“فصلِ کلاغهای موسمی”
تا آنجا که چشم کار کند خار هست و پیچشِ زردش زیر تکانِ آشوبگرِ باد، زوزهی ماشین هست و چرخشِ دیوانهوارِ لاستیکها برای جلورفتن و زودتر رسیدن.
پوریا پشت کرده است به دیوارهی سیمانی یک خرابه توی شانهی خاکی جاده و خودش را ول داده روی ساکِ سیاهی که از صبح چپانده است روی سینه و هربار حلقه را تنگتر میکند. آوارِ مهیبی رمبیده بر جانش و بند سکسکهاش را بریده، بند قلبش را هم.
روی موهای تنک تازهروییدهاش یکلخته خاک نشسته. باز مشت میکند توی خاک، اینبار خاک را باد میبرد و فقط گردهاش اشکِ پوریا را در میآورد.
سخت میشد فهمید پوریا اینطور مواجه شود با خودش و دیوِ خنیاگرِ اندوه. سخت میشد فهمید پوریا بیآنکه ذرهای بغُرد، از عمق حنجره فریاد خاموشی بکشد و با زانوهای لرزان بیفتد زمین و پشت کند به ما تا شُرهی تدریجی و سیلابگونِ اشکش را نبینیم.
فکر کردیم، غصههامان را بلعیدیم و روی بغضهامان قبل آمدن پوریا نیشتر فروخوردگی و سکوت زدیم تا خودش آرام و بیهیاهو همهچیز را بفهمد. بابا میگفت توی مسیرِ بیسکون که باشی بهتر درد را هضم میکنی، درد میرود لای زوزهی ماشینها و بخش درشتِ روبهرو شدن با آن گم میشود روی آسفالتها و تنِ عریانِ جاده.
حرف آخر این شد که به پوریا بگوییم همه میرویم قصرشیرین، میرویم تولد سبحان، میرویم که از یادمان نبرد، کلی داستان ساختیم و آنقدر هزارتوهای دروغ را پیمودیم که کوبهی در را زدند.
بابا کنار کشید، مامان عقب رفت، من اما خودم را هُل دادم سمتِ در؛ یک کلاغِ سیاهِ مشوش از ته دلم جیغ میکشید. پوریا با چند نان توی یک سفرهی پارچهای و ساک سربازی به دوش و لباسهای خاکیِ برزنتی خودش را انداخت توی بغلم، پوتینهایش به تعجیل و اضطراب لولیده بودند توی هم، سینه به سینهاش چسباندم، زدنِ قلبش هیچ به آدمی نمیمانست که مویرگ جانش پاره شده، دلم قرص شد از هنوز خبر نشدنش. یک قدم عقب آمدم.
_ها ای خودتی پوری؟ چقدرت مانده آشخور؟ چقدر رنگ گذاشتی¹!
آمد تو و نشست لبهی حوض. سفرهی نان را گذاشت روی سکو، آستینش را بالا زد و بنا کرد به وضوگرفتن.
_بهت گفته بودم خو، سربازی مردِ خودشه مخواد.
نیتِ طهارت میکند و بعد ادامه میدهد:
_سبحانم او روزی زنگ زد گفت چقد دیگه مانده، الکی گفتم دوماه! یه وقت مَنِه پیشش خراب نکنی!
از آبِ داغ حوض، مشتمشت برمیداشت و خودش را مسح میکشید.
_مَه کِی ایطو آدمیام یه ژنرال رِ پیش پسرش موش بکنم پوری؛ میگم میدانی باغ انگورمان رِ مشد هاشم خریده؟
توی دلم دست خدا را سفت گرفتم و به دامنش دخیل بستم اشکم را بخشکاند.
_خوب شد. همهی باغای قصر رِ دارن دانهدانه آب مکنن، اَ دَسِه ای کلاغای بیپدر و گرما و بیآبی.
وضویش را تمام کرد، رفت سمتِ بند رخت، سربند² بادنجانی مامان که از آفتابِ تموزِ گاوماغ³ سرخ شده بود را برداشت و کشید به صورتِ خیسش، عمیق و با ولع.
_برای سبحان یکجفت کلاش⁴ خریدم، مخوام کادو تولد بدم بهش.
بعد ساکش را نشان داد که کلاشها زیر پارچهی پوسیدهاش ورقلمبیده بودند.
دندان گزیدم، تلخ خندیدم و او تهماندههای نان را از سفرهی پارچهای ریخت کناری، کلاغِ گرسنه و منتظر از روی شاخه هجوم برد به ریزههای نان، کلاغ توی دل من هم هجوم برد سمت مغزم، نوک میزد، نوک میزد و نوک میزد.
پارچه را پهن کرد زیر سایهی درخت انگور و با صدای بلند اذان گفت.
پرده تکان میخورد و چشمهای منتظرِ مامان من را نگاه میکردند، انگار که نگاهِ به آن لغزندگی بتواند من را یاری کند، توی نگاهش تمنا بود. یکباره هراس افتاده بود به جانم، هراس از اینکه من بخواهم کلاغِ شوم پوریا شوم و خبری به او بدهم که قلبش را وامیدارد به از همیشه کندتر یا تندتر کوبیدن. مامان ورقِ پرانولها را با یک لیوان آب گذاشت توی هرهی پنجره برایِ به پوریا خوراندن و آرامآرام خبر را به او گفتن؛ و بابا لبهایش تکان میخورد و سوییچ ماشین را نشانم میداد؛ با خودم فکر کردم:《 جاده یا خانه؟ کدامیک جای بهتری است که آدم کوهِ غم را آوار کند روی سرِ کسی؟》
پوریا غریبوار قامت بست. یکآن فکر کردم لای حمد میگوید:《 سبحانِ بابا! 》
دولا شد برای رکوع. گمان بردم سبحانِ خودش را صدا میکند نه عظمت خدا و حمدش را، حینی که میرفت با عادت همیشگیاش چهلثانیه توی سجده بماند دویدم تا قرص را از توی پنجره بردارم. نشستم کنارهی سفره_سجادهی پوریا. دست گذاشتم روی قلبش، اشهد داد به یگانگی خدا و رسالتِ برحقِ رسولش، دو تقه زدم روی سینهی چپش.
_ای گوشتِ داغانت او زیر هنو کار مُکنه؟
عصبی لبخندی زد. مثل همان بچگیها که مینشست کنار مامان و دوتاییشان نماز میخواندند، من هم سعی میکردم به خنده بیاورمش تا نمازش باطل شود و خدا بیندازدش توی تَف آتش، فکرش را نمیکردم اینطوری بیفتد توی آتش. سلام کرد به بندگان صالح خدا.
دستِ گذاشته رویِ زانویش را برداشتم، دستهایش را انگار جزوی جدا از بدنش باشند تسلیمم کرده بود.
گفتم:
_سُ…صُبحانه بخوریم بعد بیفتم به جاده.
نتوانستم این خبر معطل را به مقصودش برسانم. رفتم به طرف خانه، پا کوبیدم روی زمین تا کلاغهای هجوم برده بر روی سفرهی نان بال بزنند و فرار کنند یکجای بهتر، بروند چیز دیگری بخورند، با خودم گفتم:《کی گفته کلاغها را هم من باید نان و دان بدهم؟》
جیغِ پرسشگرِ ساعت، طنین انداخته بود روی سکوت خفهی خانه. یکطرف خانه بابا بود که یکوری افتاده بود روی دستهی مبل. آنطرف هم مامان که با اشک و خشمِ پر از شکِ خود افتاده بود به جان پرزهای قرمزِ قالی و با ناخن میخراشیدشان.
سفره را انداختم وسط خانه، بوی نانِ داغ عقم را بالا آورد. از پشت پنجرهی اتاق نگاه کرده بودم به پوریا که دعا نگفته سجادهاش را جمع کرد. افتادم به جان کتابهای کمد، از طبقهی پنجمش “خشم و هیاهو” را برداشتم؛ چند صفحه را بیهدف و با خشخشی عصبی ورق زدم، جیسون گفت: 《خیلی خب، فعلا یک کمی کار رو عقب میندازیم.》
بعد خواسته بودم از طبقهی دوم کمد، قرآن را بیاورم استخاره کنم که باز جیسون دستم را گرفته و گفت:《شاید حتی خدا هم درست نداند!》
از پشت پنجرهی نیمهباز کلاغی، منقطع و مردد گفته بود:
_قار…قار…قار…
پوریا با دهان بسته و گردنِ خمبهجلو دندان گزیده بود:
_قارقار و زهرمار.
بعد کلاهش را پرت کرد سمتش؛ کلاغ در رفت، خورد به شیشهی نیمشکستهی پنجره، افتاد، پشنگ خونش پخش شد روی شیشه. پرده را انداختم. پرده که افتاد زردیِ نارون معلوم نبود، پوریا معلوم نبود، کلاغ معلوم نبود، پنجرهی شکستهی بهخوننشسته معلوم نبود. پرده که میافتد تیزی نور هم رنگ میبازد.
نشستم توی درگاهیِ اتاق، مامان توی تیررس نگاهم پهلوبهپهلو شد، بابا خودش را زد به خواب. در باز شد، پوریا بیسلام رفت و مستقیم نشست سرِ سفره، سق میزد به نان، جویدنش اول تند بود و عصبی بعد آرام و متعجب.
_سی کو خدا، سهمِ سبحانم آوردم، هِی یادم نبود دوساله که هست پیش مادرش!
آنقدر متناقض و بیاهمیت حرف میزد که هیچ نمیشد فهمید دوسال است از زنش جدا شده و بسنده کرده به همین برگشتن از مرخصی و سالیبهماهی پسرش را دیدن. عقب آمد و پسِ سکسکه رفت. همیشه وقتی دلشوره میگیرد پسِ سکسکه میرود تا جایی که یک شگفتیِ عجیب بند سکسکهاش را ببُرد.
مامان خودش را از خواب نمایشیاش بیدار کرد، با قدمهای شَل مثل اینکه پایش خواب رفته باشد رفت سمت پوریا، توی آغوش که گرفتش بابا هم فرصت کرد سر بلند کند و دستش را به علامت سوال از من تکان دهد. شانه بالا انداخته بودم، یعنی هیچ، یعنی آخرش جاده و خط بیپایانش راهیست که نجاتمان دهد از این بیسامانی و از این چاه که هرلحظه عمیقترش میکنیم برای خودمان.
تهش از کلنجار که به خود آمدم خودم را توی ماشینمان دیدم که هُردودکشان قاطی هیاهوی جاده شده و رفته بود تا برسد به جایی که خودِ واقعه بگوید چهکار کنیم.
بابا بهعمد پوریا را پشت رُل نشاند، اینطوری شاید بفهمد سرنوشت سه آدم توی دستش است، اینطوری شاید بفهمد اگر اندوه ببلعدش هم باز باید مقاوم باشد باید دوام بیاورد و مسیرش را ادامه دهد.
پوریا از توی آیینه، عقب را نگاه کرد، با نگاهِ جستوجوگر دنبال ساکش گشت، از کفپای ماشین ساک را برداشتم، تا نشانش دادم با خیال راحت پایش را گذاشت روی پدال گاز و تاخت.
توی دلم گفتم:《 کاش تاختنی بود رو به انتهاییترین نقطهی جاده..》 که بابا به حرف آمد. بعدِ آن همه سکوت، بغض فروخوردهی بابا و صدایی که سعی میکرد محکم جلوه کند اندکی عصیانِ افسارگسیخته را از این قوطیِ کوچک و خفهی آهنی دور کرد.
هدفون را چپانده بودم روی گوشم، فقط تکانخوردن لبهای بابا را میدیدم و کلهی لرزانِ پوریا را که از سکسکههای تندتر هرلحظه بیشتر میلرزید. سرعتِ ماشین مشوش شده بود. شیشهها به هوای نفسگرفتن پایین آمده بودند، مامان بیشتر چسبیده بود به درِ ماشین، چشم بسته بودم، بادی خنک اما گزنده میخورد توی صورتم، دودِ سیگار بابا میرفت قاطی باد و سُر میخورد توی حلقم و بعد میپیچید توی تمام تنم و تصویرِ محو سبحان را توی ذهنم زنده میکرد.
سبحان با اشکی خزیده به گوشهی چشمش نشسته بود گوشهی حیاط، رفته بودم سمتش و دست کشیده بودم رویِ صورتِ کوچک و خیسش، مادرش از خانه آمده بود بیرون با یک ساک در دست راست و طلاقنامهای در دست چپ، گوشهی پیراهنِ سبحان را کشیده بود، سبحان توپش را از گوشهی حیاط برداشته و برای آخرینبار شوت کرد سمت من. توپ میخورد توی صورتم. با وحشت چشمم را باز میکنم، پوریا پیاده شده، داریوش رسیده است به آنجا که میگوید:《 به دادم برس، به دادم برس تو ای قلب سوگوار من!》
داریوش را توی هدفون جا میگذارم و هدفون را مینشانم روی صندلیِ داغِ ماشین، پیاده میشوم.
فکر میکنم به آدمها توی ماشینهایی که روی جاده بهسرعت میگذرند، لابد نگاهمان میکنند و میگویند:
《در شانهی خاکیِ جاده ماشینی هست با درهای باز، با آدمهایی پیاده و هرکدام بهسویی. در شانهی خاکی جاده چند آدمِ بهسوگنشسته دارند میشکنند و ترک برمیدارند.》
فکر میکنم به پیغامگیرِ تلفن، به پیغامهای متعدد و سوگوارانهی تسلیت.
فکر میکنم به تیتر روزنامه که از پسربچهای هفتساله مینویسد غرقشده در رودخانهی الوند.
فکر میکنم به استوریهای پشتسرهم که پوریا را تگ کردهاند و با چند شکلکِ قلب سیاه، آدمکی مغموم و گل سرخِ سرافکندهای خود را شریک غم او در مُردن پسرش دانستهاند.
فکر میکنم به پنجرهی نیمهباز، به سفرهی نان وسط خانه و به چندکلاغ گرسنهای که در کمین، رفتن ما را نظاره میکردند.
■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
۱:عبارتی کوردی کنایه از ضعیف شدن جسم
۲:روسری کوردی که زنان به دور سر میپیچند.
۳:مردم کورد به گرمای ماه مرداد گویند.
۴:یک نوع کفش که آن را گیوه هم گویند.
#شقایق_اکبری
بدون دیدگاه