تولد
تضادها؛ زندگی انسان از تولد تا مرگ سرشار از تضادهاست. تولد و مرگ، بهار و خزان، مثبت و منفی، خوب و بد… به قول اشو زندگی پیوستاری از اضداد است. آیا میشود تضادها را از زندگی کنار زد؟ نمیشود، نه! نمیشود. زندگی رودخانهایست گاه آرام و گاه پرخروش، ولی همیشه جریان دارد. من… من دیده ام، حس کرده ام؛ با تمام وجودم حس کردهام که تضادها جریان زندگی را به وجود میآورند.
1-No one is there
ایستادهام لبهی روف گاردن و دریا را تماشا میکنم. صبح است، هفت صبح است. لاجوردی آسمان پهنهی دریا را هم آبی کرده است. نقاش چیرهدست طبیعت لایهای از ابرهای پنبهای را در خطالراس دریا و آسمان نقاشی کرده است. نه صدای آرام وزش نسیم و نه هیاهوی کاکاییهایی که در ساحل منتظر خردهنان هستند، و نه حتی صدای برخورد امواج به ساحل نمیتواند آرامش این لحظه را به هم بزند. بارها به این لحظه فکر کردهام، زیاد فکر کردهام. شب و روز، در سرما و گرما. در بیداری به این موضوع فکر کردهام. خندهدار است، باور کردنی نیست من حتی خواب این لحظه را دیدهام. زیاد خواب این لحظه را دیدهام. شاید جزئیات همان چیزی نباشد که در خواب میدیدم، ولی من هزار بار به این لحظه فکر کردهام. اگر آشناییام با ساشا نبود… شاید خیلی وقت پیش اتفاق میافتاد. نمیدانم… الان هیچ چیز نمیدانم. خنکای نسیم زیر پوستم میدود، احساس سرما میکنم. ایستادهام روی سقف. دیشب پیراهنم را از تن در آورده و هنوز آن را نپوشیدهام. ساشا؛ پیراهنم را ساشا از تنم در آورد. دلم پرواز میخواهد، مثل دستهای از پرستوهای دریایی که با بالهای گشودهشان در افق دور میشوند. میخواهم بپرم، باید بپرم. ولی الان وقتش نیست، هنوز زمانش نرسیده است. بر میگردم داخل ویلا. ساشا روی زمین، پایین تخت افتاده است. لیوان مشروب را از کنارش بر میدارم و روی پاتختی میگذارم. نگاهش میکنم، ملحفه سرتاسر سفیدی که رویش کشیدهام را نگاه میکنم. یادم میافتد که دوستش دارم یا…
مینشینم لبهی تخت و گوشی را برمیدارم. ترانه را از خیلی وقت قبل انتخاب کردهام. حتی پیش از دیدار ساشا. در لیست آهنگها پایین میروم. NO one is there؛ گزینه تکرار آهنگ را فعال و ترانه را پلی میکنم. صدای خواننده سکوت اتاق را میشکند.
Now and then I’m scared when I seem to forget.
خودم را رها میکنم روی تخت، پاهایم از لبهی تخت آویزان است. چشمهایم را میبندم…
2-how sounds become words or even sentences
چشمهایم را میبندم. اجازه میدهم خاطرات در ذهنم شکل بگیرد، واژهها به هم بپیوندند و جملهها را شکل دهند. در آغاز همه چیز بیشکل است، سیاه و سفید. نور اذیتم میکند. بالش را میکشم روی سرم. کمکم همه چیز در ذهنم رنگ و جان میگیرد. صدای خودم را میشنوم که به تو میگویم: «اذیت نکن دیگه، خیلی وقته دلم شمال میخواد.» نگاهم میکنی. دستت را از روی فرمان بر میداری و روی پایم میگذاری. «کی دلش میاد تورو اذیت کنه؟» رانم را به آرامی فشار میدهی. «ولی خودت که میدونی درگیرم، تا اخر هفته آینده باید پوستر بنیاد رو تحویل بدم.» دستت را کنار میزنم. باید به هر شکلی شده راضیات کنم. چیزی در درونم وول میخورد، چیزی که تو در دلم کاشتهای. باید بدانی، ولی نه اینجا در تهران. میخواهم جایی باشد که هیچ کس، هیچ کسی غیر از ما دو نفر نباشد. میخواهم زل بزنم در چشمانت و همه چیز را برایت تعریف کنم. ولی… قبل از آن باید راضیات کنم. راضیات میکنم! میدانم که راضی میشوی، رگ خوابت را میدانم…
3-but there is no hope and no-one is there
رسیده بودم به جایی که هیچ امیدی به زنده ماندن نداشتم. آینده هیچ دورنمایی برایم نداشت. غرق شده در میان پوچی. «اگه من بمیرم، کسی ناراحت میشه؟» بارها و بارها به این مساله فکر کرده بودم. در پایان خط، بیانگیزه. حالم خیلی بد بود و جلسات تراپی، هیچ فایدهای برایم نداشت. شرکت در کارهای گروهی و جلسات یوگای اشو هم دردی از من دوا نکرد. به خودکشی فکر میکردم، زیاد به خودکشی فکر میکردم. قرص هم خوردم، نمیدانم تعدادشان کم بود یا جنس قرصهای مزخرف ایرانی باعث شد فقط تا چند روز بعد از شستشوی معده، دلدرد و حالت تهوع داشته باشم. از رگزنی واهمه داشتم. حلقآویز کردن هم خیلی جرات میخواست. میخواستم بمیرم، ولی من حتی از مردن هم میترسیدم. یکی از دوستانم قرص برنج را توصیه کرد. وقتی دربارهاش در اینترنت خواندم، فهمیدم رنج و عذاب این یکی از همه بیشتر است و بیخیال شدم. در همان روزها که دنبال راه حل مردن میگشتم، دکترم توصیه کرد تا در یک نمایشگاه نقاشی، آثارم را برای نمایش عرضه کنم. سالها، نقاشی میکشیدم، ولی هیچوقت در فکر فروش یا نمایش آنها نبودم. همانجا دیدمت. ساعت پنج عصر بود و بازدیدکنندهای نداشتم.
روبروی نقاشی فرد دیگری ایستاده بودم و با خود فکر میکردم: “اینو اگه من میکشیدم، ردیف درختا رو تا کنار کوه ادامه میدادم.” قبل از هر چیز بوی خوشایندت به مشامم رسید، یک رایحه گرم و تلخ دلپذیر. بوی ادکلنت آرامبخش بود. گرم و آرامبخش مثل آغوش مادر. ناخودآگاه برگشتم و دیدمت…
4-sleeping most of the time to endure the pain
هر چه با من کرد، همان رایحه، همان ادکلن کرد. البته همه چیزت خوب بود، لعنتی! همه چیزت خوب بود. صدای گرم، انتخاب کلمات عالی. قیافه! قیافهات بیست، انگار که کریس همسورث آزگارد را رها کرده و به تهران آمده باشد. فقط موهایت تیره بود، تیره و بلند. و ادکلن. من اول عاشق بو شدم و بعد خودت. همه چیز تمام، کسی که راحت میشد عاشقت شد. شاید من به خاطر مشکلات خودم عاشقت شدم. شاید چون میخواستم فراموش کنم، میخواستم از یاد ببرم. نمیدانم، هیچ وقت ندانستم. همه چیز مثل یک خواب اتفاق افتاد، مثل یک رویا. یک رویای دور و من به خواب رفته بودم تا از یاد ببرم. غمهایم را، غصههایم را و شاید همه چیز را. چقدر شیرین است که در خواب باشی و خواب شیرین ببینی. از بیداری، از بیدار شدن متنفرم. کاش همیشه خواب میماندم. کاش هیچوقت بیدار نمیشدم. دلم خواب میخواهد. الان، همین الان، اینجا روی این تخت دلم خواب میخواهد. یک خواب ابدی…
5- But there is no-one,
نگاهم میکنی و میخندی. «بریم ولیعصر؟» دستم را میگیری و انگشتانت، میان انگشتهایم گره میخورد. «بازم ولیعصر؟ شلوغه خوشم نمیاد. بریم یه جای خلوت.» قدمهایت را تند میکنی و مرا به دنبال خودت میکشانی. «تنبلی رو بزار کنار زرنگ خانم، راه بیا» جلو میافتی و رد بویت جا میماند. «ساشا! آرومتر.» گوش نمیکنی و فاصلهات را بیشتر میکنی. میچرخی رو به من. من جلو می آیم و تو عقبعقب راه میروی. زل میزنی در چشمهایم. «آروم بیا و بزار سیر تماشات کنم.» میبینی که قدم تند کردهام و تو هم سریعتر میروی. «ساشا زشته، وایسا. مردم میگن دیوونه شده.» میایستی و دستهایت را باز میکنی و دور خودت میچرخی. فریاد میزنی: «بزار بگن. آهای مردم من دیوونهام. این دختر منو دیوونه کرده…» به تو میرسم و دستت را میگیرم، بغلم میکنی و میگویی: «عاقل خانم! یا چیزی رو که میخوام بهم میدی، یا شب تا صب همینجا میچرخم.» وقتی که در گوشت نجوا میکنم: «باشه دیوونه، خونهتون کسی نیست؟» آرام میگیری.
6- listening to the lack of light
«اجازه بده لامپ رو روشن کنم، اینجوری هیچی دیده نمیشه.» در تاریکی دستانم را میگیری. «خجالت میکشم ساشا…» دستهایم را فشار میدهی. از ترس کاری که میخواهیم انجام دهیم احساس سرما میکنم. گرمای نفست را کنار لاله گوشم احساس میکنم. «خجالت نداره، دوس دارم ببینمت… لطفا!» میچسبی به من و دستهایت را دورم حلقه میکنی. دوباره بوی ادکلنت دیوانهام میکند. چه حس خوشایندی است این بو که مخصوص توست. «باشه، روشن کن.» نور لامپ پخش میشود توی اتاق. همه چیز اتاقت سبز است. دیوارها، ملحفه، حتی پرده کرکرهای پنجره. همه جا ساکت میشود. همه چیز متوقف میشود، جز چشمان من. میبینمت، برای اولین بار بدنت را میبینم. بازوهای ستبرت را، موهای کمپشت سینهات را. شکم ششتکهات و برجستگی روی لباس زیرت. چشمانم همانجا متوقف میشود. شرم دارم ولی حس خوشایندی میدود زیر پوستم و همهی بدنم مورمور میشود. جلو میآیی و دستهایت را دور کمرم حلقه میکنی. چشمهایم را میبندم و میگذارم همه چيز به روال طبیعی پیش برود. نرمی بدنت را حس میکنم. حرکت دستت از گودی کمر تا گردنم را. کشیده شدن انگشتت از روی گونه تا لب پایینم را حس میکنم. گرمای لبهایت روی لبهایم… بلندم میکنی و آرام روی تخت مینشانی. من هنوز شلوار جینم را به پا دارم. زل میزنی به چشمهایم و دکمهی شلوار را باز میکنی… روی تخت در هم میپیچیم. دستت آرامآرام پاهایم را لمس میکند، کمی بالاتر از جایی که میبوسی را. فکر اینکه انگشتت الان به کجا میرسد دیوانهام میکند. بلند میشوم و تو را به لبهی تخت میکشانم. در مقابلت روی زانوهایم مینشینم و لباس زیرت را پایین میکشم و سرم را جلو میبرم. آرام موهایم را میگیری و سرم را بالا میآوری. «چکار میکنی، نمیخوام.» نگاهت میکنم. بویی که نمیدانم چیست استشمام میکنم. «ارزشت بیشتر از ایناست.» سرم را جلو میبرم و…
7-someone to talk to, for something to share
– «ساشا، یه چیزی…»
– «چی شده سمانهجان؟»
– «میترسم حامله شده باشم…»
مکثی میکنم و با خجالت ادامه میدهم: «یه حسی دارم، انگار…»
لبهایت را میگذاری روی لبهایم و میگویی: «بچه شدی؟ من که…»
ادامه نمیدهی. می ایستی و میگویی: «بریم یه بیبیچک بگیریم. حامله هم شده باشی خرجش یه قرص یا آمپوله، پاشو بریم. داروخونه همین نزدیکه.»
8- All is oppressive, alles it’s schwer
مرد قرصها را درون کاغذی میپیچد و به دستم میدهد. «مطمئنی میخوای این کارو بکنی؟ اگه قراره پشیمون بشی و مارو به دردسر بندازی همین الان نبرشون آبجی.» بسته را درون کیفم جا میدهم. کارت بانکی را به سمت مرد میگیرم. «مطمئنم که الان اینجام.» نگاهی به کارت میاندازد. «کارت نه آبجی، فقط پول نقد.» با سر به سمت چپ اشاره میکند. «خودپرداز همین بغله، پول رو بگیر و بیا.» در فاصلهی میان گرفتن پول و برگشتن، به این فکر میکنم: «چقد آدم میتونه سنگدل باشه، مهربونی مُرده. برا پول در آوردن چه کارایی که نمیکنن.» تراولها را به دستش میدهم. «ممنون، فقط مطمئنین اثر داره؟ تقلبی نباشه.» میخندد و میگوید: «خیالت راحت آبجی! همه راضی بودن، تا حالا یه مشتری ناراضی هم نداشتم. هر کی برده دیگه بر نگشته!» راه میافتم به طرفت که داخل ماشین منتظرم نشستهای. پشت سرم صدای مرد را میشنوم. «آبجی! سر جدت اگه پشیمون شدی یا مشکلی پیش اومد، اسم مارو نبری ها. من از هیچی خبر ندارم.»
9-and something I can neither watch nor bear
بعد از نیمه شب به ویلا رسیدیم، ویلای تریبلکسی که از جاجیگا اجاره کردهام. «بریم روف گاردن شام بخوریم؟» میگویم: «تو برو من لباس عوض میکنم میام.» تو که میروی، کیف را روی میز آرایشی میگذارم. صفحه گوشی را باز میکنم و به دوربین بلوتوثی که داخل کیف کوچک جاساز کردهام وصل میشوم. کمی کیف را جابجا میکنم تا تمام اتاق در کادر دوربین دیده شود. در روفگاردن و زیر نور مهتاب شام سبکی را که از بیرون گرفته بودیم، میخوریم. یخهای فلزی را در جامها میاندازم و مقداری مشروب ته آن میریزم. جامها را بالا میبریم. جامم را به پایین جامت میزنم. «سلامتی.» شراب را مزه مزه میکنی. «سلامتیِ عشقم.» دستم را میگیری و از جا بلندم میکنی. «بریم داخل.» پیشانیات را میبوسم و میگویم: «تو برو، تا تو آماده شی منم میام. میخوام دریا رو در شب تماشا کنم.»
– «دیر نکنی.»
بطری مشروب را برمیداری و میروی. «مشروب رو بزار باشه. گوشیتم بده میخوام ترانهی فریدون رو گوش کنم.» کمی مکث میکنی ولی بعد قفل صفحه گوشی را باز میکنی. گوشی و بطری را روی میز میگذاری و میروی. از پشت رفتنت را تماشا میکنم. شاید اگر دو ماه پیش بود، میدویدم و در آغوشت میگرفتم. اما حالا همه چیز تغییر کرده. صبرم سر آمده، تحمل هیچ چیز و هیچ کس را ندارم. بطری مشروب را از روی میز بر میدارم و بیشترش را در گلدان درختچهی تزیینی روی بام خالی میکنم.
10-my court is deserted but I do not care
گوشیات را بر میدارم. امیدوارم که رمز ورود به سایت را روی گوشی ذخیره داشته باشی. ویپیان را فعال میکنم و وارد سایت پورنهاب میشوم. دکمه ورود کاربران را میزنم. «خدایا! خدایا رمزش ذخیره باشه.» فیلدهای نام کاربری و پسورد از قبل پر شدهاند، دکمه ورود را میزنم. با اینکه از قبل میدانستم، همه چیز را میدانستم، باز حالم بد میشود. مشروب و اندک غذایی که خوردهام راه بازگشت از معدهام را پیدا میکنند. عُق میزنم و هرچه خوردهام را بالا میآورم. یاد روزی میافتم که سارا را در پارک ملاقات کردم. آن روز هم بعد از دیدن فیلمها بالا آوردم. نمیدانم سارا شمارهام را چطور پیدا کرده بود، ولی یک روز تماس گرفت و اصرار کرد تا یک قرار ملاقات با او بگذارم و تاکید کرد چیزی به تو نگویم. وقتی او را دیدم، گفت او هم یکی از قربانیهای تو بوده است. گفت کارت این است. گفت با دختران رابطه برقرار میکنی و فیلمهایشان را در پورنهاب به اشتراک میگذاری. گفت چهره خودت در فیلمها دیده نمیشود و بخاطر همین نتوانسته حرفهایش را اثبات کند. میخواست من هم شکایت کنم. باور نکردم. هیچ کدام از حرفهایش را باور نکردم… پس آن همه دوستت دارم، آن همه عاشقانههایی که در گوشم گفتی. ساعتها قدم زدن در خیابان ولیعصر، شمردن چنارها و توتها و سروهای نقرهای. آن همه راه رفتن روی جدولهای کنار خیابان… دروغ بود!؟ باور نکردم. فیلمها را نشانم داد. باز هم باور نکردم. خودم بودم، ولی نه در خانه تو. گفتم: «این هوش مصنوعیه، با هوش مصنوعی درست شده.» سارا گفت: «یعنی بدن خودتو نمیشناسی؟ اینقدر مست بودی که حرکات خودت یادت نیاد؟» گوشی را به صورتم نزدیکتر کرد و گفت: «کروماکی میدونی چیه؟ فک میکنی چرا همه جای اتاقش سبز بود. اسم پرده سبز به گوشت خورده؟» راست میگفت خودم بودم. در ساحل، در جنگل، روی مبل هتل جلوی دو مرد دیگر… خودم بودم. زانوانم خم شد. چشمانم سرخ شد. خم شدم و دستهایم را روی زمین گذاشتم. همزمان با گریه بالا آوردم. سارا دستمالی به دستم داد: «همراه من ازش شکایت کن، پدرشو درمیاریم.» قاضی،
شکایت، عشق، نفرت، من، تو… کلمات در ذهنم رژه میرفتند. نه! این برایت کافی نبود. من نیازی به قاضی نداشتم…
گزینه پخش زنده در صفحه پورن هاب را فعال میکنم و دوربین پیش فرض را به دوربین بلوتوثی داخل کیف تغییر میدهم. دو قرص برنجی که خریدهام را در باقیمانده مشروب حل میکنم و وارد اتاق میشوم.
11-I haven’t spoken for weeks
دو ماه سکوت کردم، هیچ حرفی نزدم. هیچ چیز را به رویت نیاوردم. نقشه کشیدم و نقشه چیدم برای امشب. من مدتها پیش به انتهای خط رسیده بودم. شاید اگر آن دیدار، آن برخورد در گالری نبود؛ همان زمان خودکشی کرده بودم. ولی حالا قبل از من باید تو بمیری. تو لایق مردنی! زندگی برای تو زیادیست. قبل از من چند دختر را بدبخت کردهای؟ پس از من، خوشبختی چند دختر را به یغما میبری؟
لباست را از تن در آوردهای، درست مثل اولین شب با هم خوابیدنمان. عطر ادکلنت همراه با بوی دیگری در فضای اتاق پیچیده. چقدر از این بو متنفرم. چشمهایم سیاهی میرود. «خدا کنه دوباره بالا نیارم.» مقابلت میایستم و دستهایم را دور گردنت حلقه میکنم. پیراهنم را از تنم بیرون میآوری و به کناری میاندازی. حرکت لبانت را روی سینههایم احساس میکنم. دستانم را مشت میکنم و عضلاتم سفت میشود. دندانهایم را روی هم فشار میدهم و میگویم: «عزیزم!» اگر مست نبودی حس انزجار و نفرت را از صدایم درک میکردی. زبانت که به لبهایم برخورد میکند، خودم را عقب میکشم. میپرسی: «چی شد؟» لبهایم را با پشت دست پاک میکنم. «هیچی لبم زخمه، یه لحظه سوخت.» دستت را روی سرم میگذاری و فشار میدهی. مرا مقابل خودت مینشانی و آخرین تکه لباست را از تن در میآوری. چشمانم را میبندم. موهایم را میگیری و میگویی: «شروع کن دیگه.» بوی لیدوکایین مغزم را از کار میاندازد. دوباره عُق میزنم. بلند می شوم و به سمت دستشویی میروم. «ته مشروب رو بخور، الان میام.»
فکر میکردم میتوانم کنارت باشم و زجر کشیدنت را تماشا کنم. ببینم چطور مشروب را با لذت مینوشی، بی آنکه بدانی همه نفرت من از تو در آن مشروب حل شده است. ضجه زدنت را، افتادنت را و مردنت را ببینم. ولی نتوانستم. میدوم داخل دستشویی.
شیر آب سرد را باز میکنم و سرم را زیر آن میگیرم. چقدر طول خواهد کشید؟ نمیدانم. ولی میدانم مرگ سختی خواهی داشت. در حمام را قفل میکنم و زیر دوش میروم. با شلوار زیر دوش آب گرم میایستم. نمیدانم چقدر میایستم. بخار همه حمام را فرا گرفته است. صدای فریادت را، صدای ضربه هایت به در حمام را میشنوم. صدای چنگ انداختنت روی در را میشنوم. صدای افتادنت را میشنوم و هیچ کدامِ اینها برایم مهم نیست. یک ساعت، دو ساعت، کمتر یا بیشتر، نمیدانم. مقابل آینه خودم را نگاه میکنم. بخار سطح آینه را گرفته است. بخار روی آینه تبدیل به قطره میشود و روی گونهی تصویرم در آینه پایین میریزد. تصویرم در آینه گریه میکند، ولی من خوشحالم، شادم. خندهای روی لبهای تصویرم در آینه شکل میگیرد. فیلم من را همهی دنیا دیده است، ولی مرگ تو را زنده تماشا کردهاند.
12-there is no-one and no one is there
ترانه به آخر میرسد. چندبار تکرار شده، نمیدانم. اول تا آخرش را حفظ هستم. کلمه به کلمهاش را. پایین و بالای صدای خواننده اش. تکتک نتهایش را در مغزم مینوازم. اولین بار قبل از آشنایی با ساشا وقتی تصمیم به خودکشی داشتم این ترانه را شنیدم. و الان آخرین بار بود. گوشی را روی تخت رها میکنم…
دوباره ایستادهام لبهی روف گاردن. صداها، همان صداهاست. نسیم، امواج و کاکاییها. صدای ناله سگی از دوردست به گوش میرسد. خورشید بالاتر آمده، خط الراس نزدیکتر شده است. هنوز هم پیراهن به تن ندارم. لخت یا پوشیده، مگر مهم است؟ فیلم من را همهی دنیا دیده است. دستهایم را باز میکنم. وزش نسیم تندتر شده است. میپرم و خود را به دست نسیم میسپارم.
داستان “تولد” نوشتهی کامبیز سنجری، در ژانر درام روانشناختی و معمایی روایت میشود. این داستان با تمرکز بر تضادها و کشمکشهای درونی شخصیتها، تلاش میکند تا پیچیدگیهای روحی و ذهنی انسان را در موقعیتهای بحرانی به تصویر بکشد. خصوصیات داستانی عمدهای که در این اثر به چشم میخورند عبارتند از:
1. **پرداخت روانشناسانه**: داستان با نگاهی عمیق به احساسات و درونیات شخصیتها میپردازد، به خصوص در برخورد با مسائلی چون عشق، خیانت، و افسردگی.
2. **استفاده از تضادها**: به عنوان یک محور اصلی، تضادها نقش کلیدی در شکلگیری داستان و تاکید بر پیچیدگیهای زندگی دارند، از جمله تضاد بین زندگی و مرگ، عشق و نفرت، واقعیت و خیال.
3. **ساختار چندلایه و معمایی**: داستان از طریق بخشهای مختلف که به نظر میرسد در لحظات و زمانهای مختلفی از زندگی راوی رخ میدهد، سازماندهی شده است. این ساختار به خواننده اجازه میدهد تا تکههای داستان را کنار هم قرار دهد و تصویر کاملی از وقایع به دست آورد.
4. **تعلیق و برانگیختگی احساسی**: داستان به گونهای نوشته شده که خواننده را در حالت تعلیق نگه میدارد و با طرح مسائلی نظیر خودکشی، خیانت و مرگ، احساسات قوی را برمیانگیزد.
5. **نمادگرایی و استعاره**: استفاده از نمادها مانند دریا، روف گاردن، و موسیقی برای بیان عمق بیشتری از معانی و حالات درونی شخصیتها و رابطهشان با جهان اطراف.
این خصوصیات به خلق یک داستان پرکشش و چالشبرانگیز منجر شده که خواننده را به تأمل وادار میکند و لایههای پنهانی از روابط انسانی و دغدغههای وجودی را آشکار میسازد.
بدون دیدگاه