عطر روزهای گرم
ده سال پیش زندگیاش شهر بم شد و آن اتفاق، زلزلهای که ویرانش کرد. هنوز بعد از این همه سال، هروقت یادش میآید پسلرزههایش قلبش را زیرورو میکند. اوایل دلش میخواست یکروز صبح که بیدار میشود، قبل از باز شدن کامل چشمهایش، بفهمد خواب بوده هرچه دیده است. حتی دلش میخواست یک صبح تابستان باشد؛ روزهای گرم سال را بیشتر دوست داشت. واقعیت اما چیزی بود که در آن دستوپا میزد. زنجیری که میان زجر و زجه گرفتارش کرده و زندگی را از یادش برده بود. برای سن و سال او که نصف دنیایش سوار بر نسیم خوشخیالی میگذرد و نصف دیگرش امید و آرزوست، پذیرفتن چنان طوفانی سخت بود. پارسا اما وضعیش بهتر بود. بیستوپنج سال داشت و آنقدر بزرگ شده بود که بپذیرد معجون زندگی تلخ و شیرین را با هم دارد و آنقدری چشیده بود که بتواند دست خواهرش را بگیرد. سارا هم دلش به او خوش بود.
زندگی در خانهی پدربزرگ رنگ و بوی دیگری داشت. وسط همان شهر، با همان آدمها و همان خیابانها، اما همه چیزش فرق میکرد. یاد کودکیهایشان میافتادند؛ آن خانه قدیمی، لذت بازیهای آخر هفته با بابابزرگ و مهربانیهای بیحد مامانبزرگ همیشه برایشان ذوق داشت. بزرگتر که شدند خانه قدیمی هم عوض شد، کوچکتر شد و جدیدتر. مادربزرگ میگفت توان انجام کارهای آن خانه بزرگ را ندارد. جریان زندگیشان اما عوض نشد. بعضیها میتوانند خانهها را به حرف بیاورند. به کالبد سخت و بیروح سنگ و سیمان و آجر، جان ببخشند. آنها هم از همان جنس آدمها بودند. خانه و زندگیشان بهروز شده و خودشان در همان گرمی و صفای گذشته مانده بودند، هرچند داغ نامنتظر کمر هر گرم و سرد روزگار چشیدهای را میشکند. سارا و پارسا مثل گلی که زمستان روزگار را به امید ریشه در خاکش تاب میآورد، آمده بودند تا سرمای تلخ زندگیشان را کنار پدربزرگ و مادربزرگشان بهار کنند. هرچند بعد از آن اتفاق دردناک، ماهها و شاید سالها طول میکشید تا به زندگی برگردند، بیشتر سارا.
پارسا که رفت تنهایی سارا بزرگتر شد. دلتنگ که میشد به نقشهی کانادا پناه میبرد. خیره به صفحهی لپتاپ، تورنتو را پیدا میکرد و در خیالی قریب، میان خیابانهای غریبش قدم میزد. هجده سالش شده بود. گاهی فکر میکرد نبودن پارسا بیشتر از آن اتفاق، دلگیرش میکند. هرچه بزرگتر میشد رویدادهای زندگی برایش عمیقتر میشدند. قدر خوشحالی را بیشتر میدانست ولی غصه هم تا اعماق قلبش فرو میرفت. اما کمکم داشت به زندگی جدید عادت میکرد. یاد میگرفت زندگی مثل کودک بازیگوشیست که رفتار غیرقابل پیشبینیاش هم شیرین میتواند باشد و هم تلخ.
دانشگاه دلمشغولیها، خیال و آرزوهایش را تغییر داد و صفای و صمیمیت آن خانه آرامش از دست رفتهی چند سال گذشته را بازگرداند. پارسا هم همیشه میگفت: “میارمت اینجا پیش خودم. فقط باید لیسانست رو بگیری.” هرچند خودش بارها به این فکر کرده بود و از هر تغییر بزرگی واهمه داشت، اما دلش به همین حرفها خوش بود.
پارسا که آمد انگار یک تکهی جداشدهاش را به او برگردانده و تمام آن دلتنگیها و انتظارها را یکجا گرفته باشند، همه وجودش غرق خوشی شد. مثل پرندهای که از قفس رها شده باشد، بعد از شش سال فکر میکرد دیگر بال و پرش نمیشکند و از هراس هیچ اتفاقی قلبش تکهتکه نمیشود. مثل روزهای دردناکی که دستش را گرفت و به زندگی پیوندش داد، آمده بود تا تکیهگاه خواهرش باشد.
یکشب تا دیروقت خاطراتشان را مرور کردند. توافقی نانوشته برای فراموشی بخشی از گذشته داشتند. از خانهی قدیمی گفتند تا همین تماسهای چند وقت پیششان، از فرداهایی که قرار است تلخی گذشته را پاک کند، ولی هیچکدام حرفی از آن اتفاق نمیزدند.
صبح سارا آخرین نفر از خواب بیدار شد. صدای مادربزرگ که مشغول آماده کردن صبحانه بود از آشپزخانه میآمد. دست و صورتش را که میشست فکر کرد الان پدربزرگ گرسنه و بیحوصله، با استکان آبجوش در دست، ایستاده و زیرلب غر میزند. دلش برایشان تنگ شد. صورتش را خشک کرد و حوله بهدست بیرون آمد. چشمش به سفره پهن شده افتاد. نان تازه و باریکهی نوری که به دلش میتابید. با ذوق به نانی که تکهای از آن کنده شده بود نگاه کرد. چقدر بودن پارسا دلگرمش میکرد. با صدای بلند گفت: “از اون روزا این عادت رو داشتی. اونجام که میری نون میگیری نصفش رو تا خونه میخوری؟” پارسا که مشغول چای ریختن بود نگاه پدربزرگ کرد و با خنده گفت: ” از دوهفته دیگه خودش میره میخره که نونا رو سالم بیاره.” مادربزرگ سفره را نگاه کرد و انگار قطرهی اشکی آمده باشد توی چشمش، چند بار پلک زد. چیزی در دلش فرو ریخت. بعد از آن اتفاق، دلش به نوههایش خوش بود.
فرودگاه تورنتو سرد بود. دستش را در جیب شلوارش کرد و روی نزدیکترین صندلی نشست. دلگرم، چشم دوخته بود به پارسا که منتظر تحویل چمدانها بود. دلش میخواست تابستان باشد. روزهای گرم سال را بیشتر دوست داشت.
بدون دیدگاه