جاده بیپایان
اتومبیل سیاه رنگ دو ساعتی میشد که بیهدف در دل جنگل پیش میرفت. سرنشینانش از همان زمانی که جیپیاس خودرو از کار افتاده بود، مسیر مستقیم را در پیش گرفتند. آنتن گوشیها هم از دسترس خارج شده بود و نمیتوانستند راه کمپ را پیدا کنند. هلن با تعجب از جان پرسید: “برای تو این مسیر آشنا نیست؟ نمیدونم چرا حس میکنم فقط داریم دور خودمون میچرخیم.”
جان دست همسرش را گرفت و با مهربانی گفت: “عزیزم خب اینجا جنگله و پر از درختهایی که همه مثل هم هستند. حق داری اینطوری فکر کنی. نگران نباش، کمی چشماتو ببند و سعی کن بخوابی. بالاخره حتما یکی رو تو جاده میبینیم که کمکمون کنه.”
پس از ساعتی رانندگی در جادهی صاف، به یک سربالایی تند رسیدند. اتومبیل به زحمت توانست از شیب جاده بالا برود. نفسهایش به شماره افتاده بود. دیگر هیچ رمقی برای ادامهی مسیر نداشت و با تک سرفهای چشمانش را بست. هلن در حالیکه پیاده میشد، نگاهی به گوشی همراهش انداخت. غرغرکنان گفت: “هنوز آنتن نمیده! ماشین هم که خراب شده الان باید چیکار کنیم؟! همون اول نگفتم مسیر رو اشتباه اومدیم؟! باید به حرفم گوش میدادی!”
جان با خونسردی همیشگی لبخندی زد و جواب داد: “ولی ببین عجب جائیه! روح آدم تازه میشه. تا تو بری یه دوری بزنی، چند تا عکس هم بگیری؛ منم به ماشین یه نگاهی ميندازم. سعی میکنم زود دُرستش کنم؛ فقط توی مسیرِ جاده بمون.”
هلن میخواست، مخالفت کند اما به این امید که شاید بتواند کسی را برای کمک بیابد، قبول کرد. “باشه پس من میرم یه ذره جلوتر؛ یه نگاهی بندازم. زود برمیگردم.”
در دلِ جنگلِ خزان زده پیش میرفت و با هر قدمی که بر میداشت، افکار منفی همچون برگی که از شاخه جدا میشود از ذهنش خارج میشدند. پاییز را دوست داشت اما خزانِ برگها او را اندوهگین میساخت. انگار میتوانست ببیند که درختان، کارخانههای تولیدِ رنگِ سبز را بهخاطر کمبود مواد غذایی و نداشتن نور کافی تعطیل کردند. برگها اعتصاب کرده و لباسهای یکرنگشان را درآوردند. از همه طرف پرچمهای زرد و نارنجی و قرمز به نشانه اعتراض بالا میرفت اما زورشان نمیرسید. شاخهها تعدیل نیرو را در دستور کار قرار دادند. اتحاد برگها از بین رفت و این آغازِ پایان آنها بود. هلن این اندوهِ پنهان در لابهلای خندههای جنگل را حس میکرد و آنچنان در افکار و تخیلاتش غرق بود که متوجه نشد مسیر زیادی را طی کرده است. میخواست، برگردد اما همان لحظه نگاهش به دروازهای افتاد که تنها صد متری از او دورتر بود. ظاهر عجیبی داشت از جنس چوب و به شکل یک کلبه با سقف شیروانی ساخته شده بود. سنگ قرمزی هم رویش قرار داشت که از دور خودنمایی میکرد. با خودش زمزمه کرد: “کاش جان هم اینجا بود اون وقت میشد با هم یه سلفی کنار اون دروازه بگیریم.” همینکه چند قدم جلوتر رفت پایش در چالهای افتاد. زمین خیس بود. به آسمان نگاه کرد اما هوا ابری نبود. شانهای بالا انداخت و با خود گفت: “حتما قبل از اومدن من بارون باریده!”
گوشی را از جیبِ شلوارِ کتانش درآورد. زاویهی دوربین را خوب تنظیم کرد. یک لحظه به نظرش آمد، دختری در آنسوی دروازه ایستاده و از خودش عکس میگیرد. سریع برگشت. ضربان قلبش شدت گرفته بود. با ترس به اطراف نگاه کرد اما کسی آنجا نبود. نفس راحتی کشید. با خودش گفت: “حتما خیالاتی شدم.” تصمیم گرفت کمی جلوتر برود؛ چون پیچ جاده مانع از دیدن ادامه مسیر میشد. زمانیکه از دروازه رد شد، نسیم خنکی صورتش را نوازش داد. چیزی او را به جلو رفتن در میان این دالان هزار رنگ تشویق میکرد. درختان چنان سرهایشان را به هم نزدیک کرده بودند انگار در گوش هم پچ پچ میکردند تا بدانند چه کسی، غریبهای که به خلوت آنها پا گذاشته را میشناسد.
به پیچ جاده که رسید، صدایی از پشت سر شنید. به عقب برگشت. آنچه میدید را نمیتوانست باور کند. جادهای صاف که به نظر میرسید تا بینهایت ادامه دارد و هیچ دروازه ای آنجا نبود. باران شروع به باریدن کرد. صدای بوق اتومبیلی او را از جا پراند. با خوشحالی به سمت صدا که از آنسوی پیچ میآمد، دوید. ناگهان مبهوت ایستاد. جان با لباسهایی کثیف و روغنی، در کنار اتومبیلِ سیاه رنگی ایستاده بود و با لبخند به کودکی که خنده کنان پشت فرمان، بالا و پایین میپرید نگاه میکرد. با دیدن هلن برایش دستی تکان داد و از همان فاصله داد زد: “چقدر زود برگشتی؟!”
بدون دیدگاه