“نسلِ نسین”
من شیفتهی نسینم، مخصوصا وقتی که وانتم را پارک میکنم کنار کوچه و میآید کنارم میایستد و خودش را لوس میکند.
پیش از سودابه، تصورم این بود: یک پا جان شیفتهام، شیفتهی هر چیزی جز خودِ زمین! هرچیزی که روی زمین باشد ولی زمین را آدم حساب نکند. بعدِ او فهمیدم فریفته شدن واقعی یعنی چه!
مدتی حتی از راه رفتن هم بدم میآمد چون شیفتهی باخ شده بودم، شیفتهی پرندهها و دنیایشان، شیفتهی پرواز کردن و رها شدن. در چرخهی حلولی دیوانهوار، مابینِ جاناتان و آذرباد بودم.
وقتی راه میرفتم، روی پنجههای پایم میایستادم و سعی میکردم وزن خودم را بالا بکشم، پَر بزنم، اوج بگیرم و از محدودهی زمین، خارج شوم.
از آدمهای خوابزدهی معلق در کابوس دنیا، بیزار بودم. با بیزاری، قدم روی سنگفرشهای خیابان میگذاشتم تا که اولین بار سودابه را دیدم و آوای وحش را شنیدم، واضحتر از جکلندن.
بعضی روزها میایستادم جلوی قهوهخانهی مشدعباس و وقتی دخترش سودابه، پردهخوانی میکرد، به او زل میزدم، جوری زل میزدم که انگار پیش از آن نابینا بودهام. خودم را وامیداشتم بروم تو و یک استکان چایی بخورم، بعدش وقتی سودابه جلو میآید که چایی دوم را بیاورد به او بگویم: ____
《کِی پاهایم من را هُل دادند که بروم آن تو؟ 》
جلو آمد. وقتی مژههایش را دیدم که حین پلک زدن، روی هم میافتند و بعد از هم سوا میشوند، صدای کنده شدن مویرگهای قلبم را از آن بطنِ سنگی رو به زوال، شنیدم.
توی نگاهش، صدها سوارهنظام تورانی میتاختند به من، کمان آرشها به سنگ میخورد، به جان هزاران سیاوش، آتش میافتاد و دژهای سپید، فرو میریختند.
صدایش را نشنیده بودم، حتی وقتی همهی خودش را رها میکرد توی صدایش و با شور و عطشی سیال، نقالی میکرد.
صدایش را وقتی شنیدم و فهمیدمش که پرسیدم اسمش چیست و گفت:
《همون کسی که سیاوش رو به آتش انداخت》
دیگر یقین کردم کبوتری شدهام که “دگر آشیان نخواهد دید”
بعدِ آن، نه هر روز، که تمام روز را میدیدمش. بست مینشستم کنج قهوهخانه و پیچوتاب تنش را وقتی با ولع از اساطیر میگفت، مزهمزه میکردم.
آخر شبها، مشد عباس میرفت توی اتاقش و سودابه، همهی درها را میبست. پیمانههای چاییمان را به سلامتی سیمرغ به هم میزدیم و از رودابه میگفتیم، از اینکه چطور زال را از پیچوخم گیسش بی آنکه بیفتد، بالا میکشیده. از مظلومیت سهراب میگفتیم ،برای سیامک غصه میخوردیم و از اهریمن حرصمان میگرفت و پیمانههای چایی را روی میز میکوبیدیم، تفالههایش که برایمان مثل دُرد شراب بودند، به اطراف پاشیده میشد، بعدش قهقهه میزدیم و توی عالم مست و ملنگی، توی آغوش هم به خواب میرفتیم.
یک نسینِ کوچک هم داشت، با تنِ خاکستری و خالهای سیاه، نسل اصیل و اثیری نسین، خودِ سودابه بود انگار، با آن دلفریبی خاص خودش و اُمید دیوانهواری که به زندگی پوچم تزریق میکرد.
داشت یاد میگرفت روی پاهایش راه برود؛ مردد، عجول و شادمان. وقتی پرسیدم حکمت نسین بودنش چیست، خندید و گفت:
《 شاید چون بلده مثل خودِ عزیز نسین قصه بگه!》
تعجب نکردم، چون میدانستم گربهها اگر قصه هم نگویند، دست کم قصهای پر لفتولعاب برای خودشان دارند و نسلبهنسل آن را مرنو میکنند! مثل نسینِ من که از نسل نسینِ سودابه است و اگر زبان باز کند چهها ندارد که از اندوه زنجیروار خودش و من، بعدِ سودابه بگوید…
اولین هدیهی سودابه به من هم شد یک بوسهی کشدارِ مردافکن و آن وسطها هم “حیوان را دست کم نگیر” از عزیز نسین و خود نسین را هم، گفت:
《من موندنی نیستم، هواش رو داشته باش!》
یکی از همان شبها گفت میخواهد انجمن سیمرغش را راه بیندازد. من توی انجمن، اولین هموطنش شدم. با سیلیِ قصهها توی گوش آدمها میزد تا از خواب بیدارشان کند. دستِ من را گرفت و برد توی چهارراهها، توی کوچههای بنبست، خانههای سالمندان، پاساژها و حتی حیاط بیمارستانها. یکبار از شرق میگفتیم و قصههای هزار و یک شب، یکبار هم میزدیم به دل غرب و دوزخِ سیاه دانته. پولی که مردم میدادند را خرج انجمن میکردیم، برای گربههای ولگرد، خانه ساختیم و غذا خریدیم.
کمکم، بین نقالیهایش بیانیه میداد، نه تند و ستیزگر، که آرام و سکرآور، طوری که جان اپوزوسیون هم برایش دَر میرفت، جان من هم.
زل میزدم به لبهایِ سرخ همیشه متعجب و لجوج سودابه، بیش از آنکه روی لبهای من دمر بیفتند، تند و بیپروا از نایستادن میگفتند و شعار آزادی و صلح، سَر میدادند.
میترسیدم، میخندید و میگفت:
《 ما جدل نمیکنیم، ما آواز میخونیم》
فرار میکرد اما برمیگشت و باز آوازش را میخواند. من، توی حال خودم نبودم، میدانستم پرندهی آوازهخوان را توی قفس میاندازند، میدانستم اهرمن بچهها به سودابهام میتازند؛ تاختند… اهرمن، سودابهام را به چنگال کردش جگرگاه پاک…
رفتنِ سودابه، مثل آمدنش قانونِ دنیای وحشت بود، قانون ترسهای تکراری و برنتابیدن آنکه میتابد به تاریکی، برنتابیدن سودابهها.
گفته بود روی مزارش بنویسند: اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار/چــه نیکــوتر از مـرگ در کـــارزار..
گرچه، هیچوقت نفهمیدم مزار سودابه کجاست و اصلا مزاری دارد یا نه؟ ولی بعدِ این همه سال، حتی الانی که آواز سودابه توی تونل زمان خفه شده و من با پیریِ ناگزیرم پنجه نرم میکنم، هر ماه، میروم دم دکهی روزنامهفروشی سر کوچه که کتاب دستدوم هم میآورد، نسین را هم سوار وانتم میکنم میبرمش، مینشانمش روی صندلی شاگرد، به یاد او.
یکبار مردی که آنطرف ایستاده بود و تیتر کیهان را میخواند پرسید :
《 دست از این جکجونور بازیت ور نداشتی مشد ذکری؟!》
بیآنکه رویم را از کتابهای رنگ و رو رفته برگردانم جواب دادم:
《حیوان را دست کم نگیر!》
و آرامتر نجوا کردم:
《آن هم نسل نسین را!》
#شقایق_اکبری
داستان “نسل نسین” نوشته شقایق اکبری در ژانر داستانی رمانتیک و فرهنگی قرار میگیرد، که با غنیسازی از عناصر اسطورهای و تاریخی همراه است. این داستان با بکارگیری مؤلفههای فرهنگی عمیق و شخصیتهایی که نمادین از فرهنگ و ادبیات ایران هستند، به بازخوانی و بازتعریف میراث فرهنگی میپردازد. در اینجا خصوصیات داستانی اصلی را بررسی میکنیم:
استفاده از اساطیر و داستانهای کهن: داستان با استفاده از اشارات به قصهها و شخصیتهای اسطورهای ایرانی، مانند سیمرغ و سیاوش، یک پیوند عمیق بین گذشته و حال ایجاد میکند که به روایت غنی و چندلایه کمک میکند.
تاکید بر عناصر فرهنگی و اجتماعی: داستان در بستر فرهنگی خاصی شکل گرفته و از عناصری مانند قهوهخانه، نقالی و پردهخوانی بهره میبرد که نشاندهنده اهمیت فرهنگ ایرانی و نقش آن در شکلگیری هویت فردی و جمعی است.
عشق و روابط عاطفی: محور اصلی داستان، رابطه عاشقانه بین راوی و سودابه است که با عشق به گربه نسین تکمیل میشود. این روابط نمایانگر اتصال عمیق عاطفی و تأثیرات آن بر زندگی فردی است.
پیوند بین نسلها: نسل نسین نمادی از ادامه حیات و انتقال فرهنگ و احساسات از یک نسل به نسل دیگر است. گربهای که نام و نسل از سودابه به ارث برده، نشاندهنده این است که چگونه فرهنگ و عشق میتواند فراتر از زمان و مکان به قوت خود باقی بماند.
نمایش تضاد بین ایدهآلها و واقعیتها: رویارویی شخصیتها با چالشهای زندگی و تضاد بین آرمانها و واقعیتهایی که با آن روبرو هستند، به خوبی در این داستان به تصویر کشیده شده است.
داستان “نسل نسین” یک اثر ادبی است که به زیبایی تلفیقی از عناصر رمانتیک، فرهنگی و اسطورهای را به نمایش میگذارد و خواننده را به تأمل درباره عمق و پیچیدگی روابط انسانی و تأثیر فرهنگ بر زندگی فردی دعوت میکند.
بدون دیدگاه