زهرا بویری – نبض تپنده


نبض تپنده

صدای خر‌و‌پفش بلند شد. به آرامی بیرون رفتم و توی ایوان ایستادم. سرما چون وروجکی ریز و بی‌صدا درون تنم خزید و وادارم کرد که به داخل خانه برگردم. پتوی چهار‌خانه‌ی سیاه سفیدم را از کنار در برداشتم و دوباره در را به آهستگی بستم. گوش خواباندم. وقتی صدای خروپفی که قطع شده‌ بود، دوباره بلند شد؛ نفس آسوده‌ای کشیدم. تای پتو را باز کرده و دور شانه هایم قابش کردم. خیره به برفی شدم که بی‌خیال از همهمه‌ی زمین به نرمی از دل آسمان کنده شده و شب تیره را مهمان سفیدی یک‌دستش می‌کرد. لب‌هایم برای لمس نامت جان می‌داد و من توانی برای صدا زدنت نداشتم. تو برایم مثل همین برف، زیبا و باشکوه بودی. زمانی که درون چشمانم زنده و سبز می‌شدی، تمام خاطراتت جان می‌گرفت. کاش کمی کنارم بودی تا ذره‌ای دستانم از لمست پر می‌شد، تا ببینی چگونه می‌لرزند. آنها لمس تو را کم داشتند.
شانه‌ام را به دیوار تکیه دادم. باز من و شب و تو به هم رسیده بودیم.  روی زمین یخبندان سُر خوردم و ریزش برفی که سینه‌ی حیاط را روسفید از سیاهی شب کرده، نظاره کردم. یادت هست می‌گفتی: “آخر تویِ سرمایی را با من گرمایی چه کار است.” و منِ دیوانه‌ات دلم از یک‌وقت نخواستنت یهویی می‌ریخت و تو، تویی که صدای قهقهه‌ات از صورت آویزان شده‌ام به آسمان می‌رفت. این پتو، سوغات یکی از همان مسافرت‌های همیشگی‌ توست که برایم آورده بودی. می‌گفتی که انگار آن را برای من ساخته باشند و من، ذوق زده از به فکر بودن تو، برو‌‌ بابای نیمه‌بلندی تحویل چشمان خندانت می‌دادم.
بغضِ همیشگی نداشتنت، دوباره راه نفسم را بست. نفس‌های گرمم را مهمان هوای سرد کردم تا فقط کمی از غصه‌ی نداشتنت با برف بی خبر از آه من، آب شود.
با دیدن دانه‌های برف که از سینه‌ی آسمان تاریک و سرخ به پایین می‌ریخت، دلم بیشتر لرزید. تنم از سرمای زمین و دلم از نبودن تو، آواری دیگر روی خرابه‌های مانده از تن زخمی‌ام به جا گذاشت و فریاد بی‌صدای تنم را به عرش برد. فرهاد، کاش حوا سیب را نمی‌خورد. کاش آدم اغوای چشمانش نمی‌شد و میراث عذاب را برای ما به جا نمی‌گذاشت. میراثی که غیر از سوختن و باز سوختن چیزی به همراه نداشت.
نمی‌دانستم کجایی! یعنی می‌دانستم؛ ولی نمی‌خواستم که باور کنم. نمی‌خواستم باور کنم که می‌دانم. اگر بیرون از سقفی ایستاده بودی و این سپید بی آشیان را تماشا می کردی، چیزی را روی شانه های بی خیالت انداخته بودی یا نه؟
جواب هم نمی‌دادی که بدانم در چه حالی هستی.
دست‌و‌دلم که برایت لرزید، خواستنم و نخواستنت حرف اهالی خانه شد. با اجباری که به روی خودم نیاورده بودم، مهمان همیشگی خانه‌ات شدم. دلت، قرص ماندنم شد و اهلی اتاق (سه در چهار) پر از رنگت. تو فراری شدی از فصل‌های امنی که برای خودت ساخته بودی.
هر گوشه‌ای را به یک رنگ درآورده بودی. بهار، تابستان، پاییز، زمستان. ای وای از این جانشین رنگ‌ها؛ زمستانی که با اولین برفش، درد را روی دلم آوار کرد و مرا خرابه‌نشین بغض‌های کال و رسیده کرد.
انگار می‌خواستی در همین اتاق کوچک در فصل‌ها سفر کنی. تو فقط می‌خواستی من رام همین اتاق باشم و خودت به آشیانه‌ی دیگری پرواز کنی.
من هم آشیان تو شدم و تو، تو، تو..
فقط بگو چگونه مرا عاشق سفر کردی در کنج کنج اتاقت و خودت؟
سکوت که بر خانه چمبره زد، دلم ریخت. با عجله در را باز کردم، سینه‌اش به سختی بالا می‌رفت. نفس آسوده‌ای کشیدم. هنوز تنهای تنها نشده‌ بودم.
چقدر کارِ خروار شده برای فردا داشتم.
باید سری به درخت کاجت می‌زدم، شاید درخت کریسمسِ از ما بهتران شده باشد؛ مثل خودت که…
تو که عین خیالت نبود. حتما می‌گفتی بردند که بردند. ولی من می‌دانستم دلت بند آن درخت کاج است که با دستان خودت کاشته‌ بودی و با خاطراتت قد کشیده بود. مادرت کاج دوست داشت و تو عاشقش بودی. آخر نفهمیدم برای خودت بود یا مادری که جانت بود، یا ….
فرهاد خیلی فکر کردم، هیچ وقت تو را نفهمیدم. من فقط عاشقی بودم که برایت عاشقی می‌کردم. هیچ وقت نفهمیدم که چرا دلت رام دلم نشد. چرا می‌خواستم تو را به زور، حتی به قیمت از دست دادنت، به دست بیاورم. چرا دنبال سرابی که تجسمی از تو داشت، بودم. وقتی منِ همیشه تشنه‌ی تو به جای خودت به دنبال سرابت می‌دویدم. با تو قد کشیدم و با هر قد‌ کشیدن بیشتر عاشق شدم. منِ خودخواه تو را می‌خواستم، بی آنکه بدانم تو هم شاید خودخواه باشی و کس دیگری را مهمان دلت کرده‌ باشی . حالا که می‌بینم، من هم به تو بدهکارم. تو را به خودت بدهکارم.
فکر می‌کنم، دیوانه شده‌ام. همه جا تو را می‌بینم و هیچ جا پیدایت نمی‌کنم. سنگینی صبح که شانه‌هایم را سنگین کرد. عجله می‌کنم، برای رسیدن و رساندن.
ورودی اینجا که رسیدم، دلم چون پروانه‌ای شد که پیله‌اش را شکافت و از سینه‌ام بیرون آمد وپرواز کنان کنار تو آرام گرفت.
و من بی‌دل قدم هایم را شماره کردم. ۷۴۴ قدم برایت شیدا شدم.
پر گرفتم ، آتش شدم، سوختم و ققنوس شدم تا کنار تو جان گرفتم و دوباره با دیدن خوابیدن تو در اینجا، جان دادم. باید چند بار بمیرم و زنده شوم، تا باور کنم برای همیشه رفته‌ای.
ایستاده نگاهت میکنم. آسمان سرخ‌تر شده و دانه‌های برف درشت‌تر می‌شود.
آسمان چقدر سنگین شده است. هر چه می‌بارد، پر‌بارتر می‌شود. همچون زن داغداری شده که بغض راه نفسش را بسته است و توان بیرون ریختن داغش را ندارد. نه می‌تواند گریه کند و نه می‌تواند از سنگینی داغش کم کند. هر چه هق‌هق می‌کند، بر سر و سینه‌اش می‌کوبد، فایده‌ای ندارد؛ فقط سنگین‌تر می‌شود. حال گرفته‌ی آسمان همچون حال همان زن داغدار است که هر چه می‌بارد خالی نمی‌شود. فقط سینه‌اش گرفته‌تر و بارش سنگین‌تر می‌شود
دستانم بی حس شده‌اند. همسایه‌ات مهمان دارد و من حریم دو نفره‌‌ی خودمان را می‌خواهم که فقط تو باشی و من و یک دنیا حرف گفته و نگفته.
خلوت که شد، دوباره پیدایت کردم. دوباره عاشق شدم و صد‌باره از دستت دادم. کنارت روی زمین که می‌افتم، حرف‌های سنگین شده‌ی روی سینه‌ام راه باز می‌کنند.
– بهت نگفتم امروز برای قطع شدن خرو پف های عمو به دکتر رفته بودم.
دکتر گفته بهانه تو را می‌گیرد. گفته عادت به ماساژ دستان تودارد و حالا پی دستهایت، نفسش را بیرون نمی‌فرستد. می‌بینی تنها من نیستم که بهانه‌ی دستان تورا می‌گیرد.
گفته این چه رفتنی بوده که پشتش نفس می‌گیرد، گفته….
آهی که سنگینی آن شانه‌هایم را خمیده کرده است را نصفه و نیمه بیرون می‌فرستم. دستم را روی سینه‌ات می‌کشم.
– راستی، خودم هم پیش همان مشاور آشنایی که گفته بودی، رفتم‌.
خنده‌دار است. می‌گوید: “دیگر باید حرف زدن هایم را با تو کمتر کنم.”
انگار خودش بیشتر به مشاور نیاز دارد!
مگر می‌شود با تو حرف نزنم، او که نمی‌داند تو تمام نفس خانه که هیچ، تمام من بودی.
سرد است فرهاد، خدا تمام زمستان‌هایش را یک‌جا روی زمین سرازیر کرده است و تو نیستی تا کمی خانه را با نفس‌هایت گرم کنی. ببین چگونه از دوریت شکسته‌ام. می‌بینی فرهاد، من که مست تو در آسمان‌ها بودم، حالا چگونه آوار شده‌ام. عمو را ندیده‌ای، جز نفس‌های یک در میان چیزی از او باقی نمانده است.
تو خودت را به ما بدهکار شدی.
می‌بینی چقدر سرد شده است؟
بهت نگفتم که دلخور نشوی، پتوی سیاه سفیدم را برایت آوردم. شانه‌های من دیگر هیچ وقت گرم نمی‌شود. حال من دیگر خوب نمی‌شود فرهاد، شاید تو مرا نشناختی ولی این زمستان عجیب مرا می‌شناسد. از وقتی که اینجا خوابیدی، وجودم دیگر با هیچ چیز گرم نشد. سوغاتت را برای خودت سوغات آورده ام.
کاجت را نگاه کن چه‌قدر بلند شده است.
یک روز که از اینجا به خانه آمدی، با عمو بحثت شد و من خودم را از هیاهوی فریاد شما پنهان کردم.
خسته از دانشگاه رسیده بودم که تو آمدی، لقمه‌ای برایت آماده کردم که فریادتان بلند شد.
اسم من نقطه‌ی پر رنگ صدای بلند هر دوی شما بود.
لقمه را کنار گلدان گذاشتم و خودم از شنیدن واقعیت فرار کردم.
شنیده بودم، دوستم نداری. آن‌روز که بر سر عمو فریاد کشیدی و گفتی اگر هم دلت بسوزد، برای یتیمی من که نه، برای سهم الارث خودت می‌سوزد که به پای نگرفتن من خواهد سوخت. همه را شنیده بودم. همه‌ی نخواستن‌هایت را دیده بودم. لقمه‌ی پرت شده‌ی گوشه‌ی سطل زباله را هم دیده بودم. ولی باز منِ وحشی، اهلی تو شده بودم. می‌خواستمت با اینکه می‌دانستم مرا نمی‌خواهی. تو بگو این چه دردی بود که درون من جان گرفت و حتی با خیال داشتن تو، باز آشوب بود. قلبی که همیشه خواستن تو را می‌خواست. تو که حتی به ظاهر برای من بودی، پس چطور درونم پر از تلاطم بود.
عقل خروشانم زیر سیلابی از دروغ‌های تو خودش را به دریای احساسم می‌کوبید و احساسم، احساسم، وای از این احساسی که منطق نداشت.
آن شب را یادت هست؟
گفته بودی: “حالا که عقد ما را در آسمانها بسته اند دیگر نمی‌گذاری باز شود” ولی چرا روی زمین، عقدمان را با دستان خودت باز کردی؟
به گمانم آن شب هم زیاد خورده بودی و حالت مال خودت نبود.
چون مرا یکی دیگر می‌دیدی و دستان کار‌بلدت آشنای تن من نبود. دست و زبانت یکی نبودند؛ دستت با تن من بود و زبانت آشنای نام دیگری.
گفته بودند که آن روز هم زیاد خوشحال بودی و خورده بودی که شادیت کامل باشد بدون من و در کنار یکی دیگر، همانی که برای همیشه با او سفر کردی.
گفته بودی: “من و تو نداریم، از این به بعد ما هستیم”
راست هم می‌گفتی من و تو نداشتیم. من، منِ تو بودم و تو منِ دیگری.
هوایم درد می‌کند، فرهاد. شبم، روزم، تمام لحظه‌هایم زخم است. زخم خیانتی که هنوز باورش نمی‌کنم. می‌دانستم، فقط نمی‌خواستم بدانم. کاش نمی‌گذاشتی که هیچ‌وقت بدانم. تو شیرین من بودی و من فرهاد کوه کن تو. خسته شدم از بس کوه کندم و به تو نرسیدم.
حتی اینجا هم نمی‌توانم تو را کنار کسی دیگر ببینم. در توانم نیست که چیزی را تغییر دهم. تو در شبی که اصلا شبیه شب ما نبود برای همیشه با کس دیگری رفتی و حالا کنارش آرام گرفته‌ای.
خواستم خداحافظی کنم. دیگر اینجا نمی‌آیم. نبض کوچکی درونم می‌تپد. تو مرا رها کردی و من تو را درون خودم پرورش می‌دهم.
شاید یک روزی با هم اینجا به دیدارت آمدیم.
همه رفته‌اند. شاید وقتش شده است که من هم از زندگی تو کوچ کنم و تو بمانی و کاجت و آنی که هیج وقت ندانستم کیست.
هر قدمی که از تو دور‌تر می‌شوم، خاطراتت را روی رد پایم جا می‌گذارم. برف امانت دار خوبی نیست، شاید همه‌ی خاطرات تو را آب کند، تا کمی بتوانم نفس بکشم.
روز‌هایی در سکوت آنقدر برایت گریستم که زمان در برابر اشکهایم به ستوه درآمد و حالا تو در این سکوت به من که نه، به ما فکر کن؛ به من و این نبض تپنده.


داستان “نبض تپنده” در ژانر رمانتیک و درام نوشته شده است. این داستان خصوصیات زیر را دارد:

  1. احساسی و عمیق: داستان با تأکید بر احساسات شدید و عمیق شخصیت اصلی که درگیر خاطرات و احساسات عشق از دست رفته‌اش است، پیش می‌رود.
  2. توصیفی: نویسنده با استفاده از توصیفات بصری و حسی قوی، محیط سرد و برفی شب را به تصویر می‌کشد که تأثیر زیادی بر فضاسازی داستان دارد.
  3. درون‌مایه عاطفی: محوریت داستان بر روی دلتنگی، تنهایی، و از دست دادن است، که خواننده را با درونیات شخصیت همراه می‌کند.
  4. زمان و مکان محدود: اتفاقات داستان در یک شب زمستانی و در محیطی خانگی رخ می‌دهد، که تمرکز را بر روی تجربیات درونی و بازتاب‌های شخصیت اصلی معطوف می‌دارد.
  5. گفت‌وگوی درونی: بخش‌های زیادی از داستان شامل گفت‌وگوی درونی شخصیت با خود و با عشق از دست رفته‌اش است، که نشان‌دهنده تضادها و تناقضات درونی او است.

این داستان به خواننده اجازه می‌دهد تا عمیقاً در احساسات و تجربیات شخصیت غوطه‌ور شود و از منظر احساسی و عاطفی با او همراه شود.

داستان و داستان نویسیمشاهده نوشته ها

Avatar for داستان و داستان نویسی

نویسنده و مدرس داستان نویسی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید