رقیه کرامت – voilà (والا – فصل اول)

Untitled design - 1


نور پژمرده‌ی صبحگاهی از میان حریر کدر پرده‌ی اتاق روی چشمان او خزید‌‌. گَردهای خورشید به گرمی در هوا به گردش درآمدند و رشته‌ی خوابش از هم گسست. چشمان قهوه‌ای او در نور، مثل کاسه‌ای پر از عسل شد. درد خستگی‌های کهنه، لبخند تلخی روی چهره‌ی او نشاند. به تازگی دست پیر زمان، خط لبخندش را پررنگ‌تر کرده بود. به پهلو چرخید و نگاهش را با مهربانی روی چهره‌ی همسرش لغزاند. نمی‌دانست چند دقیقه گذشته که ساعت کوکی فریاد زد‌. بنفشه‌ی چشمان دخترک مثل غنچه‌ای به آرامی شکفت. مرد، بدون چشم برداشتن از او با نوازش سردی ساعت را ساکت کرد و گفت: «صبح بخیر نونا! » قطرات اشک در چشمان نونا حلقه زد و درخشش آن‌ها دو چندان شد. چیزی در قلب مرد سُر خورد. درست مثل همان اولین بار که اشک‌هایش را دیده بود.

نونا با حرکات نرم و آهسته‌اش مثل رقصی بی‌اختیار طرف آشپزخانه‌ی نقلی خانه‌شان رفت تا صبحانه را حاضر کند. کره و مربا و کمی پنیر و دو قرص نان روی میز غذاخوری دو نفره‌اشان گذاشت. دو فنجان چای ریخت و منتظر همسرش شد.

ژیکو دست و رویش را شسته و نشسته، پیراهنی را به تن کرد. زمانی که دکمه‌ها را می‌بست، نگاه گذرایی به تلفن ‌بی‌رنگ‌ورو و کم‌حرف روی میز انداخت. همان میز کوچک کنار تخت. سپس نگاهش به چوب تخت افتاد. شلوارش را پوشید. همانطور که لباس‌هایش را مرتب می‌کرد با خود می‌اندیشید. آن تخت را به انتخاب خود خریده بودند اما هنوز احساس غریبی نسبت به شکل بی‌منطق تاج تخت، به تازگی خود باقی مانده بود. دوباره آن معمای همیشگی مهمان ذهنش شد: « واقعا کی گوشه‌ی منحنی تخت رو گاز گرفته بود!؟ انگار کسی این تخت رو با این انحنا علامت زده.» با خاموش کردن چراغ خواب، باز آن معمای منحنی به لایه‌های زیرین مغزش فرو رفت. کیف مستطیلیِ همیشه‌خالی‌اش را برداشت. آن کیف انگار فقط نشانه‌ای برای دیگران بود تا بدانند او هم شاغل است.

به آشپزخانه رفت. نونا وقتی او را دید مثل پروانه‌ای شاد و رقصان دورش می‌رقصید و با کرشمه‌ی اشک‌های الماسی روی گونه‌هایش برای بی‌نهایتمین بار، دل از ژیکو می‌برد. از پنجره‌ی کوچک آن‌جا، آفتاب تنبل زمستان گاه میهمان پوست سفید نونا می‌شد. موهای طلایی و نه چندان بلند او در هوا پرواز می‌کرد. انگار با رقصیدن از او خواهش می‌کرد تا بماند. چشمانش مغموم و لبانش بغض‌آلود بود. میان لرزش انگشتان باریکش‌ ترس دیده می‌شد.

مرد با لبخندی که سعی می‌کرد احساسات شیرینش را در آن تزریق کند، محو تماشای پیچ و تاب اندام ظریف و نحیف نونا بود. لحظاتی بعد، لقمه‌ای را خورده و نخورده، نونا را در حال جمع کردن میز بوسید و بر خلاف میلش با خداحافظی مختصری در خانه تنها گذاشت.

ساختمان‌های متعدد بلند و کوتاه، خیابان‌های شهر خاکستری را احاطه کرده بودند. ماشین‌های بی‌تفاوت به زمان میان سازه‌های هندسی تیره، پیوسته حرکت‌ می‌کردند. کنار خیابان ایستاد و محو پویایی ابدی اتومبیل‌ها شد. بین هجوم سیل افکارش، به یاد نمی‌آورد چراغ خواب را خاموش کرده یا نه. «به هر حال خاموش هم نکرده باشم، حتما نونا خاموش میکنه. » اما این فکر در ذهنش ناتمام باقی ماند.

دست راستش را کمی بالا آورد و ماشینی ایستاد. او سوار شد‌ و از پشت شیشه‌ی ماشین، تکاپوی مردم را در چشمان بی‌فروغ اما لب‌های خندانشان می‌دید. این تضاد احمقانه، پس ذهنش را چنگ می‌زد. دلش می‌خواست همه‌ی آن انسان‌ها را به سیاره‌ای دیگر ببرد. سیاره‌ای به دور از هر آن‌چه که از اصل خود فاصله‌اشان می‌داد. آهسته اما عصبی می‌خندید‌. ماجراهای زنگ‌ تفریح با تلخندی روی لبان کودکان جاری بود. از کودکیِ بهتری که نسبت به آن‌ها داشت شرمنده می‌شد. کارگران از گرسنگی قهقهه می‌زدند و او دستش را روی شکم سیرش فشار می‌داد‌. لبخند رسمی و تصنعی از جنس تکرر روزمرگی روی لب کارمندان، خشکیده بود‌. درست مثل لبخند خودش.

کمی جلوتر تصادف وحشتناکی رخ داده‌بود اما خیابان به قدری پهن بود تا ترافیک نشود. ماشینی به یک موتور برخورد کرده بود و مرد موتوری بی‌جان اما با لبخند چسب‌شده‌ای روی لب‌هایش کنار جدول خیابان افتاده بود. مردم رهگذر، لبخندزنان به تصادف اشاره می‌کردند و راننده‌ی ماشین با خنده دو دستش را بخاطر بدبختی‌ جدیدش روی سرش می‌کوبید. ژیکو با خود فکر می‌کرد: « این مردم چه گناهی داشتن که سرنوشتشون اینجوری با بیچارگی گره خورد!»

شهر خودشان بود اما همه‌ی شهروندان حس غریبی داشتند. دقیقا از همان روزی که همه‌چیز دگرگون شد. دست مرگ، به تدریج سایه‌ی خاکستری روی سر شهر می‌افکند و انگشت اشاره‌اش همیشه اول روی قحطی‌زدگانِ گریه بود. سرزمینشان والا(voilà) نام داشت. در والا سال‌ها زمان در جریان نبود و ساکنان آن‌جا آینده‌ای در گذشته داشتند.

طبق بند پنجاه و هفتم قانون اساسی جدیدشان، سرود ملی را زیر لب زمزمه می‌کرد اما کاملا کرخت و بی‌احساس:
«Voilà, voilà, voilà, voilà juste ici
اینجا، اینجا، اینجا، اینجاست.

Moi mon rêve mon envie, comme j’en crève comme j’en ris
من، رویای من، حسادت من، چگونگی مُردنم، چگونگیِ خندیدنم به آن اینجاست.

Me voilà dans le bruit et dans le silence
من اینجا هستم، هم در شلوغی و هم در سکوت.»

زمزمه‌ی سرود از هر گوشه‌ی شهر به گوش می‌رسید‌ اما هیچکس قبل و بعد شعر را به خاطر نمی‌آورد. از ماشین پیاده شد. دسته‌ای از اوباش خوش‌گذران را آن‌طرف خیابان دید. یکی از آن‌ها فریاد زد: « هر که دردش بیش، خنده‌هایش بیشتر!» صدای خنده‌های دیوانه‌وار پسرها، لرزه‌ای به تن او انداخت. انگار هر کدام می‌خواست بزرگی دردش را هر چه بیش‌تر نشان بدهد.

لبخندزنان و دردمند سمت خیمه‌ی بزرگ قرمز رفت. طبق معمول یادش نمی‌آمد کرایه تاکسی را داده بود یا نه! وارد اتاق کارش شد. روبروی آینه‌ای که دور تا دورش با چراغ محاصره شده بود، نشست. با قلم‌مویی ضخیم رنگ سفید برداشت و لب‌هایی غمگین و آویزان روی خنده‌اش کشید. با رنگ آبی زیر هر چشم خود، سه قطره اشک گذاشت و دایره‌ی قرمز نرم را روی بینی‌اش قرار داد. گرد و غبار خاکستری روی موهای او زیر کلاه‌گیس فرفری و مشکی، پنهان شد. در آخر لباس‌هایی گشاد از جنس گونی به تن کرد و کفش‌های بزرگ‌تر از پاهایش را پوشید. همه چیز به نظر مرتب می‌آمد.

تقه‌ای به در خورد و کمی باز شد. آقای اد لاوی سرش را از بین در داخل آورد. ژیکو از آینه به او می‌نگریست. اد لاوی با لبخند ژکوند مضحکی گفت: « وقت به‌خیر هنرمند جوان! جمعیت منتظر شما هستن.»

هنرمند؟ علی رغم این که به یاد نمی‌آورد چه هنری دارد، سعی کرد مودبانه پاسخی دست و پا کند.
به آرامی گفت: « وقت بخیر رئیس! من حاضرم.»

رئیس سری تکان داد. مثل همیشه کارهای اداره‌ی سیرک را به ژیکو سپرد. در را نیمه‌باز رها کرد و از خیمه بیرون رفت. ژیکو از راهروهای نسبتا تاریک گذشت و پشت پرده‌ای ایستاد. صدای هیاهوی جمعیت را پس از گفتن نامش توسط مجری، می‌شنید. تپش قلبش از فرمان مغز او جلوتر افتاده بود‌. نفس خود را محکم بیرون داد و با شجاعتی ساختگی پا به صحنه گذاشت.

نور سفیدی روی او قرار گرفت. تعظیمی کرد. صدای سوت و دست زدن مردم در هوا پرتاب شد. حس می‌کرد این صحنه برای او آشناست ولی به یاد نمی‌آورد کی و کجا آن را دیده. شاید دیروز، شاید در رویا، شاید هم برای اولین بار. چند قدمی برداشت. ناخودآگاه اجرای نمایشی را شروع کرد.
گویی هر روز، ده‌ها بار در حال اجرای آن نمایش بوده. مردم شیک‌پوش و ثروتمند بهای گزافی برای ورود به سیرک ‘گریه’ به اد لاوی می‌پرداختند.

ژیکو روی صحنه مثل صوفیان چرخ می‌زد و گاه بر دف خیالش می‌نواخت. اجرای او سایه‌ای از انحنای حسرت انتخاب‌های گذشته‌ی مشترکشان بود که تمام وجود او به جز زبانش را درگیر می‌کرد. ابتدا نقش رهبری خندان را داشت. سپس همان نقش تبدیل به مردمی غمگین، روبروی آن رهبر می‌شد که به وعده‌های او گوش می‌سپردند و به ‌طرز احمقانه‌ای او را تشویق می‌کردند. او به جای همه‌ی شخصیت‌‌های داستان نامرئی‌اش بود اما آن سناریو برای تمام حضار، مرئی‌تر از دلقک بود. با هر حرکت تلخ دلقک، صدای گریه‌ی آن‌ها بالا و پایین می‌شد‌.

ژیکو با حرکاتش نشان می‌داد عده‌ای قدرت اشک ریختن را از مردم عادی می‌‌گیرند و انسان‌هایی شاد به جامعه تحویل می‌دهند. اما رفته رفته‌ همه از آن ‘انقلاب خنده’ شاکی می‌شدند‌. انسان‌ها دنبال راهی برای گریستن بودند ولی آن انقلاب مسیری یک‌طرفه و بی‌برگشت بود. دلقک از خود بی‌خود شد. با حرکات دست، سیرکی را نشان می‌داد که هیولایی آن را تصاحب کرده. خدایی که درمان گریه کردن را در چنگ خود دارد. سپس نقش حضاری که پول زیادی برای تجربه‌ی موقتی آن درمان داده بودند را بازی کرد و خدایی را نشان می‌داد که مدعی بود آن پول هنگفت را خرج نیازمندان می‌کند ولی به راستی کسی فقیری را دیده بود که از آن پول، شبی سیر شود؟ مردم ایستاده و با چشمانی اشک‌آلود برای او کف می‌زدند. همه‌ی تن دلقک به جز چشم‌هایش گریه می‌کرد. برای تماشاگران دستی تکان داد؛ تعظیم کرد و در تاریکی پشت سرش محو شد اما واقعا به خاطر می‌آورد که نقش خود او در آن نمایش چه بود؟

هوا رو به تاریکی می‌رفت. باران شدید روی سطح خیابان می‌تاخت‌. طولی نکشید که با قدم‌های کشان‌کشانش وارد خانه شد‌. نونا روی صندلی لهستانی نشسته و زیر پتوی نازکی، کتاب می‌خواند. سرش را بالا آورد و گفت: « خسته نباشی، عزیزم!» مرد لبخند دندان‌نمایی زد. تلویزیون روشن بود: « آمار جان‌باختگان بر اثر نَگریستن، امروز به چهل و شش نفر رسید.» با شنیدن خبر، لبخندش پررنگ و پررنگ‌تر می‌شد.

خاطرش نبود جواب نونا را داده یا نه. دور خانه چرخ می‌زد‌ و تمام خنده‌هایی که از لبان مردم بلعیده بود را با صدای قهقهه‌ی جنون‌واری، بالا می‌آورد. دست آخر در حالی که بدنش می‌لرزید روی یکی از مبل‌ها افتاد.

دختر، هر روز شاهد این وضعیت بود اما هنوز هم تحمل دیدن آن حجم از پریشانی ژیکو را نداشت. از ناراحتی لبخندی روی لبانش نشسته بود. آن پتوی نازک را روی بدن ژیکو انداخت. شام را همان‌جا خورده و نخورده، به رخت‌خواب رفتند.

در گیر و دار آن انقلاب سیاه و خنده‌دار، گریه‌ی مردم را فلج کردند اما چشمان بنفش نونا در برابر آن واکسن‌های ‘ضد غم’ مصون بودند. تزریق آن دارو فقط باعث جابه‌جایی خنده و گریه‌ی دخترک شد. زمانی که شاد بود اشک‌هایش مثل دانه‌های الماس، نور را در هم می‌شکست و هنگام غصه خوردنش خنده‌های او دلنشین‌تر از آواز طبیعت‌ دست‌نخورده و شیرین‌تر از همه‌ی کلوچه‌ مربایی‌های جهان بود.

صدای بم ژیکو در اتاق پیچید: «نونا!» مکثی کرد و ادامه داد: «حسش می‌کنی؟» زن، دلش لرزید و سعی کرد چیزی را حس کند. به سختی لرزش صدایش را پنهان کرد و پرسید : « چی رو؟» ژیکو یادش نمی‌آمد چه چیزی را احساس می‌کرد. با صدای خفه‌‌ای گفت: « نمیدونم.» دوباره نونا را صدا کرد و در فکر فرو رفت. دلش می‌خواست با او خاطره‌بازی کند. به اولین دیدارشان فکر کرد. چیزی خاطرش نبود. اولین بوسه، اولین پیک‌نیک، اولین شب. چیزی نیافت. به ناچار‌ گفت: « شبت بخیر، عزیزم!» چشمان نونا لبخندی زدند و با صدایی متبسم گفت: « شبت پر ستاره، ژیک!»

باز هم گَردهای معلق خورشید در هوا روی چشمانش نشست و بیدار شد. ساعت کوکی را قبل از زنگ‌خوردنش خاموش کرد. با خود فکر می‌کرد حتما ساعت خراب شده که همیشه بعد از بیدار شدنش زنگ می‌خورد. دوباره نونا رقص‌کنان، میز صبحانه را می‌چید‌. ژیکو لباس کارش را می‌پوشید و کیف خالی‌اش را حاضر می‌کرد. ترس در چشمان نونا می‌دوید. آهسته و لرزان به او گفت: « میشه بمونی خونه؟» مرد لحظه‌ای مکث کرد. به او نزدیک شد. پیشانی‌اش را بوسید و گفت: « زود برمی‌گردم عزیزم!» لبخند ملتمسانه‌ای روی لبان نونا نشست اما ژیکو یادش رفته بود که ناراحتی او با لبخند پدیدار می‌شود. ژیک لقمه‌ای را خورده و نخورده با بی‌میلی از خانه بیرون رفت.

کنار خیابان به یاد نمی‌آورد چراغ خواب را خاموش کرده یا نه. اما دلش به حضور نونا در خانه گرم بود و جای نگرانی نداشت. از پنجره‌ی تاکسی، مردم را می‌دید. کودکان، کارگران و کارمندانی که صدای زمزمه‌ی سرود ملی آن‌ها در سطح شهر پرواز می‌کرد. انگار دلسوزی او هم جزوی از اتفاقات روزمره بود‌. هر چهره‌ای را که می‌دید با خود می‌گفت:« شاید این یکی جزو تلفات امروز باشه! شاید هم اون کت‌وشلواری، شاید همین بچه که کیفش شکل دایناسوره، شایدم خودم!»

خودش را جلوی اتاقِ کار پیدا کرد. در نیمه باز بود. با احتیاط وارد شد. ناباورانه اد لاوی را جعبه به دست مشغول کاری، دید. زیر لب با صدایی ناشناخته و دو رگه‌ وردهایی می‌خواند و از جعبه نور کم فروغی را در می‌آورد و به رنگ‌های گریم دلقک می‌افزود.
چند قدمی رو به جلو برداشت و توانست نوشته‌ی روی جعبه را بخواند: “پاندورا”

صدای زمزمه‌ی اد لاوی، به طرز عجیبی در وجود او رخنه می‌کرد و پژواک آن درست پشت گوش‌هایش حس می‌شد. پاندورا، آن نام آشنا اما غریبه! رییس، ژیکو را از آینه دید‌ و ماتش برد. زمان برای چند لحظه بین عقربه‌های هیچ ساعتی رد و بدل نشد. نگاه ژیکو پر از پرسش و زبان اد لاوی خالی از جواب بود. بالاخره لاوی سکوت را شکست: « اوه جوانک هنرمند! امروز زود رسیدی!»

یادش نمی‌آمد قبلا چه ساعتی می‌رسید و تمام ذهنش درگیر آن نور بود. بی‌هیچ حرفی جلو رفت و داخل جعبه را نگاه کرد‌. کمی از نور را در دست گرفت و بویید. من و من کنان گفت: « این‌‌… این بوی امید میده! امید…» اد لاوی خنده‌ی ترسناکی سر داد. چشمان دلقک دو دو می‌زد. ناگهان آن اسم آشنای غریبه برایش آشکار شد. با خشم فریاد زد: « من می‌دونستم تو دزدی! جعبه‌ی پاندورا رو از کی دزدیدی؟» اد لاوی محکم اما با آرامش گفت: « خودم ساختمش!» پوست صورت ژیکو برافروخته شده بود؛ سعی می‌کرد احساساتش را کنترل کند. گفت:« اون جعبه رو زئوس بدطینت ساخته. همونی که باعث شد بدی‌ها با این جعبه رو زمین پخش بشن. اونم بخاطر اینکه جعبه رو به پاندورای بی‌فکر داده بود!» اد لاوی از بین دندان‌های به هم چفت شده‌اش، کش‌دار غرید: « من بد طینت نیستم، مردک لاابالی!»

به محض این‌که خم شد تا جعبه را بر زمین بگذارد و مشتی در دهان او بکوبد، عکس نونا از جیبش جلوی پای دلقک افتاد. زئوس که حالا چهره‌ی واقعی‌اش برای مرد هر لحظه مشخص‌تر می‌شد، خشمگین‌تر از قبل نفس‌نفس می‌زد. پره‌های بینی‌اش تند و بی‌قرار باز و بسته می‌شدند.

ژیکو کم‌کم تکه‌های معما را کنار یک‌دیگر می‌چید. حس می‌کرد جواب معمای منحنی را یافته. دهان نیمه‌بازش منتظر حرفی بود تا بگوید اما همان موقع زئوس، مشتی از امید برداشت و در چشمان او کوبید. حس می‌کرد در ظرفی پر از شیر چشمانش را باز کرده. رفته‌رفته تصویر اتاق دوباره واضح شد.

به یاد نمی‌آورد چه مدت و چرا آن‌جا ایستاده. اد لاوی را مقابل خود دید. من‌ومن‌کنان گفت: « سلام جناب رئیس! تا پنج دقیقه دیگه حاضرم.» اد لاوی با لبخند مرموزی گفت: « صبح بخیر هنرمند جوان! جمعیت منتظر تو هستن.» واقعا به خاطر نمی‌آورد چه هنری دارد.

حرکاتش را در جهت باد ناخودآگاهش سپرد. باز رنگ سفید و آبی و دایره‌ی قرمز بینی‌اش. باز همان دالان تنگ و نسبتا تاریک و باز هم سر و صدای تشویق جمعیت.

با خود فکر می‌کرد این مردم ثروتمند همچون برده‌هایی آزاد در عمارتی بی‌سر و ته، بازیچه‌‌ی دولت شده‌اند. دولتی که مثل زالو،‌ نرم‌ و آهسته از اموال آن‌ها برای هیچ و پوچ تغدیه می‌‌‌کرد. گویی دیگر سلامتی نقشی در عمر بیشتر نداشت. هر چه بیشتر پول داشتند، طولانی‌تر‌ زندگی می‌کردند‌. با خود گفت: « من امید دارم! حتما یه روزی کسی به نجات مردم…»

دستی روی شانه‌اش نشست‌. جمله‌‌ی ناتمامش فراموش شد. صدای گنگی شنید : « عجله کن!» آب دهانش را قورت داد و روی صحنه‌ی نمایش همیشگی حاضر شد.

دوباره آن نور، آن سناریو و همان پانتومیم. بدنش بی‌اختیار برای مردم داستان بدبختی را تعریف می‌کرد. حین اجرا لحظه‌ای هوشیار شد و یاد اد لاوی افتاد که هیچ‌وقت در سیرک حضور نداشت تا نمایش را ببیند اما صدای گریه‌ی یکی از تماشاچیان باز او را در اجرای خودش غرق کرد.

پس از اتمام هشتمین اجرایش به اتاقکی رفت تا استراحت کند. یکی از خدمه‌های سیرک نزد او رفت و گفت: « ژیکو! تو امروز زود رسیدی میتونی زودتر بری.» دسته‌ای از افکار مبهم به ذهنش هجوم بردند. بریده بریده پرسید: « م… من؟ من زودتر اومده بودم؟» پیرمرد لبخندی زد و گفت: « آره پسرجون! برو خونه استراحت کن. روز سختی داشتی.» ژیکو با لبخندی از پیرمرد قدردانی کرد. صورتش را از رنگ‌ها شست. لباس‌های بیرونی‌اش را پوشید و با کیف همیشه‌خالی از خیمه بیرون زد‌.

بنظرش می‌آمد آن شب، شبی فوق‌العاده‌ست. مقداری کلوچه‌ی مربایی از قنادی نزدیک خانه‌اشان خرید. طولی نکشید که پشت در منزل خود ایستاده بود. همان‌طور که سعی می‌کرد به خاطر بیاورد که دسته کلیدش را با خود آورده یا نه، صدای خنده‌ی چندش مردی از پنجره‌ی باز خانه به گوشش رسید…

خصوصیات داستانی داستان رقیه کرامت:

این داستان در ژانر رئالیسم جادویی نوشته شده است. این ژانر مشخصه‌های زیر را دارد:

1. ترکیب واقعیت و عناصر فراواقعی: در این داستان، عناصری مانند سیرک، جعبه‌ی پاندورا، و زندگی روزمره به شکلی هم‌آمیخته با یکدیگر تعریف می‌شوند که مرز بین واقعیت و خیال محو به نظر می‌رسد.

2. کاربرد نمادین: استفاده از نمادها مانند سیرک و جعبه‌ی پاندورا که نمایانگر مفاهیم عمیق‌تری درباره‌ی بشریت و تجربیات انسانی است.

3. تأکید بر شخصیت‌ها و روابط انسانی: داستان تمرکز زیادی بر روابط بین شخصیت‌های اصلی دارد و این ارتباطات در بستری از عواطف پیچیده و گاه تضادآمیز نمایش داده می‌شود.

4. استفاده از فضاسازی خاص و سورئال: فضاسازی‌ها در این داستان، مانند نور پژمرده‌ی صبحگاهی یا سیرک به عنوان مکانی برای اجرا، خلق جو خاصی می‌کنند که در عین حال رؤیایی و واقعی به نظر می‌رسد.

5. عمق بخشیدن به تجربه و احساسات: داستان به شیوه‌ای نوشته شده که تجربیات و احساسات شخصیت‌ها عمیقاً تجزیه و تحلیل می‌شوند، اغلب با استفاده از توصیفات دقیق و بیان عاطفی قوی.

این داستان با بهره‌گیری از عناصر فراواقعی در کنار وقایع و شرایط واقعی، تلاش می‌کند تا پرده‌ای از راز و رمز را بر دنیای معمولی بکشد و خواننده را به تأمل در مورد حقیقت پنهان پشت پرده‌های به ظاهر عادی وادارد.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید