فرزانه علیدوست – صخره‌‌ی ویران


داستان: صخره‌ی ویران

به دنبال نشانی از گذشته، نقطه به نقطه‌ی چشم‌انداز پیش رو را می‌گشت و نگاه از آن برنمی‌داشت. هر لحظه مأیوس‌تر از قبل ولی حاضر به گذشتن از خیر آن نمی‌شد. هیچ چیز مثل قبل نبود‌ و احتمال داشت دیگر مثل قبل نشود. بوته‌های خاری که روی فرش خاک، گُله به گُله جا خوش کرده بودند، نقش خانه را در ذهنش تداعی می‌کرد؛ اما تانک‌های سوخته و تیربارهای بلااستفاده‌ی سربرآورده از زمین، نشان می‌داد حتی جنس رُستنی‌های اینجا هم با دیگر شهرها متفاوت شده. دمی از هوا گرفت. دلش می‌خواست بعد از مدت‌ها بوی نم و شرجی سیال در هوا را نفس بکشد. اما به جای آن تیزی دود سیگارِ زرِ مسافر کناری، مشامش را سوزاند. با چند سرفه‌ی مداوم نفسش را چاق کرد. اشک چشمش را با سرانگشت گرفت. تازه یادش آمد شیشه را پایین نکشیده. دوباره سر را سمت پنجره‌ی ماشین چرخاند و نگاهش را به وصله‌های ناجور منظره‌ی در حال گذر، کوک زد.
کم‌کم به پلیس راه نزدیک می‌شدند. چند سرباز دو طرف جاده با اسلحه مشغول بازرسی ماشین‌ها بودند. با رسیدن به زنجیری که جاده را از عرض به دو نیم می‌کرد، راننده به ناچار پا روی ترمز گذاشت و برگه‌‌ی عبور و کارت ماشین را از داشبورد بیرون کشید. آن‌ها را به سرباز لاغری نشان داد که سر را تا پنجره پایین کشیده و با دقت تمام خطوط چهره‌ی سرنشینان را از نظر می‌گذراند. اما به این هم اکتفا نکرد و از تک‌تک آن‌ها پرسید که برای چه کاری پا به آبادان می‌گذارند. جواب‌ها را که شنید، برگه را وارسی کرد و به راننده دستور داد پیاده شود. با سر به طرف صندوق عقب اشاره کرد و گفت: « صندوقو باز کن. » حوصله نکرد برگردد ببیند چه بینشان می‌گذرد؛ همین‌که چند لحظه بعد راننده پشت فرمان نشست و مسیرش را رو به جلو ادامه داد، معلوم شد همه چیز روبراه است.
تقریبا ربع ساعت بعد در آبادان بودند. اما چه آبادانی؟ به شهر ارواح بیشتر می‌مانست. تصورش را می‌کرد؛ اما با پیش زمینه‌ای که داشت، ذهن از قبول آن امتناع می‌کرد. به غیر از تک و توک ماشین‌های شخصی، جیپ کا ام و تویوتا لندکروز، ماشین دیگری به چشم نمی‌خورد و البته خودروهای سوخته‌ای که در جای جای خیابان‌های شهر به خواب ابدی فرو رفته بودند. در طول مسیر، با چشم دیوارهای پر از ترکش، خانه‌های ویران و تَل‌ آجر و دیوارهای ترکش خورده را می‌دید اما ذهنش با او هماهنگ نبود و دلش می‌خواست در آبادان قبل از ۵۹ پرسه بزند.
حتی از فکر کردن به آن قلبش به درد می‌آمد. چه میراث هولناکی داشت جنگ. انگار طوفان شنی بر واحه‌ای وزیده و تنها تکه‌ی آباد سرزمینی خشک را در یک یورش با خاک یکسان کرده باشد. آن‌همه برو بیا، آن همه تکاپو، آن همه سرزندگی و نگاه به آینده در آتش جنگ دود شده و به هوا رفته بود.
از راننده خواست او را جلو شرکت نفت پیاده کند. دسته‌ی ساک را در دست فشرد. نگاهش را تا تابلوی سر در شرکت بالا کشید و دوباره تا محوطه‌ی پالایشگاه در تیررس نگاهش قرار بگیرد، پایین آورد. چیزی که او می‌دید، دود سفید برخاسته از یکی دو لوله‌ی واحدها، مثل ارواح سرگردان در دست باد به هر طرف می‌چرخیدند. فضا حال مرده‌ی در حال احتضاری که آخرین تلاشش را برای زنده ماندن انجام می‌داد، برایش تداعی می‌کرد. تأسیسات در خاموشی وهمناکی سر جای خود ایستاده و چند مخزن که آثار انفجار بر تنشان نشسته بود به او دهن کجی می‌کردند. چشمانش را بست. همهمه‌ی کارگران را به وضوح می‌شنید. پلک باز کرد و در سکوت خفقان آور فضا، قدم‌های سنگین خود را با بی میلی و شک حرکت داد. سلانه سلانه مسیری رو به جلو را انتخاب کرد و به راه افتاد. حداقل امیدوار بود روال کار پالایشگاه مثل قبل، مرتب باشد. دو سه نفر را چند متر دورتر از جایی که ایستاده بود در محوطه دید. دلگرم شد. خواست برای اعلام حضور دهان باز کند که مهابت نعره‌ی آژیر قرمز، صدایش را در گلو مهر و موم کرد. همه شروع به دویدن کردند. گیج و منگ و ترسیده دور خود چرخید. مانده بود برگردد یا نه. شاید هنوز ذهنش در تقابل با آنچه می‌دید، دست و پا می‌زد. می‌شد به وضوح صدای نزدیک شدن هواپیما‌ها را شنید. خاطرات در ذهنش زنده شد. این‌بار تصویری در ذهنش جان گرفت که در تقلایی نافرجام برای فرار از آن چشمانش را بست. آتش انفجار، مخزن قیر، تن‌های تکه تکه و قیر اندود و بوی گوشت سوخته.
هواپیماها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند.
« بخواب رو زمین… داری چیکار می‌کنی دیوونه؟ » دستی به شانه‌اش چسبید. او را کشید و بر زمین کوباند. هواپیماها نفیرکشان از بالای پالایشگاه رد شد. گردنش را به سختی در امتداد مسیر هواپیما چرخاند. نفسی راحتی کشید و صورت را به زمین چسباند. صورتش خاک آلود و تمام تنش درد گرفته بود. « اینجا چیکار می‌کنی؟ از کارکنای شرکتی؟ »
سر را از زمین بلند و خاک دهانش را تف کرد. پلک به هم زد تا صاحب صدا را ببیند.
از جا برخاسته و داشت لباسش را می‌تکاند. بعد دستش را دراز کرد و گفت: « رسولوم. » نیم خیز شد و دست رسول را گرفت: « عباسی شریفی‌ام. دعوت به کار شدم. » کمک کرد از زمین بلند شود. وقتی ایستاد، نفسش را فوت و همزمان نگاهی گذرا به آسمان انداخت و گفت: « به خیر گذشت. » « اینبار ها، ولی بازم میان. خوش اومدی. » و لبخندی زد. عباس تشکر کرد و از رسول پرسید کارش را باید از کجا شروع کند.
هنوز از شنیدن حرف‌های مدیر در بهت به سر می‌برد. هر کار کرد نتوانست نشاط را از چهره‌، برای حضور در سالن ریخته گری پاک کند. بر گرمای شور و اشتیاقش، حرارت متصاعد از ذوب فلز علاوه شده بود و بدنش را در آتشی دلچسب، می‌سوزاند. می‌توانست جریان رو به پایین عرق را زیر لباسش حس کند؛ اما این چیزها مهم نبود. عباس دلش می‌خواست برای شریان حیاتی که دوباره در سالن ریخته گری جان گرفته بود، سجده‌ی شکر بگذارد ولی به خود نهیب زد.
به طرف مسئول سالن رفت و خود را معرفی کرد. حیدری _ مسئول سالن _ به او گفت لازم نیست آن روز را کار کند. بهتر است لباس فرم بگیرد. شام را که خورد با یکی از کارگرها برود تا محل اسکان را به او نشان دهد.
زمان تعطیل شدن پالایشگاه رسول را دید که با صورتی خندان به طرفش می‌آید. انگار این خنده به صورتش سنجاق شده بود. چیزی که در آن شرایط بی معنی به نظر می‌رسید. اصلا مگر می‌شد بین آتش و خمپاره و تبعاتش، دلِ خوش هم داشت؟
وقتی رسول به عباس رسید، با سر به طرفی اشاره کرد و گفت: « بریم بِرا غِذا؛ اگه خواسی همینجا بخوریم اگه نه، بریم خونه. » عباس اخم‌ها را در هم کشید و پرسید: « خونه؟ » « ها، بهت نمیگوم چون موخوام سوپریزت کونوم. » و خندید. عباس آهی کشید و در دل گفت: « خوشبحالِد. چه دل خجسته‌ای داری. » ولی افکارش را بروز نداد و دنبال رسول به راه افتاد. لهجه، ظاهر سبزه، موهای مجعد سیاه و لبخند پاک نشدنی از لب‌های رسول، می‌گفت بچه‌ی جنوب و به احتمال زیاد آبادان است. پرسید: « اینجا با خونواده زندگی می‌کونی؟ » « نه کا، خونوادوم رفتن اَواز ( اهواز ). اینجا خطرناکه. اینجا خیلی کم خونواده موندگار شدن. چون جاییه نداشتن برن. شما چی ؟ » عباس آهی کشید و گفت: « جنگ که شرو شد، من بِچا را بردم اصفهان. خونه پِدِریم. » رسول خندید و گفت: « اووووو چقد آه می‌کشی؟ بزار جنگ تموم بشه، آبودانو می‌سازیم ولک. تونومِ دَسِ زَنو بِچِتو بیگیر برگردون اَواز. » عباس تا خدا چه بخواهدی زمزمه کرد و ترجیح داد بقیه‌ی راه را سکوت کند. ناهار را که گرفتند عباس پیشنهاد کرد به خانه بروند که تا غذا را خوردند بیهوش بیفتد. خستگی راه تاب و توانش را برده بود.
یکی‌یکی خیابان‌ها را پشت سر گذاشتند. عباس آرنجش را لبه‌ی پنجره‌ی ماشین گذاشته و سرش را به کف دست تکیه داده، مسیر را تماشا می‌کرد. جنگی دوباره میان چشم و ذهنش در گرفت. هر چه در چشمش آثار خرابی جنگ هویدا می‌شد، ذهن لجوجش باز تصاویری از سال‌ها قبل را برایش جلوه می‌داد. خیابان‌های پرتردد. مردمی که هر کدام رو به مقصدی در حرکتند، خیابان امیری و بازار کویتی‌ها… .
بالاخره نگاهش چیزی دلچسب‌تر از خاطرات دور، نشانش داد. آن‌ها را پس زد و از رسولی پرسید: « این مسیری بُواردِس که؟ دُرُسه؟ » « ها دُرُسه. محل اسکانمون تو یکی از همی‌ خونه‌هان. »
نگاه رهگذرش را از خانه‌ای به خانه‌‌ی دیگر عبور می‌داد. محله‌ای انگلیسی‌. خانه‌هایی یک شکل با سقف شیروانی و دیوارهای آجری که اثار جنگ بر روی آن هک شده بود. هنوز زندگی بین حصار خانه‌ها جریان داشت. شمشادهایی که دیگر نمی‌شد نظم و تناسب قبل را در آن‌ها دید.
صبح فردا عباس کارش را در پالایشگاه شروع کرد. شب قبل، بعد از خوردن شام، دیگر نای قدم زدن بین حصار شمشادها را نداشت. پاهایش قدم زدن بین مه خاطرات را می‌خواست، حتی اگر با رفتن روی خاکریزه‌ و یا دیدن خرابه‌ای آن مه پس زده شود؛ اما ذهنش با عطش خواب او را در آرامش لحاف شب پیچید.
عصر بعد از تمام شدن شیفت، عباس و رسول آماده می‌شدند تا به استراحتگاه برگردند. کار کردن عباس پای کوره بعد از مدت‌ها، فشار زیادی به او وارد کرده بود. از گرمای هوا نفسش تنگ و عرق از سر و رویش می‌ریخت‌. تازه پا در محوطه گذاشته بودند که صدای آژیر در فضای پالایشگاه پیچید. همه از کارگاه‌های خود بیرون می‌آمدند و به دنبال مأمنی به هر طرف می‌دویدند.

رسول با فریاد عباس را ترغیب کرد تا برای رفتن به طرف پناهگاه عجله کند؛ اما هنوز به آنجا نرسیده، هواپیماها بالای سر شکارشان رسیدند و چند بمب را میان هیاهوی جمعیت ریختند. موج انفجار قامت‌های در حال فراری که نزدیک محل حادثه بودند را پا بسته به زمین انداخت. فغان آتش و دود سر به آسمان گذاشت و بر تن آن لباس سیاه پوشاند. تعدادی که از موج انفجار مصون مانده بودند، دست به کار خاموش کردن آتش شدند، عده‌ای هم کمک کردند تا مجروحان را به جای امنی برسانند. با اینکه شرکت قبلاً از مواد سوختنی خالی شده بود؛ اما دایره‌ی وسعت آتش آنقدر بود که اجازه‌ی مهار آن را نمی‌داد. عباس تازه به خود آمده و چشم به دنبال رسول می‌چرخاند. بالاخره او را با سر و صورت خاک آلود پیدا کرد. زانو زده روی زمین، چنگی از خاک را در مشتش حبس کرده بود.
احساس رسول و تعلق خاطرش به این شهر را با تمام وجود می‌فهمید. سیاهی موهایش را در همین خطه به گرد میانسالی سپید کرده و بین ابروانش از تیزی نگاه خورشید همین‌جا عمق گرفته بود. وقتی موج جنگ بر ساحل شهر کوبیده شد، هر چه در مسیر آن قرار داشت را با خود شست و بُرد. هدف موجی که به صخره بزند، فقط یک سنگ نیست. ارتعاش قطراتش از کانون جدا شده و سنگ‌های اطراف را نشانه می‌رود. حاصل‌ آن فرسایشی می‌شود که تا کیلومتر‌ها قربانی می‌گیرد.
عباس هم قربانی جنگ بود. موج حمله‌ی دشمن که به شهر رسید، نه فقط چند خانه، که ارتعاش آن تمام شهر را لرزاند. با خانواده به زادگاهی رفت که به چشم فراری به او نگاه می‌کردند. با همان چند انفجاری که در طول جنگ، مسیر خود را به زادگاهش کج می‌کرد، ترس و دلهره را می‌شد در رفتار مردم دید. شایعات قحطی و نبود ارزاق رحم از دل‌ها برده بود. کسی چه‌می‌دانست آن‌ها از چه جهنمی گریخته‌اند. به خیالشان جنگ‌زدگان با تشر چند بمب، دل از خانه بریده و سربار آن‌ها شده‌اند. داغ آوارگی و زخم دل همزبان باعث می‌شد، او با خنده و نشاط بیگانه گردد. حالا می‌فهمید که دلخوشی عباس از بودن در زادگاهش است. هر چند در آتش بسوزد یا دیوار آن با نعره‌ی بمب و خمپاره بر سرش هوار شود.
دست روی شانه‌ی رسول گذاشت و آن را آرام فشرد. « بلند شو دادا، بلند شو. » رسول نگاه خونینش را به عباس دوخت. از جا بلند شد. نگاهش را سمت آتش چرخاند و با آن چشم در چشم شد. « چرا تِموم نمیشه؟ چرا سیر نمیشن از کشتن و خراب کردن؟ » عباس حرفی برای گفتن نداشت. شاید در آن واویلا، این سوال در ذهن همه می‌چرخید. سوال بی پاسخی که برای هر کسی که از جنگ زخمی داشت، معمایی لاینحل بود.

فرزانه علیدوست



داستان و داستان نویسیمشاهده نوشته ها

Avatar for داستان و داستان نویسی

نویسنده و مدرس داستان نویسی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید