صدایی که از بلندگو پخش شد، شهین را از جا پَراند: «همراه مریم مرادی…» انگشتان لرزانش را با زحمت در هم قفل کرد. دکتر با لبخندی مصنوعی که گوشهی لب جا داده بود، جلو آمد و گفت: «میدونین خانم مرادی ما باید آب کمر رو بگیریم و…»
مردمک چشمهای شهین گشاد شد. نفس برای بیرون آمدن از سینهاش، تقلا میکرد .محکم به صورت خود زد و گفت: «نه. آقای دکتر! اجازه نمیدم. آب کمر بچهام رو بگیرین، فلج بشه؟»
انگشتانش دیگر به راحتی میلرزید. تندتند روسریاش را مرتب میکرد. راهروی بیمارستان را هزار بار رفت و برگشت. گاه با خود یا رو به آسمان صحبت میکرد. بر پشت دست میزد یا صورت خود را میکَند و میگفت: «روم سیاه. روم سیاه شد.» از هرکس که او را نگاه میکرد، میپرسید: «دیدی روم سیاه شد؟» دکتر، مردد همانجا ایستاده بود. اما دیگر طاقت دیدن بیتابی او را نداشت. با احتیاط جلو آمد و صدا زد: «مادر! گوش کن عزیزم. متاسفانه آب کمر دخترتون هم که نگیریم، فلج میشه. برای این که مطمئن بشیم و بهتر درمانش کنیم، باید انجام بشه. وگرنه..»
جیغ شهین بلند شد: «وگرنه چی؟»
تشخیص مننژیت مثل پُتک بر سر شهین فرود آمد و فهمید به زودی دختر زیبا و پر جنب و جوشش را برای همیشه به زیبای تقریبا ثابت تبدیل میکند.
دستهایش محکم و بیقرار، بر سر و صورت پایین میآمد و جیغهایش، پای حراست بیمارستان را هم وسط کشید. نیرویی عجیب پیدا کرده بود ودست مرد تنومند حراست را به راحتی کنار میزد. درد را با تمام وجود فریاد میکشید و بالاخره از حال رفت. صدای هم زدن آب قندی که سوپروایزر* آماده کرده بود، اجازه نداد پلکهایش مجدد روی هم بیفتند. جرعهی بعدی که در گلویش ریخته شد او را سرحال کرد. همین که متوجه شد کجاست، دست سوپروایزر را کنار زد و با گفتن چند بارهی «ولم کنین.»، روسری خیس از عرق و اشک خود را محکم بست. با دمپاییهای تابهتا پ به طرف بخش اتفاقات دوید و رو به دکتر گفت: «بچهام. بچهام رو بدین ببرم. نمیخوام فلجش کنین.»
یقهی دکتر را چنگ زد و پرسید: «بچهی خودتم بود همین کارو میکردی؟» و فضا از هقهقش پُر شد.
ساعتی بعد، دست شهین تن کم رمق مریم را میکاوید. گویا میخواست درد را از بدن دختر بچهی هشت ماههاش بیرون بکشد و به جان خود تزریق کند. مثل بیشتر وقتهایی که نازش را میکشید، الکی بگوید: «کی؟ کی بچهام رو زده تا بکُشمش. نه. مادرقربونت بره، گریه نکن عزیزم.» بعد هم دست در موهای مجعد مریم کرد و صورت به صورتش گریست. سرمهی درد در چشمهای دخترش، دل شهین را زیر و رو میکرد. قطره های سرم با قطرههای اشک شهین، هم پیمان، فرود میآمدند. آن یکی به بچه جان میداد و این یکی گویی جان مادر را میگرفت.
بعد از دو هفته شهین با مریمی متفاوت به خانه برگشت. خانهای که دوست داشت ذرهای همدلی در آن، سرعت قدمهایش را تندتر میکرد.
دامن خورشید که از گوشهی حیاط پاییز زده جمع میشد، فتیلهی والور را بالا میکشید و نگین دست سرد خود را روی آن گرم میکرد. نشانههای آمدن غلام با فلاسک چای آمادهی مادر و جلنگجلنگ استکانها کامل میشد. صدای زنگ در که به گوش میرسید، قلب نگین در گلویش میتپید و چشمهای مشکیاش از نگرانی دودو میزد. با عجله به سمت در میدوید و سلام لرزانش اولین و تقریبا آخرین کلام رد و بدل شده بین او و پدر میشد. نگین چند تار موی قسر در رفته از کوتاهی مریم را از گوشهی صورتش کنار زد، پیشانیاش را بوسید و با انگشتی که روی بینی گذاشت او را ازشروع دوباره خفقان آگاه کرد. مادر هم طبق معمول نگین را به دنبال درس و مشق رفتن دعوت کرد.
منقلی که با چند تکه زغال نیمه نارنجی در دست شهین خودنمایی میکرد، نوید راحتی کوتاه مدتی میداد. صدای جیرجیر وافور که بلند شد، نگین نفس عمیقی کشید و برای چند دقیقه فرصت پیدا میکرد تا با دست سالم مریم، نون بیار کباب ببر بازی کند یا اتل متل توتوله میخواند و سعی میکرد «یه پات رو ورچین»، روی پای ده سال برچیدهی مریم نیفتد.
جملهی «خب ننه کریم! چه خبر؟» غلام، فضای خانه را برای مدت کوتاهی به آرامش دعوت میکرد. اخم غلام باز میشد، برای شهین چای میریخت و شروع به تعریف کردن میکرد. انگار سایهی شوم تاریکی از زندگیشان رخت برمیبست. سر و صدای بچهها همچون پرستوهایی که بی محابا و جیغ کشان یکدیگر را دنبال میکنند، بالا میرفت. با این تفاوت که بهارِ دو خواهر، کوتاهتر از بهار پرستوها، به پایان میرسید. آسمان صاف ذهن نگین، در اوج بیخیالی کودکی، با فکر پدر، دمدمی مزاج میشد، ابرهای سیاه را فرا میخواند، ابرهایی که بارانی جز ترس و یأس نداشت.
بازی با خواهری که ده سال از بیماری مننژیت* رنج میبرد، نگین نهساله را باتجربهتر از هم سن و سالهای خود ساخته بود. نشانهها را به خوبی زندگی میکرد. میدانست کدام جیغ از لذت بازیست و کدام از خستگی. کوبیدن لیوان پلاستیکی بر زمین یعنی تشنگی و اخم و روبرگرداندن به معنی نزدیک شدن وقت خواب. چه موقع گرسنگی و یا خیس بودن، آزارش میداد. بایدها و نبایدها هر روز برایش مرور میشد. این که اگر پدر خانه باشد تا نوبت بعدی تمیز کردن مریم، اجازه چای دادن به او را نداشتند مبادا دوباره خودش را خیس کند و آب اضافه ریخته شود. برای خود نگین هم، قانونها چندان تفاوتی نمیکرد. خوب میدانست که کِی بخندد و قهقهه بزند و کِی باید متانت ساختگی داشته، آرام و پیدرس ومشق باشد و یا نه، سرخوش برقصد و خودش باشد. فضای خانه دلیل بزرگی بود تا نگین مدرسه را بیشتر از بچههای دیگر دوست داشته باشد و تکالیف مدرسه، خم به ابروانش نیاوَرَد. زودتر از موقع به مدرسه می رفت و دیرتر از همه بیرون میآمد. وقتی غلام به سفر چند روزه میرفت، دنیا روی خوشش را به آنها نشان می داد. لذت زیستن و شور زندگی در رگهای خانه میدوید و نگین رنگ پسردایی و پسرخاله و… را میدید. در همین فرصت کوتاه میتوانست به خانهی خواهر یا برادران بزرگترش برود شبها خواب آرام را تجربه کند. با خود آرزو میکرد کاش به جای خواهرزاده یا برادرزادههایش بود. صدای بازی نوهها با نگین و مریم دلنشین تر از هر صدایی در گوش شهین نواخته میشد. هوا برای نفس کشیدن به اندازهی کافی بود. ماندن غلام برای همیشه، خراب شدن اتوبوس و حتی مرگ، دعاهای بیثمری بود که نگین از خدا میخواست. با خود فکر میکرد که چرا مادر باید با چنین مردی ازدواج کند و کسی نبوده که به او بگوید که بداخلاق و بدجنس است؟
شهین در نبودن غلام، آسوده خاطر به مریم چای میداد. بچهها را سرگرم میکرد. گاه نوار کاستی روی ضبط شادی آنها را تکمیل میکرد و رقص نیمه کارهی مریم که چیزی جز تکان دادن سر و یک دست نبود، ذرهای از زیباییهایش در نظر شهین کم نمیکرد.
از این که پدر هیچوقت اسم مریم را به زبان نمیآورد و همیشه با «این» خطابش میکرد، حدس نگین که بابا از مریم خوشش نمیآید را قویتر میکرد و یقین از شبی که حرفهای پدر را ناخواسته شنید، حاصل شد.
: «چند دفه گفتم ببر تحویل بهزیستیش بده؟ کم بدبختی داشتیم، قوز بالا قوز. این زهر ماری هم گرون شده. اگه یه ذره توی جیبت پیدا کنن، باید بری چند سال آب خنک بخوری.» شهین هم که در این مواقع سکوت را بهترین گزینه میدانست، فقط چای میریخت. غلام دود عمیق تری از وافور گرفت و ادامه داد: «اگه همون ده سال پیش برده بودیش، راحت بودیم. الان هم دیر نشده. یه نون خور کمتر، بهتر. والا به خدا، دلم خوشه دوتا پسر دارم. داماد دارم. چه فایده؟ هر کدوم دنبال زندگی خودشونن.»
شهین با جرأتی حاصل از نشئگی غلام و صدایی بم و لرزان که سعی میکرد بغض همراهش را پنهان کند، گفت: «مرد! هر بار این موضوع رو میگی، یه جواب میشنوی. تا زنده ام مریم پیشم میمونه. خودت روی خوش به کسی نشون نمیدی که سراغت رو بگیرن. هزارتا کار و بدبختی دارن. مگه کارگری برای پسرات چقدر داره که به تو هم کمک کنن؟ دنبال کارِت رو هم نگرفتی. انقلاب شد که شد. چی کار به تو داشتن؟ معمار شرکت بودی. معمار قصر شاه هم که بودی با تو کار نداشتن. افتادی پای دوست و رفیق. حداقل اون موقع دستت به جایی بند بود.»
شهین راست می گفت. دلخوشی غلام چند تکه زمینی بود که از قبل داشت. همان طور که شهین طبق عادت، آشغالهای خیالی روی فرش را با دست جمع میکرد، ادامه داد: «زمینا رو هم که آتیش کشیدی زیرش، مُفت فروختی. دلت خوشه به گوجه، بادمجونایی که توی این تیکه زمین میکاری, میفروشی به چهار تا در و همسایه؟ مگه چه قدر برات سود داره؟»
نگاه پر از خشم غلام، پایان وقت اعتراض را به او گوشزد میکرد. دود سیگار را به طرف صورت شهین بیرون داد و خواست صحبتش را ادامه بدهد. صدای درزدن خاص آقا خلیل، دوست غلام، مانع شد.
: بَه! آقا غلام خودمون.
و همانطور که بطری داخل دستش را نشان میداد گفت: «آوردم لعنتی رو، بزنیم روشن بشیم.»
غلام هم دست به شانهی خلیل زد و گفت: «ای پدرسوخته.» و او را به طرف اتاق تودرتو، هُل داد. وقتی قهقهههای آنها به خندههای ضعیف، مبدل شد، چشمهای نگین هم که خیلی وقت بود از زیر پتو کشیک میداد، گرم شد و نیمهی صورت غلام در دود سیگار محو شد.
شهین هم خود را سرگرم کارهایی کرد که همیشه انجام می داد تا شاید بین آنها، غمهایش را جا بگذارد. همه او را به زرنگی و تمیزی میشناختند. غافل از این که او هر روز غصه ها را میسابید. به جرمهای اطراف اجاق گاز و دستههای ماهیتابه و قابلمهها ور میرفت. رختخوابها را مرتب میکرد. لباسها را چندباره تا میکرد. به امید اینکه زندگی خودش را هم مانند آنها به هم بریزد و دوباره از نو بسازد. در آینه خودِ چهلساله را میدید که بیست و پنج سال زندگی اجباری با غلام او را پیرزنی ناامید، نشان میداد. خودش هم باورش نمیشد، چهقدر عمر عاشقی غلام، کوتاه بود.
روزهایی که غلام پاشنهی در خانه شان را درآورده بود. خوب به یاد داشت، مادرش مدام از اخلاق خوب غلام که زبانزد اهالی محله شده بود، حرف میزد: «ببین شهین. درسته مال این شهر نیستن. اما مادر، توی این دو سال همه اهل محل از زرنگی و اخلاق خوبش و مردم داریش حرف میزنن. میگن وقتی سرگرمکار میشه دیگه هیچی جلودارش نیست. دیگه چی میخوای، از این بهتر؟ ماشالله. جای فرزندی، قد و هیکل خوبی هم داره.»
اولین باری که شهین از کتکهای غلام و اعتیادش با مادر صحبت کرد، چیزی جز این جمله نشنید: «مادر جون! دعوا نمک زندگیه. زن و شوهر دعوا کنن، ابلهان باور کنن. کارش سخته مادر. کمکم خودش میذاره کنار. بذار بچهدار بشین. از ذوق بچه دیگه نمیکشه. منم به روش نمیارم.» کتک خوردن شهین آنقدر تکرار شد که علاوه بر ابلهان، هر عاقلی باور میکرد غلام شوهر خوبی نیست و یا شاید انسان نیست. مگر مادر شهین که شیفتهی چرب زبانی و اخلاق به ظاهر خوب غلام شده بود. هر بار شهین قصد متارکه داشت تا با مادر صحبت میکرد، او رفتن با لباس سفید به خانهی شوهر و برگشتن با کفن سفید، قانون جدی آن زمان را به او یادآوری میکرد. در ده سال اخیر، نگاه مظلوم مریم او را حتی در خیال هم از اینکار بازمیداشت. نگین ظرفها را به خوبی میسابید و کسی متوجه نشد به خوبی پا جای پای مادر گذاشته است و تکلیف عملی او را انجام میدهد. جسته گریخته شاهد کتک خوردن مادر بود اما هیچ کاری از دستش برنمیآمد. باید میدانست جایی که مرداب حکمفرمایی میکند، طغیان قطره، معنایی ندارد. خانه چند تکه شده بود. تکههای پازل زندگی هر چند برایش جور در نمیآمد. (مادری مهربان و خوشرو که او را به مهربانی دعوت میکرد. پدری عبوس و پرخاشگر، آموزگار بدبینی و بدگمانی.) اما مثل درختی شکسته دلخوش بهریشههایش، مادر و مریم، زندگی میکرد. چند ماهی گذشت. کاسههایی که شبهای بارانی زیر سقف با هم ریتم می گرفتند، فقر را به نگین هم فهماندند. حتی مرغ و خروس های گوشهی حیاط، کمتر او را سرگرم میکردند. چون از داخل لانهی توری آنها هم، جر و بحث پدر و مادر را میدید و میشنید. نگین با دستهایش محکم گوش خود را میگرفت تا فحش های بعدش را کمتر بشنود. «زنیکهی…»
و بحثها با اشک و نفرین های زنیکه تمام میشد. در واقع هم لانهی مرغها و خروس ها بود، هم پناهگاه نگین.
وقتی صدای مرد همسایه را میشنید که دخترش را با «عزیزم» یا «عسل بابا» صدا میزد، آرزو میکرد کاش فردا دختر آن خانه باشد. بعضی شبها هم با خود فکر میکرد، چرا خدا که قدرت زیادی دارد غلام را از بین نمیبرد و هزاران«کاش» و « اگر» برای خود در مزرعهی ذهن پرورش میداد. اما این کاشتهها گویا قرار نبود هیچ وقت محصولی بدهند.
ایرادها و غرزدنهای غلام بیشتر شد. تبر حرفهایش، هر چه دم دستش بود را میزد. نگاهش خشمگینتر و ترسناک تر از قبل شده بود. ترس و ناامنی زمان بیشتری را در خانهی آنها، سپری میکردند. شبها پدر مست، دوستان مست ترش را دور خود جمع میکرد و چندساعتی بیخیالی را راهحل و چاره میپنداشت. کمتر پلاستیک سیاهی به خانه می آوردند تا نگین یا مادر به غلام تحویل دهند. و همینها باعث شد تا غلام آن شب حرفهایی بزند که نگین از شنیدنشان، گلویش خشک شد.
: «بیاستفاده که نمیشه. خرج این زهرماری رو چه جور دربیارم؟ باید به یه دردی بخوره یا نه؟ کاری نداره، لباسای کهنهاش رو تنش کن. خودتم چادر میکشی توی صورتت. محلهی خودمون که نیست. با موتور میبرم و میارمتون. مردم برای بچههای علیل بیشتر دلشون میسوزه. چند بار گفتم این چیه نگه داشتی؟ آدم رغبت نمیکنه موقع غذا خوردن نگاش کنه،آب که از لب و لوچهاش همینجوری میریزه. چه برسه بخواد غذا هم بخوره. جیغاش رو هم که فقط تو میفهمی. تا کی میخوای زندگیت رو بذاری پای این یه تیکه گوشت؟ ای خدا! قربون کریمیت برم.»
ابرهای تیره آسمان نگین خیال رفتن نداشتند و او هم چاره ای جز بازی شکل سازی با آنها نداشت. نفس کم آورده بود و میترسید عمیقتر نفس بکشد. چشمهای نگران نگین از زیر پتو، بیرون را میپایید. نمیتوانست لرزش صورتش را کنترل کند. نفسهایش تند شده بود و دلش میخواست فریاد بکشد و بگوید: «بابای بی معرفت! این خواهر منه. هر جوری باشه دوستش دارم. آب دهنش بریزه، خودش رو خیس کنه، جیغ بکشه. دوستش دارم . دوستش دار…»
و دیگر پتوی نگین آشکارا تکان میخورد. غلام نیم نگاهی به پتو انداخت و گفت: « پاشو بچه. برو مستراح. یه روز کمتر تشکت بره بالای بوم.» اما فردا مثل بیشتر فرداها باز تشک نگین بالای بام بود. اشکهای شهین دوام نیاوردند و به زحمت با گوشهی روسری پاک میشدند. بیاختیار به یازده سال قبل کشیده شد، زمانی که مریم را باردار بود. مادر شهین همینطور که استکان آب قند را تند تند هم میزد گفت: «خِیره. حتما دوباره تو و غلام دسته گل آب دادین.» با نگاه شیطنت آمیزی، شانه به شانهی شهین زد و گفت: «نه عزیز من، از خستگی نیست. این موها رو توی آسیاب سفید نکردم. چند وقته عقب انداختی؟» شهین که سرش را پایین انداخته بود، گفت: «سه هفته.»
: «خب بسلامتی. دیگه حواست باشه. چیز سنگین بلند نکنی. گرمی هم نخور.» دست شهین بیاختیار روی شکمش کشیده شد و پیش خودش فکر کرد شاید بخت با این یکی یار باشد و بدون غلام بزرگ شود. آهی کشید و یادش آمد که برای سه بارداری قبلی هم همین را آرزو کرده بود. همین آرزو نیرویی میداد تا بین سابیدنها، کمری صاف کند و لبخندی آسمانی روی لبانش جا خوش کند. هنوز ته ماندهی لبخند روی لبش بود که با ضربهی قاشق غلام، دوباره درون چاه حرفهایش افتاد.
:«کجایی زن؟ شنیدی یا خودت رو به کوچهی علی چپ زدی؟ فردا دم غروب آماده باشین.»
شهین به معنای کلمهی زن فکر میکرد. زن برای غلام یعنی تخلیهی شهوت، هر زمانی که او خواسته باشد. پخت و پز، کار و بچه آوردن و مردن و دم نزدن.
:با تواَم زن! مگه…
کلمات دیگر در گوش شهین مثل همهمهی زنبورهای عسل بودند. چشمهای شهین روی صورت غلام خیره ماند و انگار کلمات در دهانش منجمد شد.
فقط توانست نگاه معناداری به او بیندازد و به سراغ کارهایی که همیشه موقع غصه ها برای خودش میتراشید، برود.
روزها در ذهنش بی کم و کاست، مرور می شد. همان وقت هایی که او ذوق دندان درآوردن مریم میکرد اما غلام ابروان پرپشتش را درهم میکشید و میگفت: «خداییش، این چیه که دندونم در بیاره.» یا زمانهایی که مریم خودش را کثیف میکرد و از راه میرسید، با تَشَر میگفت: «حداقل توی باغچه بشورین تا بشه کود برای درختا.»
خنجر حرفهایش هر روز تیزتر میشد و نفرت از دندانهایی که به هم میسابید، نمایان. رعد صدای غلام، ابرهای فکرش را لرزاند.
: «پاشو. پاشو. نمیخواد آبغوره بگیری. همین که گفتم فردا دم غروب…»
در نهایت قوری چای همنشین و مسکن خستگی روحی و جسمیاش میشد. اما نه، این بار چای هم نمیتوانست او را تسکین دهد. اشکهایی که سعی در پنهان کردنشان داشت، چشمهایش را درخشان نشان میداد. درد عجیبی در گلویش احساس می کرد. از طرفی چارهای نداشت. اگر قبول نمیکرد شدت کتک ها بیشتر میشد و شاید دست غلام که ده سال اجازه نداشت روی مریم بلند شود، بلند میشد.
درخیال، همراه زیلوی کهنه، تشکچهای برداشت تا حداقل زیر پای مریم نرمتر باشد.
صدای پای عابران و ایستادن و نچنچ های آزاردهندهشان تنها چیزهایی نبودند که شهین از آنها رنج میکشید؛ پیشنهادهای در گوشی، عرق سردی بر تنش مینشاند و او را از زن بودن خود متنفر میکرد. شاید هم از مرد نامیدن مردنماها.
قیافهی غلام را در نظر میآورد که آخر شبها پولها را میشمرد و با خندهی موذیانهای میگوید : «بَدَم نبوده کاسبیتون.»
در نظر آورد که کاسبی، بدجور بر چهرهی مریم تاثیر گذاشته و او را حسابی لاغر کرده بود و چشمانش درخشش قبل را نداشت.
اعتراضات شهین فایدهای نداشت. بدتر از همه این که نمیتوانست با کسی درد دل کند چرا که غلام از نظر دیگران مهربانترین و خوش اخلاق ترین مرد بود و از نظر خانواده، ..
اما فردا روز دیگری بود. شهین قید همه چیز را زد. صاف ایستاد و با صدایی که اینبار نه از ترس، که از ابهت میلرزید، گفت: «مگه از روی جنازهی من رد بشی. بچهام رو ببرم گدایی؟»
آتش خشم غلام شعلهور شد. سیلی اول که بر صورت شهین فرود آمد، نگین دستی بر همان طرف صورت خود کشید. آرنج غلام به پهلوی شهین خورد و دردی کُشنده در پهلو و گلوی نگین میپیچید. تصویر لرزان دست غلام را میدید که بالا و پایین میرود و دستهای از موی مادر یا تکه لباس پاره شدهی او قلب نگین را خالی میکرد. در آخر، حالت تهوع، او را از دیدن ادامهی صحنه باز داشت. فردای آن روز شهین آرامتر از همیشه راه میرفت. چایش را با دستی لرزان مینوشید و سیاهی زیر چشمش از همیشه بزرگتر بود. صدایش از شدت فریاد زدن، بم شده بود. گوشهی لبش خون، دلمه بسته بود. اما با دیدن قیافه اش در آینه گفت: «ارزشش رو داره. بمیرم نمیذارم …» مثل این که خودش هم طاقت دیدن اشکهایش را نداشت.
شبها دیو تاریکی خود را تا صورت نگین میرساند و نگین که نفس در سینه حبس کرده بود را میترساند و عواقب این ترسیدن روی دیوار پهن میشد تا خشک شود.
در خیال نگین به مادر جرأتی وصف ناپذیر میداد و او را محکم جلوی پدر میکشاند و میگفت: «دیگه بسه مرد! چقدر ظلم میکنی؟ حالا دیگه جای تو توی این خونه نیست.»
و با اشاره در را به او نشان میداد و غلام هم مغموم وسایلش را جمع میکرد و برای همیشه میرفت. شور و شوق در خانه دمیده میشد. نگین دست مادر را میگرفت و از خوشحالی دور هم میچرخیدند. صدای ذوق مریم تا بالاتر از پرواز هر پرندهای بالا میرفت. شبها مادر بهجای اینکه بچهها را زودتر بخوابانَد، با آنها مینشست و از خاطرات شیرین کودکی خودش میگفت یا قصههایی با پایان خوش میگفت. فتیلهی والور هم جور دیگری میسوخت. رفت و آمد فامیل بیشتر و آشکار میشد. نگین به زور از خانه دل میکَند و به مدرسه میرفت و تا زنگ آخر میخورد، دوان دوان خود را به خانه میرساند. مریم را غرق بوسه میکرد. اسباب بازی های ساختگی را که پنهان کرده بود، بیرون میآورد و بیپروا بازی میکردند. صبحها به خورشید لبخند میزد و سرش از خجالت شب ادراری، پایین نبود.
صدای غلامکه بالاتر رفت ابر خیال نگین را پاره پاره کرد. خورشید هم حتی بیرمق میتابید. خوب میدانست که تاریکی در این خانه بهتر نفوذ میکند. غلام پیروزمندانه جلو آمد و انگشتانش را در هم فشار داد و صدای تقهاش، این بار تن شهین را نلرزاند. چشمهایش را تنگ کرد و دستی بر سبیل زمختش کشید وگفت: «خُب چه خبر زنیکهی…»
شهین تا «نه» گفت، دوباره سهمیهی کتک نصیبش شد اما طولانی تر از همیشه. غلام نمیدانست که جرأت شهین هم قد کشیده و همین باعث شد تا بیل کنار باغچه را بردارد و تمام خشمِ چند سالهاش را جمع کند و محکم بر سر غلام بکوبد. تا چند دقیقه مبهوت کاری که انجام داده بود، همانجا خشکش زد. ناگهان به خود آمد، هراسان خود را بالای سرش رساند. هرچه او را تکان داد، جوابی نشنید. دوباره او را به راهروی همان بیمارستان کشاند. با این تفاوت که دوست داشت صدایش بزنند و بگویند متأسفانه ما تلاشمان را کردیم، اما…
و شهین هم سعی کند شوق شنیدن ادامهی جمله را پنهان کند.
*مننژیت: بیماری که مایع مغزی نخاعی را درگیر میکند و از عوارض شدید آن فلج و یا حتی مرگ میباشد.
*سوپروایزر: کسی که مسئولیت نظارت را برعهده دارد و در بیمارستان، پرستار ارشدی است که بر کار پرستارهای سایر بخشها نظارت دارد.
بدون دیدگاه