فرشته چراغی – ماهرخ( فصل اول)


به چهارراه که رسیدم، چراغ قرمز شد‌. تنگِ غروب بود و سایه‌ها از زیر تیغ گلگون خورشید، کش آمده بودند. در آسمان، خطوطِ مواج چون آبگونه‌های سرخ و ارغوانی درهم تنیده و از آمیزش آنها صحنه‌‌ای بی‌بدیل پدید آمده بود. گویی آهنگ بیکلامی نواخته می‌شد و من محو تماشای این هم‌آغوشیِ بی‌نظیر، ترافیک و زخم‌ ناسور آن را از یاد برده بودم‌‌.
  دخترکِ ریز نقشِ شش هفت ساله‌ای با بغلی پر از گل، لخ‌لخ کنان در حالی‌که کفش‌های لاستیکی بزرگ‌تر از پایش را لنگه‌به‌لنگه پوشیده بود، لابه‌لای ماشین‌ها وول می‌خورد و برای فروش گل‌هایش زبان می‌ریخت. پیراهنِ دورِچبنِ گَل و گشادی به تن داشت که در بدن لاغر و نحیف او زار می‌زد. روسری چروکِ رنگ و رو رفته‌‌ی خود را محکم پشتِ سرگره زده و دسته‌ای از موهای ژولیده‌‌ی سیاهش،  وسطِ پیشانی حلقه شده بود. به او نگاه می‌کردم به قد و قامت کوچکش که می‌کوشید، روی پنجه پا بلند شود تا گلها را به اُتول سوارانِ خسته‌ی از کار برگشته، عرضه کند. شیشه‌ی ماشین را پایین کشیده و او را صدا زدم. دخترک دوان دوان به طرفم آمد و با شیرین زبانی گفت:« سلام خانم چندتا گل بدم خدمت تون؟» به چشمان سیاه، مژه های بلند،  لب و بینی کوچک، صورت گرد و چِرکِ دخترک خیره شدم و بی اختیار موهای فتیله بسته‌‌ی او را از روی صورتش کنار زدم. دخترک با نگاه شیطنت آمیزی گفت:« خانم شما چقدر خوشگلی.»
انگار که قند در دلم آب شده باشد، لبخندی زده و گونه‌‌اش را با انگشتِ شصت و سبابه فشردم و گفتم:«ای شیطون تو‌که خودت خوشگل تری.»
– خانم چشات مثِ تیله‌س.
– تیله؟
– آره مگه تا حالا تیله بازی نکردی؟
– نه.
– پس نصف عمرت رو هواس.
نا خودآگاه با صدای بلند خندیدم و  حین‌اینکه از کیفم پول در می‌آوردم، به دخترک گفتم:«رو هوا؟» و دوباره خندیدم .
دخترک هم‌ خندید و گونه‌اش چال افتاد‌. دلم برای بغل گرفتن و بوسیدنش غنچ می‌رفت. می‌خواستم اورا به سینه‌ام بفشارم تا حسرتِ یخ زده‌ام، با گرمای وجود او شعله ور شود.
– الان چراغ سبز میشه، گلهارو بده به من .
– همه‌شونو ؟
– اوهوم.
– آخ جون.
چشمانِ دخترک برقی زد و با جیغ و فریاد برادرش را که سر چهارراه، گلها را دسته می‌کرد و در سطل می گذاشت، صدا زد.
-داداش‌، داداش بدو بیا، این خانومِ چش تیله‌ای همه‌ی گلامونو خرید.
پسرک خود را از کرانه‌ی جدول خیابان به ما رساند. دوازده سیزده ساله بود، با صورتی آفتاب خورده و صدای دورگه. کلاه حصیری پاره‌ای بر سر داشت. پشت لبش تازه سبز شده و چند جوش سر سیاه روی دماغش جوانه زده بود.
گلها را روی صندلی گذاشتم و هشت تراول صد تومنی به او دادم. پسر به تراول‌ها زل زد. آب دهانش را قورت داد، آنها را بوسید، بر پیشانی‌ مالید و در حالیکه به وجد آمده بود، گفت :« خدا برکت بده آبجی، نوکرتم‌ به مولا، آبجی به ابوالفضل که خیلی مردی، قربون مرامت. بزار دستت رو ماچ کنم. دستم را کنار کشیدم و پرسیدم:« ببینم مدرسه میری؟
– می‌رفتم، اما حالا دیگه نمیرم ، بابام تو‌کمپِ اعتیادِ. مجبورم کار کنم‌، آخه! داش بزرگه هستم دیگه. پنج سر عائله‌ایم.  یه ننه، دوتا داش‌کوچک‌تر و یه آبجی که می‌بینی‌. البت یه‌جورایی همه مون‌ سرکاریم. ننه‌م اونجاس، اوناهاش، اون طرفِ خیابون لیف می‌فروشه.
– خونه تون کجاس؟
– نزدیک بهشت زهرا.
  رد انگشت اشاره پسرک را دنبال کردم زن چاقی که‌ مقنعه مشکی به سر داشت‌ و چادر چیت گل ریزی را به کمر بسته بود.کنار بساط لیف نشسته و کودکی را روی پاهایش می جنباند و پسربچه‌ی سه چهار ساله‌ای هم با بسته‌ی فال، کنار او ایستاده بود.
چراغ سبز شد و رانندگان که پشت خط عابر پیاده در انتظارِ شمارش معکوس، جان به لب شده بودند،  برای گذشتن از چهارراه‌، مانند مسابقه رالی، هم زمان با سوتِ شروع از جا کنده شده و چون اسبانِ تازیِ رها گشته از بند، شیهه زنان، رم کردند.  پایم را روی پدال کلاچ فشردم تا دنده عوض کنم، به پسرک گفتم :« برو برای خواهرت کفش بخر، کفشاش بزرگه، می‌خوره زمین.»
– چش آبجی، فدایی داری، خیلی مخلصتم . خدا به جیبت برکت بده.
راننده پشت سری که در انتظارِ چراغ سبز، کلافه شده و اعصابش به تلاطم افتاده بود، دست خود را روی بوق گذاشت، با عصبانیت ویراژی داد و  همان‌طور که از کنار من رد می‌شد، شیشه را پایین کشید و‌ نعره زنان گفت:« این لگن رو بکش کنار دیگه گوسفند.»
آنقدر غرق تماشای آن بچه‌ها شده بودم  که گذر ثانیه‌ها را حس نکرده و با بوق ماشین پشتِ سری به خود آمده و از چراغ سبز عبور کردم.
صورت معصومِ دخترک و نگاهِ پر از تمنایش، لب‌های خشکیده‌ی تَرک خورده، موهای ژولیده، دستهای کوچکِ زبری که لطافت و نرمی کودکانه را نداشت و به جای عروسک، یک بغل کار را به سینه فشرده بود؛ چهره‌‌ی آفتاب خورده‌ی پسرک و غرور مردانه‌اش،  چون خنجری در سینه‌ام فرو می‌رفت.

آن‌ها درد نان داشتند.کودکانِ محصولِ فقر که پشت چراغ قرمزها قد می‌کشیدند و کودکی‌هایشان در چهارراه‌ها ذبح می‌شد. تراژدی عمیقی در خیابان‌ها و زباله‌ها شکل می‌گرفت، آن‌هم در زمانه‌ای که پیام و شعار برابری و آینده‌ی روشن‌ برای کودکان را در بوق و کرنا می‌دمیدند. دردا !  تقدیر قربانیانِ فقر در کدام منشور رقم خواهد خورد؟ و دو کفه‌ی ترازوی عدالت در کدام سیستم و چگونه موازنه خواهد گشت؟
خورشید سرازیر شد و آسمان گرفت. حجم بالای خودروها در مسیرِ شرق به غربِ اتوبانِ همت، ترافیک سنگینی را بوجود آورده بود. در شهر بی‌ در و پیکر تهران بخشی از زندگی شهروندان زیرِ چرخ‌های ترافیک بلعیده می‌شود و‌ این گره کور  به دست هیچ بینایی باز نخواهد شد. بوق ممتد، گرومپِ گرومپ موزیک و صدای کش‌دار موتور ماشین‌ها، همه و همه در مغزم زنگ می‌خورد‌ند. میگرنم گرفته بود. شقیقه‌هایم تیر می‌‌کشید، این ترافیک لعنتی هر روز غروب، دمار از روزگارم در می‌آورد. هر شب جنازه‌ام به خانه می‌رسید. سریع ژلوفن را که مثل نقل و نبات می‌خوردم از کیف در آورده و با جرعه ای آب فرو دادم. اتومبیل‌ها سانتی‌متری در حرکت بودند. آمبولانسی آژیر کشان سینه‌ی اتوبان را شکافت و رانندگانِ فرصت طلب هم بدنبال آن روان گشتند.
در فکر و خیال بچه های کار بودم که
  هیوندایی چراغ زد و چپ و راست کرد و سمت چپ من ایستاد. از بخت خوش همان راننده‌ایی بود که مرا گوسفند خطاب کرد‌. مردِی میانسال با سر و‌ کله‌ی طاس و عینک ذره بینی به چشم‌.  فورا شیشه را پایین کشیده و بوق زدم. متوجه‌ی من شد. اشاره کردم شیشه‌اش را پایین بدهد. باید پاسخی در شأنِ یک گوسفند به او می‌دادم.  شیشه را پایین داد و با دست و سر اشاره کرد که چکار دارم و ‌من چند شاخه گل را به سمت او گرفته و گفتم:« سلام جناب، این گلها تقدیم شما.» گل از گل‌ش شکفت و لبخند کج و کوله‌ای گوشه‌ی لبش نشست‌. خود را کش و قوسی داد و گلها را از من گرفت و با لودگی گفت :«نذری پخش می‌کنید؟»
–  نه جانم، این دسته گلیِ از طرف یک گوسفند.»
لبش جمع شد و مات و مبهوت نگاهم کرد. شیشه را بالا دادم. دو سه بار بوق زد. اما اعتنا  نکردم.
– من یه گوسفندم، خر که نیستم‌.
فکرهای جور و واجور در ذهنم چرخ می خوردند. چشم‌های سیاه و خنده‌ی قشنگِ دخترکِ گل فروش دوباره مقابل دیدگان من مجسم شد.
یادِ حرف او افتادم« نصف عمرت رو هواس»لب‌هایم کش آمدند و صدای خنده‌ام که دیگر شبیه به قهقهه بود در فضای کوچک ماشین طنین انداخت.
چندین بار «نصف عمرت رو هواس»  را با خود تکرار کردم :«این بچه‌ی فسقلی هم فهمید که …»  زبان در کامم لول شد. لب هایم جمع شدند. دستم را روی شکمم گذاشتم.
آهنگ زنگ اعلان گوشی بلند شد، گوش دادم.
– ماهرخ امشب کمی دیرتر میام، سر پروژه هستم، مراقب خودت باش.
چقدر خشک و بی احساس، دیر آمدن‌های مکررمیلاد به بهانه‌ی پروژه،  آزارم می‌داد. البته تقصیر خودم بود. باد کاشته بودم و حالا باید منتظر می‌ماندم تا طوفان درو کنم.
به گلهای روی صندلی زل زدم، رز سرخی را برداشته، بو کشیدم. چشمانم را بستم.
– عزیزم چشات رو ببند. یالا زود باش.
– ای بابا چکارم داری؟ نمی‌بینی مگه دارم می‌نویسم؟ حواسم پرت میشه، رشته کلام از دستم در میره.
– باشه فقط یه دقیقه. آلارم گوشیم الان وقت عاشقی رو‌ زد.
چشمانم  را بستم، اما وقتی باز کردم فقط سایه دیدم و رزهای سرخی که روی صندلی پخش و پلا شده بودند. عشق و آرزو در خیال منِ آشفته دل،  رویایی بیش نبود. رویایی که مانند زخمِ باز، دردناک و عفونی ست.
من یا در آتلیه‌‌ی کارم بودم غرقِ رنگ، بوم، قلم و هنرجوهایم، یا پشت میز در خلوت، با ذهن جوشان و پریشان، کارکترهایم را اتود می‌زدم.  هر بار میلاد شانه‌هایم را می‌مالید و دستانش را دور گردنم حلقه کرده و بر صورتم بوسه‌ای می‌‌نشاند.
– سوژه‌ی این دفعه دختر شاه پریون چیه؟  و من آن لحظه بی‌حوصله و کلافه دستش را پس می‌زدم .
– اوووه ببین! هرچی تو‌کله‌م بود پرید.
– آخه عشقِ خوشگلم، چشات رو ببین گود افتادن، از صبح تو آتلیه‌ای، شبا هم تا نصفِ شب پای نوشتن. خسته نشدی؟ والا کارکترات هم حق دارن یه ذره نفس بکشن. این چش‌های عسلی داد می‌زنن که میلاد بیا ما رو از دست ماهرخ نجات بده.
  صدای دخترک در گوشم زنگ خورد « چشات شبیه تیله س » از  آینه‌ی ماشین به چشمان گرد عسلی‌‌ خود خیره شدم، طره‌ای از موی خرمایی‌ام که رو پیشانی بلندم ریخته شده بود را کنار زدم.
عمه‌‌ی خدابیامرزم می‌گفت« تقدیر آدمها روی پیشونی‌شون نوشته شده‌‌»
فارغ از اینکه خیلی از ما اسیرِ اما و اگرهای تقدیر خود هستیم.

دوباره دستم را روی شکمم گذاشتم. تنم داغ شد. چانه‌ام لرزید. انگار یک لحظه در مه و تاریکی گم شدم . چهره‌هایی در مه پیش می‌آمدند و مکث کرده و محو می‌شدند. فرمان در دستانم می‌لرزید. در گوشه و کنار ذهنم دوباره آتشی شعله می‌کشید. انبوهی از لغات مرموز در هزار توی ذهن نا أرامم رژه می‌رفتند و در گوشم سوت می‌کشیدند.
شعله…آتش…بچگی…تاریکی خیال…کابوس…خشونت
چیزی در دلم هُری فرو ریخت. قلبم در سینه به تقلا افتاد. این چه حالی‌ست که دچارش شده‌ام. در ورودی‌های خیالم کودک نو پایی را می‌دیدم  و آتشی که زبانه می‌کشید. دوباره دلشوره‌های مسخره و صداهایی که در سرم هو‌هو می‌کردند و در هم می‌لولیدند,به سراغم آمدند.
میلاد مرتب سرزنشم می‌کرد و می‌گفت:« توهم زدی ماهرخ، باید بری دکتر و روانکاوی بشی. هرشب همین بساط رو داریم. خیس عرق می‌شی، فریاد می‌زنی، می لرزی، تو چته ماهرخ؟ چه اتفاقی افتاده؟ من که دیگه خسته شدم. نه دکتر میری و نه دردت رو بهم می‌گی.
اما دیگر شب و روز نداشتم. این خیالات واهی در مغزم زنگ می‌‌خوردند. گاهی به مرز جنون می‌رسیدم. چشم های سرخِ از حدقه در آمده و صورت بر افروخته‌ی پدرم در مقابل چشمانم مجسم می‌شد. ابروهای پر پشتِ به هم پیوسته‌ و درهم کشیده با آن نگاه پر از تنفر او موی براندامم سیخ می‌کرد.
– مگه نگفتم یه پارچ آب بیار، توشم یخ بریز، این چیه آوردی دخترک سر به هوا.
– آخه آقاجون پارچ ..‌‌
-زر نزن پارچ چی؟
در یک چشم بر هم زدن، لیوان آب را به طرفم پرتاب کرد و لیوان به سرم خورد و خون فوران زد.
موهای بلندِ خرمایی و مواجم، شده بود آلت دست او، به هر بهانه‌ای آن را دور پنجه های قوی و پهنش می‌‌پیچید، دور حیاط می‌چرخاند و آن‌گاه کشان‌کشان  مرا‌‌ به طرف زیر زمین می‌‌برد.  نفس در سینه ام حبس می‌شد. سر تا پایم می‌لرزید و از درد به خود می‌پیچیدم‌.
– کسی حق نداره این در رو باز کنه‌، وگرنه بد می‌بینه.
برایم قابل درک نبود.نمی‌دانستم چرا پدرم تا این حد از من متنفر است.
زیر زمین شده بود پناهگاه دلتنگی‌ها و تنهایی‌هایم. نقاشی را مدیون همان زیر زمین هستم. با تکه گچ‌های کنده شده از دیوارِ نمورِ زیر زمین، روی درِ آهنی ضد زنگ خورده، نقاشی می‌کشیدم. آن درِآهنی حکمِ  تخته سیاه کلاسم را هم داشت. ادای معلمم را در آورده و ژست تدریس به خود می‌گرفتم. اولین باری که در آنجا زندانی شدم، فقط پنج ساله‌م بود آن‌هم به جرم این‌که در حیاط با برادر کوچکترم بازی می‌کردم و با ادا و اطوارم  او را می‌خنداندم. مادرم کنار حوض روی چهارپایه‌ی چوبیِ زهوار در رفته‌ای نشسته و رخت‌ها را در تشت مسی چنگ می‌زد و أرام‌آرام ترانه‌ای را زیر لب زمزمه می‌ کرد.
*واتونم هه واتونم هی جومه آویی
پر جومت تَش گِرِت مَر دِ را تو خویی
سر کَشیدم د حونشون دیم خوِوش برده
زِلفیاش دِ گردنِش چی مارهه مرده

صدای قشنگی داشت. وقتی برای من و برادرم لالایی می‌خواند، قناریِ داخل قفس، دست از آواز می‌کشید. او همیشه لچک به سر داشت و چادر چیت گل ریزی به کمرش می‌بست. اگر کسی ناغافل درِخانه را می‌زد، او گره چادر را باز کرده و روی سرش می‌انداخت، تا حدی که فقط بینی‌اش از زیر چادر پیدا بود. مادر اجازه نداشت تنهایی از خانه بیرون برود. خشم در رگ و پیٓ پدر ریشه دوانیده، بدگمان ، شکاک و بد دهن بود‌. وقتی نعره می‌کشید و فحش می‌داد، من گوش‌هایم را می‌گرفتم و به پستوی اتاق، پشت چادرشبِ چهارخانه‌ی قرمزی که روی رختخواب‌ها کشیده شده بود، پناه برده و چنبره می‌زدم. پدر کمر بند را در هوا می‌چرخاند و بر پیکر مادر فرود می‌آورد. صدای آه و ناله‌ی مادر در اتاق می‌پیچید‌ و من در پشتِ چادرشب، ریزریز و بی‌صدا اشک ریخته  و ناخن‌هایم را می‌جویدم.
« من تورو از توی اون طویله نجات دادم و آوردم این‌جا ، سر تا پات بوی پهن می‌داد زنیکه، از پشت کوه آوردمت ، حالا برام آدم شدی‌‌. دخترای خوشگل و ترگل ورگل دوروبرم کم نبودن‌‌.  می‌دونی چرا توی ایکبیریِ آبله‌رو رو گرفتم؟ بخاطر اینکه کسی بهت نگاه نکنه و  زیر سرت بلند نشه. نیم وجب قد داری و هیکلت اینهو بشکه‌س. حالا واسه‌ی من أدم شدی و ماشین رخت‌شوری می‌خوای‌. این دستا به چه درد می‌خورن پس.
و دست‌های مادر را می‌پیچاند.
– این دستا مگه چلاقن که نمی تونن دوتا تیکه رخت بشورن.
   صدای خنده‌ی برادرم با پرت شدن تشتِ رخت‌ها به گوشه‌ی حیاط و برخوردش با دیوار در هم ممزوج شد و تکه‌های لباس هر کدام به طرفی سر خوردند‌.لبخند کج و معوجِ محصولِ شکلک، روی لبم ماسید. دستهای پهن و بزرگ پدر که سیاهی روغنِ ماشین، لای انگشتانش کبره بسته بود، روی صورتم کشیده شد. برق از سرم پرید‌‌. یک آن احساس کردم، چشمانم از کاسه در آمده‌اند. گوشم را لای انگشتانش لوله کرد و چون شیری که طعمه‌اش را روی زمین می‌کشاند، با فحش و بد و بیراه  مرا به طرف زیر زمین برد.

زیر زمینی که به واسطه‌ی چند پله از حیاط جدا شده و همیشه درِ آهنی ضد زنگ خورده‌اش قفل بود. یک روز که  لبه‌ی حوض نشسته بودم و برای ماهی‌های قرمز درددل می‌کردم‌، صداهایی از زیرزمین به گوشم خورد. از پشت شیشه‌های مشجرِ پنجره‌ی چوبی، حرکتی سایه وار را دیدم. مثل مجسمه خشکم زد، اما یکدفعه جیغ زنان بطرف پله‌های ایوان دویدم. مادرم سراسیمه به طرفم آمد‌. به او گفتم که صدا شنیدم و سایه‌ دیده‌ام.
– استغفرالله، بچه چی میگی؟
– ب…خدا‌‌‌‌…… خودم…. دید…م راست می‌گم.
– یقین که از ما بهترون اونجان.
– از ما بهترون دیگه کیَن؟ چه شکلی‌َن؟
– من‌که ندیدم، اما میگن بعضی هاشون یه چش وسط پیشونی‌شونه، بجای پا هم سم دارن.
_ سُم دیگه چیه؟
– پای گوسفند و گاو رو دیدی ؟ به اونا میگن سُم.
از ترس خودم را توی بغل مادرجمع کردم. تصور یک‌چشم وسط پیشانی و سُم به جای پا، وحشت به دلم انداخته بود.
– نترس، اونا با بچه ها کاری ندارن.                        

مستراح داخل حیاط، روبروی زیر زمین قرار داشت. شب‌ها از ترسِِ تاریکی، سر و صدای زیر زمین و از ما بهتران،  *دست به آب نمی‌رفتم و گاهی شب اداری داشتم و بخاطر همین بارها تنبیه شده و پدرم مرا شب‌ها به زور، تک و تنها به حیاط می‌فرستاد و می‌گفت :« توی جا که شاش نمی‌کنن، خلا رو‌ گذاشتن برای شاشیدن و ریدن. »
… مادرم با التماس می‌خواست مرا از چنگ پدرم نجات بدهد.
– فیض الله ترو به حق خدا ولش کن. با این بچه‌ لاجون چکار داری. اون از زیر زمین می‌ترسه. ولش کن.
پدرم با یک حرکت، لگدی به او زد و او به طرف حوض پرت شد.
– صدبار بهتون گفتم وقتی که خوابم سرو صدا قدغنه‌. اما مگه به خرج‌تون میره. خواستم کپه‌ی مرگم رو بزارم اما جون به سرم کردید.
مرا به داخل زیر زمینِ نیمه تاریک انداخت و در را قفل کرد. یک طرفِ صورتم گر گرفته و انگار گوشم شبیهِ دراز گوش آویزان شده بود تا روی گردنم.  درد در سر، گوش و صورتم دور می‌زد. بوی نای زیر زمین به مشامم خورد‌‌. گوشه‌ای کز کردم. دندان‌هایم‌ به هم می‌خوردند،  چشمان خود را بسته بودم، از ترس مواجه با از ما بهترانِ تک چشم، مثل بید می‌لرزیدم. نفس در سینه‌ام حبس شده بود‌. بعد از چند دقیقه‌ای به خود آمدم. مغزم به کار افتاد و فرمان هق هق گریه را صادر کرد. صدای بریده بریده‌ی گریه‌ام در فضای نمور و تاریکِ زیر زمین تکرار می‌شد و بازتابش در سرم می‌پیچید. از ترس خودم را خیس کردم‌ و ادرار از پاچه‌ی شلوار نخیِ گلدارم‌ شره کرد و روی کف سیمانی زیرزمین سرازیر شد‌. صدای مجادله‌‌ی ترس با قلبم  را می‌شنیدم و گرومپ گرومپِ ضربانش قفسه‌‌ی سینه‌ام را می‌لرزاند. با صدای ضعیف و خفه‌ای التماس می‌کردم‌ و با مشت‌های کوچکم به در آهنی می‌کوبیدم.
– آقاجون گو خوردم، دیگه بازی نمی‌کنم‌ . قول می‌دم که دیگه سرو صدا نکنم. آقاجون غلط کردم‌‌‌ این‌جا تاریکه. از ما بهترون داره، من می‌ترسم.
  ناگهان احساس کردم چیزی روی سرم حرکت می‌کند. دستانم را روی چشمان خود گذاشتم و تا می‌توانستم جیغ زدم. اما صدایم به در و دیوار زیرزمین خورد و به خودم بازگشت‌. چند دقیقه‌ای سپری شد.‌ آرام‌آرام چشمانم را باز کردم‌. نور کم جانی از پنجره به درون می‌تابید. گچِ قسمت‌هابی از دیوارِ نمدار، ریخته و به کاهگل رسیده بود. تارهای عنکبوت، سه کنج دیوار، در هم تنیده و صدای خراش دادنِ چیزی شبیه به کشیده شدن ناخن بر شیئی به گوش می‌رسید. پرده‌ی چرک و غبارآلودی با بندِ نازکی به میخ، گره خورده و پنجره چوبی را پوشش می‌داد.  یک سری آت و اشغال، انتهای اتاقکِ زیر زمین، روی هم تلنبار شده بود‌. بدنبال تک چشمِ پا سُمی، اطرفم را نگریستم. هوای دم کرده‌‌ و ترس ناشی از آن‌ مکان عرق‌های درشتی را روی صورتم نشانده بود. نمیدانم چند ساعت آن‌جا بودم که با اولین کابوس زندگی‌ام دست و پنجه نرم کردم.
عنکبوت‌ها از لایه‌های تارها بیرون زدند.   تمام سقف پر شد از عنکبوت‌های سیاهی که تند‌تند تار می‌تنیدند و روی هررشته تارِ مارپیچی، تاب می‌خوردند، کش می آمدند‌ و جثه‌شان بزرگ‌‌تر می‌شد. آن‌ها با چشم ‌های مرکبیِ رنگی‌شان به من زل زده و من بی‌حرکت و ساکت به آنها چشم دوخته، گویی مسخ شده بودم. فکرهایم با صدای بلند پژواک می‌شد ودر گوش درازم زنگ می‌خورد.
– پس تک چشای سِم دار‌کجان‌؟ حتما همینان که چند تا پا دارن و چند تا چش، مادر گفته که ندیده فقط شنیده. 
عنکبوت‌ها بین من و در، تار تنیدند، تارها، لزج و خیس بودند ولی بعد خشک و سفت شدند و من‌ لا‌به‌لای آنها محصور شده بودم‌. گوش‌هایم سوت می‌کشید، صورتم می‌سوخت. ناگاه صدای خنده‌های مردی در سرم پیچید و جلوی چشمانم آتشی شعله‌ور شد. زنی چون پروانه، در میانه‌ی آتش به گِردخود می‌چرخید.  معرکه‌ی شعله و زبانه بود و فریاد زن از دلِ آتش.

– جلو نیا جیزه .
عنکبوت ها دور من حلقه زدند و من در لایه‌های تارها پیچ و تاب خوردم و هُرمِ  آتش صورتم را نیش زد. کودکی نو‌پا به سمت آتش رفت‌، دستان زن در هوا چرخید و ضجه‌اش از میان شراره‌ها گذشت.
– جلو نیا جیزه ، جیزه.
پیکرش باشعله ها یکی شد.
شلالِ گیسوانش آذروار تاب خورد‌ند. جرقه های اتش، تارها را سوزاند و‌ من از چین‌های سوخته‌ی آن رشته‌ها، گر گرفتم.
  نورِ تیزی به چشمم خورد و دردی جانکاه در صورت و گوشم پیچید.  
– اومدم ماهرخ جان‌، من اومدم نترس.  مادر بمیره برات.
من بی‌حرکت و گنگ‌ وسطِ زیر زمین با شلواری خیس و لرزان ایستاده بودم. نگاهم روی کنج دیوار نشست. تک چشم پا سُمی‌‌ای به من خندید.
صدای عربده‌ی پدرم که گوش فلک را نیز کر می‌کرد، از حیاط شنیده شد.
– کی گفت این در لامصب  رو باز کنی‌ زنیکه‌ی لکاته.
– آخه لامروت، این طفل معصوم، زَهره ترک شد. چرا اینقدر بی‌رحمی؟ ببین نمیتونه حرف بزنه، لال شده. ای وای خاک به سرم ماهرخ یه چیزی بگو.
ومن دندان قروچه می‌کردم‌، زبان در کامم سنگین شده بود و چشمانم در چشمخانه می‌چرخید. پاهایم شل شد و غش کرده و به زمین افتادم. صدای پدرم در اعماق ذهنم مثل ناقوس کلیسا زنگ خورد.
– به جهنم، نمی‌خوام ریختشو ببینم‌. حروم‌زاده‌‌ی ولدِ‌‌زنا چشاش مث اون پتیاره‌س.
دستم را روی شکمم گذاشتم. انگار زیر دستانم، نبض بال‌بال می‌زد. دمِ عمیقی از هوا گرفتم. مانند کسی که به ریسمانی آویخته باشد، مابین زمین و هوا معلق بودم‌، درمانده و سردرگریبان،  بین بودن و نبودن، ماندن و رفتن. احساس غریبی داشتم‌. در لایه‌های زندگی‌ام گم شده بودم. من در آتش کدام حسرتم می‌سوختم‌؟ کودکی‌ای که در سایه‌ی ترس از پدر گذشت؟ یا روزهای خوشی که با میلاد داشتم.
– وای میلاد از کی تا حالا این‌جا وایسادی و نگام می‌کنی؟
– نمیدونم، ولی وقتی نگات میکنم، دقیقه‌ها رو نمی‌شمارم‌. کاش منم بشم فیگور نقاشی‌ت و ساعت‌ها در سکوت فقط تماشات کنم. اصن… اصن کاش من نقاش بودم و تو مدلم می‌شدی و من ذره ذره تورو می‌کشیدم از موهای چلیپایی که روی شونه‌هات پریشونن و چشای عسلی‌ که انگار طیف رنگی طلایی رو یه‌جا توی خودشون بلعیدن.
میلاد به آغوشم می‌کشید و من در عطش نگاهش ذوب می‌شدم.
– از چشات عسل میریزه. وقتی  نگاهت می‌کنم غرق می‌شم توی چشات. انگار میرم به عالم هپروت، دنیایی پر از شگفتی، اونجایی که درختاش پرنده‌ن، پرنده‌‌هاش درخت و آسمونش پر از ماهی.
– چی زدی پسر؟
– از شراب چشات زدم به رگ و مست شدم.
– الان که گفتی از چشام عسل می‌ریزه، چطور یه‌باره شدخُم شراب؟
–  جون آدمِ مست، دنیاش فرق می‌کنه، همه‌چی جلوی چشاش رنگی و قشنگه. دنیا رو یه جور دیگه می‌بینه. تازه  از لبات نگفتم مثِ گل اناره، سرخ و خوش طعم.
– ای بابا تو باید شاعر می‌شدی.
– خب حالا شدم‌. آدما این جوری شاعر می‌شن‌،  اصن کاش مجسمه ساز بودم و تندیس‌ت رو با دستای خودم می‌ساختم و ذره ذره لمست می‌‌کردم و بعد وایمیستادم و با غرور به ساخته‌ی دستم نگاه می‌کردم و احسنت می‌‌گفتم. انگار خدا توی تراش پیکرت چیزی کم نذاشته.
میلاد مرتب قربان صدقه‌ام می‌رفت و تمام مرا به آغوش می‌‌کشید. در حصار بازوان او سکنی می‌گزیدم، منِ گم‌گشته،  در آغوش او که پناهگاه نفس‌های بریده بریده‌ام بود‌، پیدا می‌شدم. میلاد خوش تیپ و خوش قد و بالا بود. موهای لَختِ سیاهش روی پیشانی ریخته و چشمان نافذ او در عمق هر جانی می‌نشست. او با پوشیدن یک لباس ساده هم در کانون توجه قرار می‌گرفت. آرام حرف می‌زد. اعتماد به نفس بالایی داشت. جذاب و دلنشین بود‌. درست شبیه آن دسته از  مردهایی که بقول معروف دخترکُش هستند. آن روز که در جشن دورهمی فارغ التحصیلی دیدمش ، یک‌باره نگاهم در نگاهش سرخورد و دلم لرزید. درآن هنگامه‌ی چشم در چشم،  با یک نگاه، جان در جان شدم‌. نفسم عطر عشق گرفت. دمای بدنم بالا رفت که حتی سارا هم متوجه حالم شد و موزیانه خندید و گفت :« هان چی شده؟ می‌بینم قلبت گرومپ و گرومپ می‌زنه»
– اِ سارا چرت و پرت نگو دیگه.
– من اگه تورو نشناسم بدرد لای جرز دیوار می‌خورم. چند ساله که باهات دوستم؟ تو بگی ف من رفتم فرحزاد.  دختری که هزارتا پسر دنبالشن و آدم حسابشون نمی‌کنه،  الان یه ‌دفعه چی شد که با دیدنِ میلاد، لپاش گل انداخته؟
– سارا زده به سرت، گل انداخته دیگه چیه؟
اما او راست می‌گفت‌‌ دلم لرزیده و تیر نگاهش چشمانم را سوزانده بود .
دردلم چیزی مور مور می‌شد. هر بار با دیدنش یکدفعه خون در قلبم پمپاژ می‌کرد و با سرعت به رگهایم می‌دوید. من فارغ التحصیل نقاشی بودم و او مهندس ارشیتکت، ما خیلی زود به یکدیگر دل بستیم و عاشقانه‌هایمان را دست در دست هم زیر نور ماه نجوا کردیم. چشمانمان خرابِ دل شد و دل هایمان خرابِ چشم. من چون لیلی‌‌وشی پریشان، پشت به سایه‌های خیال و رو به آفتابِِ نگاهش دوباره متولد شدم.

– مگه میکانیک برای خودش کسی نیس؟
این را پدرم می‌گفت و من سرم را به زیر انداخته و می‌گفتم:« هرچه شما بگید..»
حرف اول و آخر را پدرم می‌زد. ما همه گوش به فرمان او بودیم. در میکانیکی آقا عبدالله شروع به کار کردم‌. تقی هم‌ آن‌جا کار می‌کرد‌. تا کلاس سوم ابتدایی درس خوانده و یک سال از من بزرگتر بود.
– بَسَمه. فقط می‌خوام خوندن و نوشتن بلد باشم بقیه‌ش مفت گرونه‌.
تقی، هیکلی تو پر و قدی متوسط داشت.بداخلاق و خود رای بود. گاهی سر مسائل خیلی جزئی دعوایمان می‌شد، که با عذر خواهیِ من، به آشتی ختم‌ می‌گردید. عصرها بهانه‌ای جور می‌کردم‌  و از میکانیکی می‌زدم بیرون تا سرِ راه رعنا قرار بگیرم‌. او و دختران ده برای آموزش قرآن می‌رفتند خانه‌ی مش‌کشورخانم‌ و تنگ غروب قبل از اذانِ مغرب بر می‌گشتند. پشتِ درخت‌های سپیدار لب رود پنهان می‌شدم. پا به پا می‌کردم. دل تو دلم نبود. برای یک نظر دیدن رعنا آرام و قرار نداشتم. رعنا تقریبا ده سال داشت. پدرش  سیمان‌کار بود که قبل از بدنیا آمدنِ او بر اثر سقوط از ساختمان جان باخته و مادرش هم سر زا رفته بود. رعنا نزد مادر بزرگ ش زندگی می‌‌کرد. یک روز منِ ساده لوح جریان خاطر خواهی‌ام را برای تقی تعریف کردم و او‌ مرا به باد مسخره گرفت.
– برو بابا، این جفنگ بازیا چیه. برو فکر نون کن که خربزه آبه. خاطرخواه نشدی حالا هم که شدی خاطر یه دختر آس و پاس رو می‌خوای‌.
– منظورت چیه ؟
– ای بابا توهم که چقدر هالویی. این دختره یتیمه کس و کار نداره.
– خب حالا که چی؟ به کس و کارش چیکار دارم .
– همون دِ نمی‌فهمی دیگه. می‌گم بابا و ننه نداره، حالا ننه هیچ، بابا نداره، یعنی پشت نداره، یعنی خودشو یه دست لباسش، حالا شیرفهم شد. شنیدم وقتی باباش از ساختمون افتاد، چند وقت بیمارستان بود، هر چی داشت و نداشتن خرجش کردن. آخرشم که مرد.
تقی با آن سنش، مانند پدر بزرگ‌ها حرف می‌زد و دلیل می‌آورد. البته دنیای او با من خیلی تفاوت داشت. دنبال راهی می‌گشتم تا از نزدیک، رعنا را ببینم‌. آنقدر آسمان و ریسمان بافتم تا با مادرم در میان گذاشتم‌. مادرم جا خورد و با تندی گفت:«  دیگه چی؟ هنوز دهنت بوی شیر میده، این حرف رو همینجا خاکش کن، یه وقت بابات نفهمه‌ها‌! اخلاقش رو که می‌دونی چه‌جوریه. تازه با اون تیر و طایفه هم آبش تو یه جو نمیره‌. بارها بخاطر أب و زمین با ننه آسو  گفتگو کرده.
– من از رعنا میگم نه ننه آسو.
– ننه آسو، ننه‌ی رعنایه، نی مگه؟ اصن پاشو برو پیِ کارِت‌. واسِ من عاشق شده ، هنو تومبونتو نمیتونی بکشی بالا، حرفٓ خاطرخواهی میزنی؟
– اما ننه،
– ننه اُ کوفت. دنبال دردسری؟
خب عشق همه‌‌اش دردسر است، مگر به جز این است؟ و من این دردسر را به جان خریدم.

با احترام
فرهاد ۱۵مرداد ۱۴۰۲

نامه تمام شد و من متعجب و بهت زده دوباره نامه را ورانداز کردم‌.  فرهاد که بود‌؟ آیا من می‌شناختمش؟ چرا آدرس فرستنده پشت پاکت نبود؟ چرا هیچ رد و نشانی از خودش به جا نگذاشته بود؟
  از اتاق کار صدای تار می‌آمد. میلاد می‌نواخت و آرام زمزمه می‌کرد. صدایش انگار زخمه‌ای می‌زد بر ساز دلم. چقدر خسته‌ام…

*یه موقع رفتن از این‌جا، تمام وقت رویامه،
یه عمره منتظر موندن ، غم امروز و فردامه
نه تقدیرم عوض میشه، نه رفتن قد پامه
خسته‌ام من از این درد، از این حسرت که باهامه.»

*۱-با توام هی با توام ای پیرهن آبی‌
گوشه پیرهنت آتیش گرفته مگر خوابی
سرکشیدیم تو‌خونه‌شون دیدم خوابش برده‌
موهاش رو گردنش مثل مار مرده
*۲-دست به آب- توالت
*۳-ترانه حسرت -شکیلا

داستان فرشته چراغی در ژانر رئالیسم اجتماعی نوشته شده است. این ژانر به توصیف دقیق و واقع‌گرایانه‌ی جوامع و زندگی روزمره انسان‌ها، به ویژه افرادی که در شرایط دشوار اجتماعی و اقتصادی به سر می‌برند، می‌پردازد. داستان‌های رئالیسم اجتماعی معمولاً بر روی مسائلی مانند فقر، نابرابری، و ستم اجتماعی تمرکز دارند و به بررسی تأثیرات این شرایط بر زندگی شخصیت‌ها می‌پردازند.

خصوصیات داستانی داستان فرشته چراغی:

  1. واقع‌گرایی: داستان در توصیف محیط‌ها، شخصیت‌ها و موقعیت‌های اجتماعی به شکلی واقع‌گرایانه پرداخته است. به عنوان مثال، تصویرسازی از فقر و زندگی کودکان کار در خیابان‌های تهران به گونه‌ای است که خواننده می‌تواند به راحتی احساس وضعیت آن‌ها را درک کند.

  2. تأکید بر مسائل اجتماعی: داستان به مشکلات اجتماعی مانند کار کودکان، بی‌خانمانی و مشکلات خانوادگی پرداخته و آن‌ها را در قالب تعاملات و گفتگوهای شخصیت‌ها نمایش می‌دهد.

  3. پرتره‌های شخصیتی عمیق: شخصیت‌ها با عمق بسیار ترسیم شده‌اند، به طوری که خواننده می‌تواند با آن‌ها ارتباط برقرار کند و از طریق تجربیات و درک‌های شخصیت‌ها، درک بهتری از واقعیت‌های جامعه به دست آورد.

  4. زبان غنی و توصیفی: استفاده از زبان شاعرانه و توصیف‌های دقیق و هنرمندانه به خواننده کمک می‌کند تا تصویری زنده و ملموس از صحنه‌ها و حس و حال شخصیت‌ها داشته باشد.

  5. تأکید بر تراژدی انسانی: داستان علاوه بر توجه به جنبه‌های اجتماعی، به جنبه‌های تراژیک زندگی شخصیت‌ها نیز می‌پردازد که نشان‌دهنده‌ی تأثیرات دردناک شرایط اجتماعی و اقتصادی بر زندگی فردی آن‌ها است.

این خصوصیات به داستان فرشته چراغی عمق بخشیده و آن را به یک اثر قابل تأمل در زمینه رئالیسم اجتماعی تبدیل کرده است.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید