با قامتي خميده ايستاد و به خانه كه آماده تخريب بود، نگاه كرد. اشکهایش بی مهابا بر پهنای صورتش غلتیدند و پرنده خیالش به گذشتهای نزدیک پر کشید. به همان روزی که دل و دینش را باخت. هوا از صبح برفی بود. دوست داشت پتو را سرکش کند و تا لنگ ظهر بخوابد. حوصله ماندن در ترافیک را نداشت. آلارم گوشی را خاموش کرد و چشمهایش را بست.
«گور بابای هر چی کاره. با وجود این همه آدم علاف که به خاطر چند تا دونه برف ریختن تو خیابون اگر برم هم به موقع نمیرسم.»
روزی هزار بار به این فکر میکرد که کاش آن روز هم مثل همهی روزهای بارانی و برفی در خانه مانده بود. کاش هیچوقت به تلفن داریوش جواب نداده بود. کاش زندگی به او هم، رسم عاشقی آموخته بود. هوای برفی ، خیابان خیس و لغزنده، ترافیک و آدمهای علاف یا شاید ترافیک و آدمهای عاشق، دیر کردن و قرار مهم، لیز خوردن ماشین و تصادف، خودش و فرشته و نگاهی که در هم گره خورد.
_این خونه مثل بهشته. همیشه آرزوم بود تو همچین خونهای زندگی کنم. راستی امین نگفته بودی باغچه خونتون سیب هم داره !؟
_مگه مهمه!؟
_آره مهمه. شاید اگه باغچه خونتون سیب نداشت مجبورت میکردم از باغچه همسایه سیب بچینی.*
_چی ؟!
فرشته به چهره متعجب امین نگاه کرد و بلند خندید.
_هیچی عزیزم، مهم نیست. یادم نبود تو اهل شعر و شاعری نیستی.
امین میدونی اولین کاری که بعد عروسیمون دوست دارم انجام بدم چیه؟
_نه عزیزم، چی؟
به جایی که ایستاده بود اشاره کرد و گفت: «همینجا یه فرش پهن کنیم. روش بشینیم. تو سیبهایی که از درخت چیدی رو واسم پوست بگیری. منم واست شعر بخونم.»
امین فاصلهی بینشان را با چند قدم پر کرد و او را در آغوش کشید .دم عمیقی از موهایش گرفت و بوسهای بر گونهاش نهاد.
«من که سر از این چیزا در نمییارم ولی آخ آخ از اون صدای نازت که منو مست میکنه.»
گونههای فرشته از هیجان به گل نشست. آتش عشق در نگاهش شعله کشید. رویاهای شیرین همچون حلقههای فیلم پشت سر هم در خیالش جان گرفتند. او سرمست از زندگی، به این فکر کرد که چه میشد اگر چرخ زمان، این عجوزه پیر، زودتر میچرخید و او چون بازیگری قهار رویاهایش را زندگی میکرد.
«واي امين فكر كن فدیا و فرهان تو حیاط لیلی بازی میکنن. هفتسنگ، یه قل دو قل، وسطی همهی بازیهای قدیمی رو خودم یادشون میدم.»
امین لبخندی زد و او را مهمان آغوشش کرد. آتش عشق در وجود او هم زبانه میکشید. اما جنس عشقش از چه نوعی بود که گوش دادن به رویاهای فرشته حوصلهاش را سر برده بود؟ عشق او شعله در هوس میکشید. به جای هفت سنگ و وسطی، رویای تخت میدید و قلبش از فکر کردن به فتح تن فرشتهای که در آغوش گرفته بود به تالاپ تولوپ میافتاد. قورمه سبزی که بویش در خانه پیچیده باشد بیشتر از خواندن شعر در زیر درخت، او را وسوسه میکرد. برای او یک پنتهوس در بالاترین نقطه یک آسمان خراش به صد خانه قدیمی میارزید. فرشته را از جان و دل میپرستید. اما نوع دوست داشتنشان فاصلهای از زمین تا آسمان داشت. اندیشیدن به این فاصلهها گاهی چنان او را به هراس میانداخت که بهار عشقش به سرعت به سوی خزان میشتافت. خزانی زودرس که سوز و سرمای زمستان به همراه داشت. شاید فرشته هم به این فاصلهها میاندیشید که خود را از آغوش امین جدا کرد. به رسم کودکی، سبکبال و رها، چرخید. آنقدر چرخید که دنیا هم با او همراه شد. کاش امین هم چرخیده بود. ولی پاهای او از زمین جدا نشد. به یاد نداشت که هیچوقت چرخیده باشد. او کودکی را در همان کودکی از یاد برده بود. اما فرشته شوق پرواز داشت. باز هم چرخید و از سر شوق فریاد کشید.
«این خونه بوی بهشت میده. دوستش دارم خیلی. تو رو هم دوست دارم خیلی.»
کاش او را با دنیا تنها نگذاشته بود. دنیا او را دزدید. شاید هم آسمان. مگر نه اینکه جای فرشتهها در آسمان است.
روزها در پی هم رفتند و آمدند. فرشته با ذوق برای بازسازی خانه نقشه میکشید و امین به زحمت در پی کسب رضایت از دیگر ورثهی خانه بود. برادر، خواهر، پسر عمو و دختر عموهایش هیچوقت نفهمیدند چه شد که امین به یکباره تغییر موضع داد. او که خود اصرار به ساختمان سازی داشت حالا برای اینکه خانه آبا و اجدادیشان سر پا بماند حاضر بود سهم هر کدامشان را بالاتر از قیمت بخرد.
با تمام شدن بازسازی خانه زندگی مشترک آغاز شد. حوض وسط حیاط با کاشیکاریهای آبی و ماهیهای قرمزی که در آب وول میخوردند، مکان مورد علاقه فرشته بود. ساعتها کنار حوض به انتظار امین مینشست. حافظ میخواند و نقاشی میکشید. هر وقت حوصلهاش سر میرفت آهنگ میگذاشت و میرقصید. درخت سیب تنها تماشاگر بساط هر روزهاش بود.
شب شد. امین نیامد. حوصلهاش سر رفت. موبایلش را برداشت و آهنگ مورد علاقه امین را گذاشت.
«فصل بارونه و عشق رو غبار نسترن منو و تو عاشق هم توی خواب گل شدن»
«شعله وحشی عشق بیگناه و بیصدا یه ترانه وسوسه رنگ سرخ غروبا»
پاهای فرشته ناخودآگاه ضرب گرفتند. روی این آهنگ بارها رقصیده بود. نقشه کشیده بود که روز تولدش با این آهنگ برای امین برقصد. راستی تولدش کی بود؟
«روی رقص شاپرک» هفته پیش یا ماه پیش ؟
«زیر بارون چشات» باز هم امین نیامد.
«دل من میلرزه واسه بوسه رو لبات»
درخت سیب ولی آنجا بود. او چون عاشقی مست در یک کاباره خلوت، سخاوتمندانه شکوفههایش را بر سر فرشته ریخت.
«روی اسب باله دار تویی تنها تک سوار عشق رویایی من تویی عشق موندگار»
فرشته هم با ذوق شاباشها را جمع کرد و دوباره رقصید. راستی امین کجا بود؟
«عزیزم تو شامتو بخور و بخواب. اوضاع بازار خیلی خرابه. باید بیدار بمونم پوزیشنهایی که باز کردمو ببندم.»
فرشته با خودش حرف میزد یا با درخت؟
«احتمالا هنوز شرکته. یعنی منشی شرکت هم هنوز اونجاست؟»
«روی رقص شاپرک زیر بارون چشات دل من میلرزه واسه بوسه رو لبات»
شبهای بعد هم امین نیامد. موعد چکهایی که برای خرید خانه داده بود، به سرعت میرسید.
«ببخشید عشقم امشب هم دیر میام. یه جلسه مهم دارم. داریوش بیشعور جلسه رو گذاشته آخر شب.»
بلند بلند خندید. « امین! این خونه بوی بهشت میده. دوستش دارم خیلی. تو رو هم خیلی…»
سیبی از درخت چید. امین نبود که پوست سیب را بگیرد. سیب با پوست دوست نداشت. آنرا دور انداخت و باز هم رقصید.
«با حضور آرزو لحظههای دم به دم هم قطار خاطره همیشه دنبال هم»
صدای خندهاش به یکباره قطع شد. پاهایش شل شد و کنار درخت بر زمین افتاد. دانههای برف زیر دستانش آب شدند. اشکها بی امان بر پهنای صورتش ریختند. چقدر زود زمستان شد. درخت دیگر شکوفه نداشت؟ او حتی برگ هم نداشت که پیشکش فرشته کند تا دوباره بخندد. از سرما به خود لرزید. باید برقصد تا دوباره گرم شود. دستش را به تنه درخت گرفت و بلند شد. اینقدر با این آهنگ رقصیده بود که پاهایش روی برف های لغزنده هم به خوبی ضرب گرفتند. کاش رانندگیاش هم مثل رقصش خوب بود.
«روی اسب بالهدار تویی تنها تک سوار عشق رویایی من تویی عشق موندگار»
«نه! این خونه دیگه بوی بهشت نمیده. من باید برم.»
«کفش جنگلهای سبز پای جادههای دور توی تاریکی راه رنگ چشمات مثل نور»
«تا امین نیومده باید برم.»
صدای داریوش او را از فکر بیرون آورد.
«داداش نبینم تو فکر باشی !؟»
به دست داریوش که روی شانهاش بود نگاهی کرد و گفت: « گفتی بیل میکانیکی کی میاد؟»
«کمکم دیگه باید برسه. ولی داداش آخرش نگفتی چی شد که دوباره پشیمون شدی؟ حیفه به خدا! اون همه پول خرج بازسازی کردی.»
«تو بساط کارگرا تبر پیدا نمیشه؟»
«تبر واسه چی میخوای؟!»
ضربههای تبر نه بر تنهی درخت سیب که گویی بر قلب خودش مینشست. بغض راه گلویش را بسته بود. هنوز هم سینهاش از تب عشق میسوخت. ولی خیانت خط قرمزش بود. گناه نابخشودنی. برای او فرشته مرده بود. سراغش را نه از دنیا و نه از آسمان گرفت. ضربهی آخر را محکمتر کوبید و به این اندیشید که کاش هیچوقت خانهشان حیاط و باغچه حیاطشان سیب نداشت.
درخت سیب ولی به این میاندیشید که فرشته خائن بود اگر او آدم بود. ولی درخت سیب که آدم نبود…
*اشاره به شعر سیب حمید مصدق
*آهنگ عشق موندگار از معین
بدون دیدگاه