افشین نجومی – پازل


پازل

یک تکه پازل را میان انگشتانم ‌چرخاندم ‌و سمت بابا گرفتم:
«بابا! ببین این به اون گوشه می‌خوره؟»
بی حوصله و بدون آنکه سرش را برگرداند گفت: «نمی‌دونم. خودت ببین می‌‌‌خوره یا نه. من دیگه خسته شدم!»
و بعد، دست چپش را گذاشت روی میزِ چوبی هشت نفره‌ی اتاق پذیرایی و با دست راست، شروع کرد به چنگ زدن به معده‌اش.
انحنای خسته‌ی اَبروان ِسپید و بلند، زیر فشار آژنگ‌های پرتعداد پیشانی.
پراکندگی ِنامنظمِ ته‌ریش سفید، روی لایه های فرو ریخته صورت. لب‌های خشک ‌و تاول‌زده و قطراتِ سرد عرقِ روی گیج‌گاه. گردنی لاغر و تکیده که یارای تحمل وزن سرش را نداشت و‌ پوست ِ زردی که در غیاب عضلات، اَشکالِ خشکِ هندسی گرفته‌بود؛ تشریحی گویا از آناتومی درد بودند و یک صدا ‌و هماهنگ، فریاد می‌زدند: «سرطان!»
چشمانِ زرد و نا امیدش، روی قطعات در هم ریخته پازلِ هزار تکه هوار بود.
-بابا! میخوای یکم دراز بکشی؟
-آاااررره.
همین یک کلمه امضای طومارِ بلند‌بالای ِرنج‌نامه‌‌اش بود و هزار‌پای درد میان لحنِ کشیده و خش‌دار او رژه می‌رفت.
وقتی روی تخت دراز کشید و چشم‌ها را بست، میان حوض نگاهم افتاد و موجهای کوچک اشک به اندام نحیفش پیچ‌و‌‌تاب داد.
تنها ده روز پیش بود که فهمیدیم دیگر هیچ کاری از دست دکترها بر نمی‌آید.
خودش هم شنید.
دکتر در چشمان ما زُل زد و با اندکی همدردی اعلام کرد: «کبدش مثل یه تکه سنگ شده، متاسفم!»
و بعد، با اصرار بابا که: «خودم هم باید بدانم!» همین جملات را کمی در لفافه پیچید و به او هم گفت.
اما معنی همان بود:«زمان زیادی برایش و برایمان، باقی نمانده.»
لعنت براین متاستاز! زود بود، خیلی زود. قصه اش هنوز برای ما تمام نشده‌؛ حتی برای خودش. اما دیر شده‌بود، خیلی دیر.
از مطب که بیرون آمدیم، هیچ نگفت.
سرش را تکیه داده‌بود روی شیشه پنجره‌ی صندلی عقب ماشین و همانطور که با درد کشتی می‌گرفت، بیرون را نگاه می‌کرد.
نمی‌دانم در آن روزهای میانی فروردین که هنوز لباس درختان و آدم‌ها، رنگ تازگی داشت و همه‌چیز بوی محض ِزندگی می‌داد؛ چند زمستان غمگین زندگی‌اش را رج می‌زد؟ نمی‌دانم! جرأت هم نداشتیم چیزی بپرسیم؛ نه من و نه حتی مامان که کنارم نشسته بود و آرام آرام اشک می‌ریخت.
اما می‌دانم که در ذهن من، برهوت سرد و محزون اواخر پاییز بود. درست مثل همان روزهایی که خزان، آخرین نشانه‌های زندگی را از چنگ شاخه ها بیرون می‌کشید و خش خش‌ جاروهای بامدادی کوچه‌ها، پیکر برگ های شهید را از زیر پای عابران می‌ربود.
صبح فردای همان روز بود که گفت:
-یه پازل میخوام! هزار تیکه هم بیشتر نباشه.
-پازل، بابا؟
-آره! پازل.
بعد از کمی بهت و سکوت، مامان به خودش مسلط شد و پرسید: «چه عکسی دوست داری باشه؟»
-خیلی فرق نمیکنه. منظره‌ای چیزی…غروب باشه.
مکثی کرد و همانطور که بالشت زیر سرش را مرتب می‌کرد، گفت: «غروب نه! شاد، آسونم باشه. اصلا نمی‌دونم فقط پازل باشه.»
هر کلمه اش برایمان معنایی دردناک داشت.
«فرقی نمیکنه…هزار تکه…آسون…غروب…غروب نه،شاد…»
تمامی این کلمات، تنها به یک چیز اشاره می‌کردند: « زود باشید! بجنبید! وقت نیست، زمانی باقی نمانده!»
بابا که به‌خواب رفت، دوباره کنار میز چوبی، خیره‌ شدم به پازل ِنیمه‌تمام ِهزار تکه‌ای که بعد از ده روز فقط دیوارهای دورش چیده شده‌بود و چند تایی در وسط آن. بیشتر قطعه‌ها هنوز معلوم نبود به کجای گوشه کنارها باید وصل شوند. وصال این تکه‌های کوچک، کند پیش می‌رفت؛ خیلی کند.
و افسوس که زمان ما هم کم بود، خیلی کم.
این وقت لعنتی که به دوست می‌مانَد، هیچ‌‌وقت کافی نیست؛ هیچ‌ْ وقت.
با خود به این فکر می‌کردم:«نگران وصل کردن چیست که در این روزهای پایانی و سخت زندگی‌اش، دوباره به پازل روی آورده؟»
قبل‌ها، پازل برای ما یک دورهمی بود. همگی دور همان میز می‌نشستیم، از جزئیات حرف می‌زدیم، چای می‌خوردیم، مامان میوه‌های پوست کنده را مقابل‌مان می‌گذاشت و ما آرام آرام، همجوارِ صبوری نرم بابا، تکه‌های کوچکِ بی معنی را، به تصویری بزرگ تبدیل می‌کردیم.
آن‌روزها بابای شاد و چای در دست، قندی در دهانش می‌گذاشت و می‌گفت: «این پازلو فقط تا اون لحظه‌ای خیلی دوست دارم که تموم نشده. وقتی تموم شد، فقط برام یه عکسه و باید هدیه بشه به یکی دیگه.»
و غرق در همین افکار، سوار برقایق ذهن به دریای مواج خاطرات بیست و پنج سال قبل سفر کردم، سال هزار و سیصد و پنجاه و هشت.
به همان روزهایی که شروع کرده‌بود به گیراندن تکه‌های پازل. سر و فکر و روحش را فروبرده‌بود در دانه‌های پراکنده‌‌یِ «پل آه»* در میدان سنت‌مارکویِ ونیز. همان پل یازده متری سفید رنگ که حد فاصلِ دادگاه و کاخ دوک بود، با زندان.
آن روزها تنها سیزده سال داشتم و فکر می‌کردم روزی دنیا را درست خواهم کرد.

حمید برادرهجده ساله‌‌ام، تقریبا مطمئن بود با زور بازوانش خواهد توانست دنیایی دیگر بسازد و خواهرم مینا که بیست و چهار ساله بود، ایمان داشت که سنگِ بنای دنیایی جدید را می‌گذارد. و همین شد که از گِرد میز دور شدیم و نگاه و قدم‌های پرشتاب‌مان به بیرون دوخته‌شد.
در آن هیاهو، تنها بابا بود که زُل زده‌بود روی یک توده نامنظم. شش‌هزار دانه‌ی سرگردان، هرکدام با پنج‌هزار و نهصد و نود و نه احتمال!
بابا و میز چوبی هشت‌نفره.
بابا ‌و سیگار و ‌چای.
بابا وچراغ مهندسی پایه‌بلندِ کنار دستش.
و لوستر پنج شاخه برنجی، که نگاه کم رمقش فقط برای تنهایی او سوسو می‌زد.
از میان ما فقط اینها پای‌بندِ تنهاییِ گنگ و غمناکش بودند.
ما هیجان داشتیم، همه داشتند.
شاید هم جنون بود، همه داشتیم.
می‌رفتیم و می‌آمدیم. می‌دویدیم.
عجول و هول بودیم.
دیگر اشتیاق‌مان را برای پرداختن به جزئیات از دست داده بودیم. غرق شده‌بودیم در دنیای کلی‌نگرِ «زنده‌باد و مُرده‌بادها»
آتش‌فشان «مرگْ‌برها» ازدهانه‌ی سکوت و بغض دیرین تاریخ فوران کرده‌بود. گداز‌ه‌های مرگْ، زیاد بود. خیلی زیاد.
گهگاه، اگر درودی هم پیدا می‌شد؛ کنایه ای از «مرگ‌بر‌دیگری» در آن جا خوش کرده‌بود.
بازار عقایدِ تازه، داغ بود. گرم و سوزاننده.
همه ی دست‌فروش‌ها، عقیده ها را لای کاغذ باطله‌های سیاست می‌فروختند.
به ویترین مغازه‌داران، کاغذی چسبیده‌بود که رویش نوشته‌بود: «عقیده، فقط نقد. بعد از فروش به هیچ عنوان پس گرفته نمی‌شود.»
سبزی فروش محل، در کنار تره و‌گشنیز و جعفری، بساط کتاب‌فروشی راه انداخته‌بود. عقیده‌ها و سبزی‌های خام، ریخته بودند روی هم.
پوسترها و شعارها، تمام دیوارهای شهر را فتح کرده‌بودند و وقتی پایشان به خانه‌ها بازشد، جنگ به درون خزید.
حتی دیوار خانه‌ها هم تقسیم شدند و تیغ جدایی، حصار امن درون را درید.
بابا تنها نشسته بود و تکه های پازل را یکی یکی امتحان می‌کرد. با حوصله، در سکوت و تنها.
تنهای تنها.
هرچقدر او ساکت، ما صدا و فریاد.
حنجره‌ها، غوغا می‌کردند.
باید زودتر عقیده‌ای برای خودمان انتخاب می کردیم. و لباس‌هایی که با عقیده‌ها سازگاربود، می‌پوشیدیم.
وقتی بابا سرش را بلند کرد، هیچکس نبود.
ما، رفته‌بودیم.

پازل را نیمه‌کاره رها کرد و افتاد دنبال جمع کردن تکه‌های گمشده‌ی ما.
روی جاده‌های ناشناخته‌ آه، به جنوب رفت و پس از سال‌ها، برادرم را از میان خمپاره‌های گداخته که یک دستش را ربوده‌بودند، بیرون کشید.
شمال و مرکز و غرب را با آه و افسوس به‌هم وصل کرد و سال‌ها طول کشید تا توانست جسم و روح زخم‌خورده‌ی من را از پشت حصارهای آهنین و راه راهِ کلیات، دوباره گِرد میز خانه بنشاند.
صدای ناله‌ی‌کشیده‌اش رشته‌ افکارم را گسست:
-سعید، بابا! یه قرص مسکن برام بیار!
-اومدم بابا، الان میارم.
یک قرص متادون که دکتر برای تحمل دردهای طاقت‌فرسایش تجویز کرده‌بود، همراه مقدار کمی آب خورد و دوباره دراز کشید.
با پنجه‌هایی ناتوان، بالشت زیر سرش را چنگ می‌زد و لب‌های خشکیده‌اش از شدت درد چروک خورده‌بود. اما همه‌ی توان رو به افولش را صرف پنهان کردن درد و ضعفش از چشمانمان می‌کرد و ناله‌اش را فرو می‌خورد.
مخدر که اثر کرد، به خواب رفت و نفس‌هایش آرام شد.
کنارِ تخت، خیره ماندم به صورت تکیده‌اش و دوباره سفر ذهنِ غمگینم به دوران تنهایی‌ او آغاز شد.
به راه‌های ناشناخته و پاکوب نشده‌اش، در سال‌هایی که ما نبودیم و او تنها طی کرده‌بود، فکرکردم.
به بمب‌هایی که بر جزئیات خانه‌اش فرو ریخته‌بود.
به اعماقِ تک‌تک یاخته‌های غمش رفتم.
شاید تکثیر ناهنجار یک سلول در آن روزهای بحرانی و پردرد، توده‌های نافرمان امروزِ تنش را شکل داده‌باشد، نمی‌دانم!
اما، خودم و خیلی‌ها را در تَشَکُل نافرجام ‌و شوم این تجمع خورنده‌ی زندگی، مقصر می‌دانم.
افسوس، افسوس، افسوس! که زمان به عقب بازنمی‌گردد.

دوساعتی از خوابیدنش نگذشته‌بود که با قامتی خمیده، در چهارچوب در ظاهر شد.
-ا‌ِاِ ! نشستین اینجا؟
-اره بابا. بهتری؟
-کمتر درد دارم.
بعد در حالیکه به سختی خودش را روی صندلی جابجا می‌کرد، گفت:
-پاشو! پاشو یه چای شیرین کمرنگ بریز و یه اوس شجریانی چاق کن! تا من ببینم با این دانه‌های سرگردان چه کنم.
تصنیف فریاد استاد در خانه طنین انداز شد:
«خانه‌ام آتش گرفته‌است، آتشی پر دود.»
بابا چند جرعه چای خورد و با چشمان ناتوانش دنبال تکه‌ای می‌گشت. بیفایده بود.
دستانش می‌لرزید، چشمانش سویی نداشت و ضعف، بی‌رحمانه بر جانش حکومت می‌کرد.
شجریان فریاد می‌زد: «از شما خفته‌ی چند، چه کسی می‌آید با من فریاد کند؟»
دستم را روی پنجه‌های لرزانش گذاشتم:
-بابا! چرا خودتو اذیت می‌کنی؟ بهتر نیست استراحت کنی؟
-اذیت نمیشم. من بزودی وقت زیادی برای خستگی درکردن خواهم داشت.
انگار که صدای اشک‌هایی که نمی‌توانستم جلودارشان شوم را شنید و در چشمانم خیره شد.

با اندکی مکث سرش را روی دانه های پازل برگرداند و گفت: «گریه کن! طبیعیه، منم بودم همین کارو می‌کردم. ولی بعدش دیگه هیچ کاری نکن، همتونو می‌گم! وقتی رفتم، هیچ کاری نکنین! بجز زندگی!»
شجریان خواند: «من دچارِ خفقانم،خفقان.
من به تنگ آمده‌ام از همه چیز. بگذارید هواری بزنم…»
گفتم: «بابا! یه وقتایی نمی‌تونم خودمو برای اذیت‌هایی که کردمت ببخشم.»
درحالیکه وانمود می‌کرد مشغول پیدا کردن دانه‌های پازل است، گفت: «بابا که شدی می‌فهمی بخشیدن‌ِ بچه‌ات، آسون‌ترین کارِ زندگیه. تو فقط نگرانی براش. نگران اینکه اشتباهاتش، دامنِ خودش رو نگیره. همین!»
-بابا!
-بعله.
-چرا اون روزی که منِ احمق، با تحکم بهت گفتم دست بردار از این اخلاق خورده بورژوازیت! نزدی تو گوشم؟
-اولاً، بچه بودی! فقط سیزده سالت بود. دوما ً اگه زده بودم الان اینجا نبودی. یا مرده‌ بودی یا اگرم زنده بودی، دیگه قلب و روحت مال من نبود.
گریه‌کنان، بر دست‌های تکیده‌ و لاغرش سجده می‌کردم.
شجریان تصنیف بعدی را ‌می‌خواند:
«پیش از من و تو بسیار
بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را
زینگونه یادگاران»
دست لرزانش را روی سرم گذاشت و شروع به نوازش کرد. انگار در مراسم رفتنِ خودش حاضر بود و بزرگوارانه، دلداری‌ام می‌داد.
لحظات، کشدار شده‌بودند و گویی بابا ما را دربهشتی دردناک، ساکن می‌کرد.
شجریان، بیت آخر را خواند:
«این نغمه محبت
بعداز من و تو بارد
تا در زمانه باقیست
آواز باد و باران، آواز باد و باران…»

سحرگاهِ چند روز بعد، آنگاه که هنوز تنِ خورشید از ظلامِ شب قبل خون‌آلود بود، بابا نفس آخر را فرو داد و دیگر آنرا به دنیا پس نداد. همه‌اش را نگه‌داشت برای خودش. قهرمان معمولی زندگی‌ام رفت.
و پازل نیمه‌تمام روی بغضِ میز هشت نفره‌ی دلتنگ، منتظرش ماند که ماند.
همانجا بود که دریافتم، مرگ من نیز آغاز شده‌است.
و هنوز خوب نمی دانم! آخر کی به فکر وصل کردن تکه های کوچک پازل زندگی خواهیم افتاد.
شاید هم هیچوقت…
تنها این را می‌دانم که باید این قهرمان معمولی را فریاد می‌زدم. اویی که نه مرگ کسی را آرزو کرد و نه میلی برای اصلاح دیگران داشت و حرمت و قدر جزئیاتِ به‌ظاهر بی‌ارزش زندگی را، خوب می‌دانست.


——
*پل آه یا پل افسوس: ‌پل آهکی سفید رنگی که روی رودخانه ریو دی پالاتزو در قرن هفدهم در ونیز بنا شده و کاخ و دادگاه دوک را به زندان متصل می‌کرده. پنجره‌های رو به رودخانه و میدان سنت مارکو در این پلِ مسقف، شاید آخرین چشم‌انداز پر حسرت محکومان به بیرون از زندان بوده.



داستان و داستان نویسیمشاهده نوشته ها

Avatar for داستان و داستان نویسی

نویسنده و مدرس داستان نویسی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید