فاطمه یار احمدی – نامه دوازدهم



«نامه‌ی دوازدهم»

صدایش سوهان روحم است. صدای کشیده شدن آن تکه فلز لعنتی روی میله‌های سلول روح و مغزم را می‌خراشد.
مثل سوهانی که بابا صفدر روی چاقو می‌کشید و گلوی گوسفندها را می‌درید.
درد از سینه‌ام و خون از گلوی آن زبان بسته‌ها  فواره می‌زد، اما تا به آغوش مادر پناه می‌بردم، دردهایم ته‌نشین می‌شد. روزهای زیادی است که دردهایم دیگر ته‌نشین  نمی‌شوند و هر تکانِ خاطره‌ای تمامم را می‌لرزاند. اینجا هوا سنگین است. وسط این
سلول‌ تنگ که با تخت های زهوار دررفته احاطه شده‌، نفس کشیدن سخت است. تنها سهم ما از هوای تازه، پنجره‌ای کوچک است که چشم‌های زنگ زده‌اش به دیوارهای بلند محوطه‌‌ی هواخوری خیره شده.   پنجره‌ای رو به دیوارهای بلند، اصلا می‌تواند نور امید را به اعماق قلبت برساند یا نه؟!
می‌تواند هوایت را تازه کند؟!
خب معلوم است که نه!
من که در این مدت هنوز زنی را ندیده‌ام که دلش روشن باشد!
زنی که حرف هایش بوی تازگی بدهد.
این یک ماه، یکسال که نه، هزار سال گذشته. انگار عقربه‌های ساعت زمان خوابند. مثل یوسف که هزار سال است خوابیده…
خودم را  از ته تخت بیرون می‌کشم
و به سمت در می‌روم.
طیبی با اخمی غلیظ که میان ابروهای درهم ‌اش لانه کرده، چادر  مشکیِ رنگ و رو رفته‌ی خود را زیر بغل زده  و صدای نخراشیده‌‌اش را  چاشنی صدای آن فلزِ در دستش می‌کند و مغزم را می‌جَود و هی تف می‌کند وسط سلول.
«هواخوری، هوا خوری، پاشید دیگه تنِ لَشا»
و مثل هر بار گلوله‌ی متلک گلی آتش‌پاره می‌خورد وسط پیشانی طیبی.
«لش نکردن، غش کردن واسه صدات.»
و طیبی وسط خنده‌ها و رگبار متلک‌های بعدی، مثل اسپند بالا و پایین می‌پرد و بدو بیراه نثارشان می‌کند.
پاهایم مرا سمت در می‌بردند یا من آنها را؟
نمی‌دانم!
کدام هواخوری؟
مگر هوای غم گرفته هم نفس کشیدن دارد؟ نفست را می‌بلعد این هوای خفه. همه‌ی این زن‌ها بوی مرگ می‌دهند. وسط بند و محوطه‌ی اعدامی‌ها، هوا چه می‌کند؟
همه‌ی راهِ کریدور تا محوطه را، با تنه زدن‌ و فشار زن‌ها که مثل گوسفند‌های تشنه‌ی چَرا به سوی مرتع می‌دوند، به سمت محوطه کشیده می‌شوم.
از پله‌ها، از خودم، پایین می‌روم و همان کنار به خیسیِ تن دیوار شوره‌زده می‌چسبم. آفتاب بی‌جانی می‌تابد و نمی‌تابد. دیوارهای بلند آجری و سیم خاردار های درهم‌پیچیده، جیره‌ی نصف و نیمه‌امان از آسمان را کم کرده‌اند.
صداهای در سرم را خاموش می‌کنم تا کمی پاهایم روی زمین بند شود و نگاهی به اطراف می‌اندازم.
بعضی از زن‌ها مثل من کنج دیوارها در خود چپیده‌اند و سکوت را بلغور می‌کنند و نگفتنی هایشان را با نگاه‌های خیره به دیوار روبرو به بالا می‌فرستند. شاید گوشی! شاید خدایی در آسمان باشد!
اما من فکر می‌کنم  آن پیچ و تاب های درهم و برهم سیم‌خاردارها، حرف‌‌ها و گلایه‌های  ماست که همان‌جا گیر کرده‌اند و در هم تابیده‌اند.
گروهی دیگر  از زن‌ها یک جا جمع شده‌اند و پچ پچ کنان می‌خندند. حتما یادشان رفته یک گوشه‌ی این زندان، طنابی برای گلوهای نازک‌شان له‌له می‌زند. چه بی‌غم ریسه می‌روند!
اما خیال من تخت است که دیگر
غم نقدم را با هزار شادی نسیه عوض نمی‌کنم!
تا روزِ …تا همان روز موعود، عزادار یوسف می‌مانم. شاید آن‌روز منتظر، آرام و گرم مرا در آغوش بگیرد و این سرمای استخوان سوز از جانم بپرد.
این رنگ سیاه را، این سرما را چه کسی به روزهایم پاشید؟
راستی قوطی رنگ دست که بود؟
من؟
بابا صفدر؟
چشم‌های یوسف؟
نمی‌دانم!
هیچ نمی‌دانم!
فقط این را می‌دانم که هر روز تاریک و تاریک‌تر می‌شوم. این تن‌لرزه‌هایم را هیچ گرمایی از جانم نمی‌پراند. دست‌هایم مثل دست‌های بی‌بی زهرا، وقت خواندن فاتحه سر قبر آقا جان مدام می‌لرزند.

صدای جیغ و فریاد از گوشه‌ی محوطه اوج می‌گیرد و حواس واگویه های پریشانم را پرت خود می‌کند. دوباره اکیپ خروس جنگی‌ها با کسی تسویه حساب کرده‌اند. همه با ترس‌ و عصبانیت به سمت‌ آنها می‌دوند و هر کسی با زور می‌خواهد بقیه را کنار بزند و ببیند کدام بخت برگشته را کتک زده‌اند. نازی در حال دویدن، دستم را می‌کشد و بدون هیچ حرفی مرا وسط جمع می‌کشاند.

خودمان را به زور وسط جمع می‌چپانیم. اِبی بی‌کله باز بساط کتک کاری راه انداخته. البته اسمش بیتا است اما دار و دسته‌ی مواد فروش‌هایی که با آن‌ها بوده، ابی صدایش می‌کرده‌اند و اینجا هم.
ابی سردسته‌‌ی
اکیپ خروس جنگی‌‌هاست. یک سروگردن از همه بلندتر و هیکلش زمخت و مردانه است. او با همه، حتی سایه‌ی خودش هم سر جنگ دارد. آستین‌ها را تا بازو جمع و روسری‌ را هم از پشت گوش‌ رد کرده و زیر موهای فر و سیاه خود بسته. خونی که در چشم‌های گود و سیاه ابی موج می‌زند، دلم را آشوب می‌کند. نگاهش نمی‌کنم و وسط همهمه‌ی زن‌ها گم می‌شوم.

«خدا ذلیلش کنه. ببین آش و لاشش کرده.»
یکی از نوچه‌های ابی صدایش را کلفت می‌کند و می‌گوید:
«ای غربتی تنش واس کتک می‌خاره. حقش بود. تا ای باشه خبرچینی نکنه. اون سری جای سیگارهای ابی رو لو داده بود. ناکِسا ریختن سرمون همه چی رو بهم ریختن. همه رو هم بردن انفرادی.»
«فقط هم سیگار پیدا کردن تو جل و پلاستون، نه؟!»
و خنده‌ی جمع…
ابی با غضب زن را ورانداز و آب دهانش را گوشه‌ای تف می‌کند و با دست چانه زن را بالا می‌آورد: «ببند گاله رو نفله! انگار هوس کتک کردی؟»
و دوباره همهمه و فحش و…

نگاهم سمت زنی که  موهای ژولیده‌اش احتمالا تا چند دقیقه پیش در مشت‌های ابی بوده‌، برمی‌گردد. روسری‌ را زیر بینی گرفته و وسط جمع در خودش چپیده. جلوی لباسش را خون رنگی کرده.
دست‌هایش‌…
خون…
صدای سوهان و چاقو در سرم می‌پیچد.
خون…
پوست گردنم می‌سوزد.
چشمم سیاهی می‌رود و دست‌هایم از دست نازی سر می‌خورند بیرون.
نگهبان‌ها با داد و فریاد و فحش نزدیک می‌شوند. نازی دستم را محکم‌تر می‌گیرد و مرا کناری می‌کشد و آرام می‌گوید: «الان همشون رو می‌برن انفرادی.»
نازی که در پیراهن مردانه‌ی گشادی گم شده و آستین‌هایش مثل گوش سگ آویزان است، در حالی که با خنده‌ی کشداری مرا عین شل وارفته‌ای به دیوار می‌چسباند، نگاهش را به چشم‌هایم می‌دوزد و با لبخند کمرنگی می‌گوید: «ما رو نیگا! قرمزی چشاتیم رفیق نفازولین بریز فنا شیم.»
و باز می‌خندد و می‌گوید:«
به دل نگیر نویسنده جان! حالا حالاها باید از این سلیطه‌گری‌ها ببینی اینجا. کرگدن میشی خَره.»
دوستش دارم. در مدت یک ماهی که اینجا هستم، فقط با او توانسته‌ام ارتباط بگیرم. نازی همسن خودم است. نوزدهمین فصل سرد زندگی سختش را بدون پدر و مادری که چیزی از آنها نمی‌داند، پشت سر می‌گذراد. از بچگی سرچهارراه‌ها گل فروخته. لبخند او مثل ارکیده‌ای زیبا و زبانش گاهی عین خرزهره‌ تلخ است. اما این دختر همان تلخِ شیرین است که یوسف بود.

یقه‌ی بلوز سیاهم را می‌گیرد و می‌پیچاند و با خنده می‌گوید: «هیییی بزمجه چه خبر مَبرا؟
از دادگاه  چه خبر؟ چی شد؟»
بغضم را می‌بلعم و لب می‌زنم:
«هیچی نازی! فقط درد و بغض و اشک و تهمت.
بابا صفدر اصلا به چشمای خیسم نگاه نکرد. قلبم تکه‌تکه‌ست نازی! می‌فهمی؟!
نکنه حکم قتل عمد بدن!»
اشک در چشم‌های روشن نازی می‌دود و از بلندی‌ گونه ها سر می‌خورد و به چانه‌اش آویز می‌شود. حرف نمی‌زند. فقط دست‌هایم را می‌گیرد و انگشتانم را محکم می‌فشارد. درست مثل وقتی که ترسیدم و یوسف برای اولین و آخرین بار دستم را فشرد. نکند نازی هم می‌فهمد که چقدر می‌ترسم؟!
بقول بی‌بی جان ما آدمها زندگی را لعن می‌کنیم و مرگ را هِی… تکلیف‌مان با مرگ و زندگی روشن نبوده و نیست.

نازی نگاهش را از من می‌دزدد و به پری خُله زل می‌زند.
پری خُله هم طبق معمول روی دیوار چوب خط می‌کشد که روز آزاد شدن خود را گم نکند.
«همه می‌دونن کلک پری کنده‌ست همین روزا، جز خود مشنگش.»
«جرمش چیه نازی؟»
«شوهر نامردش رو خلاص کرده.
  وقتی مردک عوضی رو با یه زنه تو خونه دیده به سرش زده و با چاقوی آشپزخونه رفته بالاسرشون و …»
« اما من می‌گم به دلش زده نه سرش.یه درد همچین مشت به دلش زده که مغزش تاب برداشته.»
نازی دستم را می‌فشارد و فین‌فین‌کنان می‌گوید:«رفیق دیوونه‌ی خودمی با این چرت و پرتا که سر هم می‌کنی.»
و دوباره اشک و سکوت در هم می‌تنند.
به پری فکر می‌کنم، به عشق…
به یوسف، به خودم، به عشق…
جز کشتن هم کار دیگری بلد است این عشق!
آفتاب روی برجک نگهبانی غربی محوطه‌ نشسته و چرت می‌زند.
طیبی همه را یکی یکی می‌شمارد و می‌فرستد داخل بند.
انگار چوپانی که دم غروب گله‌اش را داخل آغل می‌فرستد.
آغل تاریک و نموری که چند هفته‌ی دیگر مهمانش هستم.

