مجید تبریزی – خشت کج


صدای سُرنا (سورنا) و دُهُل به آسمان شب چنگ می‌انداخت. زن‌ها و مردهایی که شانه به شانه‌ی هم لری می‌رقصیدند به وجد آمده بودند. ریسه‌های لامپ‌های رنگی چهره‌ی خانه‌ی مشهدی ماشاالله را نوازش می‌کردند. ردیفی از مردان تفنگ به دست کنار یک دیوار ایستاده بودند و هر چند لحظه یک‌بار گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک می‌کردند. پسر بچه‌های حاضر در آنجا با دهانی باز و نگاهی حسرت بار آن مردها را از نظر می‌گذراندند.
زنی با لباس محلی بلندِ زرد رنگ از دسته‌ی رقص جدا شد و به سمت سرویس بهداشتی گوشه‌ی حیاط رفت. شبنم‌های عرق روی پیشانی‌اش را با پشت دست چید. دنباله‌های موی طلایی رنگش از زیر گُلوَنی۱ پایین ریخته بودند و پولک‌های روی جلیقه‌ی سیاهش زیر باران نور ریسه‌ها چشمک می‌زدند. دختر جوانی از پشت سر گفت:
– کجا داری می‌ری مادر داماد؟
زن برگشت و با دیدن صاحب صدا لبخند پهنی روی صورتش نقش بست. دختر جوانِ سرتاپا سرخ پوش از جمعیت تماشاچی جدا شد. زن بی‌معطلی گفت:
– چرا الان اومدی سِتین؟ خدا می‌دونه امروز تو دلم چقدر بهت بد و بی‌راه گفتم.
– ‏نتونستم زودتر بیام خاله.
زن انگشت اشاره‌اش را به نشانه تهدید بالا آورد و گفت:
– ‏بعدا خدمتت می‌رسم. حالا اگه می‌خوای برقصی برو توی دسته‌ها، چون تا نیم ساعت دیگه باید سفره‌هارو بندازیم.
– ‏نمی‌تونم برقصم. دیشب وسط رقص بدجوری پام پیچ خورد.
– ‏تقصیر خودته. چقدر بهت گفتم که پاشنه بلند برای ماها نیست، اما به خرجت نرفت که نرفت.
ستین با دست پیرمرد بلند قدی که خیس عرق بود و با دو دستمال پا به پای جوان‌‌ترها می‌رقصید را نشان داد و گفت:
– مثل اینکه بابای داماد اصلا قصد کوتاه اومدن نداره!
– کجای کاری! شما بچه‌ها هنوز ماشاالله رو نشناختید.
– راستی, سید مصطفی گفت که بهت بگم حتما یه سر بری پیشش.
– ‏نمی‌دونی کارش چیه؟
– ‏نه، اما تاکید کرد که به گل‌بانو بگو بیاد.
– ‏همین الان می‌رم پیشش. تو علی‌یار رو ندیدی؟
– ‏چرا، اتفاقا دایی هم پیش سید مصطفی بود.
– ‏حالا که نمی‌تونی برقصی برو توی خونه ببین چیزی کم و کسر نباشه. منم زود برمی‌گردم.
– ‏باشه.
گل‌بانو از ستین جدا شد و خود را به دستشویی رساند. چند مشت آب به سر و صورتش زد و در آینه‌ی روشویی نگاهی به خودش انداخت. در اثر کم خوابی اطراف چشم‌های سبزش چند لکه‌ی سرخ دیده می‌شد. رنگ سفید پوستش هم کمی رو به زردی می‌رفت. صورتش را خشک کرد و از دستشویی خارج شد. با قدم‌هایی کشیده راه کوچه را در پیش گرفت. ریسه‌های لامپ‌های رنگی به داخل کوچه هم سرک کشیده بودند و از خلوت همیشگی شب‌های آنجا هیچ اثری دیده نمی‌شد.
– گفته باشما، من تا بیست بیشتر نمی‌شمارم. یک، دو، سه، چهار، پنج…
از جمع بچه‌هایی که دور توت کهنسال داخل کوچه حلقه زده بودند، یک دختر دست‌هایش را روی صورتش گذاشت و این جمله را گفت. بقیه بچه‌ها هر کدام با عجله به سمتی دویدند و قایم شدند. گل‌بانو از کنارشان گذشت. در سفید نیمه باز یک خانه را هل داد. سه دیگ‌ بزرگ برنج که کنار دیوار به ردیف چیده شده بودند را پشت سر گذاشت و کنار دو دیگ دیگر متوقف شد. گوشه‌ی حیاط لاشه‌ی عریان و آویزان شده‌ی گوسفند قربانی را دید که به آرامی تاب می‌خورد. کله پاچه‌‌ و پوست گوسفند داخل یک تشت همان کنار دیده می‌شد و دو گربه هم بالای دیوار هرکدام تکه‌ای از روده‌ی گوسفند را به دندان کشیده بودند. مردی سفید پوش که با شیلنگ آب خون‌آبه‌های زیر لاشه‌ی گوسفند را می‌شست با دیدن گل‌بانو دست از کار کشید. جلو آمد و گفت:
– به موقع اومدی دختر. فکر کردم ستین یادش رفته پیغام منو برسونه. می‌خواستم یکیو بفرستم دنبالت.
به غیر ابروهای مرد که رنگ خاکستری داشتند، موها و ریش و سبیلش کاملا سفید بودند. گل‌بانو گفت:
– ‏خسته نباشی سید.
– ‏می‌شه یکم از این چلوگوشت بچشی؟!
گل‌بانو خندید و گفت:
– چی؟! این چه حرفیه. کی جرأت داره به دست پخت شما…
– ‏اصرار دارم.
جمله‌ی پیرمرد کوتاه، قاطع و محکم بود. گل‌بانو نتوانست بحث را ادامه دهد. سید در یکی از قابلمه‌ها را باز کرد و بوی عطر چلوگوشت در هوا پیچید. پیرمرد به آرامی ملاقه را داخل دیگ چرخاند و یک تکه‌ی بزرگ گوشت بالا آورد و گفت:
– مزه رو بِچِش ببین چطوریه؟
گل بانو بی هیچ حرفی تکه‌ای از گوشت را با سر انگشتانش کند و در دهان گذاشت. باز هم این کار را تکرار کرد و باز هم و باز هم… . وقتی به خودش آمد که آن تکه‌‌ی بزرگ گوشت را خورده بود. نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت:
– دست و پنجت طلا سید. خدا امواتتو بیامرزه، اصلا این گوشت تو دهن آدم آب می‌شه.
– ‏خدا رو شکر که راضی هستی. علی‌یار می‌گفت تو خیلی روی غذا حساسی و وسواس به خرج می‌دی؛ واسه همین گفتم قبلش غذا رو بچشی که خ

– من توی عمرم همچین چلو گوشتی نخوردم.
– ‏بی‌زحمت اگه رفتی یه چند نفر برای کمک بفرست که غذا زود بره سر سفره و از دهن نیفته.
– ‏باشه حتما. راستی اسم علی‌یار اومد، من فکر کردم اون اینجاست اما مثل اینکه نیستش!
– ‏وقتی دید از جگر گوسفند قرار نیست چیزی بهش بِماسه گفت می‌ره توی خونه‌ تنی گرم کنه.
– ‏چرا از جگر چیزی بهش نرسید؟
– ‏آخه آراز و رفیقش اومدن اینجا و التماس دعا داشتن. الانم توی انباری نشستن و دارن به خدمتش می‌رسن.

– ‏کُهنَه شِراو چشیا تو کِرده مَسم، رَتَه دِ ویرم حونتو کی بِیرَه دسم.
این صدای شعری که از انباری بلند شد توانست گل‌بانو را با خودش به آن
سمت بکشاند. به محض ورود گل‌بانو به انباری بوی تند و تیز عرق سیب به سمت بیرون پر کشید. سر دو جوان به سمت زن برگشت. گل‌بانو به کت دامادی پسرش که روی میخ آویزان بود نگاهی کرد و گفت:
– شما پسرا دارید چیکار دارید می‌کنیدا؟!
حبیب تن لاغر و نحیفش را بین بطری عرق و نگاه گل‌بانو قرار داد و در حالی که شیشه‌ی عینکش را تمیز می‌کرد گفت:
– آراز به نظرت باید به خاله بگیم…
هر دو با هم خندیدند. آراز با قد و بالای کشیده‌اش از حبیب فاصله گرفت و به سمت مادر رفت. مرد جوان چشم‌های مادر را به ارث برده بود. کمی گره کراواتش را شل کرد و گفت:
– مامان اینجا چیکار می‌کنی؟
– ‏من باید اینو بپرسم. همه‌ توی حیاط دنبال داماد می‌گردن.
– ‏من و حبیب اومدیم با جگر گوسفند یه ته بندی بکنیم. کارمون تموم شده تو برو من الان میام.

گل‌بانو با کنایه گفت:
– چه بویی هم داره جگر این گوسفند. فکر کنم قبل اینکه سرشو ببرن به جای آب بهش الکلی چیزی دادن.
صورت آراز گل انداخت و چیزی نگفت. گل‌بانو ادامه داد:
– بیا جلو.
آراز جلو رفت و گل‌بانو موهای پریشان روی صورت پسر را مرتب کرد و گفت:
– هنوزم یاد نگرفتی که…
– چه حوصله‌ای داری مامان.
– ‏تو می‌دونی من چقدر از زلف پریشون بدم…
حبیب میان حرفش دوید و گفت:
– خاله اینقدر پسرتو لوس نکن. نا سلامتی امروز روز عروسیشه. از فردا یکی دیگه باید مراقب زلفای پریشونش باشه.
گل‌بانو دستی به کمرش زد. چشمانش را تنگ کرد و گفت:
– خوبه خوبه، تو لازم نکرده تو بگی من چیکار کنم. مثل اینکه یادت رفته تا ده سالگیت ننه سکینه‌ی خدابیامرز هر روز صبح مجبور می‌شد با تو بیاد مدرسه، چرا؟! چون آقا از معلمش عین چی می‌ترسید.
با این جمله‌ی مادر آراز قهقهه‌ای زد. گل‌بانو لابه‌لای خنده‌هایش خطاب به آراز گفت:
– من یه سر می‌رم پیش داییت. تو هم این بساطو جمع کن و برو توی مجلس.
– ‏باشه. قول می‌دم ما پنج دقیقه‌ی دیگه ما اونجا باشیم.
گل‌بانو قبل خارج شدن از انبار رو به حبیب گفت:
– یه امروز رو بیخیال خوندن آهنگ غمگین شو، آهنگ شاد رو واسه همین موقع‌ها گذاشتن.
حبیب خندید و گفت:
– ای به جفت چشام.
گلبانو از در انبار فاصله گرفته بود که صدای حبیب را شنید:
– وا خیالت بی خیالم
تونه دارم سی روز تَنگ
چی براری های وه پُشتم
وا قطار و تفنگ و شنگ
هونمونم هونمونم
جانشین کل دودمونم
اگر یه روز د مه دیر بای
نمی‌تونم نمی‌تونم…
زن از پله‌های ایوان بالا رفت و صدای خوش حبیب زیر یال بلند سرنا و دهل گم شد. از پشت پنجره علی‌یار را دید که که فارغ از غوغای جشن پای بساط وافور لم داده بود. به غیر از جلوی سر که چند تار مو مثل تاج پیاز دیده می‌شد وسط سر طاسش نور مهتابی لامپ را منعکس می‌کرد. گل‌بانو به محض ورود گفت:
– تو خجالت نمی‌کشی این پیرمرد بیچاره رو دست تنها گذاشتی؟
– چی شده مگه؟!
– ‏هیچی… چیزی نشده که…
– ‏من همش چند دقیقه‌ است اومدم اینجا.
علی‌یار این را گفت و با اشاره به وافور ادامه داد:
– می‌کشی؟
– ‏آره، راش بنداز تا چند دود بگیرم شاید این درد پاهام کمتر بشه.
علی‌یار خندید و زیر سیبیل‌های سیاه بزرگش یک ردیف دندان سفید و درشت به نمایش درآمد. وافور را با دست چپ سمت خواهر برد و با انبری که دست راست گرفته بود زغال را برداشت. گل‌بانو خیلی زود دست به کار شد و ناله‌ی زغال را درآورد. سرش را عقب کشید. دود را بیرون داد و گفت:
– امروز توی کوچه زیر توت قدیمی برزین رو دیدم. دو لول تو رو گرفته بود دستش و داشت باهاش پُز می‌داد. وقتی منو دید پا به فرار گذاشت.
– ‏اون فرار کرده چون می‌دونه تو مخالف تیراندازی تو عروسی هستی، حتما ترسیده که تفنگو ازش بگیری.
– ‏اتفاق یه بار می‌افته…
– ‏من می‌دونم تو می‌خوای چی بگی اما خیالت راحت باشه اون تفنگ جواز داره.
گل‌بانو باز هم لب‌هایش را به سمت وافور برد و نفس زغال گداخته را گرفت. بعد در جواب گفت:
– مثل اینکه ختم دختر حاج موسی رو یادت رفته. اسماعیل گچ‌کار واسه یه شلیک اشتباه سه انگشتش قطع شد. الانم دیگه نمی‌تونه گچ‌کاری کنه، حالا اون چطوری باید خرج زن و بچشو بده؟

– اولا که اون یه اتفاق بود. دوما، این یه رسمه از قدیم به ما رسیده.
– ‏امون از این رسما.
– ‏تا بوده همین بوده، یا واسه عزت و احترام به مهمونا تیر در می‌کنن و یا واسه شادی و غم. هر چه‌قدر طرف جوون‌تر و خوشگل‌تر باشه براش تیر بیشتری در می‌کنن. شکر خدا که آراز تو همه چی تمومه، پس مطمعن باش همه می‌خوان توی عروسیش سنگ تموم بذارن.
– ‏عروسی خودتو یادته؟! اون تیر که به کابل برق خورد بعد اون کابل درست افتاد وسط مجلس عروسی و نصف مهمونا رو برق گرفت.
علی‌یار قهقهه‌ای زد و گفت:
– جات خالی، همین نیم ساعت پیش داشتم این خاطره رو واسه سید تعریف می‌کردم.
گل‌بانو هم با مرور آن اتفاق لبخندی زد و علی‌یار ادامه داد:
– دایی رو یادته؟
– ‏آره، خدا بیامرز تا روزی که زنده بود می‌گفت رعشه‌ی دستش از صدقه سر اون عروسیه.
– ‏دقیقا.
گل‌بانو با لحن کاملا جدی گفت:
– این رسم مزخرف رو‌ بذارید کنار.
– ‏نترس خواهر من، حواسم بهشون هست.
– ‏اتفاق یه بار می‌افته علی‌یار… من نمی‌خوام خون از دماغ کسی بیاد.
– ‏تو خیلی نسبت به این موضوع حساس شدی.
– ‏تو رو روح آقاجون بگو بعد شام کسی دیگه تیراندازی نکنه.
علی‌یار چند لحظه در فکر فرو رفت و گفت:
– ‏حالا که اینقدر برات مهمه به روی جفت چشام، اجازه نمی‌دم کسی بعد شام تیر در کنه.
– ‏دستت درد نکنه.
– ‏همه به غیر از یه نفر.
گلبانو بُراق شد و گفت:
– ‏اون یه نفر کیه؟!
– ‏عروست.
– ‏یعنی چی؟
– ‏عروست دیروز ازم قول گرفته که امشب با برنو دست نقره‌ای من چند‌ تا تیر در کنه. منم نتونستم تو ذوق عروس بزنم، اونم دقیقا شب عروسیش. واسه همین قبول کردم.
– ‏آخر من از دست شماها سکته می‌کنم.
– ‏پاشو، پاشو بریم سر دیگ ببینم این سید پیر چی کار کرده. دلم داره ضعف می‌ره.
خواهر و برادر شانه به شانه‌ی هم راه افتادند و از خانه خارج شدند. نوازنده‌ها آنچنان شوری به راه انداخته بودند که علی‌یار هم به وجد آمده بود و با سرخوشی در هر قدم شانه‌ای بالا می‌انداخت. چند گلوله شلیک شد. کنار دیگ چلوگوشت ایستادند. صدای غریو شادی مجلس عروسی به اوج رسیده بود که یک گلوله‌ شلیک شد و…
بین آن هیاهو وا رفتن نفس نوازنده‌ی سرنا و نواختن چند ضربه‌ی خارج از ریتم دهل توی ذوق زد. غریو شادی خوابید. سکوت دامنه‌داری همه جا را فرا گرفت. گویی که سکوت نطفه‌ی هر حرفی را با خودش در سیاهی شب گم می‌کرد. علی‌یار و گل‌بانو با تعجب به هم نگاهی انداختند. قلب گل‌بانو سنگین و کند می‌زد. آن سکوت وهم انگیز به جان و خواهر و برادر چنگ می‌زد تا اینکه با صدای جیغ یک دختر بچه مهر سکوت شکست و در پس آن آن صدای جیغ زن‌ها، ناله و نفرین‌ها بلند شد. علی‌یار و گل‌بانو پا تند کردند و بیرون رفتند. داخل کوچه برزین را دیدند که با سرعت از در خانه بیرون زد و پا به فرار گذاشت. علی‌یار چند بار برزین را صدا زد، اما وقتی جوابی نگرفت رد رفته‌ی برزین را در پیش گرفت و در تاریکی شب گم شد. گل‌بانو رفت داخل خانه و خودش را به جمعیت رساند. زنان مویه می‌کردند و بعضی از مردها ناسزا می‌گفتند. به سختی راهش را از بینشان باز کرد و جلو رفت. از پشت سر ماشاالله را دید که روی زمین سر یک نفر را بغل کرده بود. ماشاالله با صدای لرزان گفت:
– نترس، نترس من کنارتم. گفتم الان ماشینو بیارن، الان ماشین میاد.
بعد رو کرد به سمت جمعیت و فریاد زد:
– یه نفر یه ماشین بیاره…
یک طرف عروس غش کرده بود و روی دست زن‌ها بود و طرف دیگر حبیب با دست‌های غرق خون بر فرق سرش می‌کوبید و اشک می‌ریخت. گل‌بانو تن لرزانش را به سمت جلو کشید و تن غرق خون پسر را روی دست پدر دید. آراز با دیدن مادر دستش را به سمت او بلند کرد. چشمان خیس و بهت زده‌اش به گل‌بانو دوخته شده بود. گل‌بانو روی خون داغ جوانش قدم گذاشت و جلو رفت. ردپایش بلافاصله محو شدند. با چانه‌ای لرزان دستش را در دست گرفت. صدای ضعیفی از حنجره‌‌ی آراز بیرون آمد.
– خ…خ…یلی س…سرد… سردمه ما…ماما… .
دیگر صدایی نیامد. گل‌بانو با بی‌قراری پرده‌های اشک را کنار زد و جوانش را دید که در آغوش پدر آرام گرفته.

۱- گلونی: نوعی پوشش مخصوص مردان و زنان قوم لر و لک که معمولا با طرح بته جقه طرح زده می‌شود.

آرش تبریزی.

داستان و داستان نویسیمشاهده نوشته ها

Avatar for داستان و داستان نویسی

نویسنده و مدرس داستان نویسی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید