«بیگانه»
سعی کرد زیپهای چمدان بزرگ را به زور به هم برساند، اما نشد. دستهایش دیگر توان نداشت و مثل بید میلرزید.
همان جا کنار چمدان روی زمین نشست. انگار دنیا روی سر او خراب و خانه تنگ شده بود.
نفسش تنگتر…
به دستهای خود خیره شد، به انگشتها که میلرزیدند. مردمک چشمهای او بیقرارتر از قلبش میچرخیدند و روی عکس دونفرهی او و لیلی که روی دیوار روبرو بود، مکث میکردند. بدنش مثل کوره میسوخت و عرق سردی رعشه بر اندام او میانداخت. گوشی را از روی میز برداشت و به عکس لیلی در پس زمینه خیره شد که لبخند میزد.
«پس کی برمیگردی لعنتی؟ دلم برات تنگ شده!»
لبخندی تلخ گوشهی لب او خشکید و بغض کرد. دلش نمیخواست ماجرا به اینجا کشیده شود، اما طاقتش طاق شده بود. دیگر تحمل این را نداشت که آن غریبه جلوی چشم او، لباسهای لیلی را بپوشد، ادای خندیدن او را در بیاورد. حتی موهایش را! موهایش را مثل او ببافد
و همان کتابهای مورد علاقهی او را بخواند.
از وفاداری خود به لیلی حظ میبرد. از اینکه نمیگذاشت آن زن به او نزدیک شود. گاهی اشکهای پنهانی زن را گوشهی آشپزخانه میدید و دلش برای او میسوخت. وقتی کنار مهدی مینشست و دستهای او را در دست میگرفت، دستش را پس میکشید و با اخم به چشمهای روشن او زل میزد. اما زن لبخندزنان، خودش را به زور کنار مهدی روی مبل میچپاند و از خاطرات مشترکشان میگفت. مهدی فقط به این فکر میکرد که دقیقا شبیه لیلی حرف میزد، با همان لحن و صدا و مثل همیشه آخر حرفهایش میگفت: «تو خوب میشی عزیزم! خودم مراقبت هستم. تو باید برام بمونی و با هم بچه هامون رو بزرگ کنیم. جز تو، کی اینقد دیوونهی لیلیه. من لیلی توام! مگه نه مهدی؟»
مهدی در دلش به او ناسزا میگفت که اینقدر قشنگ ادای لیلی را در میآورد. اصلا این لعنتی، چطور از همهی خاطرات او و لیلی با خبر است. حتما از لیلی پرسیده. عجب مارمولکی!» دلش میخواست مشت محکمی به دهانش بکوبد اما حس عجیبی نمیگذاشت. هم از او متنفر بود و هم شباهتش به لیلی را دوست داشت.
«مهدی جان! غذا آمادهست. پاشو بیا.»
«لیلی! چرا این روزها هم هستی و هم نیستی؟!
دیروز که برای خرید رفتی و اون جای تو برگشت خونه، خیلی عصبی شدم. خیلی! آخه چرا میخوان تو رو از من بگیرن؟ چرا؟»
«مهدی! وقتی تنهایی با کی حرف میزنی؟»
«تو تنهایی؟»
«آره! یادته شب چهلم مادرت؟ زیر درخت توت، تو حیاط خونهی بابات؟ یادته اون شب رو؟»
«لیلی! با مامانم حرف میزدم!»
«باشه عزیزم! حالا پاشو بیا شام بخور. باید قرصاتو بعد از غذا بخوری.»
دست خود را روی چمدان گذاشت که بلند شود. چیزی در دلش فرو ریخت و غم عظیمی از قلبش به تمام سلولها سرازیر شد. به زور پاهای کمجانش را به سمت جلو میکشید.
از راهرو صدای زنی به گوش میرسید که خیلی آرام با گوشی حرف میزد. گوشش را تیز کرد. «آرره مامان! بردمش پیش روانپزشک. قرصهاشو عوض کرد. باشه! باشه! مواظبش هستم.» مهدی از پشت سر به شانهی زن زد و گفت: «مواظب کی هستی ورپریده؟ برای من نقشه میکشی؟
همین روزاست که از خونه بیرونت کنم. حیف! حیف که فقط تو میدونی لیلی من کجاست. بخدا اگه جاشو بهم نگی…»
«مهدی جان! لطفاً تمومش کن. بریم غذا سرد شد.» دوباره به آشپزخانه رفت و برای چندمین بار با وسواس دستهایش را شست و خیره به انگشتها اشک ریخت.
اشک ریخت و فریاد زد.
«مگه میشه اینقدر پلید باشی که منو به بازی بگیری؟ آخه تو از کجا پیدات شد؟ چرا این بازی رو شروع کردی که…؟»
بقیهی جمله را با آبی که در دست داشت بلعید. زنی غریبه در سر مهدی جیغ میکشید که چشمهای روشنش را میشناخت، حتی موج موهای سیاه و درخشان او را…
زن دستهای او را گرفته و التماس میکرد و چشمهای بیتفاوت مهدی روی انگشت های ظریف و زیبای زن میچرخید. دیگر از آن همه شباهت دیوانه کننده، منزجر شده بود.
زنی که تمام پهنای صورت زیبایش را اشک خیس کرده بود، با گریه جیغ میزد،
زنی غریبه، اما آشنا!
«مگه میشه این همه شباهت؟!
مگه میشه پشت اونهمه زیبایی، دروغ و زشتی پنهون شده باشه؟!
عطر لیلی!
سلیقهش!
همون دلبریاش!
خدا لعنتت کنه غریبهی عوضی!
من از همهی قشنگیای دنیا، فقط لیلی رو خواستم. کاش میگفتی، باهاش چکار کردی!
باورم نمیشه لیلی! حتی وقتی عصبانی میشم، درست مثل خودت، صندلی رو میذاره روبروی پنجره و تو سکوت به بیرون خیره میشه و آروم همون آوازی رو میخونه که بالای کوه با هم میخوندیم.»
مهدی، بیحال و منگ روی کاناپه ولو شده بود و زیر چشمی به چمدان بزرگ نگاه میکرد. قفسهی سینهاش میسوخت. به سختی آب دهان خود را قورت میداد. صداهای موهومی در سرش ولوله میکردند. دردی عجیب در استخوانهای او میپیچید. کتاب را نمیخواند و فقط با حرص ورق میزد که صدایی توجه او را به خود جلب کرد. لیلی بود. پشت پنجره همان آواز همیشگی را زمزمه و برگهای خشک شمعدانی را جدا میکرد.
باد سرد پاییزی با پرده بازی میکرد و آن را تا سقف بالا میبرد. تا میخواست لیلی را خوب تماشا کند، دوباره پرده پایین میافتاد.
صدای باد نمیگذاشت آواز زیبای او را به وضوح بشنود. هیجان زده و بلند داد زد:
«لیلی! لیلی! کجا بودی تا حالا؟»
«جانم! من که همیشه همین جام.» به سختی اما با شوق بلند شد و به سمت پنجره رفت
و دستهای خود را جلوی صورت لیلی گرفت و گفت: «ببین! صد بار شستم اینا رو. چرا پاک نمیشن؟!
این پیرهن سفیدم رو نگاه کن. یعنی این لکه ها میره؟»
«مهدی جان! قرصهاتو خوردی؟»
«نه. دیگه نمیخورم. اون غریبهی عوضی اونا رو به من میداد که نتونم بشناسمش.
اون من رو به زور پیش روانپزشک برد.»
«عزیز من! یکم تو بدنت زندگی کن، نه تو ذهنت.»
«لکه ها! اینا رو ببین لیلی! پاک میشن؟»
« نه عزیزم! بعضی لکهها هیچوقت پاک نمیشن.»
لیلی گلدان را برداشت و زمزمهکنان به حیاط رفت و مهدی با عجله او را دنبال کرد تا چیزی بگوید، اما کسی را ندید.
«لعنتیا! باز بردنش.»
تاریکی همه جا را فراگرفته بود. نور ملایمِ تیر چراغ برق کوچه، از پنجره، به خانه روشنی کمی میداد. همهی لامپها خاموش و خانه در سکوت و تاریکی مبهمی فرورفته بود.
بوی تند تعفن، لحظه به لحظه، آزاردهندهتر میشد. اما مهدی ترجیح میداد به اتاق خواب نرود و تختخواب را با آن وضعیت وحشتناک نبیند.
«غریبهی لعنتی! من به تو گفته بودم که حق نداری! حق نداری تو اتاق خواب من و لیلی بخوابی. وقتی تو رو با لباس خواب لیلی دیدم، کنترلم رو از دست دادم.
دیگه باید این کابوس رو تموم میکردم.
تقصیر خودت بود!
چرا نگفتی با لیلی چکار کردی؟
چرا نگفتی!؟
نگفتی و…»
صدای زنگ تلفن، سکوت مرگبار خانه را شکست و بعد از کمی روی پیغام گیر رفت: «سلام لیلی جان! خوبی مامان؟ امروز زنگ نزدی. نگرانت شدم! مهدی چطوره؟ بهتر شد؟»
و دوباره سکوت و سکوت…
مهدی روی کاناپه غلتی زد. حرف لیلی در سرش تکرار میشد اما با صدای آن غریبه…
کتاب بیگانهها۱ را از گوشهی کاناپه برداشت و آباژور را روشن کرد. میخواست حواس خود را روی کتاب متمرکز کند. صفحهی آخر بود که صدای زنگ موبایل آن غریبه در خانه پیچید و قطع شد و بعد گوشی خودش.
با بیحالی دست دراز کرد و با دستی لرزان گوشی را از روی میز برداشت. گرسنگی امانش را بریده بود اما نمیتوانست چیزی بخورد. حالت تهوع عجیبی آزارش میداد. مادر لیلی بود. جواب نداد و سریع پیامکی روی صفحه گوشی ظاهر شد.
«مهدی جان! خوبی پسرم؟ لیلی خوبه؟ چرا زنگ زدم به گوشیش جواب نداد؟»
به گوشی نگاهی انداخت و دوباره لم داد. مادرش با چشمهای نگران او را ورانداز میکرد و به سمتش میآمد.
مهدی خواست چیزی بگوید اما کلمات در گلو گم شدند و زبانش بند آمد. چشم از قدمهای مادر برداشت و به چمدان زل زد. زمزمههایی در مغزش تکرار و کلمات نامفهومی روی لب او جاری میشدند. از قسمت باز زیپ انگشتهای ظریف و کشیدهی زنی دیده میشد که خون روی آن ماسیده بود.
«لعنت به تو بیگانه! لعنت به تو! چقد شبیه انگشتای لیلی منه!»
۱.aliens
#فاطمه_یاراحمدی_روشنا
بدون دیدگاه