خودم را توی تخت می‌‌چپانم. پتوی کهنه و وارفته‌ی خاکستری، مرا محکم در آغوش می‌فشارد‌ اما گرم نمی‌شوم. استخوان‌هایم یخ زده‌اند. دقیقا از همان وقتی که دست‌های سرد یوسف از دستم رها شد. از همان روز یخ زده‌ام.
کرکره‌ی پلک هایم پایین می‌افتند و کرکره‌ی دکان بابا صفدر با سرو صدا بالا می‌رود.
پشت پیشخوان ایستاده و چاقو و ساطورش را سوهان می‌کشد.  روی پیش‌بند سفیدش چند لکه خون و چربی در هم ماسیده.او بلند بالا و چهارشانه است و سیبیل های کلفتش تابی به سمت بالا دارند. زیر چشمی نگاهی به من می‌اندازد که روی کرسی گوشه‌ی مغازه نشسته‌ام و می‌گوید:«اون روسری صاب‌مرده رو بکش جلو دختر.»
دستپاچه روسری‌ام را جلو می‌کشم و به مغازه‌ی کتابفروشی روبرو خیره می‌شوم که به تازگی باز شده. کتاب ‌های پشت ویترین برایم چشمک می‌زنند. دلم قنج می‌رود که بروم و نگاهشان کنم. سالهاست که بعد از مرگ مامان فقط کتاب‌ها همدمم بوده‌اند.

دوباره صدای بابا صفدر مرا به خود می‌آورد.
«حالا نمیشه تو کتاب نخونی؟کلی کتاب تو خونه داری!
چه کتابی می‌خوای؟ خودم برم برات بیارم؟»
«نههه بابا جون! باید خودم انتخاب کنم.»
«لعنت به اونی که این کار رو یادت داد! بشین کنار اقدس آشپزی یاد بگیر دختر. چی تو ای کتابا هست؟!»
چیزی نگفتم و به سمت کتاب‌فروشی رفتم.
«زود کتابت رو بخر و برگرد. درست نیست با یه پسر غریبه تو مغازه تنها باشی.»
«باشه بابا.»
همان روز بود که یوسف را داخل مغازه کتابفروشی پدرش دیدم. با آن پیراهن آبی، ته‌ریش مردانه و شرمی که در چشم‌هایش موج می‌زد. مرا که دید از جایش بلند شد و گفت: «سلام! چه کتابی می‌خواین؟»
«سلام، هنوز نمی‌دونم.»
«به‌به! عجب انتخابی!»
و سرش را پایین انداخت و نشست. نگاهش را به صفحه‌ی کتاب در دستش دوخت و ریز ریز خندید.
و از آن روز پای من با غرولندهای بابا صفدر به مغازه‌ی  آنها باز شد و پای عشق او آرام آرام مسیر قلبم را طی کرد تا…
«شااام…شاااام…مسئولای بند بیان شام بگیرن.»
خدا لعنتت کند طیبی که نمی‌گذاری  یک لقمه خیال خوش از گلویم پایین برود.

    وسط کریدور زیر نور بی‌جان لامپ زردی نشسته‌ام. تنها!
با دفتر و خودکارم.
امشب ابی و دارو دسته‌اش انفرادی هستند و بند آرام‌تر است. صدای بزن‌‌ و بکوب و رقاصی‌اشان بند را روی هوا نبرده!
اما در عوض این کلمات لعنتی مرا بین زمین و آسمان معلق نگه‌داشته‌اند.
  گهگاهی صدای گریه و پشت بندش خنده‌‌ی امید مرا از آن بالا پرت می‌کند وسط کریدور.
امید، پسر شیرخوار لیلا که تا هفته دیگر مهمان ماست و باید به بهزیستی تحویل شود.
در سرم جنگ است. کلماتِ دره تاریکی
سواره نظامِ این روزهای من‌اند و بر سر پیاده‌ها‌ی امیدم یورش می‌برند. همه‌ی آن زبان‌بسته‌ها را تارومار می‌کنند.
و مرا می‌نویسند…
دستی آرام روی شانه‌ام می‌خزد و صدای نازی آرام‌تر در گوشم زمزمه می‌کند: «به‌به! انگار باز فیلت یاد هندوستون کرد.
چی می‌نویسی؟»
بازوی نحیفش را می‌فشارم.
«همون داستان ناتمام.»
نازی سرش را به شانه‌ام تکیه می‌دهد و هیچ نمی‌گوید.

ولی چشم‌های یوسف در مغزم حرافی می‌کنند.
و خودکار روی دفتر می‌لغزد:

«یوسف آمد و مستقیم نشست جای شخصیت اول داستانم.
همان پیراهن آبیِ آرام تن‌اش بود.
آرام نشست.
آرام کتاب می‌خواند.
و آرام پشت میزِ پر از کتاب گم و وسط قلبم پیدا می‌شد.
از عشق  فقط در کتاب‌ها خوانده بودم.
گرم، ملتهب، جذاب و نفس گیر
اما خصلت نفس‌گیرش  در من به بقیه می‌چربید. هر وقت یوسف را می‌دیدم نفسم بند می‌آمد.انگار قلبم را در گلویم کاشته‌ بودند و با هر تپش راه نفسم را تنگ‌تر می‌کرد.
یک سال شده بود، نه یازده ماه و بیست و دو روز، یازده نامه برایش نوشتم و فقط یازده لبخند و یازده تعریف قشنگ  جواب گرفتم. مستقیم، مرا سمت بحث در مورد کتاب‌ها می‌کشاند. بارها تصمیم گرفتم این عادت عاشقانه‌ام را ترک کنم و بیشتر از این غرور نمانده‌ام را زیر پا نگذارم، اما مگر دل دیوانه‌ام  غرور حالی‌اش می‌‌شد.
تا دلم می‌خواست از کتاب‌ها برایم می‌گفت. از نویسنده‌های بزرگ و داستان‌های محشرشان. اما چرا قصه‌ی قلب مرا نمی‌خواند؟!
دیشب سنگ‌هایم را با دلم واکندم. به خودم، به عاشقانه‌های دیوانه‌ام قول دادم که قصه‌اش را تمام کنم. یازده بار نوشتم.
یازده بار با گریه پاره کردم. با خودم عهد بستم که بار آخر است. دلانه‌ی دوازدهم را نوشتم، آخرین شور و شوق عاشقی‌ام را به جان کلمات ریختم و به خیال خامم عشق را بوسیدم و کنار گذاشتم.
عصر دلگیری بود. انگار  ویروس بغض دلگیر و دلتنگم در هوا منتشر شده بود. از جلوی دکان قصابی بابا صفدر  با عجله رد می‌شدم که بلند گفت: «باز  اومدی کتاب بخری؟ زود برگرد بیا کمی گوشت واسه خونه ببر.»
سرسری سلام کردم و یک چَشم هم چسباندم آخرش و وارد کتابفروشی شدم. سمت پیشخوان رفتم. یوسف کتاب ‌ها را مرتب می‌کرد.
نامه را روی میز گذاشتم و از ترس چشم‌هایش به قفسه‌ی کتاب‌ها خیره شدم.
او آرام بود و کم‌حرف. اما امان از چشم هایش که از من  و نامه هایم هم پرحرف‌تر بودند . به یاد قول و قرارهای دیشب با خودم افتادم و سمت میز برگشتم و گفتم: «اصلا اینا رو میخونی؟ حتما تا من میرم، می‌ندازیش تو سطل آشغال. آرههه؟»
نامه را از روی میز برداشت و  به سمت کمد چوبی ته مغازه رفت. از طبقه دوم جعبه‌ی منبت کاری کوچکی برداشت. قفل طلایی جعبه را با کلید کوچکی باز کرد و تمام نامه‌هایم را روی میز ریخت و دوباره لبخند کشداری زد و نشست.
«خب که چی؟ الان ازت تشکر کنم؟ مرسی که خوندی و جواب ندادی. این آخرین نامه‌ست. حماقت هم حدی داره که من از حد گذروندم. مگه نه؟»

مگه نه؟»
«نه!»
«پس تو کس دیگه‌ای رو دوست داری؟!»
«نه!»
در حالی که به سمت در می‌رفتم بلندتر گفتم: «ببخشید که سکوتت رو شکستم. بشین با کتابات خلوت کن. دیگه منو اینجا نمی‌بینی که مزاحم خلوتت بشم.»
«مهتاب!…مهتاب خانم! بازم نامه بنویس. عجب قلمی داری!»
«فقط عجب قلمی دارم؟ همین؟»
«نه! خب منم…»
برگشتم. فقط خدا می‌داند که منتظر یک کلمه بودم که برگردم و محکم بغلش کنم. حالا هر فکری می‌خواست بکند!
«بمون مهتاب. بمون و بنویس.»
بی‌هوا پشت میز رفتم و و دست‌هایش را گرفتم.
مات و مبهوت به چشمانم زل زد.
«تو برعکس منی یوسف. تو رو از یخ ساختن.»
کتاب را روی میز گذاشت و با شرم روبرویم ایستاد و گفت: «اما قلب یخی من با هر نامه‌ی تو آب شد اما باز هم نتونستم چیزی بگم.»
  مثل کوالای کوچکی به سینه‌اش چسبیدم.
«می‌خوام صدای قلب یخیتو بشنوم.»
یوسف آرام دست‌هایم را گرفت.
کلمات از دهانش بیرون نیامده‌ بودند که بابا صفدر،  سوهان و چاقو به دست در را با پهلو هل داد
و در حالی که صدایم می‌زد، غرولندکنان وارد شد
«چقدررر طولش دادی دختر! مگه نگفتم…»
ترس و شرم در هم آمیختند و تمام تنم لرزید.
نفسم بند آمد. لال شدم و مات چشم های گر گرفته ی بابا که به سمتم می‌آمد.
یوسف انگشتان لرزانم را فشرد و رها کرد.  سمت پیشخوان رفت.

بابا صفدر با خشم به سمتم حمله‌ور شد. خون در چشم‌های برآمده‌اش می‌دوید. یقه‌ام را در مشت گرفت و مرا بالا برد و در گوشم عربده کشید: «پس تو کتاب‌هایی که می‌خونی این چیزا یادت میدن! گیس بریده‌ی بی‌حیا! نمیذارم تو آبروی چهل ساله‌م رو ببری.
نمیذارم! همین جا سرتو می‌برم.»
چاقو مثل برق زیر گلویم نشست و پوست گردنم سوخت. گرمی خون را روی گردنم حس کردم.
یوسفِ آرام، مثل یوزپلنگی زخمی، سمت بابا پرید و مچ دست او را محکم فشرد و چاقو روی زمین افتاد. صورت در هم رفته‌ی بابا، لحظه به لحظه برافروخته تر می‌شد.  یوسف جلوی بابا ایستاد و مرا پشت سرش هل داد. تمام جانم می‌لرزید.  دستم را سمت گردنم بردم. از جای چاقو، خون گرمی به انگشتم نشست.
چشم های ترسیده‌ام زل زدند به چاقویی که بابا عین قرقی از روی زمین شکارش کرد و سمت یوسف رفت.

اشک می‌ریختم و با التماس می‌گفتم: «با اون کاری نداشته باش بابا. بخدا تقصیر من بود. منو بکش بابا صفدر. منو بکش.»
با تمام زورم یوسف را هل دادم عقب
بابا عین پر کاهی مرا کنار زد و در حال فحش دادن و بدوبیراه گفتن سمت یوسف رفت.
اما یکدفعه آرام شد و ایستاد. ترسیدم و سمت میز دویدم. یوسف از پشت روی زمین افتاده و از گوش و دهانش خون روان شده بود. پایش به کارتن کتابهای پشت سرش گیر کرده و از پشت پرت شده بود.
اشک امانم را بریده بود. ترسم را با خیسی لب هایم بلعیدم و کنار تن‌ بی‌جان یوسف نشستم. دستش را از روی زمین بلند کردم که لگد بابا پهلویم را نشانه رفت و از عقب مرا سمت خودش کشید. ضجه زدم.
«یعنی من کشتمش بابا!؟ من هلش دادم که…»

اشک‌ها در سرخی چشم بابا می‌غلتید‌ند. رگه‌های خشم و تأسف در صدایش پررنگ‌تر شد.
«لعنت به تو دختر! لعنت به من!»
او چاقو و سوهان را در یک دستش می‌فشرد و با دست دیگر مچ مرا. صدای گرفته‌‌ی بابا و ضجه‌هایم در هم پیچیده بود. بابا صفدر مرا به سمت در خروجی مغازه می‌کشید که
پدر یوسف در را باز کرد.‌‌..

«نمی‌خوای بخوابی مهتاب؟»
صدای نازی مرا از دنیای سوهان و چاقو، خون و عشق  بیرون می‌کشد.
دفترم را می‌بندم و خودکار را روی آن می‌گذارم.
«چرا نازی جان! خیلی خستم، خیلی! دلم می‌خواد صد سال بخوابم.
پاشو بریم بخوابیم.»
بند در سکوت عمیقی به خواب رفته. گویا امید هم خوابیده…»

داستان و داستان نویسیمشاهده نوشته ها

Avatar for داستان و داستان نویسی

نویسنده و مدرس داستان نویسی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید