فاطمه یار احمدی- گل و گیتار


«گل و گیتار»

بانوی دلتنگ پاییز دامن زرد و سرخ خود را روی سنگ فرش‌های پارک پهن کرده بود و باد نفس سردش را به جان شاخه‌های عریان می‌دمید. یک ردیف سروناز شیرازی، با نظم دلبرانه‌ای جوی آب را تا ورودی پارک همراهی می‌کردند. امید هجدهمین پاییز  زندگی خود را پشت سر می‌گذاشت. او از میدان ملال‌آور سرنوشت خود گریخته و با گیتارش به گوشه‌ی پارک پناه برده بود. شبیه سربازی خسته که عکس معشوقه‌اش را در مشت می‌فشارد و بدون اسلحه به سوی دشمن می‌رود. نهنگ غمگین می‌خواست روح زخمی و تن پردرد خود را به خواب ساحل بسپارد. به خاطر نمی‌آورد هر سال تا رسیدن پاییز چقدر بیقراری می‌کرد. آواز پرندگان و هوهوی باد را نمی‌شنید. فقط صدای دکتر در سرش می‌پیچید.
_متاسفانه بدن پسر شما به شیمی درمانی پاسخ نداده. باید پرتو درمانی رو هم شروع کنیم. بهش امید بدید.
_امید! امید! اصلا چرا اسم منو امید گذاشتین. تنها چیزی که الان تو  وجودم از اون خبری نیست.
یقه‌ی پلیور آبی درشت بافت خود را صاف و کلاه را روی سرش جابه جا کرد تا  سر تراشیده‌ خود را کامل بپوشاند. غمی به وسعت دنیا بر قلبش مستولی شد. آرزوهای خود را می‌دید که یکی یکی روی شانه‌ی باد دور می‌شدند. در اوهام خود  غوطه ور بود که صدایی او را از دنیای خیال بیرون کشید.

_بزن اون گیتارو داش. بزن دلمون وا شه.
همان دختری بود که سر چهارراه گل می‌فروخت. حدود سیزده، چهارده ساله به نظر می‌رسید. پالتوی زرد و کهنه‌ی
دختر  با چشم های عسلی و موهای روشن او هماهنگی عجیبی داشت. وقتی باد پالتو را به عقب می‌راند، اندام ظریف و زیبایش خودنمایی می‌کرد. نگاه امید بین موها و چشم‌های گیرای آن غریبه می‌دوید که یکدفعه دختر فریاد زد: «هوووو، کجایی؟ بزن خو» امید ناخودآگاه خندید و گفت: «مگه تو  سر چهارراه گل نمی‌فروشی؟ اینجا چکار می‌کنی؟!»
دختر به درخت روبروی امید تکیه داد و بی خیال گفت: «اولا که، آره گل می‌فروشم. دومأ، به تو چه؟» و ریز ریز خندید. امید دیگر چیزی نپرسید. گیتار را زیر بغل زد، خودش را کنار نیمکت کشید و گفت: «باشه. بیا بشین تا برات بزنم.»
دختر دسته گل رز قرمز و کوله سیاه خود را روی زمین گذاشت و همان جا، کف پیاده رو، چهار زانو نشست و گفت: «نه داش همین‌جا خوبه. ما عادت داریم همیشه پایین باشیم.»
انگشتان ضعیف امید روی تارها لغزیدند و صدای گیتار در پارک پیچید. باد سرکش، آرام گرفت. گویی گوشه‌ای نشسته و از شنیدن آواز زیبای گیتار نفسش بنده آمده بود.
_باریکلا پسر، باریکلااا. با این دک و پزت بهت نمیاد نوازنده خیابونی باشیا درسته؟» امید باز خندید. خودش هم نمی‌دانست چرا با هر جمله دختر، هیجان عجیبی در رگ‌هایش می‌ریخت. شاید آن همه سادگی، روح امید را تسخیر و دردش را دور کرده بود.
آرام لب زد: «آره درسته. از هفت سالگی تا حالا گیتار می‌زنم » دختر در حالی که زیپ کوله را باز می‌کرد، گفت:«آهاان بچه پولداری. نگفتی اسمت چیه؟»
_امید
_ ببین امید حالا که واسم گیتار زدی، جواب سئوالت رو میدم. من هر روز یه ساعت جیم می‌شم و میام تو پارک کتاب می‌خونم. اگه بخوای می‌تونم برات چند صفحشو بخونم. کتابی را از کوله بیرون کشید و ادامه داد:«اینو اون آقایی که کتاباشو کنار پارک بساط کرده بهم داده.  قراره سالم برش گردونم. هر کتابی رو تموم می‌کنم یکی دیگه میده بخونم. امید سرش را به نشانه رضایت تکان داد و دختر در حالی که کتاب را ورق می‌زد، گفت: «من بیست صفحشو خوندم. اشکال نداره ادامش رو بخونم ؟»
_نه بخون.
دختر کمرش را صاف و با شوق شروع کرد. شش دانگ حواس امید به قصه بود. داستانی خیالی از جنگ اندوه و زندگی، ترس و امید. دختر با هیجان می‌خواند و می‌خواند. ناگهان مکث کرد و نگاهی به آسمان انداخت. لبخندی از سر شیطنت زد و گفت: «چه زود غروب شد. من چند خط دیگه بخونم و برم. به گلی سپردم، هر کسی سراغمو گرفت،بپیچوندش» با صدایی محکم‌تر ادامه داد: «روشنایی خیره کننده‌ای ابرهای اندوه را شکافت. شکوفه‌های امید در جای جای شهر می‌رویدند. آرزوهای سپیدپوش، سوار بر ارابه های نور، از شمالی‌ترین نقطه آسمان به سمت شهر پرواز می‌کردند و جادوگر اندوه‌خوار سوار بر اسب سیاه خود، به تاخت از شهر دور می‌شد. همه‌ی مردم، خیره به آسمان صبح، برگشت آرزوهایشان را با شور و شعفی وصف ناپذیر تماشا می‌کردند.» اشک ها به قصد فرار از چشم‌های امید تا چانه‌اش‌ می دویدند. نوری در اعماق قلب او تابیدن گرفت.
غروب گرد زردش را روی صورت شهر  پاشید. خورشید آرام آرام به سمت  خوابگاه غربی‌ خود می‌رفت.
_دوس داشتی؟ما که خیلی از این کتابا دوس داریم.
_ عالی بود. مرسی که برام کتاب خوندی.
دختر کتاب را در کوله گذاشت و بلند شد. پالتوی زردش را محکم تر دور خود پیچید و با لبخند عمیقی گفت: «پاییزا خیلی زود تاریک میشه. ما هم بریم که الان اسکندر میاد بچه ها رو جمع کنه ببره خونه. ببینه سر چهارراه نیستم، پدرمو در میاره.»
دختر با عجله شاخه رز قرمزی را روی گیتار گذاشت و شروع به دویدن کرد.
در حالی که دور می‌شد گفت: «راستی تو همیشه میای اینجا؟»
دوباره لبخندی پر رنگ گوشه لب‌های امید جوانه زد. مشتش را باز کرد. قرص های برنج از بین نیمکت روی زمین ریختند. گل را برداشت. دختر دور شده بود. امید با صدای بلند گفت: «آررره. راستی نگفتی اسمت چیه؟»
دختر در حالی که مثل یک بچه گربه زبل از روی دیوار کوتاه دور پارک داخل پیاده رو خیابان می‌پرید، بدون اینکه سرش را برگرداند، فریاد زد: «آرزو…آرزووو…»

#فاطمه_یاراحمدی_روشنا

 

پ.ن: به من کمک کن تا همیشه باغبان امیدوار روحم باشم؛ باغبانی که می‌داند بدون تاریکی هیچ چیز زاده نمی‌شود؛ همان‌گونه که بدون نور، هیچ گیاهی گل نمی‌دهد.((می سارتن))

داستان و داستان نویسیمشاهده نوشته ها

Avatar for داستان و داستان نویسی

نویسنده و مدرس داستان نویسی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید