حتی اگر برف ببارد
بعضی جملهها مثل میخ در سر آدم فرو میروند. حتی اگر مال خودت نباشند، یا از میان بحث دیگران بیایند. فرو میروند و آنقدر در گذشتهات میگردند تا جایی خودشان را پیدا کنند.
صبح یک روز اواخر آذرماه روی صندلی چوبی کافه ماندگار، نشسته بودم. کافهای سه ضلعی وسط خیابان مجمر با پنجرههای بزرگ که یک سمتش رو به خیابان است و سمت دیگرش رو به مادی*. آن ضلع پشتی هم، دیوار به دیوار خانهای قدیمیست که انگار از صدسال پیش، بعد از آخرین نفسهای پیرزنی تنها، کلیدی در قفلش نچرخیده بود. داخل کافه جای زیادی برای نشستن نداشت. فضایش کافی به نظر میرسید اما غیر از دو میز کوچک و چهار صندلی جای دیگری نبود. همیشه فکر میکردم به علت فضای دلپذیر کنار مادی هیچکس دلش نمیخواهد داخل بنشیند و صاحب کافه هم شاید دلش نمیخواست. از رنگ دودی تیرهای که زده بود به در و دیوار حدس میزدم. این وقت پاییز را دوست نداشتم. احساس میکردم یکی دست آدم را میگیرد و آرام هلش میدهد وسط زمستان. سوز سرمای دیماه با آن برف سنگینش، یک جایی میان خاطراتم، زمینگیرم کرده بود.
گفتوگوی زن و مرد پشت سرم از جنس همان میخها بود و تمامی هم نداشت. از آن مشکلات قدیمی که حلشدنی نیستند. اشتیاقشان برای خوردن صبحانه، نشان میداد توقعی به نتیجه دادن بحثشان ندارند. شاید برای همین با صدای بلند حرف میزدند. آهنگ صدا، بلندیاش و حتی تلفظ صحیح کلمهها، رابطه مستقیمی با ناامیدی دارد؛ هرچه بلندتر و تندتر حرف میزنیم، ناامیدتریم.
مرد را در شیشه پنجرهی بزرگ رو به خیابان میدیدم. دهه چهارم زندگیاش بود و ده کیلویی اضافه وزن داشت. از آنها که تکپوش کرمرنگ میپوشند، که بالایش راهراه است. تقریبا میتوان گفت آدمهای مظلومی به نظر میرسند اما اگر ساعت مچی بسته باشند، کمی از مظلومیتشان کم میکند. خاصیت زمان همین است؛ امتدادش میتواند آدم را عوض کند. زن بیشتر و بلندتر حرف میزد، بیشتر هم میخورد. حدس میزدم کمی رژلب روی چانهاش ماسیده باشد. مثل یک کوک ناجور روی لباس. شاید هم هیچوقت سازشان کوک نبوده است که حالا اینجا، میان بحثی کهنه و غبار گرفته، نتهای ناموزون زندگیشان را زیرورو میکردند. زن را تنها هیبت سیاهی میدیدم. به همان سیاهی که بحث را پیش میبرد.
خیلی وقتها میآمدم اینجا و برای خودم قصه میبافتم؛ از آدمهایی که میآمدند، ماشینهایی که میگذشتند،حتی برای آن خانه قدیمی پشت کافه، یا قاب بزرگ روی دیوار که میان چند قاب کوچک جا گرفته بود. آدمها وقتی میخواهند بروند هیچ چیز جلودارشان نیست. حتی برف.
بعضی عادتهایم را دوست نداشتم. مخصوصا آنها که مادرم نهیبشان را زده بود. گاهی فکر میکردم آن نهیبها، آن اخطارهای گاه به شوخی و گاه با آیندهنگری، میراث خودش باشد. دریا را هم ندید. وقتی با هم آشنا شدیم چند سالی میشد که رفته بود. اوایل شروع سی سالگی، یک روز صبح به وقت خوردن یک قهوه با هم آشنا شدیم. دستش خورد و قهوهام ریخت. بعدها فهمیدم دستش به خیلی چیزها میخورد. میتواند یک شب در همان ظرفی که غذا درست میکند آنقدر یک خاطره را هم بزند تا بالا بیاورم.
دو روز بعد از آن، همانجا دیدمش. روی نیمکت همیشگیام نشسته بودم و پشتش به من بود. یاد مادرم افتادم؛ عادت، میوهی خواستن را نارس میکند. نشسته بودم تا انتظارش تمام شود. فکر میکردم آدمهایی که رو به خیابان مینشینند و به رفت و آمد ماشینها زل میزنند، انتظار کسی را می کشند. دریا اما تنهاییاش را با خود آورده بود. هزار کلمه را در ذهنم قطار کرده و جمله میساختم. میدانستم توان گفتنشان را ندارم اما بیوقت آمدنم اینجا با دست خالی نمیشد. کمی بعد شاید از بیحوصلهگی سرش ر ا چرخاند و در قاب چشمش افتادم. از جایش بلند شد و با لبخندی سمتم آمد. مثل نوجوانی که روبهروی معلمش ایستاده و درسش را بلد نیست یا شعری از بر نکرده باشد، مودب و آرام ایستادم. قطار کلمات بود در ذهن خجالت زدهام. سر میزم که نشست، دستش خورد و دلم ریخت.
پدر و مادرش را از دست داده بود و تنها در خانهای همان نزدیکیها زندگی میکرد. وسعت تنهاییاش تا جنگل انزوای من میرسید. اوایل فکر میکردیم این تلاقی جنگل و دریا، همان ساحل آرامشیست که تلائلو خورشیدش هر روز صبح روی شنهای خیالت میرقصد و به زندگی جان میدهد. اما زندگی آنجور که در خیالمان نقاشیاش کرده بودیم، پیش نرفت. سه سال هرکه نواخت، دیگری نرقصید. ترانههای زندگی با ساز ناکوک ما جور نبود، یا دستکم خوب نشنیدیم. شانزدهم دیماه برف سنگینی باریده بود. شب قبل، تکرار هزاربارهی گفتنیها را رها کردم و ناگفتهها را در چمدانم ریختم. آن سوز سرما و روزگاری که زیر برف مانده بود، پای ماندن را لنگ میکرد. عصر همان روز، چمدانم را که فکر میکردم هر برفی را آب میکند، برداشتم و بیمقصد رفتم.
صبح یک روز اواخر آذرماه روی صندلی چوبی کافه ماندگار، نشسته بودم. همان کافهای که دستش خورد و قهوهام ریخت. بعد از حدود یکسال شاید دلتنگی اینجا کشانده بودمان. حرفهایمان تکراری بود و امیدی نداشتیم به جایی برسد. دستم خالی بود؛ چمدان ناگفتههایم را همان روز عصر دیماه، میان آنهمه برف رها کرده بودم. دریا بیشتر حرف میزد. کمی آنطرفتر پشت میز چوبی دیگری، مردی تنها نشسته بود. به نظر دهه چهارم زندگیاش را میگذراند. گاهی به پنجره خیره میشد. فکر میکردم منتظر کسی باشد که رو به پنجره نشسته است و خیابان را نگاه میکند. یا شاید تنهاییش را آورده تا در دریای خیالش غرق کند. نگاهش را که از پنجره میگرفت، دستی به موهایش میکشید و به قاب عکسهای روی دیوار زل میزد. ده دوازده قاب کوچک به طور نامنظم روی دیوار کافه را پوشانده بود و قاب بزرگ وسطشان تصویر مردی را نشان میداد که چمدانش را گذاشته بود و در برف میرفت. آدم گاهی خودش را هم پشت اتفاقی، پس خاطرهای یا میان قاب عکسی جا میگذارد. شاید من هم خودم را جایی میان آن چمدان جا گذاشتهام که بعد از یکسال اینجا نشستهام و دریا روبهرویم است. به ساعت مچیام نگاه کردم. دلم میخواست زمان متوقف شود و همان جایی که هستم، برای همیشه بمانم. حتی اگر برف ببارد.
• مادی: اصفهانیها به نهرهای آبی که در گذشته از رودخانه منشعب میشده برای کشاورزی، مادی میگویند. امروزه این نهرها لابهلای خیابانها، به شهر زندگی میدهند. مادی نیاسرم از وسط خیابان مجمر میگذرد.
بدون دیدگاه