پس‌کله‌مان نمی‌زدند، تصمیم داشتیم لانه‌ی مورچه‌های قرمز را که حامد پیدا کرده بود به آتش بکشیم. ناراحت و اخمو از نقشه‌ای که ناکام مانده، روی چمن‌ها دراز کشیده بودم. اما این پایان ماجرا نبود. حامد دور از چشم پدرش که با کلاه پارچه‌ای لبه‌دار صورتش را پوشانده و روی چمن‌ها در حال چرت بعد از ظهر بود، از میان خرت و پرت‌های صندوق عقب ماشین چیزی بیرون آورد و زیر پیراهنش پنهان کرد. چندبار پشت سرهم با <<فش فش>> آرامی من را صدا زد. زری خانم و مادرم داشتند به پدرم می‌خندیدند که مثل میمون از شاخه‌ی درخت توت آویزان بود و سرسختانه تقلا می‌کرد که پاهایش را به طرف شکمش جمع کند. متوجه ما نبودند. نزد حامد رفتم. سنگ‌اندازِ دست‌سازی را از زیر پیراهنش بیرون آورد و گفت: << اینو ببین. داییم درست کرده. باور کن چند متر برد داره. با این زدم، شیشه‌ی همسایه را شکستم. پدرم قدغن کرده، دستم بگیرم. یواشکی آوردم. >> هر دوتایمان می‌دانستیم چه‌کار باید بکنیم. هر کداممان یک مشت خرده سنگ جمع کرده و برای شکار گنجشک جیم شدیم. دنبال گنجشک‌ها به باغ مردم سرک کشیدیم. اما نشانه‌گیریِ هیچ کداممان دقیق نبود و به هدف نخورد. خسته و رنجور روی زمین ولو شدیم. مقابلمان باغی قرار داشت که با پرچین‌های کوتاهی حصار کشی شده بود. پشت حصارها مردِ میان‌سالی خورجین الاغش را سفت می‌کرد. به حامد نشانش دادم. راهی از میان پرچین‌های چوبی باز کردیم و خودمان را به داخل باغ رساندیم. دولا‌دولا از میان بوته‌ها گذشتیم و در فاصله‌ی چند متری آنها پشت درختان سیب کمین کردیم. قرار شد نوبتی پشت الاغ را نشانه بگیریم. اول حامد زد. سنگش به هدف خورده بود؛ الاغ دمش را تکان داد و عرعر کرد. مرد محکم با کف دست به پشت‌ِ گردن الاغ زد و گفت:<< چته زبون بسته؟ هنوز که بارتو نزدم. بزار بزنم بعد عرعر کن. >> حامد خوش‌حال از نشانه‌اش که گرفته بود، سنگ‌انداز را به سمت من گرفت. پشت الاغ را نشانه گرفتم و کش سنگ انداز را با تمام توان کشیدم.دوست داشتم ضربه‌ی من محکم‌تر باشد و الاغ لگدپراکنی کند و از کوره در برود. وقتی کش را رها کردم مطمئن بودم، ضربه‌ام کاری است. ضربه به همان محکمی که فکرش را می‌کردم، بود. اما به جای پشت الاغ روی چشم چپ مرد فرود آمد. این را وقتی فهمیدیم که داد و فریاد او بلند شد. فرصت هیچ اظهار پشیمانی و هم‌دردی نبود. مثل تیری که از کمان در می‌رود و ما هم از آنجا در رفتیم و زود خودمان را به پیش پدر و مادرمان که هندوانه‌ای قاچ کرده و مشغول خوردن بودند، رساندیم. پدرم با دیدن ما گفت: << کجا بودین؟ بیاین بخورین. کم‌کم دیگه باید راه بیفتیم. >> دست و پایمان را گم کرده بودیم‌ اما در عین حال باید خونسردی خود را حفظ می‌کردیم. بدون اینکه به هم‌دیگر سفارش کنیم، می‌دانستیم که در مورد آن اتفاق نباید به کسی چیزی بگوییم. حامد سهم هندوانه‌اش را خورد اما من از گلویم پایین نرفت. وسایل‌ها را جمع و جور کردند و داخل صندوق عقب گذاشتند. راه افتادیم. برگشتم و از پشت شیشه‌ی ماشین بیرون را نگاه کردم. اما جز گرد و خاکی که پشت سرمان راه افتاده بود، چیزی ندیدم. حامد دستش را روی شانه‌ام گذاشت. سنگینی دستش مثل سنگ جادویی با سرعت نور من را از گذشته گرفت و کنار جاده‌ی خاکی فرود آورد و گفت:<< بهتره بریم. الان مردم روستا منتظرن. تو یه فرصت مناسب دوباره اینجا میایم و بساط می‌کنیم. >>


داستان و داستان نویسیمشاهده نوشته ها

Avatar for داستان و داستان نویسی

نویسنده و مدرس داستان نویسی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید