هفت نیم ساعت
با دیدن درِ بستهی نانوایی مشتم را به پیشانی کوبیدم. انقدر دیر آمدم که ننهفخری رفتهبود برای استراحتِ بعدازظهر. سرم را تکان دادم. پدالِ گاز را فشردم. از کنار کال* گذشتم و جلوی درِ آهنیِ بزرگ قهوهای پارک کردم. کلید را در قفل چرخاندم. بویِ نانِ تازه چشمانم را گرد کرد. اتاقهای عزیز وآقاجان اولِ خانهباغ بود. سه اتاقِ تودرتو که با درهای کوچکی به هم راه پیدا میکردند. کفشهای مشکی آقاجان که از دو، سه ماه بعد از رفتنش داخل گنجهی پستو نگهداری میشد؛ خاکی جلو درِ ورودی بود. پا گذاشتم روی سرامیکهای خُنکِ نشیمن. عزیز به همان رسم قدیم اجازه نمیداد کسی در خانه کفش یا دمپایی بپوشد. بویِ نانِ تازه دوباره زد زیر دماغم. بزاق جمعشدهی دهانم را قورت دادم. پنج نانِ گرم روی سفرهی دونفره پهن بود. باریکهای از نورِ خورشید از پنجرهی اتاق با بازیگوشی خودش را رسانده بود به سفره. یکی از نانها را برداشتم و به عادت بچگی گاز زدم. مامان هیچوقت اینکارم را دوست نداشت. اما عزیز چشمانِ میشیاش را گرد میکرد و رو به مامان میگفت کاری به من نداشته باشد. چندبار عزیز را صدا زدم. به جز صدای خودم در فضای خالیِ خانه چیزی به گوشم نرسید. خردهنانهایی که روی فرشِ زمینه لاکیِ لمیده بر سرامیکها ریخته بودم را جمعکردم. وقتی دایی خانهی کاهگلی قدیمی را بازسازی و مامان و خالهها چیدمان را به روز کردند؛ هیچکس نتوانست عزیز و آقاجان را راضی کند دو فرشِ دستبافتِ بابا، دامادِ محبوبشان را با فرش ماشینی عوض کنند. چشمم افتاد به کتابی که دیشب میخواندم. روی مبلِ چرمِ شتری رنگ دراز کشیدهبود. کتاب را برداشتم. وارد اتاقی شدم که بعد از رفتن همیشگی آقاجان، حدود یکسالی میشد به من تعلق داشت. پنجرهی قدّی نیمهباز بود و نسیمِ خنک آخرِ تابستان، نفسِ اتاق را تازه میکرد. کتاب را گذاشتم داخل قفسهی کتابخانهام که کنار پنجره ایستادهبود. گلدانِ یادگار آقاجان روی زمین حمام آفتاب میگرفت. تشکِ تاشدهام را گذاشتم داخلِ کمد دیواری.
گوشی در جیبم زنگ خورد. بایرام پسرداییام میگفت ورودی روستا ماشین گیرش نیامده. سوئیچ را از روی عسلیِ قهوهای برداشتم. با انگشت اشاره پاشنهی کتانیام را بالا میکشیدم که صدای عزیز از پشت سر، غافلگیرم کرد:
《کجا مادر؟ میری شهر دوباره؟》
عزیز جارو و آفتابه به دست از راه سنگچینی که میرسید به جویِ آبِ تهِ باغ، میآمد. رفتم جلو وسایل را از دستش گرفتم. بوسهای روی گونهی نرم و چروکیدهاش نشاندم:
《نه قربونت برم. میرم دنبال بایرام. امروز رفتی دیدنِ ننه فخری، نونم گرفتی آره قربونت. راستشو بگو اونجا خودتم نون پختی؟》
لبهای کوچک عزیز به لبخندی نمکین مزین شد:
《نمیخواد بری مادر. بایرام سربهسرت گذاشته. الانم تهِ باغ منتظرته بری انگور بچینین. مادرتاینا و بقیه دارن میان. آخرِ شهریوره دیگه. فردا انگورچینیه. حالام برو یکم انگور بیارین. عصرونه نون پنیر انگور بخوریم. نونارو هم بایرام گرفته. برو مادر. 》
از انباری یک لگن پلاستیکی برداشتم. بایرام تهِ باغ کنار تاکِ بزرگی نشستهبود. خوشهی انگورِ دانه درشتی دستش بود. مرا که دید انگور را بالا برد و گفت:
《زود باش بگو*. تا نگی دستمو پایین نمیارم.》لبهای کشآمدهام را جمع کردم:
《حرف نزن بابا. اولا که من صاحبباغ نیستم. بعدم این رسما قدیمی شده. تازه انگورچینی فرداست.》
انگور بالا مانده در دست بایرام را گرفتم. کفدستِ آرامی به پسِ گردنش زدم:
《مریضی مرتیکه میخواستی منو بفرستی اولِ روستا؟》
بایرام خندهی سرخوشانهای کرد و رویِ پُشته* دراز کشید. چند خوشه انگورِ بیدانه را دیدم که زور میزدند از زیر دستوپای بایرام بیرون بیایند. چشمهایم را مالیدم. دانههای انگور افتادهبودند و شیرهی آنها تنِ خاک را خیس میکرد. دست بایرام را کشیدم:
《پاشو ببینم له کردی انگورا رو. 》
با لودگی خندهی بلندی سَر داد:
《چیه نکنه میترسی آقاجان بیاد تو خوابت؟》
دستهایش را به حالت چنگال درآورد و جلوی صورتم گرفت:
《مهران چرا مواظبِ انگورا نبودییی؟》
دستانش را پرت کردم آن طرف:
《بسّه مسخرهبازی. نگاه کن انگورا رو چیکار کردی؟ درست کن گندکاریتو. دایی فردا ببینه پوستت کندهس.》
با نوکِِ کتانیِ مشکیاش دانههای انگور را پرت کرد داخل جوبه* شاخههای شکسته و برگهای جدامانده را به آب روان جوی سپرد. سرم را به تاسف تکان دادم:
《بیا یکم انگور جمع کنیم بریم تا بیشتر ازین ضرر نزدی.》
فراموش کردهبودم چاقو بیاورم. با دست شاخهای را کشیدم. جدا نشد. محکمتر کشیدم. دستم سُرخورد و دانههای انگور لای مشتم له شدند. بعضی هم قِل خوردند و رفتند توی جوبه قاتیِ گِل و دانههایی که بایرام شوت کردهبود آنجا. به بایرام نگاه کردم. با گوشی ور میرفت. با دست چالهی کوچکی کندم. دانههای لهیده را فرستادم زیر خاک. بایرام را صدا کردم. انگور جمع کردیم و رفتیم داخل خانه.
نگاهم افتاد به قابِ عکسِ سیاه و سفیدِ آقاجان رویِ سینهی دیوار. از داخلِ قاب به ما چشمغره میرفت. به بایرام نگاه کردم. او هم ماتِ عکس بود. سُقُلمهای زد و گفت:
《مهران! مگه آقاجان تو این عکس نمیخندید؟》
سرم را پایین بردم. عزیز نگاهِ ما را دنبال کرد. به عکس رسید لبخندی زد:
《میبینین چه قشنگ میخنده؟》
نگاه من و بایرام در هم قفل شد. عزیز دوباره گفت:
《راستی مهرانجان داییت گفت با بایرام برین تیزآب* و خاک* بیارین. فردا انگورچینی تموم شه کشمش و شیره میکنیم. زودم برگردین هوا معلوم نمیکنه.》
سرم را تکان دادم. هنوز آقاجانِ عصبانیِ نشسته در قاب را نگاه میکردم. ابروهایش به هم نزدیکتر میشد. صدای رعد و برق از جا پراندَم. دست بایرام را کشیدم و بیرون رفتیم.
وسایل را بارِ ماشین کردیم برگردیم خانهباغ.
پیچِ روستا را رد نکرده بودیم صدایِ بایرام با بادی که در ماشین میچرخید؛ گوشم را پر کرد:《 گردبادو! بگیر به راست مهران.》
نگاهم شیشهی جلوی ماشین را پشت سر گذاشت. نشست روی گردبادی که نزدیک میشد.
بایرام شیشه را کشید بالا. صورتش را چسباند به تنِ خاکخوردهی شیشه. ترسِ جوانهزده در ذهنم را در سرم کوبید:
《هرطرف میریم میاد. انگار حِسگر داره.》
دنده عقب گرفتم. دهها تیرِ چوبی دستهایشان را به دو طرف باز کرده؛ راه عقب را بستهبودند. صدایم از تهِ چاهِ گلو با سختی خودش را بالا کشاند:
《 بایرام میومدیم این همه تیرِ چوبی دیدی؟》
بایرام سرش را چرخاند عقب. صدایش تکّهتکّه بیرون ریخت:
《نه. این جا.. ف قط دو تا تیرچوبی اَوّلِ جاده بود.》
صدای آقاجان توی گوشم زنگ میزد:
《پسرجان هر وقت خواستی بیای باغ؛ قبلِ تاریکی بیا. درختا برگ و بارشا زیاده سَرِ شب وهم وَرِت نداره.》
یعنی وهم بَرِمان داشته؟ نمیشود که. اگر وهم بود یکیمان دُچارش میشد. نه که هر دویِ ما یک چیز را ببینیم؛ گردبادی که راهش را به هر طرف میرفتیم کج میکرد.
دستهایم فرمان را بغل کردهبودند. زور زدم جدایشان کنم. مثل زالوهایی که نیشهایشان را در تنِ فرمان فرو کردهباشند؛ تکان نمیخوردند.
نگاهم التماسش را چسباند به چشمانِ گرد شدهی بایرام که مثلِ ماهی بیهیچ صدایی دهانش بازوبسته میشد. در عمقِ حرکت لبهایش فرو رفتم. صدای او در مغزم آزاد شد:
《 راش بنداز. باید فرار کنیم.》
تنها توانستم سرم را به چپ و راست بچرخانم.
گردباد خودش را به ما رساند. مثل کاغذی لوله شده بین مشت آن، میچرخیدیم. لبهای بایرام خط صافی شده بود که روی مانیتور اتاق احیا کشیده میشد و صدای بوقش تمام شدن وقت را نشان میداد. دستهایم را تکان دادم. ورم کرده از مکیدنِ خونِ فرمان بالا رفتند. نشستند روی چشمهایم. اشکهای بهتزده را پاک کردند.
نگاهم مثل گردباد میچرخید و میچرخید. آقاجان توی آینهی ماشین، باغش را قدم میزد. رسید به تاکهایِ انگورش. تنم را حرکت دادم. از آینه گذشتم. تاکها میچرخیدند. آقاجان چرخان خودش را به ما رساند. شیشهای تیزآب را در دهانِ بازماندهام ریخت. صدای جوان شدهاش میخکوبم کرد:
《انگورهای بیدانه بیستوچهار شاخهن. مثل عمرِ تو. بچینشان. دستات میخوره بهشان کشمشها خوشرنگ میشن. تو پر از تیزآبی. حدود هفت تا نیمساعت وقت داری. هفت تا نیمساعت. تموم نکنی بایرام یکی میشه از همین تاکها.》
سرم را برگرداندم. بایرام در خاک فرو رفتهبود. دستهایش پیچ و تاب خورده، شبیه تاکِ جوانی بود که انگورهای آبدارش سربه زیر و سنگین، او را به پایین میکشیدند. سوالهایم را در چشمانم ریختم. آقاجان به قابِ عکس اخمویش که در هوا آویزان بود اشاره کرد. از پَسِ شیشهی قاب، خودم و بایرام را دیدم که حبّههای لهشده را چال میکردیم. بزاق مخلوط شده با تیزآب در دهانم جمع شدهبود. نمیتوانستم فرو بدهم. از کنار لبم ریخت روی چانهام. گلویم را خیس کرد و در موهای سینهام گم شد.
خودم را تکان دادم. دستم کِش آمد. اولین شاخهی انگورِ بیدانه را در آغوش فشار داد. ساعتِ مچیام معلق مانده در هوا، عقربهی دقیقهشمارهش را نشاند یک ربع بعد. ساقِ دست بایرام چوبِ خشکی شد.
آقاجان روی عقربهی ساعتشمار پاهایش را روی هم انداختهبود. با حرکت پاهایش ثانیهها میگذشتند. دستم چمباتمه زد روی خوشهی انگوری که لمدادهبود روی خاکِ زرد. انگور بیستوسوم بین دستهای وارفتهام کشمش شدند. بایرام با شاخههای بههمپیچیده تنش را تکاند. دستم را دراز کردم. بیستوچهارمی را از لابهلای برگهای بایرام چیدم. کشمشهای بازیگوش کنار دوستانشان آرام گرفتند. شاخهی خشکِ بایرام پس میرفت. گرمای دستش حواسم را جمع کرد. او را کشیدم طرف آینهی ماشینِ معلقِ در هوا.
پاهایمان در آینه فرورفت. آقاجان پرید پایین. ساعت را به دستم بست و گفت:
《حواست به عزیز و باغ باشه. من حواسم بهتون هست.》
از آینه عبور کرد و در قابِ عکس سیاه و سفید گم شد.
کال: رودخانه
بگو…: رسمیست در چیدن انگور. کارگر خوشه برمیدارد و صاحب باغ به او شیرینی میدهد.
پُشته: برآمدگی باغ که تاکها رویِ آن هستند.
جوبه: جوب های بزرگی که بینِ پشتهها میکَنند برای آبیاری تاکها
تیزآب: مایعی اسیدی ست بعضیمناطق برای روشن شدن رنگ کشمش استفاده میشود. که بعد کشمشها باید به دقت شسته شوند تا اسید از بین برود.
خاک: خاک شیره موجب تهنشینی سریع املاح جامد مانند تفاله انگور شده و به آبانگور شفافیت میدهد. جایگزینی برای خاک شیره وجود ندارد.
مرضیه نودهی
بدون دیدگاه