رویای البرز
روی پله پنجم از هشت پلهی مشرف به حیاط مدرسه نشستهبودم.
شلاقهای داغ آفتاب تیرماه، پشت سرهم روی فرق سرم فرود میآمدند. از خیر سایه گذشتهبودم چون از انتهای حیاط مدرسه، اشرافی به دفتر مدیر نداشتم.
بابا رفتهبود کارنامه امتحان نهاییِ کلاس پنجمام را بگیرد و من، مضطرب و پریشان؛ چشم دوختهبودم به درگاه آن اتاق لعنتی و پیش خودم فکر میکردم: «مگه یه کارنامه گرفتن چقدر طول داره؟ حتما همونی که نباید بشه، شده.»
گهگاه، همکلاسیها با پدر یا مادرشان از جلوی چشمانم رد میشدند و پنج دقیقه بعد، کارنامه بهدست و خندان، بر میگشتند. اما هنوز از بابا خبری نبود.
چشمانم بین دفتر و حیاط خالی مدرسه رفتوآمد میکرد.
نگران بودم و پر از ترس.
جنگِ لشکرِ خیال پردازیهایِ همیشگیام با ستونهای پرتعداد سربازانِ پریشانی و تشویش، نبردی تمامعیار بود. گاهی خیالات پیش میراندند و فضای مدرسه را با خاطراتم فتح میکردند و گاه، با حمله پیادهنظام اضطراب به عقب رانده میشدند.
اما بالاخره آفتاب داغ، کار خودش را کرد.
بخار خیال از سرم سَر رفت و مثل مِه، نشست روی حیاط بزرگ دبستان فردوسی و پنج تابستانی که رفتهبودند.
مدرسهای بزرگ با جای کافی برای انواع بازی و شیطنت، نه مثل مدرسههای آپارتمانی امروز که دَم گرم و تازهی کودکی، در آن تنگ نفس میگیرد.
گوشه گوشهی آن حیاط بزرگ، پر بود از خاطرات رنگارنگ.
از «زو» گرفته که نتیجهاش دکمههای کندهشده و روپوشهای پاره بود، تا آبخوری کنار در حیاط که تشنه میرفتیم تا دهانهای خشکمان لولههای کم رمق آب را التماس کنند و خیس و سیراب و مثل موش آب کشیده برمیگشتیم.
از زانوهای زخمی و شلوارهای پاره و وصلهخورده، تا دستهای کبره بسته و ترک خوردهی زمستانها.
خاطراتش مثل یک خروار ارزن بود که فرصت بی تکرارِ سبکبالیِ کودکی، باسخاوت ریختهبود روی موزاییکهای خاکستریاش.
و ما مثل دستهکبوترانی بودیم که با شتاب و حریص، برای پُرکردن چینهدان کودکیمان؛ دانهچینی ِلحظات میکردیم. تا پَرمان دهند به سمت بزرگسالی و راهنمایی و بعد هم دبیرستان.
قرار بود من هم با شرط معدل بالا و امتحانهای ورودی، از همان دبستان پَر بزنم و روی پشتبام دبیرستان بزرگ البرز، جا خوش کنم.
اما…
امان از تب تندِ توپ و دوچرخه که هوش از سرم بردهبود.
دو سال اول دبستان، با اینکه توپی در بساطمان نبود اما آنقدر خوب یاد گرفتهبودیم با قلوهسنگهای کوچک بازی کنیم که بجز چالهها و کبودی ساقها- که کاملا طبیعی بود- تنها یکیدو دندان شکسته و یک بغلِ چشم ِ پاره تلفات دادیم. کمی که بزرگتر شدیم، انواع توپ لاستیکی و ماهوتی و پلاستیکی به حیاط و مدرسه پا گذاشتند.
و اینطور شد که توپ و فوتبال، چرخزنان به زندگیام وارد شدند.
هر از چند گاهی با نگرانی، به درِ بسته دفتر مدیر نگاه میکردم، اما بازهم از بابا هیچ خبری نبود.
میخواستم تابستان سال سوم را رج بزنم که ناگهان درِ دفتر باز شد و بابا، با همان ابهت همیشگی بیرون آمد.
به محض خروج، بالای پلهها ایستاد و سیگاری روشن کرد. پکهایش، محکم و پشتسرهم بود. یک دست سیگار و دست دیگرش کارنامهام. از بیست متری، قرمزی صورت و خشم چشمانش معلوم بود.
انگار که نگاه تند و خشمگین و سر براقش، با همدستی خورشید، همگی به سمت من نشانه رفتهبودند. و من در تلاقی خشم و حرارت، درحال ذوب شدن.
متوجه نبود که کراوات همیشه منظماش، از سنجاق پیراهن جدا شده و پیچیده دور گردنش و این بینظمی برای من، درست مثل ورقهی نا نوشتهی امتحان که به زور از زیر دستانت بیرون بکشند؛ هولناک بود.
شهامت نداشتم که بلند شوم و به استقبال خطر -که همان بابا بود- بروم. مثل یک تکه خمیر وا رفته و لَخت، دلمه زدهبودم روی پلهها. تکانی بهخودم دادم و برای اینکه کمتر با بابا چشم در چشم باشم، سُر خوردم روی پله چهارم. با هر پک سیگار، نگاهش بین من و کارنامهای که در دستانش بود جابجا می شد.
سیگارِ نصف و نیمهاش را زمین انداخت و با اشاره تندِ سرودست به من فهماند که دنبالش بروم و دوباره برگشت به سمت دفتر مدیر.
آرزو میکردم این بیست قدم، تمام نشود.
ای کاش ناچار بودم کیلومترها راه بروم، بیهدف، بدون مقصد؛ اما آن بیست قدم تا مسلخ را نمیرفتم.
به محض باز کردن درِ دفتر، همهی نگاهها به طرفم شلیک شد.
خانم کازرونی ناظم مدرسه با آن سینهها و باسن بزرگ و چشمهای بیرونزده و بیحالت، بجای چوب همیشه همراهش، سر و دستی تکان داد و اولین گلوله را شلیک کرد:« سعید! چقدر بهت گفتم اینقدر شیطونی نکن؟ بیا! اینم نتیجهاش! هم ما رو تو دردسر انداختی و هم بابا رو خجالتزده کردی با این کارت.»
بعد نوبت آقای تیموری مدیرمان شد.
با آن دستهای گوشتی و کلفت به سمتم اشاره کرد و گفت: «بیا اینجا ببینم پسر! تو جمع کسرها رو هم بلد نیستی اخه؟!برداشتی مخرجها رو با هم جمع کردی؟ چرا سه تا سؤال رو اصلا جواب ندادی؟ اینا که آسونه! پس این یک سال چی یادگرفتی تو؟!»
یک خاک بر سرت کنند ِمحسوس و سنگینی در لحن صدایش بود که فقط بخاطر حضور بابا، بر زبانش نیامد.
به ورقهام نگاهی انداخت و دو سؤال دیگرِ ریاضی هم پرسید که مقابل آنها هیچ ننوشتهبودم. بلد بودم اما در آن اوضاع دهانم قفل شدهبود.
با عصبانیت ورقههای امتحان را پرتاب کرد به طرفم. کاغذها در هوا چرخیدند و همانطور که روی زمین میافتادند، نمرهی یازده؛ دراز کشید میان کفشهای کتانیام.
سرم را پایین انداختم و به کف زمین خیره شدم.
همان پیراهن ِشماره یازده که در فوتبال آرزویش را داشتم، روی ورقهی ریاضیات در حال جاندادن بود و به من دهانکجی میکرد.
هر لحظه، منتظر ضربهای بودم که روی سرم بنشیند.
تیموری فاتحانه رو کرد به بابا و با لحن کنایهآمیزی گفت: « بهتون عرض کردم که آقای یاوری! الکی نمره پایین به کسی نمیدیم. درس نخونده آقا! نخونده. بعد شما حرف ما رو باور ندارید؟!»
صداها در گوشم پژواک داشتند و در آغوش هم غلت میخوردند. سرم گیج میرفت و خیس عرق شدهبودم. بغض راه نفسم را بستهبود. سنگینی نگاه بابا را از پشت سر حس میکردم و ناگهان با ضربه پنجهاش بر پشتم، از جا پریدم.
آرام، اما با خشم گفت:« تو برو بیرون!»
پایم را که از دفتر بیرون گذاشتم، باران اشک؛ روی صورتم نشست. آنقدر میسوختم و عرق کردهبودم که باد داغ تابستان، خنکم میکرد.
دوباره روی پله چهارم نشستم. پیش خودم فکر کردم: «حداقل جلوی این زنیکه کازرونی با اون کون قلمبهاش گریه نکردم.»
از شما چه پنهان، تمام سَرخوردگی و فحشهایی را که تا آنموقع بلد بودم هم، نثارش کردم.
اما صادقانه، خودم میدانستم چه گندی زدهام.
ریاضی، طبق محاسبات خودم باید چهارده میشدم. ورقه را نیمهتمام رها و به ممتحن دادم، چون توپ زیر پایم صدایم میکرد و زمین بازی در حال پرشدن از بچههایی که امتحان دادهبودند.
جغرافی و تاریخ پر از اسامی نامربوط و بهدردنخور بود که اصلا حوصلهشان را نداشتم.
تمام امیدم به دیکته و انشا و علوم بود تا شاید معدلم را بالا ببرند و راهی البرز شوم.
البرزی که بابا در آن دیپلم گرفتهبود و آرزویش بود که من را بهزور هم که شده به آنجا پیوست کند و آیندهام را تضمین.
تنها همین یکسال هم خواستهبود خوب بخوانم و محکم بچسبم به درس.
و من تنها همین یکسال را اصلا درس نخواندم.
امان از تبِ تندِ توپ و تور و چمن که تمام روح و ذهن من را میسوزاند.
دقیقا همان سال لعنتی بود که مثل پیچک، چرخ زنان مرا بلعیدند و درس و کتاب ضمیمهی احتمالیشان شد.
انگار سلولهای مغزم، تنها پیامهای عصبیِ گِرد را با هم پاسکاری میکردند.
کتابها شیرجه رفتهبودند کُرنرِ اتاق.
سوت پایان بازیِ هر روزم، زنگ هشت صبح مدرسه بود که فوتبال ِقبل از آن تمام میشد. معنای کلاس، انتظار برای زنگ تفریح بعدی و فوتبال بود و خانه و تکلیف و مشق، لحظه شماری برای صبح زود بعدی.
هر روز درسها را دریبل میزدم و از معلمها پنالتی میخوردم و کارتهای زرد، پشت سرهم در پروندهام تلنبار میشدند.
چند دقیقهای نگذشتهبود که باز شدنِ دوباره درِ دفتر، رشته افکارم را پاره کرد.
بابا، با صورتی سرخ و برافراشته بیرون آمد.
در همان بیست قدم فاصله، دوباره سیگاری گیراند و راهافتاد. از پلهها پایین پریدم و مثل محکومی که راه فرار ندارد، در مسیرش منتظر ماندم. دو پله بالاتر روبرویم ایستاد. هیبت و اندامش بزرگتر و سرش در آسمان، مماس با خورشید بود. پیراهن کرمرنگی که بر تن داشت هم، از شدت ضربان قلبش میلرزید. رگهای قرمزِ سفیدی چشمانش را میدیدم. سیگارِ باریک، زیر فشار پکهای عمیق تاب نیاورد و بر زمین افتاد و زیر چرخش کفش، خاموش شد.
چیزی نمیگفت و فقط زُل زدهبود در چشمانم و من در آن لحظات طولانی به این فکر میکردم:« که سیگار بعدی، من هستم که زیر پایش خرد میشود.» در همان سکوت ِ سنگین، کارنامه یا «همان حکم محکومیت» را، بهدستم داد.
پایینش نوشته بود: معدل چهارده و نود و سه صدم.
نمیدانم چند ثانیه یا چند سال بدون آنکه حرفی بزند نگاهم کرد. زمان، همدست بابا بود و نمیگذشت. چشمان داغش، مثل ذرهبینی که نور آفتاب را متمرکز کند، تنم را میسوزاند.
نفس عمیقی کشید و گفت: «واقعا که! واقعا خجالت نمیکشی؟ تو اینهمه هنر داشتی و من نمیدونستم؟ اخه پنجم دبستان و معدل چهارده؟ این کارنامه رو باید قاب کرد و گذاشت تو موزه! تقصیر خودم بود. تقصیر منه که اینقدر بهت اعتماد کردم و رو دادم.»
سرم پایین بود و کارنامه در مقابل چشمانم. نگاهم افتاد به تنها بیست که مربوط به فارسی بود. انگار داشت به ریش نداشتهام میخندید.
حتی انشا را هم بیست نشدهبودم و فکرها… فکرها دست خود آدم نیستند، میآیند دیگر:« عجب نامردی هستی خانم ثروتی! نکردی انشا رو بیست بدی. چی ازت کم میشد زنیکهی کثافتِ عقدهای؟!»
و باز فکر دیگری که خودش آمد: « پدر جان چارده نه، پونزده! حق داری عصبانی باشی ولی حداقل میخوای گِردش کنی، بی زحمت درست گِرد کن.»
فکرهای کوچک آمدند و بسرعت فرار کردند و من ماندم و خشم بابا.
بابا سرِ من فریاد میکشید و من، سرِ معلم و ناظم و مدیر.
صدایش در حیاطِ خالی، طنین میانداخت. درست مثل توپِ آوارهی زنگهای تفریح به در و دیوار میخورد و دوباره بر سرم هوار میشد: «واقعا که… واقعا که… خجالت بکش…خجالت…خجالت…»
بالاخره بعد از چند دور چرخش خشم و طعنهها، کمی آرام شد و چند نفس عمیق کشید. سیگار سوم را چاق کرد و راه افتاد.
تا گیجیِ کارنامه و دعوا از سرم بپرد، پیچیدهبود در خیابان تختجمشید(1).
بدون فرصتی برای وداع با حیاط ساکت و خالی از توپ و همکلاسیها، بدنبالش دویدم که با قدمهای تند و بدون آنکه پشت سرش را نگاه کند، میرفت.
انگار با سرعتِ قدمهایش، خشم و عصبانیت را به من دیکته میگفت. دو قدم راه میرفتم و سه قدم میدویدم تا خودم را به پشتسرش برسانم. دود سیگار، از دو طرف صورتش شُره میکرد در چشمانم و فوران اشکها را دامن میزد. دیگر فرصتی برای خیالپردازی نداشتم و مجبور بودم بیخیال مه و ابرِ رویاها، روی آسفالت داغ و سیاه واقعیت؛ زیر سایهاش بمانم.
راه میرفت و هر از چندگاهی میگفت: «تقصیر خودمه! تقصیر خودمه!»
حقیقتش را بخواهید، بیتقصیر هم نبود.
اولین نفری که توپ را قِل داد زیر پایم، خودش بود. شاید در آن لحظات، او هم مثل من در حال فکر کردن به آخر هفتههایمان بود، که همیشه کار داشت.
اگر میهمان داشتیم یا میهمانی میرفتیم، عزا یا عروسی بود؛ او اداره بود.
و«او اداره بود» یعنی بازی فوتبال و استادیومِ امجدیه. کارگردان یگانه و همیشه شاکی این نمایشهای تکراری، کسی نبود بجز مامان. و همراه همیشگی این ادارههای گِرد و دوستداشتنی هم، کسی نبود بجز من.
بیست دقیقهای راه رفتیم که به محل کارش رسیدیم، به دانشگاه تهران.
روکرد و به من گفت: «همینجا وایسا برمیگردم!»
و با تحکمی که حرکات دست و انگشت اشاره در مقابل چشمانم تکمیلش کرد
دوباره گفت: «همینجا میمونیا! هرچقدرم طول کشید تکون نمیخوریا!» و رفت.
روی طاقچه ِسنگهای دیوار دانشگاه نشستم و تکیهدادم به نردههای آهنی و سبز.
مشغول براندازکردن نمرههای درخشانم بودم که یک پسر بچه با دوچرخهای آبیرنگ و لنت پیچیشده، از مقابلم عبور کرد.
زیر سایه چنارهای پیر، باد رُبانهای دسته فرمانش را میرقصاند و فرمانروای پیاده رویِ پهن و خلوت خیابان آناتول فرانس(2)بود. او، میراند و دور میشد و من، پشتم را به نردههای سبز دانشگاه میکشیدم و میخاراندم.
و باز خیالم پرکشید به دومین مانع ورودم به البرز. که چیزی نبود بجز: «دوچرخه»
تابستان اول بابا گفت: «برات خطرناکه، میری تو خیابون کار دست خودت میدی.»
دوم دبستان که تمام شد گفت: «امسال پول ندارم.»
و بعد از سومین سال، آب پاکی را روی دستم ریخت و خرید دوچرخه موکول شد به قبولی در البرز.
پول داشت، میدانم که داشت. اما این شیوه و اخلاق همیشگیاش بود. آرزوها را میگذاشت روی شعله کم. دوست داشت تمام جان آرزو، همهی پوست و گوشت و استخوانِ هر رویا، زیر آتش خواستن و تمنا خوبْ دَم بکشد. بلد بود چکار کند که طعم و مزّهی این رسیدن، همهی عمرمان با ما بماند.
بیست روزی از تعطیلی تابستان سوم دبستان نگذشتهبود که نزدیک غروب، زنگ خانه به صدا درآمد.
حمید برادرم، همراه بهرامْ دوست صمیمی و بچهمحلمان که پنج-شش سالی از من بزرگتر بودند، با یک دوچرخه و لبخندی فاتحانه منتظرم بودند.
پرسیدم: «چیه گُلِر(3)میخواین؟ من حوصله ندارم دروازه وایسم!»
بهرام که روی دوچرخه نشستهبود، حرفم را قطع کرد و گفت: «وایسا بینیم بابا!
حمییید! این داداشت چشه؟ منو باش براش دوچرخه آوردما.»
با تعجب، برگشتم و به دوچرخه و هردو نگاه کردم. نیازی به حرف زدن نبود، همهی صورت و بدنم، مثل یک علامت سؤال بزرگ شدهبود!
بهرام گفت: «این مال پسر داییمه. خودش یه کورسی خریده و نمیخوادش. میخوای برشداری؟»
با لبخندی نصفونیمه و چشمان گرد و متعجب، مشغول براندازکردن دوچرخهای شدم که بهرام هنوز رویش نشستهبود.
گفتم: «بابا امکان نداره بخره، منم که پولمول ندارم.»
بهرام در حالیکه از دوچرخه پایین میپرید گفت: «نه مشتی! پولی نیست. گفتم که نمیخوادش.»
چشمانم برق زد و با نگاه خریدارانه، مشغول نگاهکردن به دوچرخه شدم.
دوچرخهای قرمز و دستهبلند، اما بدون دستهترمز. روی آهن ِفرمانش، پراز لکههای زنگزدگی و دستگیرههای طوسیاش، سوراخ سوراخ و رنگ و رو رفتهبود. نصف پلاستیک و ابرِ روی زین، کنده شدهبود و آهن زنگ زدهی زیرش توی ذوق میزد.
لاستیک چرخ عقب، صاف و سیم زده و طوقی آن غُر بود.
پرسیدم: «ترمز نداره؟»
بهرام گفت: «بچه جون! ترمزش پایییه. پدالو که برگردونی، قفل میکنه. خط ترمز میکشه اساسی!»
با حسرت گفتم: «بابا نمیذاره.»
حمید پرید میان حرفمان و گفت: «من اجازشو از بابا گرفتهام. فقط گفت بشرط اینکه درسا که شروع شد بره انباری.»
کار خودش بود، هم به بابا و مامان رو انداختهبود و هم به رفیقش.
پیش خودم گفتم: «دمت گرم داداش! هرچی پول توجیبی ازم کِش رفتی حلالت!»
همانجا هم بود که همهی کتکهای برادرانه را، یکجا بخشیدم.
با لبخند و برق چشمانم، از هردو تشکر کردم و مالکانه دستم را روی فرمان گذاشتم که نالهای کرد و ده سانتی لَق زد و پایین افتاد.
بهرام، سریع دستهی دیگر را گرفت و آنرا سرجایش برگرداند و گفت: «فرمونش یکم لق شده، ولی پایینش رو جوشدادن؛ نگران نباش! چیزیش نمیشه.»
حمید با تبسمی محبتآمیز، هولم داد روی زین و گفت: «حالا برو یه دوری بزن باهاش!»
سوارش شدم. رکاب اول که را که زدم، زیر پای چپم، تقریبا یکچهارم خلاصی داشت و با صدای جیر مانندی، خالی رد کرد.
چرخ عقب لنگی داشت، آنقدر که با هر دور چرخیدن، لمبری به زین میزد و زین هم، با همان آهن زنگ زدهی تیز، تلنگر محکمی به ماتحتام مینواخت. پای چپم را که روی پدال فشار دادم، فرمان ده سانتی به عقب رفت و با فشار پای راست؛ دلنگی کرد و سرجایش برگشت.
خلاصه که تا روی دور افتاد، کلی دلنگ و تق و توق و جیر جیر کرد.
اما، راه که افتاد، تلنگرها تبدیل به جنبش و لرزشهایی قابل تحمل شدند. پیوند من و آن محبوب قرمزِ خسته، زمانی بستهشد که سرعت گرفت و باد، صورت و موهایم را نوازش کرد.
پسندیدمش. هرچه بود، دوچرخه بود و راه میرفت. مال من بود. مال خودم!
و تا کلاس پنجم دبستان، نبود و نماند دنیاهای کودکی که با آن قراضهی عزیز فتح نکردهباشم.
تکچرخهای بیست متری، دور دورهای عصر با بچههای محل، خط ترمزهای سه-چهار متریِ روی آسفالت، تهرانگردی و همهی خریدهای خانه.
مشغول فکر کردن به بیست تومانی بودم که فردای آنروز زیر بالشتم پیدا کردم که بابا از در دانشگاه بیرون آمد و با یک تکان کوتاه و کمی خشنِ سر، علامت داد که برویم.
ازجدول دیوار، پایین پریدم و راه افتادیم.
هنوز هیچ حرفی نمیزد.
عادتِ عکسالعملهای با درنگش را خوب میدانستم. اما این بار، برزخِ سکوت برایم هولناکتر از همیشه بود.
پیش خودم میگفتم: «البرزپرید! و باید برا یه کتک اساسی آماده بشم.»
درخیالاتم، البرز مثل یک پرنده بزرگ، خیلی بزرگ؛ در حال پرکشیدن از روی حیاط دبستان فردوسی بود. به یک پایش، یک دوچرخهی پپرونیِ پنجدندهِ دسته بلند آویزان بود و به پای دیگرش، کفش کتانی استوک دارِ روی چمن.
آنها در آسمانهای دور، نقطه میشدند و من؛ روی زمین با یک کتانیِ رنگ و رو رفته بدنبال بابا میدویدم.
به سمت خانه نرفت و دوباره پیچید در خیابان تختجمشید.
جرأت پرسیدنِ اینکه به کجا میرویم را نداشتم، فقط میدانستم که مقصد؛ خانه نیست. دوباره از مقابل دبستان فردوسی گذشتیم و این، آخرین نگاهم به حیاط خالیاش بود. کارنامه در دستانم چروک خوردهبود و جوهرِ نمرات با عرق دستم مخلوط شدهبودند.
حدود نیم ساعت بدون ردوبدل شدن کلامی راه رفتیم. تا اینکه رسیدیم به جایی که تمام شیشهها و در و دیوارش، پر بود از عکسهای مربوط به جام جهانی سال1974.
همان جام جهانی که در رویاهایم، همبازی گرد مولر و فرانسبکنباوئر بودم و آنها مجبور بودند برای گلزدن، فقط به من پاس بدهند.
باور نمیکردم که مقابل یک سینما ایستادهباشیم.
فیلم مستند و خلاصه کل بازیهای جام جهانی. بابا رفت و بلیط گرفت.
گیج شدهبودم. در بیدادِ هرم و داغی تابستان، یخ زدهبودم.
مثل دروازهبانی که از مدافع خودی گل خوردهباشد، مثل مهاجمی که توپ را از روی خط دروازه خالی به اوت بزند؛ مات و مبهوت ماندهبودم. پرده سینما در مقابل چشمان خیسم میرقصید و تاب برمیداشت. ترس جایش را به خجالت و شرم دادهبود.
بابا فیلم را دید یا نه، نمیدانم؛ اما من چیزی ندیدم. از سینما که بیرون آمدیم، بابا نگاهی به من انداخت و گفت: «فوتبال خوبه، منم دوسش دارم ولی نباید همه چیزِ زندگیت بشه.» بعد نفس عمیقی کشید و اضافه کرد: «اگه اصرار داشتم بری البرز، برای خودت بود. اما اونم همه چیز نیست. دنیا به آخر نرسیده! اگه خواستی خودت جبران میکنی.» و بعد از آن دیگر هیچ چیزی نگفت.
سال بعد، رویای البرز و زمین چمنش با سوخت شرمندگیام؛ رگ غیرتم را بالا آوردند و من شیرجه زدم در چهارچوب درس. توپ را فرستادم کرنر اتاق. دیگر صبح ها توپی زیر پیراهنم نبود و قراضه عزیز در انباری تنها ماند.
پایان سال، بابای خوشحال کارنامه غرور آمیزم را برد البرز، برای امتحان ورودی. امتحان خوب بود، واقعا خوب.
دوهفته بعد، یک جفت کفش استوک دار روی چمن زیر بغلش بود و در دست دیگر، نتیجه قبولیام در البرز.
خروسخوان فردای آنروز، رفتیم برای ثبت نام.
دم در مدرسه بابا گفت: «وقت داریم، مخصوصا زود آوردمت که اول بریم یه چرخی بزنیم. میخوام خودم مدرسه رو بهت نشون بدم.»
عجب مدرسهای بود! دلم را در همان نگاه اول برد. زمین فوتبال چمن، سالن سرپوشیده، ردیف زمینهای والیبال و بسکتبال و گلکوچک و حتی زمین تنیس.
چهار پنج ساختمانِ چند طبقه با کلی کلاس.
شهری بود برای خودش! یکطرف از چهارراه کالج شروع میشد و سمت دیگرش، تا نزدیکیهای خیابان پهلوی(4) میرفت.
وسط یکی از زمینهای فوتبال ایستاد و گفت: «اینجا رو میبینی؟»
با چشمانی گرد جواب دادم: «آره.»
«از اینجا شوت کردم سمت دروازه، محکما! توپ مستقیم داشت میرفت تو دروازه که یکی اومد از وسط زمین ردبشه و توپ محکم خورد تخت سینهاش! داد زدم مگه کوری الاغ! نمیبینی داریم بازی میکنیم؟»
وادامه داد: « سرمو که آوردم بالا دیدم دکتر مجتهدیه.(5)»
و پرسید: «میدونی چیکار کرد؟»
گفتم: « اومد سراغت برا کتک؟»
بابا گفت: « نه بابا! دکتر با خنده گفت حتما نهار خوردی که اینقدر محکم شوت میکنی پسرم! بعدم همینجوری که میرفت گفت: بچهها راست میگه توپ تو گل بود.»
اشک در چشمان بابا حلقه زد و با تبسمی که هنوز رد خجالت درآن بود گفت: «مرد بزرگیه، خدا حفظش کنه!»
طعم یکسال سختی و دوری از توپ دوچرخه به کامم شیرین شد. ارزشش را داشت.
در سالن ثبتنام، خیره ایستادهبودم جلوی اسامی قبولشدگان. اسمم را پیدا کردم.
حس میکردم قدم بلند شده، سرم از درازای غرور، میسایید به سقف. ابعادم همهی سالن را پرکردهبود از انبساط زیاد. دوست داشتم دورش را با یک خودکار قرمز خط بکشم. دلم میخواست داد بزنم که این منم: «سعید یاوری دانش اموز دبیرستان بزرگ و معظم البرز!»
رویم را بهسمت بابا چرخاندم که اسمم را نشانش بدهم اما…
اما دیدم که چهرهاش در هم رفته و مشغول خواندن اعلامیهایست که در کنار اسامی قبولشدگان نصب شدهبود.
«بدلیل تصویب قانون جدید، تنها قبولشدگانی حق ثبتنام خواهند داشت که در منطقه زیر سکونت داشته باشند.»
پایین اعلامیه عکس بخشی از تهران بود که چند منطقه شهرداری درآن با رنگ آبی مشخص شدهبودند.
و خانه ما از منطقه مجاز بیرون بود، خیلی هم بیرون!
انگار یک سطل بزرگِ آب یخ ریختهباشند روی سرم، چشمانم سیاهی رفت و پاهایم سست شد. با چشمانی اشکآلود، آنچنان به بابا نگاهکردم که تمام التماسهای دنیا در آن بود. با قدمهای تند و قاطع که زمین زیر پایش میلرزید، بهسمت دفتر رفت.
سرم را تکیه دادهبودم پشت در اتاق ثبتنام و صدایشان را میشنیدم.
اول بابا آرام حرف میزد، اما صدای «نمیشودها» بلندتر بود. صدای «آقا خواهش میکنمهای» بابا کم کم داشت بلندتر میشد. بعد ناگهان صدای فریادش همهجا پیچید: «یعنی چی آقا! نمیشه نمیشه راه انداختی برا من! پس چرا امتحان گرفتین و این بچه و ما رو امیدوار کردین؟»
مسئول ثبت نام هم داد میزد: «آقای محترم صداتو بیار پایین! من چیکارهام؟ دو روزه بخشنامهاش اومده، دست من نیست که.»
بابا داد میزد و مسئول ثبتنام، کلام و مغزش، محکم روی «نمیشود» ایستادهبود.
مرد ثبتنامی با فریادی بلند گفت: «آقای مرادی! آقای مرادی! بیا این آقا رو تا بیرون مدرسه راهنمایی کن.»
دستی درشت شانهام را هول داد و مرا از مقابل در کنار زد. مرد تنومند وارد اتاق شد. صداها درهم فرو رفتند و فقط همهمهای گنگ بهگوش میرسید. چیزی نگذشته بود که بابا با قدمهایی کند و صورتی سرخ و برافروخته از اتاق خارج شد. از چشمان قرمز ونگاه غمگینش، همهچیز را متوجه شدم.
از البرز بیرون آمدیم، ولی به سمت خانه نرفت. دود سیگار از دوطرف صورتش شُره میکرد در چشمانم. آرام و بی هیچ حرفی خودم را به کنارش رساندم.
درست زیر سایهاش.
دوچرخهی پپرونیِ پنج دندهِ آبیرنگ راگذاشت پشت وانت. منهم رفتم کنار دوچرخه نشستم. از ناصرخسرو رسیدیم به میدان فردوسی و بعد هم چهارراه کالج. در انتهای آن کوچه عریض و پهن، تابلوی دبیرستان البرز از میان نردههای وانت، فقط برای لحظهای، مقابل چشمانم چرخی زد و بسرعت پشت ساختمانهای بلند شهر گم شد.
باد داغ تابستان، میریخت روی صورت و چشمان خیسم.
و نگاه من از پشت شیشه وانت، خیره ماندهبود به البرزِ رفیعِ رویاهای زندگیام. به «بابا» که کنار راننده نشستهبود و سیگار میکشید.
پایان
———————-
1)خیابان تختجمشید: بعد از انقلاب به خیابان طالقانی تغییر نام یافت.
2)خیابان آناتول فرانس: بعد از انقلاب به خیابان قدس تغییر نام یافت.
3)گلر: گویش معمول و عامیانه دروازه بان
4)خیابان پهلوی: خیابان ولیعصر فعلی
5)دکترمجتهدی: مدیر دبیرستان البرز از سال1323 تا 1357
بدون دیدگاه