بهرام اسماعیل بیگی – سایه‌ها چشم ندارند


سایه‌ها چشم ندارند

– تو کی هستی؟
– من بهت گفتم بیای.
– این‌جا کجاست؟ چطوری اومدم؟
– دنیای خودته و همیشه بودی.
– دنیای من پر از رنگه. پر از مردم غریبه و آشنا. آدم‌هایی که می‌شناسم و باهاشون حرف می‌زنم. این‌جا همش سیاهیه و هیچ‌کس نیست.
– همون دنیاست، فقط داری یه جور دیگه نگاهش می‌کنی. داری با چشمات میبینیش.
– همیشه با چشمام میبینم. مگه غیر از چشم، جور دیگه هم میشه دید؟
– آره، عادت کردید همه چیز رو با مغزتون ببینید. هرچیزی رو که می‌خواید می‌بینید و واقعیت‌ها رو اگه خوشایند باشن!
– این واقعیت دنیای ماست؟
– نه همه‌ی واقعیت؛ واقعیتی که نمی‌بینید و هر روز بزرگ و بزرگ‌تر میشه. شما دارید تو عالم خودتون، دنیای سایه‌ها رو می‌سازید. سایه‌هایی که کاری با هم ندارن و همدیگرو نمیبینن.
– تو کی هستی؟
– خود تو!
صدا قطع شد و اطرافم هیچ‌کس نبود. دست و پایی برای تکان دادن نداشتم، یا اگر داشتم قدرت هیچ حرکتی در من نبود. انگار توده‌ی متراکمی شده بودم در آسمان تاریک شهری که بوی سوخته‌گی و مرگ می‌داد. مثل ابر غلیظ و سیاهی که شباهتش با انسان، دو چشم است که از آن بالا به شهر زل زده‌ باشد. سایه‌هایی روی دیوارها، روی زمین، میان ماشین‌ها و حتی پشت پنجره‌ها دیده می‌شد. گویا زمان ایستاده بود و همه زیر انبوهی از سیاهی، تبدیل به سایه‌های بی‌حرکت و صامتی شده بودند.
توی رختخوابم مثل کسی که از مسخی بزرگ برگشته باشد، دراز کشیده و به سقف زل زده بودم. دست و پایم را با تردید تکان دادم؛ همه چیز سر جای خودش بود. صدای تیک تیک ساعت کنار تختم با ریتم صدای قاشقی که چای را هم می‌زد تا شیرین شود یکی شده بود. برادرم عادت داشت صبح‌ها چای شیرین بخورد.
صدای تلوزیون تقریبا زیاد بود و طبق معمول هجوم اخبار جنگ و درگیری تا افزایش قیمت طلا و طرح مسکن بیست و پنج متری مغزمان را متلاشی می‌کرد؛ تلاش بی‌ثمر چند دهه‌ی‌ اخیر بابا برای بیدار کردن ما و دسته جمعی صبحانه خوردن. تنم آوار شده بود روی تخت، مثل این‌که هزار سال پیش خوابیده بودم و حالا غریبه با دنیا بیدار شده باشم مغزم گیج و منگ، دستوری برای ادامه زندگی نداشت. اما باید بلند می‌شدم، باید صبحانه میخوردم و باید می‌رفتم. دنیایی پر از بایدهای تکراری، پر از اجبارهای بی‌هدف و از روی عادت ساخته‌ایم.
انگار هزار ساعت طول کشید که فاصله سه متری تختم تا دستگیره در را طی کنم. بابا اتو کشیده و مرتب با سگگ کمربندی که آخرین سوراخ را نشانه گرفته بود مثل افسری حاضر به جنگ وسط سالن ایستاده و اخبار نظامی را دنبال می‌کرد. توی دستشویی فکر ‌کردم یکی مثل بابا کجای خواب دیشب من قرار می‌گیرد. اخبار را گوش می‌دهد که وقتی پشت میز کارش می‌نشیند حرفی برای گپ زدن با همکارش داشته باشد؟ هیچ‌وقت فکر نکرده بودم که چرا این‌قدر کمربندش را محکم میّ‌بندد. سیفون را که کشیدم یادم آمد در دوران کرونا تنها نشانه‌ی حیات همسایه تنهای طبقه بالایی همین صدای سیفون بود. صبحانه که می‌خوردم خواهرم دستش را تکان داد و از خانه بیرون رفت؛ یعنی خداحافظ تا شب. یاد سایه‌های توی خوابم افتادم.
سرکوچه منتظر رسیدن اسنپ بودم. مردی پای تیرک تابلوی توقف ممنوع نشسته و چند پاکت سیگار جلویش گذاشته بود. دختری کنار دیوار با موبایلش بازی می‌کرد و مرد کوتاه قدی لابه‌لای خمیازه‌هایش لقمه نانی را گاز می‌زد. تازه‌گی‌ها وقتی می‌خواستم اسنپ بگیرم گزینه ناشنوا را می‌زدم. حوصله حرف‌های پراکنده و اخبارهای جورواجور را نداشتم.
سر میز شام خوابم را تعریف کردم. بابا گفت:
“کمتر بخور که شبا راحت بخوابی.”
مامان که هیچ‌وقت طاقت ندارد خاری در پای بچه‌هایش برود و خواب بد را مثل گلوله‌ای در قلب آن‌ها می‌بیند و علاقه‌ای به بحث کردن در مورد آن‌ها را ندارد، گفت:
“خدا عاقبت همه رو به‌‌خیر کنه.”
خواهرم هنوز نیامده بود. برادرم تا دیروقت سرکار بود و به قول خودش چند سالی می‌شد شب‌های خانه را ندیده است.
آن‌شب برخلاف روال قبل، بعد از شام یک‌راست به اتاقم نرفتم و کنار بابا و مامان نشستم. می‌خواستم حضورم هیزمی بر کانون گرم خانواده باشد. چای را با اخبار شبانگاهی خوردیم. فهمیدم نام وزیر دفاع آلبانی “نیکو پِلِشی” است. مامان غیر از کارهای خانه، بقیه کارها را به خدا سپرده و بابا نمی‌داند چرا همسایه طبقه بالایی یک سال است دستشویی نمی‌رود.
به خوابم فکر می‌کردم. به دنیایی که ساخته‌ایم. به سایه‌هایی که با هم، ولی جدا از هم، تلاش می‌کنیم روزهای کش‌دار زندگی را سپری کنیم. به عجله‌ای که هر روز برای رسیدن به فردا داریم و فردایی که فقط سایه‌های بیش‌تر و تنهایی بزرگ‌تری برایمان دارد.

داستان و داستان نویسیمشاهده نوشته ها

Avatar for داستان و داستان نویسی

نویسنده و مدرس داستان نویسی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید