سکوت بر خیابان حکمرانی میکرد. در قاب شهر مردان و زنان، تنها آدمکهایی متحرک بودند. خیابان بین آپارتمانها عبور میکرد. ماشینها روی آن میخزیدند و کامیونها در کوهان خود سرابهای پر زرق و برق آدمانِ خفته را جابهجا میکردند. حاکم، تمام اصوات بی معنا را میبلعید.
در هیبت سکوت روزنهای باز شد. صدای افکار با سرعت کندی بالا رفت و در هم پیچید؛ همه را میشنیدم و درک میکردم.
_ یعنی خودکشی کرده؟
_ حتما بعد از ترک، دوباره مصرف کرده. آخ داداش باید حواست میبود که میزون اَ دست در نره.
_ آی دختر! چقد اون پلیسه جذابه..
_ با وضعیت بده این روزای مردم تعجبی هم نداره جوونامون به این روز بیفتن.
در میان اصوات در هم تنیده، صوتی جهنمی از سر پیرزنی بلند شد و بر آرامش کمرنگم خط کشید. پشت چهرهای که اخم را ذره ذره روی آن حک کرده بود با خود گفت:
«پسرهی احمق. از سر بیفکری مواد زده و اوردوز کرده، بعد یه مشت آدم دیوانه میگن به خاطر پدر و مادرِ بد یا سیاست ناکارآمد بوده.»
چشمش را با نفرت از روی ساختمان کَند و با تن خمیدهاش جمعیت را شکافت. پرتوی انزجاری که از چشمانش میتراوید برایم تداعی خاطرات زیادی بود.
آن روز روی صندلی پارک، ارزش خودم را در نگاه تحقیر آمیز مردمانی که از کنارم رد میشدند، میدیدم. بیست سالم بود؛ تازه از کار اخراج شده بودم، دردِ مشکلات عاطفی بر تنم تازیانه میزد و خلا بیکسی قلبم را میجوید.
هیچ جای آن کرهی خاکی برایم خانه نمیشد با این حال شجاعت روبرو شدن با مرگ را نداشتم. هم به دنیای خاکستری و دلگیرم وابسته بودم هم از آن فراری.
نشئگی برزخ من شد.
شیشه میکشیدم و به ناکجا آبادی میرفتم که در جبههی غرب جهان بود، همان پیچْکوچههایی که در آن چیزی برای کسی مهم نیست.
لیکن چشمها، آن گویهای رنگی دروازهی بین هر دنیایی بودند؛ همیشه نگاه مردم مرا به حقیقت بر میگرداند و زیر آن لهام میکرد؛ مثل موشی بودم میان آدمیان.
رنگ قرمز کت پیرزن را، از درِ پوچی میدیدم. جمعیت کنجکاو را پشت سر میگذاشت تا از ساختمانی که همچون کفن، در خود جسدی را در بر گرفته بود، دور شود.
او هرگز نمیتوانست درک کند پسر جوانی که روی فرش واحد یازده جان داده، برای فرار از چه چیزهایی به مواد پناه برده بود.
تکنسینهای بررسی صحنه، بر جسد سفید پسر و خانهاش، ذره بین انداخته بودند.
کارشان دلم را گرم میکرد. از اهمیتی که به یک مرده میدادند شگفت زده شدم لیکن دیر رسیده بودند. نتوانستند هنگامی که جهان، جوان را از دستان جاذبهی زمین بازپس میگرفت واسطه شوند و اورا نگه دارند.
برخلاف حسی که در آن حین به پلیس داشتم، زمانی از آنها میترسیدم. همان روزهایی که حتی به اندازهی تکه نانی پول نداشتم و بدنم مرا برای کمی متآمفتامین به زانو در آورده بود.
حاضر شده بودم هرکار پستی انجام دهم تا پول موادم را تامین کنم. نباید در چاه عمیقی که درونش به سر میبردم دست های تنهایم، پاهای سست و روح دریدهام بی تکیه گاه میماندند.
در آن ایام، زندگی بر وفق مراد بود. نصف روز را نشئه بودم و بقیهاش در حال فروختن مواد.
جنس را از سطل زبالهای در منطقهی پست شهر بر میداشتم، پولش را در پاکت غذا میگذاشتم و هربار به گدایی که نشانیاش را برایم میفرستادند تحویل میدادم.
روزی در پستوی خیابانی بزهْنشین صدای زنی را شنیدم که نشئه بود، این را از بیجانی کلام و آواهای کشیدهاش میفهمیدم. گریه میکرد اما باز هم ترجیح میداد هوسهای مردانهای را همراهی کند..
چهرهاش را به یاد دارم؛ وقتی از تاریکی خارج شده بود، دیدمش. آن پلکهایی که آویزان بودند، دندان های کرم خورده و پوستی که گندیده بود را دیدم.
اگر استخوانهایش با روکشی زخمی پوشیده نشده بودند، لباسش را پاره میکردند.
همان شب، جلوی آیینه ایستادم و با وسواس به خود خیره شدم. بیش از آنچه تابش را داشتم شبیه زنِ ژنده پوش شده بودم.
هشت سال از اولین مصرفم میگذشت؛ زمانی که برای شیشه کافی بود تا تاثیرش را بگذارد. سلامتروانم زیرِ خاکِ پوسیدهی تنم نفس های آخرش را میکشید.
مردهای دیگر، آن مرد هایی که با کت های بلندِ بژ و پیراهن یقه اسکی، در شبهای زمستان دست زن زیبایشان را میگرفتند و لبخند، دندان سالمشان را زیر نوری که به ثروتمندان میتابید به نمایش میگذاشت، کنار تصویر خود تجسم کردم.
آنوقت بود که دیدم چه کثافتی شدهام.
حتی دستم به خون هم آلوده بود. به خون کسی که حاضر شده بود با وجود شرایط بدم شغلی به من بدهد ولی من وقتی جانم را در خطر دیدم، شکرگزاری فراموشم شد.
اولین بار شبی دیدمش که از گشنگی و استخواندرد، گوشهی کوچهای وسط ساختمان های خاک خورده، در خود میپیچیدم. او آمد و نگاه سردش را به تن نحیفم دوخت.
پیشنهاد داد برای امرار معاش، جنسش را بفروشم ولی من هنوز برای آن کار آماده نبودم.
گرسنه رهایم کرد.
چند روز بعد دوباره آمد. میدانست که این بار دست رد به سینهاش نمیزنم. حتی شاید میدانست که انتظار بازگشتش را میکشیدم.
بالای پشت بام، از یادآوری شب قتل او در عذاب بودم. وجودم با صدای هر سرزنش از هم میگسیخت، به ذرات ریزی تبدیل میشدم و تا جایی که میتوانستم از تکههای دیگر خود فرار میکردم.
بعد از قیاس طاقت فرسایی که مقابل آیینه صورت گرفته بود، قید پول را زدم و از آن شغل مریض خارج شدم. او وقتی شنید عصبی شد و تهدیدم کرد. لیکن من برای دو پایم فقط یک کفش داشتم.
از کمپ ترک اعتیاد که بیرون آمدم، روزها و شبهایم را با ترس و وحشت میگذراندم. یا گوشهی پرده را کنار میزدم و کوچه را زیر نظر میگرفتم یا گوشم را به در خانه میچسباندم و قدمها را پیشبینی میکردم.
چقد آن خاطرات دور بودند و چقدر زخمشان تازه.
مهِ آلوده به غم، روی شهر را گرفته بود. غبار مرطوب و آپارتمانهایی که پوستهی شیشهای داشتند با هم درگیر شده بودند. صدای خشن افکار، کلافهام میکرد.
اندوه از من لبریز میشد و در ابر رقیقِ پایین پایم میدوید.
صدایی آشنا پشت سرم گفت:
«ایوان. وقتت تموم شده. باید بریم.»
بیقرار و آزرده بالای سر جسد ایستادم. چهرهی زیبایی داشت، کسی که بیشترین ضربه را، من به او زده بودم.
پشت پنجرهی آپارتمان، زندگی خاموش شده بود و در اتاق خاکستری، با دقت سوزن تزریق و دست بی جانش را برسی میکردند.
او دوباره تذکر داد:
«برای بار آخر خداحافظی کن. وقت تمامه.»
چشمهایم به تیم بررسی چنگ زد. به افرادی که با دقت اثر انگشتها را برداشت میکردند امید بستم.
آنها فقط یک جراحت روی بدن پسر میدیدند، روزنهای که سر تیز سوزن در دستش ایجاد کرده بود.
رو به مَلَکِ انساننما گفتم: «یعنی هیچ وقت متوجه نمیشن یه قتل عمد بوده؟ »
با تاسفِ سرزنش کنندهای نگاهم کرد: «حتی اگه متوجه بشن کسی لایق مجازات نیست. تو خونبها دادی.»
نوت آخر، سکوت
یهدی موسوی
بدون دیدگاه