مرضیه نودهی – بی‌وفا


بی‌وفا

سوزِ سرما بیشتر شده. باید عادتم به آغوشِ او را از سرم بیرون کنم. از وقتی رفته عمقِ همه‌چیز بیشتر شده. عمقِ سرما! عمقِ تنهایی! عمقِ دردِ حرف‌ها و لگدهایی که می‌خورم. از تَهِ انباری که دو روزی هست محل زندگیم شده خودم را کنارِ درِ نیمه‌بازِ آن می‌رسانم. هنوز آن بیرون سروصداست. امروز سه روز است که برای همیشه مرا گذاشته و رفته. سه روزِ پیش، جلو مسجد مرا داد بغلِ پسر همسایه که از مدرسه برمی‌گشت. خیلی حالِ خوشی نداشت. شنیدم که بین سرفه‌هایش به پسر می‌گفت، تا غروب مرا پیش خودش نگه دارد. می‌گفت شهر کارِ اداری دارد که باید انجامش بدهد. از آنجا هم سری به بچه‌هایش می‌زند و بر‌می‌گردد. برایِ خودم بهتر است که همراهش نباشم و از نامهربانیِ بچه‌هایش رنج نکشم. بعد بر‌می‌گردد و مرا می‌بَرَد.
از وقتی مرا زخمی و نالان پیدا کرد که از دست بچه‌های بازیگوش به سایه‌یِ ماشینش پناه برده بودم، همه جا با هم بودیم. بعد از اینکه زخم‌هایم را درمان کرد و شدیم همدم ‌و هم‌صحبتِ تنهایی‌هایِ یکدیگر، کمتر می‌شد تنها جایی برود. حتی آن اوایل که تازه مِهرمان افتاده بود به دلِ هم، یکی دوبار مرا به جمع دوستانش که بعضی عصرهای تابستان، سرِ چشمه دور هم جمع می‌شدند می‌برد. اما وقتی یکی دوتا از دوستانش به بودنِ من اعتراض کردند و هر کدام چیزی گفتند. انگار که صدای دلِ شکسته‌ام را شنیده باشد، مرا به آغوشِ گرمش می‌کشید و به خانه بر‌می‌گشتیم. دیگر هم مرا به آن جمع نبرد. از آن به بعد بود که بیشتر من بودم و او. بچه‌هایش هم انگار نه انگار پدری دارند. شاید هم، قبل از اینکه سروکله‌ی من پیدا شود همراهِ مادر، پدرشان را هم دفن کرده بودند. یکی را زیر خاک، دیگری را هم توی خاطرات کودکی‌شان. بیشتر از سالی یکبار هم سراغی از او نمی‌گرفتند. در این سه سال، هر سال یکی دو ساعت آن هم سالِ نو آمدند که همان وقت هم به هزار بهانه سر وتَهِ دید و بازدید را هَم‌می‌آوردند، هرچه در خانه بود بار می‌کردند و می‌رفتند بدون اینکه غمِ چشم‌هایِ او را ببینند. آن وقت بود که می‌آمد دراز می‌کشید روی تشکچه‌‌‌ای که همیشه گوشه‌ی اتاق پهن بود. من هم می‌رفتم دراز می‌کشیدم کنارش. سرم را می‌بردم زیرِ گردنش. مرا می‌چسباند به خودش، انگشت‌های درشتش را می‌برد لایِ موهایِ نرمم، آرام نوازشم می‌کرد و برایم‌لالایی می‌خواند:
《لالا لالا گلِ زردُم
به قربونِ تو می‌گردُم
انیس و مونسم هستی
دوا و درمونِ دردُم.》
به اینجا که می‌رسید کمی، فقط کمی مرا به خودش فشار می‌داد. انگار می‌خواست در من حل شود بلکه بی‌مهری‌ها را فراموش کند. مثلِ کودکی به من پناه می‌آورد. همیشه که قرار نبود او پناهِ من باشد‌. خیلی وقت‌ها می‌شد ساعت‌ها برایم‌ حرف می‌زد از قدیم‌ها می‌گفت. و بعد به نبودن‌ها که می‌رسید، یکدفعه ساکت و چشم‌هایش سرخِ می‌شد. سه روز پیش که می‌رفت هوا سرد بود. کلاه سرش بود و لباس گرمی پوشیده بود. وقتی می‌خواست راه بیفتد ترسِ از نبودنِ او به جانم افتاد. از بغل پسرک‌ پایین پریدم. کنار در ماشین روی پاهایم ایستادم و دستم را دراز کردم. با همان لبخند همیشگی‌ نگاهم کرد و دستش را طرفم دراز کرد. بعد هم به پسرک اشاره کرد بغلم کند. با دور شدن ماشین چنگ انداختم به بازوی پسر. دردش آمده بود اما لبخند زد. انگار می‌فهمید یک‌ مرگم شده. سرم را نوازش کرد و نزدیک گوشم گفت:
《نترس تاغروب طاقت بیاری، عموحاجی اومده. تازه خبر نداری دیروز می‌گفت ماهِ دیگه بازنشست می‌شه. ماشینو پس می‌ده به دولت. همه‌ش ورِ دلِ همید. حالا آروم بگیر.》

غروبی که پسر گفته بود شب شد. خبری از او نشد. نیمه‌هایِ شب، از لایِ پرده‌ی جلو پنجره‌ی خانه‌ی پسر، دانه‌های برف را نگاه می‌کردم که تند تند خودشان را به تنِ شیشه می‌کوبیدند.
《 یعنی کجا مانده؟ 》
صدای گریه‌ی مادرِ پسرک، قلبم را نشانه گرفت. آرام نزدیک شدم. چیزهایی مثل؛ مردِ بیچاره تازه قراربود بازنشست شه. ای روزگارِ نامراد. ای اولاد نامهربون. امان امان. از لابه‌لای گریه‌های زن بیرون می‌ریخت. پسر که متوجه‌یِ من شد از جایی که نشسته بود چهاردست‌وپا به طرفم آمد. بغلم کرد و شروع به گریه کرد:
《 ببخش منو گفتم غروب میاد دنبالت. نیومد. عمو‌حاجی دیگه نمیاد.》
صدایِ گریه‌ی زن به جیغ بلندی تبدیل شد:
《 آخ امون از تنهایی.》
پسر چشم از مادرش برداشت، انگار می‌خواست مرا برای شنیدن خبری که از شنیدنش وحشت داشتم آماده کند:
《 نترسیا، نمی‌ذارم بلایی سرت بیاد. خودم نگهت می‌دارم. عمو‌حاجی قبل از اینکه بره تو رو سپرد به من. انگار نرسیده به شهر، یه حیوون از جلوش در اومده خواسته نزنه به اون. رفته ته دره. خبر آوردن تموم…》

جمله‌ی پسر تمام نشده از بغلش بیرون پریدم. خودم را به خانه رساندم. تاریکِ تاریک بود. از راهِ مخفی که برای من درست کرده، رفتم داخل. تشکچه‌اش دست نخورده، مثلِ من منتظرش مانده بود.
سرو‌صداهای بیرون مرا به انباری بر‌می‌گرداند.  انگار دارند جمع می‌شوند همان جایی بروند که او را تنهاتر از همیشه رها کرده‌اند. باید خودم را برسانم به ماشینی که مهمان‌ها را سوار می‌کند. این بار مراقبم مرا نبینند. دیروز که می‌خواستم از وسطِ مردم رد شوم یکی‌ از دخترهایش با لگد پرتم کرد و داد زد:
《 نکبت! اینجا چه غلطی می‌کنی؟ این چند روز بگذره می‌ری همونجا که ازش اومدی. اینجا جایی برای تو نیست. ازت بدم میاد. با اون‌ چشمای گِردت که تو روزم ازش وحشت می‌کنم، برسه به تاریکی با اون برقش. هیچ از کارای آقام سر در نمیارم. انگار مشاعرش رو از دست داده بود. 》
حتما یادشان رفته روزهایی که هیچکدامشان حواسشان نبود پدری دارند، او تنهایی‌هایش را با من پُر می‌کرد. حالا من نکبت، بدشگون و بی‌وفا شده‌ام. آنها عزادار و وفادار. چرا نمی‌فهمند آنها همدیگر را دارند. من اما هیچکس را ندارم. خودم را از لایِ درِ نیمه‌باز بیرون می‌کشم. می‌خورم زمین. تنم کمی درد می‌گیرد اما از دردِ نبودنِ او که بیشتر نیست. باید خودم را به او برسانم. بینِ مردمی که منتظر ماشین ایستاده‌اند، پسر را می‌بینم. خیلی از دستش ناراحتم. اگر قبول نمی‌کرد مرا نگه دارد الان در آغوشِ او به خواب رفته بودم. اما مجبورم بروم و از پسرک کمک بخواهم. خودم را نزدیکش می‌رسانم. کنار پاهایِ او می‌نشینم. دست‌هایم را بالا می‌‌آورم، چشمانم را می‌دوزم به صورتش بلکه نگاهم را حس کند. انگار حرکت پاهایم و سنگینی نگاهم را می‌فهمد. رو برمی‌گرداند. مرا که می‌بیند چشم‌هایش پر از اشک می‌شود. می‌نشیند روزی زمین. انگشت‌هایش را توی موهایِ پسِ سرم فرو می‌کند. دوست ندارم کسی به جز او این کار بکند. اما مجبورم آرام بمانم. از روی زمین بَرَم می‌دارد. انگار او هم می‌داند بچه‌هایِ حاجی از من خوششان نمی‌آید.

اطراف را نگاه می‌کند. پشت به جمعیت می‌کند و آرام می‌گوید:
《 منو ببخش اون روز بهت قول دادم حاجی‌عمو بر‌می‌گرده. اما..
دلت برات تنگ شده نه؟ می‌خوای بری پیشش؟ این دو سه روز خیلی گشتم دنبالت ببرمت اونجا. اما پیدات نکردم. بیا، بیا باهم بریم. 》
بعد هم پیاده راه می‌افتیم.
وقتی می‌رسیم غروب است و برف نم‌نم می‌بارد. کسی در قبرستان نیست. انگار این بار هم سر‌ و تهِ دیدارشان را زود هم آورده و رفته‌اند. می‌رسیم به کُپه‌ی خاکی که عکس او را روی تکه کاغذی چسبانده و با چوب فرو کرده‌اند توی خاک. پسر مرا زمین می‌گذارد. با دست‌هایم پاهای پسر را هل می‌دهم طرف راهی که آمده‌ایم. می‌نشیند. سرش را نزدیک می‌آورد. دوباره انگشتانش را لایِ موهای بالای سرم فرو می‌بَرَد. این بار طاقت نمی‌آورم، سرم را عقب می‌کشم.
صدایش لابه‌لای باد به گوشم می‌رسد:
《 می‌خوای با عموحاجی تنها باشی؟ باشه منم می‌رم سَرِ خاکِ آقام. خیلی وقته خلوتِ پدر پسری نداشتیم. اما نیم ساعت دیگه میام دنبالت. ننه‌م دعوا می‌کنه تاریکیِ هوا تو قبرستون باشم. می‌گه وهم وَرِت می‌داره.》
بعد هم راهش را می‌کشد و می‌رود.
روی خاکِ ورم کرده‌ای که او را با آن همه مهربانی بغل کرده می‌نشینم. سرم را کنارِ عکس می‌گذارم. برف تند‌تر می‌شود. نمی‌دانم چقدر به عکس زل زده‌ام، که صدایِ قدم‌هایی نزدیک می‌شود. خودم را توی چاله‌ای که کنارِ عکس کنده شده، می‌کشانم. انگار اول می‌خواسته‌اند چوب را آنجا بکوبند، بعد پشیمان شده‌اند. صدای پسر را می‌شنوم که دنبالم می‌گردد. نمی‌داند که من خیالِ برگشتن ندارم. بعد از اینکه موفق نمی‌شود و حتما از ترسِ ننه‌اش هم، پا تند می‌کند برای رفتن. سرِ جایم بر‌می‌گردم. چشم‌هایم را به چین‌هایِ کنارِ چشم‌هایِ او می‌دوزم. هر وقت می‌خندید همین‌قدر دیدنی می‌شدند. تمام این سه روز را برایش تعریف می‌کنم و او فقط لبخند می‌زند. وقتی می‌رسم به لگدی که دخترش حواله‌ام کرده، به جای خوابِ تازه‌ام تهِ انباری، خنده‌اش بند‌ می‌آید. برف شدیدتر شده. پلک‌هایم باز و بسته می‌شوند. پشتِ پلک‌های بسته‌ام، دست‌هایش را باز می‌کند. ناله می‌زنم:
《 بچه‌هات می‌گن گربه‌ها بی‌وفا و بی‌صفتن، من بی‌وفا و بی‌صفتم؟ یادته دوستاتم بِهِت همینو می‌گفتن که دیگه منو نبردی پیششون؟
تو مگه همیشه نمی‌گفتی چشمایِ شیشه‌ایِ من خیلی قشنگن، تو رو یادِ تیله‌هایِ بچگیت می‌ندازه؟ پس چرا دخترت وقتی با لگد پرتم کرد، گفت چشمایِ من خیلی ترسناکه و ازم بدش میاد؟》
ابروهای پرپشتش که تک و توک سفید شده بودند، به آغوشِ هم می‌روند.
دست‌هایِ بازمانده‌اش را تکان می‌دهد. دستم را دراز می‌کنم. رویم را برف گرفته‌است. تویِ بغلِ گرمِ او که فرو می‌روم، سرما هم تمام می‌شود. سرم را می‌برم زیرِ گردنش و چشم‌هایم را می‌بندم.

این داستان در ژانر درام انسانی و داستان‌های حیوانات قرار می‌گیرد. این داستان خصوصیات زیر را داراست:

  1. عاطفی و هیجان‌انگیز: داستان بر احساسات عمیق و تأثیرگذار تمرکز دارد، از جمله عشق، تنهایی، و دلتنگی. تأکید بر این احساسات موجب می‌شود خواننده با شخصیت‌ها همذات‌پنداری کند.

  2. تصویرسازی قوی: نویسنده با استفاده از توصیفات دقیق و زیبا، صحنه‌ها و احساسات را به گونه‌ای زنده به تصویر می‌کشد که خواننده می‌تواند تصاویر ذهنی روشنی از آن‌ها تجسم کند.

  3. نقش محوری حیوانات: گربه در این داستان نه تنها یک شخصیت جانبی بلکه عنصر مرکزی داستان است که از طریق او داستان روایت می‌شود. این نقش‌آفرینی به موضوعاتی مانند وفاداری حیوانات و ارتباط آن‌ها با انسان‌ها می‌پردازد.

  4. کشمکش و تعارض: داستان دارای کشمکش‌های درونی و بیرونی است که شامل تعارضات بین گربه و اعضای خانواده‌ی صاحبش می‌شود. این تعارضات عمق بیشتری به داستان می‌بخشند و به توسعه پیچیدگی‌های داستانی کمک می‌کنند.

  5. بازنمایی روابط انسانی: داستان به چگونگی تأثیر روابط بین انسان‌ها و حیوانات و نیز درون خانواده می‌پردازد. نوع برخورد خانواده با گربه پس از مرگ عمو حاجی نمایانگر دینامیک‌ها و احساسات درون خانواده‌ای است که با غم و اندوه دست و پنجه نرم می‌کنند.

این ویژگی‌ها داستان را در ژانر درام انسانی و داستان‌های حیوانات قرار می‌دهند، جایی که تعاملات و ارتباطات عمیق بین انسان‌ها و حیوانات به تصویر کشیده می‌شود.

داستان و داستان نویسیمشاهده نوشته ها

Avatar for داستان و داستان نویسی

نویسنده و مدرس داستان نویسی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید