کابوس باران
همیشه همینطور است. هیچ وقت زمانه بر مدار عدالت نچرخیده. انسانها تا توانستهاند در هر موقعیت و جایگاه، به هم ظلم کردهاند. آنکه در بالاترین سلسله مراتب از نظر اجتماعی و سیاسی قرار دارد، برای تثبیت جایگاه خود تا توانسته، بر قشر ضعیف فشار وارد کرده. سوار بر الاکلنگ روزگار، مترصد موقعیتی نشسته تا به بالاترین نقطه برسد. بعد، از هر راهی وارد میشود تا آنکه پایین دست مانده را وادار کند در همان نقطه در جا بزند. دیو حرص و طمع روحشان را آلوده کرده و مثل بختک آنها را به ضربه زدن به روح، جان و مال دیگران تحریک میکند.
میگفت سه چهار روز بود که خانم مرتب به او زنگ میزد و گوشزد میکرد که آخر هفته تولد دخترش است. بدون بهانه تراشی حتما باید برای کمک به خانهی آنها برود. آن روز، از صبح زود دو بار برای یادآوری به او تلفن کرده و خواسته بود آب دستش است زمین بگذارد و راه بیفتد. گوشی را روی تلفن گذاشت. بالاخره دست از دلش برداشت. پاچهی شلوار نخیاش را تا نیمههای ساق پا بالا برد و لبههای جوراب ضخیم را تا زانو بالا کشید. میدانست تا نرود، دست از سرش برنمیدارد. برای تولد دختر دردانهاش از او خواست بیاید تا فقط حواسش به کارگرها باشد. پا را از چهارچوب در اتاق بیرون گذاشت. نگاهش را تا آسمان بالا کشید. دو روزی میشد که ابرها همدیگر را تنگ در آغوش گرفته و غصه هایشان را در گوش هم نجوا میکردند. دلشوره داشت بالاخره کی بی طاقت میشوند؛ بعضشان میترکد و با روانه شدن سیلاب اشکشان او را خانه خراب میکنند؟ لرزی بر جانش نشست. دو طرف لبهی ژاکت سبز را به هم نزدیک کرد. نگاه از آسمان گرفت و به ردی که از آب گرفتگی پارسال، دور تا دور دیوار حیاط را تا سی سانتیمتر از زمین چرک و به شورهای سفید نقاشی کرده بود، دوخت. سری تکان داد. « خدایا خودت امسالو به خیر بگذرون. » آهی کشید. کفشها را پوشید و به طرف در حیاط رفت. نیمههای راه، دسته کلید را از کیف پارچهای گلدارش بیرون کشید. عبا را از روی بند برداشت و به راهش ادامه داد. به در خانه که رسید دو دستش را روی قفل گذاشت و با دو تکانِ محکم، در را باز کرد. این هم از مرحمتی باران سال پیش بود. حیاط را که آب گرفت، درِ پوسیده بدتر باد کرد و این شد که هر وقت قصد آمد و شد از خانه را داشت باید دست و پنجهای با در نرم میکرد. « خدایا از این بدترمون نِکُن. » از خانه بیرون رفت. برای بستن در باید لنگهی در را تا آخر باز و تا میتوانست نیرو در بازوانش جمع میکرد؛ بعد در را به سرعت به طرف خود میکشید و محکم به لنگهی دیگر میکوبید. اینطور از بسته شدن آن مطمئن میشد.
پژواک صدای بسته شدن درِ خانه، در کوچه پیچید. خوبی این خیابان تنگ و تُرش این بود که اهالی آن به آلودگی صوتی فکر نمیکردند. آنقدر صبح تا شب صدای بلندگوی سبزی فروش، آب تصفیهایی و نون خشکهای و انواع و اقسام ماشین و موتور دوره گرد در خیابان طنین میانداخت که صدای ناهنجار این درِ پوسیده بین آنها گم بود. در را قفل کرد. لبه های عبا را از دو طرف در دست گرفت و به طرف خیابان اصلی به راه افتاد. بوی گند فاضلاب باعث شد دماغش چین بیافتد. نگاهش به جوی فاضلاب آنطرف خیابان که به موازات پیاده رو تا سر خیابان اصلی امتداد داشت، افتاد. با دیدن صحنهی روبرو تا جایی که میشد، بیشتر دماغش را بالا کشید و لبهی عبا را جلوی بینی و دهانش گرفت. کنار یکی از پلها آشغال گیر کرده، آب سیاه متعفن پشت آنها جمع شده و از لب جوی به خیابان سرریز کرده بود. چند بچهی دو سه ساله در محل با ذوق پای خود را در چالههای کوچک پر از آب کثیف میزدند و با هر صدای چالاپ چلوپ، ذوق زده میخندیدند. حوصلهی کل کل با این وروجکها را دیگر نداشت. نیم وجب قد و بالا، اما دو متر زبان داشتند. تا به آنها میگفت بالای چشمت ابروست به ساعت نکشیده، مادرشان را بر سر پیرزن هوار میکردند. حالا میخواست آن حرف خیر باشد یا شر. به من چهای گفت و چشم از آنها برداشت.
سلانه سلانه خود را سر خیابان رساند. چند قدم آنطرفتر به ایستگاه رسید و روی صندلی پلاستیکی رنگ و رو رفتهی آن نشست. اقبال با او یار بود که با آن همه کاری که انتظارش را میکشید، زیاد معطل اتوبوس نماند. سوار شد و روی یک صندلی خالی جای گرفت. جای شکر داشت که در شهر، امتداد خیابانها و فاصلهی محلهها از هم زیاد نبود؛ به همین خاطر زود به مقصد میرسید.
اتوبوس دو خیابان پایینتر از مقصد نگه داشت. پیاده شد و در حال رفتن لبههای عبا را بالا کشید. با دیدن وضع خیابان سری تکان داد. مثلاً اینجا بالای شهر محسوب میشود. منطقهی اعیان نشین. از جوی فاضلاب خبری نیست اما چاههای فاضلابش همیشه نشتی دارند. گاهی کم، گاهی زیاد. بعضی وقتها آبهای متعفن اندازهی نیم متر از چشمهی فاضلاب بیرون میزدند.
گاهی هم انگار شیر روی اجاق سر رفته باشد، آب قل قل بیرون میزند و همه جا را کثافت بر میدارد. آنوقت است که آب متعفن تا اواسط خیابانهای فرعی جاری میشود. آنها که میتوانستند و پایشان قوه داشت با یک پرش از روی آن میپریدند؛ آنها هم که مثل او جسم و جانشان از تک و تا افتاده بود، مجبور میشدند تا اواسط خیابان فرعی بروند. بعد از رد شدن از خیابان، دوباره مسیر را تا خیابان اصلی برگردند و باقی راه را ادامه دهند. دیگر بالا شهر و پایین شهر از نظر تمیزی تفاوت چندانی با هم ندارند. تنها تفاوت آنها در ساختمانها، مغازههای لوکس، اجناس گران قیمت و البته جیب پر پول ساکنانش است. شهر که صاحب نداشته باشد، همین میشود. به یاد داشت، دو سه ماه پیش چند نفر از همسایهها عریضهای برای شهرداری نوشتند تا برای محلهشان فاضلاب بکشد. حتی او هم که سواد نداشت پای عریضه را مهر زد. بعد از کلی رفت و آمد و التماس و الحاح، هیچ چیزی جز وعده عایدشان نشد. دو محله پایینتر با پارتی بازی و من بمیرم، تو بمیری شهرداری را راضی به این کار کردند. نتیجه این شد که با دریل به جان آسفالت خیابان افتادند. بعد از چند روز سر و صدای سرسام آور، آسفالت کنده و خیابان به امان خدا رها شد. چند روز پیش با نیم ساعت بارانی که بارید، خیابان با گِل یکی شد. ماشینهایی که مسیرشان از آنطرف بود، ناچار برای عبور و مرور دل به باتلاق گِلها میزدند. چند نفر از اهالی از این شاکی شدند که ماشینهایشان ایراد پیدا کرده و راهی تعمیرگاه شدند. خدا میداند تا کی قرار بود این وضع ادامه داشته باشد. حالا اهل محل مانده بودند به تقاضای خود پافشاری کنند یا عطای فاضلاب را به لقای جویهای بوگندو ببخشند.
بالاخره به ساختمان آفتابگردان رسید. زنگ واحد چهار در طبقهی دوم را زد. با بالا و پایین رفتن از پستی بلندی پیادهرو ، جانش داشت در میآمد و استخوان پایش تیر میکشید. تردد در این پیاده روها حس راه رفتن در کوه و کمر را برای آدم تداعی میکرد. ساختمان سازی در این شهر قرار و قاعده ندارد. هر کس ارتفاع پیاده رو خانهاش تا کف خیابان را هر طور دلش میخواست درست میکرد. یکی نیم متر، یکی سی سانت، یکی هم سطح آن. گور پدر هر که پا درد دارد و میخواهد از پیاده رو رد بشود. طرف ترجیح میدهد بیخیال امنیت پیاده رو شود و مسیرش را از خیابان ادامه دهد. زیبا سازی شهر هم برای این شهر یک شوخیست.
با باز شدن در، وارد حیاط شد و بعد به طرف پارکینگ رفت. هر بار که از آسانسور استفاده میکرد، برای پدر آنکه این آسانسورها را ساخته دعا میکرد. به طبقهی دوم که رسید از آسانسور خارج شد. در واحد باز بود؛ برای همین بی معطلی وارد ساختمان شد و سلام کرد.
زن مستخدم در حالی که میز را تمیز میکرد، جوابش را داد و گفت: « بیا بشین یه چای برات بریزم گرم شی. » « دست درد نِکنه. خانوم کجاس؟ » « الان میاد. رفته اتاق دخترش تا زودتر راهیش کنه برا آرایشگاه. » بعد پوزخند زد و سر تکان داد. هاجر با تعجب گفت: « از حالا؟ قبلاً فقط عروسا از صبح میرفتن آراشگاه. » « خدا بیامرزه اون روزا رو. ای مادر، انگار تو باغ نیستیا. » این را گفت و کهنه را روی میز انداخت و برای ریختن چای به طرف آشپزخانه رفت. هاجر از جا بلند شد تا عبا را از سرش بردارد. در همین حین خانم و دخترش از اتاق بیرون آمدند. « سِلام خانم، مبارک باشه. » « عه، سلام، کی اومدی؟ بشین تا بیام بگم باید چیکار کنی. » دختر با ذوق رو به هاجر گفت: « هاجر، بارون میاد جَر جَر. یادته کوچیک بودم میخوندی برام؟ » هاجر با دست روی گونهاش زد و ناله کنان گفت: « خدا مرگوم بده. من الان رسیدوم. بارون نبود که. » بعد به سرعت پشت پنجره رفت و نگاهی به خیابان انداخت. با ناله گفت: « ای در به در هاجر. » خانم بیخیال گفت: « ای بابا، هاجر، هوا که حساب کتاب نداره. فقط نگو میخوام برم که نمیذارم. کلی کار ریخته سرم. » « خانم تو رو خدا، الان زندگیمو آب بر میداره. » دختر گفت: « چه بری، چه نری آب میره تو خونت. اونجا باشی یا نباشی کاری ازت ساخته نیست. » زانوهای هاجر سست شد و روی زمین نشست. نه کاری از دستش بر میآمد نه برای رفتن حریف این مادر و دختر میشد. ناچار مشغول به واقعیت رساندن خوابهایی شد که مادر و دختر برایش دیده بودند. خانم با توجه به کهولت سنش کار سنگین به او نداد. پیرزن لا به لای کارهایش چند بار از پنجره به بیرون نگاه کرد. باران خیال تمام شدن نداشت. مهمانها آمدند. صدای هلهله و شادی تا شب ادامه داشت. دو خدمتکار از مهمانها پذیرایی میکردند ولی در دل هاجر چند زن رختشور مشغول چنگ زدن به در و دیوار آن بودند. دست و دلش به کار نمیرفت. بالاخره مهمانی تمام شد. آقا به هاجر گفت آماده باشد، خودش او را میرساند. هاجر دعا گویان، با عجله عبا را سر کرد و از واحد خارج شد.
تمام مسیر را در حال عجز و لابه به درگاه خدا بود. چند بار آقا به او دلداری داد که جای نگرانی نیست ولی از سکوت هاجر فهمید با این کلمات غوغای ذهنش آرام نمیگیرد. چند خیابان مانده به خانه، رودی پر آب جلوی چشمشان نمایان شد. آقا ماشین را قبل از رسیدن به رود، کنار پیاده رو پارک کرد. با دیدن منظرهی روبرو کلام در دهان هر دو ماسید. چند لحظه هر دو مبهوت به موجهای ریزی که روی آب دست و پا میزدند، خیره شدند. هاجر دیگر مطمئن شد دستی که از صبح به دلش چنگ میزد، کارش بی دلیل نبوده. میدانست چه چیزی در خانه انتظارش را میکشد. بالاخره سکوت را شکست: « آقا دسِت درد نِکنه. شما نمیخواد جلوتر برید. همینجا پیاده میشوم. بقیه راهو یواش یواش میروم. شما برین، به سلامت. » « چطوری میخوای تو این آب بری؟ همچین کم راهی هم تا خونت نمونده. خدا خیرش بده. من نمیدونم تو رو خبر نمیکرد بیایی نمیشد؟ کاراش زمین میموند؟ » « چاره چیه آقا؟ میترسوم ماشینتون خاموش کنه. اونوقت تو این اوضاع کی میاد کمک شما؟ » « چی بگم، باشه، چارهای نیست. فقط مواظب باش تو چاله چوله نیفتی. » « چشم آقا، دستون درد نکنه. در امان خدا. » از ماشین پیاده شد و در پیادهرو به طرف خانه به راه افتاد. آب تا سی چهل سانت مانده به دیوار بالا آمده بود. با رد شدن هر ماشین، موجی از آب به راه میافتاد که باعث میشد، تلاطمش تا کفشهای هاجر کشیده شود و آنها را خیس کند. به نبش خیابان رسید. چارهای نداشت، باید از خیابان رد میشد. هاج و واج به منظرهی رو به رو و مردانی که پاچهی شلوارشان را تا ران خود بالا زده و در رود خیابان راه میرفتند نگاه کرد. در تاریکی شب نور چراغهای تیر برق و مغازهها، زورشان به روشن کردن کف خیابان نمیرسید. نقش نور، روی آب مینشست و از کف خیابان چیزی معلوم نمیشد. اگر پا در خیابان میگذاشت و در جوی آب یا چالهای میافتاد؟ اگر پایش میشکست؟
« نِنِه، میخوای از خیابون رد بشی؟ » بی حواس سر را به طرف صدا چرخاند. زن جوانی کنارش ایستاده و با لبخندی ملایم به او نگاه میکرد. این خاصیت مردم این سرزمین است. حتی در کرختی زمهریر بدترین شرایطی که به جانشان میافتد ، گرمایی که خورشید خوزستان در رگ، پی و خو و خصلت مردم آن سامان از خود به ودیعه گذاشته است را از دست نمیدهند. هاجر با لکنت جواب داد: « ها؟ آ، آره. ولی با این وضع نمیدونوم چطور بِروم. » « اگه مشکلی نداشته باشی کولت میکنوم. شما هم جای مادر من. » لبخند کج و کولهای روی لبهایش نشست: « نه، نه، الهی پیر شی نِنِه. یه جوری میروم. یذره رو چشام سو داره. » « پس بذار من جلوتر بروم تو پشت سِروم بیا. تا خونت باهات میام. بابا طوری نیست که. حداقل دستمو بگیر نیفتی یوقت. » « آخه خودت پَ چی، تو این وضع راهت دور نِشه. » « نه نِنِه، خیالت راحت. » هاجر به ناچار باشهای گفت. دست زن را گرفت و آرام آرام پشت سرش به راه افتاد. زن از اهالی همان محل بود. تمام خیابانها و کوچه پس کوچههای آنجا را میشناخت. دو سه خیابان را رد کردند تا بالاخره به خانهی پیرزن رسیدند. ردی از انزجار در صورت پیر هاجر نمایان شد. یاد تصویری که صبح از کوچه دید افتاد. « ای وای! تمام آب بارون با فاضلاب قاطی شده. اَه. تمام بدنوم نجس شد، حالا چه گلی به سروم بگیروم؟ » ارتفاع آب تا چهل سانت میرسید. هاجر به زن گفت: « وقتی رفتی خونتون حتما حموم برو. این آب بارون نیست که. با گند و کثافت فاضلاب یکی شده. خدا میدونه بعدها چقدر مردم مریض بشن. » « چه میشه کرد. هر سال وضعمون همینه. این چند ساله تمام خونه زندگی مردم با این گنداب نابود شده. » بالاخره رسیدند. زن هاجر را از روی پل عبور داد. پیرزن همانطور که با کلید و قفل کلنجار میرفت، گفت: « خدا ازشون نگذره. اگه موقع بارون این پمپا رو روشن میکردن اینقدر تو عذاب نبودیم و با هر بارون تنمون نمیلرزید. ببین نعمت خدا رو چطور برامون وسیله عذاب کردن؟ » زن سکوت کرد. چیزی نداشت بگوید، فقط سری به تأیید تکان داد. در همین حین من از خانه بیرون آمدم. با دیدن هاجر گفتم: « خدا خیرت بده. کجایی تو این اوضاع؟ میدونی چند بار اومدم در خونتونو زدم؟ بیا اینجا، بیا اینجا تا آبها رو نکِشَن نمیتونی بری تو خونه. » هاجر دید چارهای جز موافقت ندارد. او حق داشت. حالا تمام خانه و اساسش روی آب شناور بود. نگران یخچالش بود که نسوخته باشد. زن خداحافظی کرد و رفت. هاجر نیم نگاهی به در خانه انداخت و با چهرهای در هم، به خانهی ما آمد. خانهی ما نیم متری از سطح خیابان بالاتر است. برای همین مصیبت باران دامنگیرمان نمیشود. او را وادار کردم دوش بگیرد. فردا که خیالشان از نابود شدن زندگی مردم راحت شد، پمپ را روشن میکنند تا آب را جمع کند. شام را هاجر، میان اشک و آه خورد. باید زودتر میخوابید. فردا خیلی کار داریم.
بر اساس داستان واقعی
فرزانه علیدوست
بدون دیدگاه