غار تنهایی
دیوارها ماسیدهاند، دلِ من هم. رَحِم من این روزها میدانگاه جولان تو شده، از اینطرف در میروی و از آنطرفِ دیگر سر در میآوری. آمدهای پایینتر، تا دهانه.
او هم رفته است سیِ خودش. احوال جفتمان را خیلی وقت است که نگرفته. هیچ با خودش فکر نمیکند چرا تو را توی دل من کاشته و الان در رفته است؟!
وقتی خودم را مچاله میکنم توی تخت، تو هم مچاله میشوی، جیغات را میریزی توی حنجرهی من؛ بعد، پنجرهها میلرزند و کلاغهای پشتش، در میروند. نیمی از صدا هم خفه میشود و میچسبد به همان رو تختی.
سرم را میچسبانم روی ملحفهی تخت، عطر تنش سُر میخورد و میلولد توی تمام تنم. وقتی تو هم استشمامش میکنی، تکان میخوری. خودت را میکوبی به دیوارههای توی دلم، چنگ میزنی، کشوقوس میآیی، بزرگتر میشوی.
نور میتابد به کاجهای حیاط. شاخههای درخت، پرتو نور را اُریب میتابانند روی من. گم میشوم توی سایهی نور، سرم را هنوز هم میدزدم از آن.
تو هم مزید شدهای به همهی این انگارهها، از آن تو، فندک گرفتهای روی استخوانهایم، میگدازیشان، تیر میکشند، زوزه میکشند.
ملحفهی روتختی آنقدر چرک و چروک شده که از نسکافهای، رو به سیاهی میرود. وقتی قرار است سالها و ماهها را بی او بگذرانم و تو از درد پیچوتابم بدهی، شستن و اتو کشیدنش به چه کارم میآید؟!
از وقتی او رفته و تو، وادارم میکنی از درد مچاله شوم یا چندک بزنم کنج اتاق، پنجره را دو نیم کردهام. نیمِ پایینش را طلقِ ماتکن زدهام، سایهها بی آنکه خود واقعیشان را ببینم از پشتش همراه باد،تکان تکان میخورند. نیمِ بالایش اما، هنوز دنیا را واقعی نشانم میدهد. هیچ فکرش را نمیکردم کاجِ پشت پنجره، از پی رفتن او آنقدر قد بکشد که سایهاش را ببینم و عنقریب، خودش را هم.
وقتی جوانتر بودم و او تازه آمده بود توی زندگیام، انگار از همان نیمهی پایینی و مات پنجره میدیدمش، بعدش قد کشید تا نیمهی بالایی، خودش را، خودِ واقعیاش را نشانم داد.
این دیوارهای شیری اتاق را میبینی؟ از روزی که او فرچه دست گرفت و رنگشان کرد حتی یک گلمیخ هم نکوبیدهام رویشان، مبادا عطرش، عطر دستهایش کمرنگ شود.
تو، امروز بیشتر از همیشه بازیات گرفته. اختیار دستهایم را از خودم گرفتهای و چسباندهایشان زیر دلم. من را بردهای لبهی تخت و گلولهام کردهای. بردهای همانجا که هر وقت قهرش میگرفت و اعصابش خرد میشد، مینشست و پشتش را میکرد به من، آفتاب،خودش را یله میکرد روی پشت او و به من، زبان درازی میکرد، حالا هم یله است روی کمر من. تو هم گرمایش را حس میکنی و میخواهی پوست تنم را بِدَری و حتی از پیراهن سورمهای تنم بگذری.
مادرم، اسم این اتاق را گذاشته بود “غار تنهایی” ، او که نمیداند تنها نیستم و تو اینجایی و در من رخنه کردهای. برایش نگفتهام. خیلی وقت است تماسهایش را هم بیجواب میگذارم. هیچ دلم نمیخواهد بیاید اینجا و من را توی این حال ببیند. قبل اینکه تصمیم به از بین بردن تو بگیرم، برایش پیغام فرستادم که نمیخواهم ببینمش. از من دلخور شده، چند وقتی است که دیگر نمیآید درِ خانه، میداند در را برایش باز نمیکنم. اگر بداند موهایم را تازگی از ته زدهام و کلاهگیس روی سرم میگذارم و از آن بدتر، تو این وسط میخواهی حتی ریشهام را هم بخشکانی، چه حالی میشود؟ یا بنا میکند به پرسیدن از او و اینکه کجا رفته، یا در خوشترین حالت، مینشیند به عجز و لابه. بعدش پیله میکند به تو و یک خروار دوا سرم هوار میکند.
مادرم، هیچ سرش نمیشود دوا آنقدری جان ندارد که بتواند سپر من را، سپری که آن را از شیرهی فولاد و زوال ساختهام، بیندازد.
کل دیشب را به آخرین روزی فکر میکردم که او بار و بنهاش را بست و گفت دیگر آبش با من، توی یک جوب نمیرود. رفت و بعد از آن روز تمام دنیای من خلاصه شد در رنگ قهوهایِ روبالشتی و شیشهی سیسپلاتین¹، و سفیدِ دیوارها و قوطیِ پاکلیتاکسل².
قبلش، رنگها توفیر داشتند، صدا داشتند و هارمونیشان مثل والسهای شوپن بود.
حالا که فکر میکنم، گِل من را از تنهایی نساختهاند،همیشه یکی هست که خِرِ من را بگیرد، حتی اگر در یک جای دور، مثل خونم باشد.
بعدش که او رفت، تو آمدی و هرجایی که دلت خواست، ریشه زدی. کاریات نمیشود کرد، جز همین که هر روز بنشینم و طوری با تو صحبت کنم که انگار توی آن اتاقک سرخ چندلایه و گلابی شکل³ نیستی و اینجا روبهروی من، به من زل زدهای و قبول داری اندوه اگر بخواهد میتواند چه بلایی به جان و تنِ آدمها بیاندازد.
گوشی تلفنم را انداختهام پایین تخت. با بی جواب گذاشتن تماسها و نرفتن به بیمارستان، هیسترکتومی⁴ را هم عقب انداختهام، نمیخواهم از دستت خلاص شوم.
اینجایی که جز مچاله شدن روی تخت و محصور شدن در غار تنهاییام چیز دیگری نیست، ارزش آن را ندارد که پر به پر زندگی بگذارم و مغلوب تو نشوم. بازی را واگذار میکنم به تو، هر جور خواستی تمامش کن.
شقایق اکبری
داستان «غار تنهایی» در ژانر ادبیات نوگرا و روانشناختی نوشته شده است. این داستان به تجربههای درونی، احساسات عمیق و پیچیدههای روانی شخصیت اصلی میپردازد که با از دست دادن عزیزان و تأثیر آن بر زندگیاش روبرو است. خصوصیات داستانی عبارتند از:
1. **تمرکز بر درونیات و روانشناسی شخصیت**: داستان بر تجربیات درونی و روانی شخصیت اصلی تمرکز دارد که با تنهایی و درد درگیر است.
2. **زبان تصویری و شاعرانه**: استفاده از زبان تصویری و شاعرانه برای بیان حالات و احساسات شخصیت، که باعث میشود خواننده بهطور عمیقتری با درونیات شخصیت ارتباط برقرار کند.
3. **مضامینی چون تنهایی و فقدان**: مضامین اصلی داستان شامل تنهایی، فقدان، و نحوه مواجهه با آنها است.
4. **استفاده از نمادها و متافورها**: داستان پر است از نمادها و متافورهایی که به تجسم احساسات و تجربیات شخصیت کمک میکنند، مانند “غار تنهایی” که نمادی از جدایی و انزواست.
5. **ساختار نافرمال**: ساختار داستان به گونهای است که بیشتر تکیه بر جریان سیال ذهن و خاطرات شخصیت دارد تا رویدادهای بیرونی.
6. **تعامل بین شخصیت و محیط**: تعامل عمیق بین شخصیت و محیط اطرافش نشان دهنده این است که چگونه محیط و خاطرات میتوانند بر حالت روانی فرد تأثیر بگذارند.
این داستان به خوبی توانسته تصویری روانشناختی و احساسی از تجربههای درونی شخصیت در مواجهه با تنهایی و غم از دست دادن را به تصویر بکشد و با استفاده از زبانی شاعرانه، به خواننده اجازه میدهد که در این تجربه به طور کامل غرق شود.
بدون دیدگاه