“آقا مرتضی پاشو بیا ببین چه برفی رو زمین نشسته؟!”
پنجره اتاق مشرف به خیابان اصلی را باز کرد. هوای خنک و مطبوع زمستانه صورتش را نوازش کرد، چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و بیرون داد. سردی هوا، نفس گرمش را تبدیل به یک گوله بخار کرد. به پشت سر نگاهی کرد و منتظر آمدنش شد.
آقا مرتضی آمد و گفت:
“عجب برف سنگینی باریده! خدا چوب حلاجی شو برداشته و قشنگ یه صفایی به ابرا داده.”
دستی به ریش های بلند و گندمیش کشید، در فکر فرو رفت.
رختخوابش را جمع کرد و به کناری گذاشت. آبی به سروصورت زد. لباسهای گرم به تن کرد . کلاه نمدی را بر سر گذاشت و با دستانش یقه کاپشن بِرزنتی آمریکایی را مرتب کرد.
“خانم، چیزی لازم نداری؟”
پری خانم با عجله از آشپزخانه بیرون آمد،دستانش را با گوشه دامن خشک کرد و گفت:
“هوا سرده آقا! یه وقت زبونم لال سرما میخورین! نون از دیشب مونده.”
مرد نگاهی از سر محبت به همسرش انداخت گفت:
“قدم زدن تو برفم، صفای خودشو داره، تا تو سفره رو بندازی منم برگشتم.”
پری خانم آهسته گفت:
“چشم آقا” و با نگاهش او را بدرقه کرد.
آهسته از پلهها پایین آمد.دستانش را در جیب فرو برد. ایستاد و نگاهی به آسمان انداخت. به شاخه درختان آذین بسته شده برفی خیره شد درختان بلند قامتی که لباس سپید عروس به تن کرده بودند، عروسهای درختی که هرکدام به شکلی، رخت برف را بر تن داشتند و میخواستند زیبایی خود را به رخ بکشند.
دانههای برف از روی شاخههای سپیدپوش، سُر میخوردند و با ناز و عشوه در هوا میرقصیدند و به زمین مینشستند.
با گامهایی آرام و آهسته، پا بر روی زمین صاف و پوشیده از برف میگذاشت و حس لطیف له شدن برف، در زیر پایش او را به یاد ایام کودکی خود میانداخت.
کمی که از خانه دور شد، پاکت سیگار را از جیبش درآورد و یک نخ سیگار روشن کرد، پُکی به آن زد و با خود گفت:
“دکتر غلط کرده میگه سیگار نکش!” و پک دیگری به سیگار زد.
قدمهایش را محکمتر برداشت. به نانوایی که رسید، سلامی کرد و گفت:
” شاطر نفست گرم، دوتا بربری خاشخاشی بزار کنار تا برگردم.”
شاطر گفت:
“بهروی چشم آقا مرتضی “
به سمت دکان رحمت نفتی رفت.
“سلام آقا رحمت گل و گلاب، صبحت بخیر”
“به آقا مرتضی، چاکرتیم.”
پیت نفت را کناری گذاشت و دستانش را با دستمال کثیفی پاک کرد و ادامه داد :
“اون چیه دستت پیرمرد؟ مگه دکتر نگفت برات سمه؟؟!!
آقا مرتضی لبخندی زد و گفت:
“بادمجون بم آفت نداره! قربون دستت، دوتا گالن نفت اضافه تر بزار کنار، دم دست داری دیگه؟”
” الان که ندارم، ولی غمت نباشه، برات جور میکنم. تو جون بخواه پیرمرد.” هر دو خندیدند.با یکدیگر دست دادند و خداحافظی کردند.
به ساعت نگاهی انداخت، ربع ساعت از 7 گذشته بود. قدمهایش را سریع کرد و به سمت خانه رفت، کلید را انداخت و در را باز کرد، یالله گویان وارد خانه شد. سلامی کرد و نانها رابه پری خانم داد “چه هوای مَشتییه! لیلا کجاس؟ هنوز خوابه؟”
“نه، خیلی وقته بیداره، الان صداش میکنم.”
به سمت پلهها رفت و با صدای بلند گفت:
“لیلا، بیا پایین، آقات اومد، چاشت حاضره.”
لیلا گره روسریش را محکم کرد و سریع از راه پله پایین آمد، به سمت پدر رفت و صبح بخیرگویان، بوسهای به گونه پدر زد.
” آقاجون کی میخواین ریشاتونو بزنین؟”
هر دو خندیدند، کنار سفره نشستند، آقا مرتضی گفت:
” وقتی دخترمو تو رخت عروسی ببینم، اینارم شیش تیغ میکنم.”
“پس خودتونو برا پنجشنبه شب آماده کردین!”
پری خانم با صدای بلند گفت:
“اِاِ خُبهخُبه! حجب و حیات کجا رفته؟! این حرفا چیه میزنی؟”
اشارهای به سفره کرد و گفت:
“صبونتو بخور، چای از دهن افتاد.”
آقا مرتضی نعلبکی چای را نزدیک دهانش برد و هورتی کشید و گفت:
“مگه امروز مدرسه نداری؟”
لیلا با چشمانی گرد و دهان پر گفت:
“آقاجون تو این برف کی مدرسه میره؟! خود خانم مدیر در مدرسه رو تخته کرده، چه برسه به من شاگرد.”
مامان پری گفت:
“با دهن پر حرف نزن صدبار! چطور مغازهها بازن مدرسه تختس؟”
لیلا با چهره درماندهای گفت:
“به خدا خودشون تعطیل کردن، خودم سر صب به ناهید زنگ زدم، گف تعطیله.”
پری خانم گفت:
“خُبه حالا قسم نخور.” چشمانش را از لیلا گرفت و برای خود چای ریخت.
لیلا ناگهان با هیجان گفت:
“ساعت 9 قراره نادر و ندا بیان دنبالم بریم خرید لباس عروس”
تا اسم نادر را آورد، به پتهپته افتاد سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:
“ببخشید منظورم اینه قراره با ندا بریم بازار”
آقا اسماعیل نگاه تیزی به او انداخت و باقی چایش را بالا کشید. مامان پری هم چشم غرهای رفت و با اخم به او نگاه کرد.
لیلا سریع از جا بلند شد الهی شکر گفت و از پلهها بالا رفت.
پری خانم زیر لب گفت:
” امان از دست جوونای امروزی!”
آقا مرتضی با خنده گفت:
“جوونیهای خودتو فراموش کرد؟!” قاهقاه خندید. گونههای پری خانم مانند سیب سرخ، گل انداخت. با لبخند ریزی گوشه دامنش را در دست گرفت.
لیلا جلوی آیینه ایستاد. ماتیک کمرنگی به لبهایش مالید و مدام با دستمال سعی در کمرنگ کردنش داشت.
تقهای به در خورد و ناگهان ندا به درون اتاق پرید.
“سلام عروس خانم، خوشگل کردی!”
لیلا دستش را روی سینه گذاشت و گفت:
“زَهره ترکم کردی، این چه وضعه در زدنه.”
ندا لبه تخت نشست و گفت:
“زود آماده شو نادر بیرون منتظره، چایید از سرما.”
“تو هوا به این سردی، بیرونه؟! چرا داخل نیومد؟”
“دیگه شما به بزرگی خودتون ببخشید، آقاتون پایین نشستن.”
لیلا گوشه لبش را گزید، چادرش را برداشت و دست ندا را کشید و گفت:
“زود بریم.”
ندا با جیغ کوتاهی گفت:
“خُبه حالا دستمو ترکوندی؟” چادرش را پوشید ندا هم با عجله دنبال لیلا به راه افتاد.
نادر کنار درختی ایستاده بود، چشمش که به لیلا افتاد، برق شادی در نگاهش درخشید. دستانش را از جیب درآورد و به سمت آنها آمد.
سرمای زمستان صورتش را سرخ کرده بود. 20 بهار از زندگیش نگذشته بود که عاشق شد.
اجباریش را تازه تمام کرده و با پیکانباری که داییش به او داده، 3 ماهی بود که میوه فروشی میکرد. دیپلمش را نیمه کاره رها کرد و به اجباری رفت تا برای خودش مردی شود. تمام شرطهای آقا مرتضی را پذیرفته بود دیگر جایی برای نه آوردن نگذاشته بود.
سوار پیکانبار نارنجی رنگ شدند و به سمت بازار حرکت کردند. نوارکاستی از داشبورد ماشین درآورد و درون ضبط هل داد و آهنگ شادی فضای ماشین را در برگرفت. در تلاش بود تا سر صحبت را باز کند.
“لیلا جاده رو نیگا تا تهش یکدست سفیده، انگار درختام عروسی گرفتن ولی داماد ندارن، شایدم دامادشون یخ و قندیلهای برفی.” خندید و ادامه داد:”امروز رادیو میگف تا آخر هفته همه جا یخبندون، جاده چالوسم بستس.”
لیلا گفت:
“اینم شانس منه که ادد این هفته باید برف و سرما بیاد”
“ناشکری نکن، مگه بده که عروس برفی میشی” هر دو خندیدند.
از ماشین پیاده شدند و به سمت مغازهها رفتند. لیلا گفت:
“آقام این پولو داده گفته برات حلقه بخریم.” اسکناسها را به سمت نادر گرفت پولها را از دست لیلا گرفت و در جیبش گذاشت. کمی آن طرفتر گاری لَبو فروشی بود به پیشنهاد نادر آنجا رفتند.
نادرگفت:
“اول بیا یه چيز گرمی بخوریم بعد بریم خرید.” ظرف لبو را گرفت و ادامه داد” بهبه عجب لبوی داغیه.” و با ولع شروع به خوردن کرد.
لیلا پقی خندید و گفت:
“لباتو نیگا، انگار ماتیک زدی.” دستش را جلوی دهانش گرفت و خندید. نادر سعی در پاک کردن قرمزی لبهایش کرد ولی موفق نشد، از خنده لیلا او نیز به خنده افتاد. هر خنده لیلا آتش عشق را در دلش دو چندان میکرد. نادر گفت:”راستی اون همکلاسیم بود یهبار نامهمو بهت رسوند، یه کتک مفصل از آقات خورد” و با خنده ادامه داد “دیشب داوطلبانه رفت جبهه.”
لبو در دهان لیلا یخ زد اخم کرد و گفت:
“خب بره، به ما چه؟ انشالله به سلامت برگرده.”
“هیچی همینجوری گفتم.”
“نکنه شرط آقامو فراموش کردی هوا برت داشته؟ بریم دیر میشه”
ظرف لبو را کناری گذاشت و به راه افتاد. نادر با قدمهای بلند خود را به لیلا رساند و گفت:
“حالا چرا قهر کردی؟”
“قهر نکردم گفتم زود بریم خریدا رو بکنیم، هوا زود تاریک میشه.”
به سمت مغازههای طلافروشی رفتند. تا به دستور آقا اسماعیل برای نادر حلقه بخرند. یک حلقه ساده انتخاب کردند. فروشنده آن را در جعبه کوچکی گذاشت و به آنها داد.
در این بین نادر چشمش به یک پلاک زردرنگی که نام “لیلا” حک شده بود افتاد.
رو به فروشنده کرد و گفت:
“بیزحمت اون پلاک رو هم بیارید.”
“نادر تو که اینهمه پول نداری؟ هنوز کلی خرید مونده؟”
“عیبی نداره اونارم میخریم.”
پلاک را در دستش گرفت و نگاهی به آن انداخت رو به طلافروش کرد و گفت:
“اینم حساب کنین.”
فروشنده مرد میانسال و خوشبرخوردی بود، گفت:
“به روی چشم، مبارکتون باشه. به پای هم پیر بشید.”
از مغازه خارج شدند.
“لیلا قول بده این و همیشه تو گردنت داشته باشی.”
” باشه حتما.”
“خب حالا دیگه نوبت خرید لباس عروسه، با ندا یکی رو انتخاب کردیم ببین تو هم خوشت میاد؟” به سمت مزون رفتند. با کمک شاگرد خیاط لباس را پوشید در اتاق پرو را باز کرد و با هیجان گفت:
“چطوره؟”
نادر حواسش نبود و در فکر فرو رفته بود لیلا دوباره صدایش زد “نادر حواست کجاس؟ با توام.” نادر با دستپاچگی گفت:
” آهان با منی؟ خیلی قشنگه عین فرشتهها شدی.”
فروشنده لباس را به آرامی در کارتن بزرگی گذاشت. وسیلهها را برداشتند و به سمت ماشین رفتند.
هوا تاریک شده بود، ترافیک و یخزدگی خیابانها، باعث شد دیرتر به خانه برسند. اضطراب و نگرانی در چهره لیلا موج میزد. نادر با نگاهی ملتمسانه گفت:
“لیلا جان، حالا کاریه که شده، نهایتا دعوات میکنه، حالا چرا اینقدر خودخوری میکنی؟ یه امروز که اینقد بهمون خوش گذشت و تلخ نکن.”
به خانه نزدیک شدند نادر حواسش پرت بود و کوچه را رد کرد. لیلا گفت:
“نادر کوچه رو رد کردی، حواست کجاس؟”
ناگهان ترمز کرد و گفت:
“اِاِ خونه رو رد کردم؟!”
“چت شده حواست کجاس؟!چرا اینجوری ترمز کردی؟ کم مونده بود بزنی به اون پیکان سفیده!”
دور زد و به سمت خانه رفتند. خبری از تاکسی آقا مرتضی نبود. نفس راحتی کشیدند.
نادر کارتون لباس عروس را زیر بغل زد و میخواست از ماشین پیاده شود که گفت:
“اامم لیلا! چیزه..میخوام…”
“چی شده نادر، چیزی میخوای بگی؟”
“هیچی فقط میخواستم یه دل سیر نگات کنم.” به چشمان پر مهر لیلا خیره شد.
در خانه باز شد. خاله پری بیرون آمد
سلامی کرد و کارتن لباس را از نادر گرفت و رو به لیلا کرد و گفت:
“بدو برو تو، تا آقات نیومده خونه! شانس آوردی، یه سرویس تا فرودگاه برده، الاناس که خونه برسه، آقا نادر به زندایی سلام برسون، خداپشت و پناهت.”
“خداحافظ خاله جان.”
مامان پری گفت:
“خیر نبینی لیلا! نمیدونی چه استرسی کشیدم.
تا لباساتو در بیاری، برات چایی میارم.”
“قربون تو برم من ،ای بهترین پری دنیا.”
“خبهخبه باز لوس شد، دو روز دیگه قراره بری خونه بخت، این ادا بازیا چیه!”
لیلا خندید و به سمت اتاقش رفت.
با خوشحالی لباس عروس را آویزان کرد، پلاک طلا را از کیف بیرون آورد به آن نگاهی انداخت و در کشو گذاشت.
خواب به چشمان لیلا نمیآمد و بیقرار بود. مدام از این پهلو به آن پهلو میکرد. چند روزی از آخرین باری که نادر را دیده بود میگذشت ولی خبری از او نداشت. پس فردا مراسم جشن عروسی بود که برای آمدن آن روز لحظه شماری میکرد ولی اکنون در دلش رخت میشستند.
به لباس عروسش خیره شد و خود را در آن تصور کرد همراه با تاج مروارید و توری که آرایشگر به موهایش دوخته بود.
بلند شد و از کمدش چادر سفیدی که زندایی مهری در حق نادر، مادری کرده بود و برای خواستگاری از لیلا آورده به همراه انگشتر زیبایی که یادگار مادر خدابیامرز نادر بود در دست گرفت و خوابش برد.
صبح زود زنگ درب خانه زده شد. آقا مرتضی در را باز کرد. زندایی مهری پشت در بود چشمانش را به زمین دوخت و جعبه حلقه را به آقا مرتضی داد و گفت:
“روم سیاه چن روزه از نادر خبری نیس، معلوم نیس کدوم گوری رفته، ندام میگه ازش خبری ندارم، پیغوم داده که لیلا رو عقد نمیکنم. گفتم بهتون خبر بدم.”
خداحافظی کرد و با عجله از خانه دور شد. آقا مرتضی در را محکم کوبید و وارد خانه شد.
با فریاد بلندی لیلا را صدا زد.
لیلا از خواب پرید و سراسیمه از اتاق بیرون آمد و گفت:
“چی شده آقاجون؟”
“زهرمار چی شده؟ صد دفه بهت نگفتم این پسره وصله تن ما نیس. بیا اینم حلقش، نادرخان یه طرفه نامزدی رو بهم زده و گفته عقدت نمیکنه!”
لیلا روی پلهها نشست و بهت زده پدر را نگاه میکرد. مامان پری هاج و واج به دهان آقا مرتضی خیره شد.
آقا مرتضی کاپشنش را روی دوشش انداخت به حیاط خانه رفت سیگارش را روشن کرد با پا لگد محکمی به گالنها زد نفت حیاط را سیاه پوش کرد.
لیلا به طرف اتاق دوید و در را محکم بست به آن تکیه داد و هایهای گریه کرد، چشمانش از گریه زیاد قرمز شده بود. مدام در ذهنش خاطرات خوش روزهای آشناییش را مرور میکرد.
آن نامهها، آن تلفنها، آن عاشقت گفتمها و صدها سوال بیجواب دیگر…
از پلهها پایین آمد به حیاط رفت و گفت:
” آقاجون من باید نادر و ببینم باهاش حرف بزنم برام توضیح بده، تو رو جون لیلا نه نگو.”
هر دو از خانه خارج شدند و به سمت خانه دایی نادر رفتند. زنگ در را زدند دایی رضا در را باز کرد و خجالت زده تسبیح به دست به زمین نگاه میکرد.
آقا مرتضی بدون سلاموعلیک گفت:
“به اون خواهرزاده بی غیرتت بگو بیاد دم در مرد و مردونه باهاش حرف دارم.”
“شرمندتم آقا مرتضی، نادر چن روزه آب شده رفته زیر زمین. هیشکی ازش خبر نداره. فقط یه نامه یکی از رزمندهها دم در آورد و گف نادر گفته منتظرم نباشین، به هرجا که بگی زنگ زدیم سراغشو از هر دوست و آشنایی گرفتیم، هرجا که فکرشو بکنی رفتم ولی هیچیبههیچی
سه جلشم برده.” مضطرب و عصبی مدام تسبیح را بین انگشتانش میچرخاند..
هردو در سکوتی پر از غم و سیاهی بر زمین سپید پوش و یخزده قدم بر میداشتند.
روی تخت نشسته بود و به درختهای سپید پوش نگاه میکرد. خاطرات آن روز کذایی را به خاطر میآورد.
به یاد آخرین نگاه نادر که سرشار از عشق و حرفهای ناگفته بود افتاد. او رازی را در دل داشت ولی لیلا راز دار او نشد.
نادر برای همیشه رفته بود…
این داستان در ژانر داستانهای درام و عاطفی نوشته شده است و میتواند جنبههایی از ژانر اجتماعی را نیز در بر داشته باشد. خصوصیات داستانی آن عبارتند از:
پرداخت عاطفی: داستان به توصیف دقیق احساسات و درونیات شخصیتها میپردازد که نشاندهنده تعاملات و تنشهای عاطفی بین آنها است.
شخصیتپردازی مفصل: شخصیتها به گونهای طراحی شدهاند که نقاط ضعف و قوت خود را دارند و از طریق گفتوگوها و رفتارهای خود، شخصیتهای چندبعدی به نمایش گذاشته شدهاند.
محیط زندگی روزمره: داستان در یک محیط شناخته شده و قابل ارتباط برای خوانندگان معاصر روایت میشود، با تمرکز بر جزئیات زندگی روزمره و ارتباطات خانوادگی.
تقابلهای درونی و بیرونی: تعاملات و رویدادهای داستان به تقابلهای درونی شخصیتها و چالشهای بیرونی که با آنها روبرو هستند، دامن میزند.
پایان ناخوشایند یا باز: داستان با یک پایان ناخوشایند و نامشخص به پایان میرسد که نشاندهنده عدم قطعیت و پیچیدگیهای زندگی است.
این خصوصیات به خلق یک داستان دراماتیک و عمیق کمک میکنند که بینندگان را به تفکر وامیدارد و ممکن است انعکاسی از تجربیات واقعی در جامعه باشد.
بدون دیدگاه