لارا
در آن موقع از سال، دریاچهی بِلِد مهمانان زیادی نداشت و بیشتر اوقات سرش را بر قایقی که روی آب شناور بود، میگذاشت و چرت میزد. آن روز اما تمام وقت بیدار بود و دوستش را تماشا میکرد که برای دیدار با زمین آماده میشد. حساستر از قبل شده بود و لباس آبی که همیشه به تن داشت به نظرش زیبا نمیآمد؛ انگار چیزی کم داشت. ابرهای سفید و خاکستری را به لباسش دوخت. مدال خورشید را به گردن آویخت و دریاچه را صدا کرد: “میشه آینه رو خوب نگهداری؟” دریاچه، آینه را در دست گرفت تا انعکاسی از آن ظاهر خیال انگیز را به نمایش بگذارد. آسمان با اضطرابی که در حرکاتش نمایان بود، به دریاچه رسید. در گوشهای دورتر از آنها زمین ایستاده بود و دزدکی دلبریهای او را تماشا میکرد. آرام خود را به آندو رساند. دستان آسمان را محکم گرفت و در گوشش نجواهای عاشقانه سرداد. دل آسمان لرزید. دریاچه با لبخندی خودش را به خواب زد. گویی پس از آن روز برایش مقدر شد که میعادگاه عشاق باشد.
لارا یک ساعتی میشد، روی نیمکتی که کنار دریاچه جاخوش کرده و هر روز از این زیبایی بی بدیل بهره میبرد، نشسته بود. آهنگی مدام از گوشیاش پخش میشد و او خیره به قایقی که انگار در گوشهی دریاچه کز کرده باشد، برای آسمان و زمین قصهی عاشقانه میبافت. ناخودآگاه آهی کشید: “آسمون رو به زمین رسوندم اما…”
به ساعت نگاه کرد. وقت رفتن رسیده بود. نگاه آخر را به دریاچه انداخت و سوی خانه به راه افتاد. به نیمههای راه که رسید، متوجه شد کیفش را جا گذاشته، شروع به دویدن کرد. وقتی به کنار دریاچه بازگشت؛ قلبش تند تند میزد. همان موقع کیف را دید که زیر نیمکت افتاده، نفس بلندی از سر آسودگی خیال کشید. داشت آن را برمیداشت که نگاهش به نیمکت کناری افتاد. مردی آنجا نشسته بود…
مات ومبهوت بر جا ماند. اسمش را زیر لب تکرار کرد: “یوسیپ! … یوسیپ! خدای من، یعنی خودشه؟! نکنه دارم اشتباه میکنم!”
مردی که میدید هیچ نشانی از یوسیپ نداشت. کت سیاهی بر شانههای نحیفش سنگینی میکرد و خاکستر نشسته بر موهایش مجالی برای رخ نمایی آن تارهای سیاه باقی نگذاشته بود. چشمان او اما تنها عضو آشنای صورتش بودند…
یوسیپ با حسرت به قایق نگاه میکرد اما چند دقیقهای میشد که دیگر در آنجا حضور نداشت. خاطرات، دستش را گرفته و با خود به دریاچه کشانده بودند. با شنیدن صدایی آشنا نفسش در سینه حبس شد: “نه امکان نداشت! لارا که…”
صدای لارا را شنید: “یوسیپ! چطور تونستی با عشقمون این کارو بکنی؟ چرا باهام این کارو کردی؟ حتی ارزش یه توضیح دادنم نداشتم؟!” یوسیپ فقط گوش میداد. میتوانست درد و رنج را در نگاه دختری که روبهرویش ایستاده بود، ببیند. بیشتر از این طاقت دیدن آن دریاچهی به خون نشسته را نداشت. لارا جلوی پایش زانو زد و گفت: “سرتو بالا بیار و منو ببین! بهم بگو چرا؟ من حقمه بدونم. من منتظرت بودم. جنگ که تموم شد همه برگشتن اما تو نیومدی. از همه جا سراغتو گرفتم. رفتم خونهی پدر و مادرت. اونا گفتن تو نمیخوای منو ببینی. گفتن همه چی تموم شده. گفتن دیگه دنبالت نگردم… من شکستم یوسیپ. تو منو شکستی! بهم جواب بده لعنتی…” ناگهان بغضش ترکید و اندوهِ سالها دوری از چشمانش سرریز شد. با گریه ادامه داد: “من هرسال طبق قرارمون میاومدم اینجا و منتظرت میموندم. یادته روزی که به هم گفتیم سالگرد آشناییمونو باید هرسال اینجا کنار دریاچه جشن بگیریم؟ این پنجمین ساله! پنج ساله که تنهایی میام. پنج سال…” و تنها، دریاچه میدانست او هر روز به اینجا میآید.
– “آقای یوسیپ مادرتون نگرانند گفتن شما رو زودتر برگردونم.”
یوسیپ سرش را برگرداند و رو به راننده گفت: “فقط چند لحظه.” و بعد با حسرت به دختری که تمامِ زندگیش بود، خیره شد. با نگاهش او را در آغوش گرفت: “آبی خیلی بهت میاد لارا. درست رنگ چشماته…”
نگاهِ لارا به ویلچر افتاد. دوباره به یوسیپ نگاه کرد؛ نمیتوانست چیزی را که میبیند، باور کند. عشقِ او…
یوسیپ با صدایی که از شدت بغض میلرزید، گفت: “منو ببخش لارا! نمیخواستم بخاطر من فداکاری کنی. نمیخواستم رویاهات بخاطر من نابود شن.
نمیخواستم بهم ترحم کنی… منو ببین! دیگه اون آدم سابق نیستم. دیگه هیچی ازم نمونده… من تموم شدم تموم… من دوستت داشتم… حقم این نبود… “
یوسیپ روی ویلچر نشست. راننده به راه افتاد. چند قدم که دور شدند از راننده خواست بایستد؛ بین گفتن و نگفتن تردید داشت. در حالیکه پشتش به لارا بود صدایش به گوش رسید:
“پارسال که موهاتو چتری کوتاه کرده بودی خیلی بهت می اومد.
پیراهن بنفشی که دو سال پیش پوشیده بودی، توی تنت معرکه بود.
اون دکلته سیاهِ سه سال پیشت…
.
.
.
لارا روی نیمکت نشست. دیگر رمقی در پاهایش نمانده بود. کت را بغل گرفت. به مردی فکر کرد که جای دستانش خالیست و با چشمانی بیفروغ، به غروب خیره شد…
.
بدون دیدگاه