پیری
داخل هشتی روی صندلی نشست تا تلفنی قرار عزیمت به شکارگاه را با احمدخان
قطعی کند. \”هوای ملسی شده احمدخان! آماده باش برای دو روز دیگه راهی بشیم. گمون کنم اگه بهسمت شرق بریم، این بار دیگه بتونیم کلِ بز شکار کنیم.\” وقتی حرف از شکار کلِ بز به میان آمد، پایش را روی پایش انداخت وشق و رق تکیه داد. چشمانش ریز و موذیانه شد.
در حالی که با انگشتان لاغر اما کشیدهاش روی دستهی صندلی ریتم شادی گرفت، غرور و جاهطلبی درونش موج زد.
طبق روال همیشه، ابتدا قرار عزیمت به شکارگاه را با ندیمهی خانه، سلیمه در میان گذاشت.
\”پنج روز دیگه عازمیم. برای قیمه بادمجون و عدس پلو ببین کم و
کسری چی داریم، بفرست بهتاش تهیه بکنه.” سلیمه این پا و آن پا کرد که چیزی بگوید.
شازده گفت:\” چیزی شده؟! وایستادی که هنوز؟! \”
\” آخه آقا، شما تازه سرپا شدید. کسالتون شکر خدا برطرف شده.کاش اجازه
میدادین کمی بنیهتون برگرده و بعد راهی بشید.\”
شازده گفت: \”من حال خودم رو بهتر میدونم. دلم پوسید. این مرض
ُ رُسِ مارو کشید. بگو بهتاش بساط تمیزکاری تفنگ رو آماده کنه. خیلی وقته دستم به قبضهاش نرسیده.\”
به محض آن که سلیمه قصد رفتن کرد، حرفش را ادامه داد:\” در ضمن، خرمای
سرخ شده با کره رو یادت نره بزنی تنگ عدس پلو.\”
فلق صبحگاهی فرش قرمزی گسترد تا خورشید خرامان خرامان در پهنه ی آسمان نمایان شود. با طلوع خورشید، شازده و همراهانش راهی شدند.
میانهی راه برف به کندی باریدن گرفت. در حالیکه دانه های آن تک تک روی زمین مینشست شازده رو به احمدخان گفت:\” خدا بیامرزه پدرم محمدولی خان رو، همیشه میگفت خانلر! حواست باشه برفی که کند و ریز میباره پشت داره.\” طی پنج ساعت رانندگی مداوم، هرچه به ارتفاعات نزدیکتر شدند، بارش برف سنگینتر و مهگرفتگی غلیظتر شد.
باد سردی میوزید. شلاق باد، هیاهویی میان دانههای برف بهراهانداختهبود که خود را به بدنه ی ماشین میکوبید.
جاده پوشیده از برف بود و دو طرف آن تا چشم کار می کرد، وسعتی بکر و
دستنخورده دیده میشد. پهنهی دشت برف گرفته که نور را انعکاس میداد، چشم هر بینندهای را آزرده میکرد. گویی حیات در همان نقطه منجمد شدهباشد، که این جو، بهت و ترس را بر لحن شازده
چیره کرد. \”اینجا لامصب انگار آخر دنیاست.\” شازده از رحیم خواست تا بایستد.
\”احمدخان! فکر کنم اگر جلو بریم برف گیر بشیم. شاید یه پنج کیلومتری پایینتر بود که تابلوی یه دهات رو دیدم. به نظرت عاقلانهتر نیست شب رو اونجا صبح کنیم، بعد راه بیفتیم؟” احمدخان، ملازم شازده، بیست سال التزام رکابش را
داشت و به عاداتش کاملا آگاه بود.
\” شازده! من هم با شما موافق هستم. ممکنه اگر ادامه بدیم رادیات یخ بزنه
اونوقت دیگه مکافاتش هیهاته.” رحیم از وسط جاده مسیر رفته را بازگشت و
وارد فرعی شد. هرچه به آن روستا نزدیکتر میشدند، شدت بارش برف کمترشده و اوضاع جوّی مساعد میشد. گویی روستا در مداری قرارداشت که دست هیولای کولاک و برف را از خود کوتاه کردهبود.
به دروازه رسیدند. با در چوبی بزرگ اما بستهای مواجه شدند که فرسودگی و
کهنهگیاش این طور القا میکرد سالهاست بر لولا نچرخیدهاست. دو طرف درگاه در، پوست گرگ آویزان بود. دو خنجر درون دیوار تعبیه شدهبود که دستههایشان قلب دیوار را شکافته و تیزی تیغش رو به بیرون بود. آن دو خنجر بر احوال هر مسافر غریبهای ردی
از تشویش برجای میگذاشت.
با توقف ماشین، صدای پارس سگها از پشت دروازه بلند شد که حکایت از آن
میکرد روستا مسکونی است.
مرد میانسالی دروازه را گشود. قد بلند و هیکل چهارشانهای داشت. کلاه خز بر سر گذاشتهبود.کنارهی کلاه گوشهایش را هم پوشاندهبود.
ریش جو گندمی صورت نگهبان درآمده و رنگ گونههایش از شدت خشکی و سرمای هوا به سرخی میزد. چشمان سیاهش دلیری و بیباکی را فریاد میکشید.
پالتویی خاکستری به تن و اسلحهای روی شانهاش بود.
پس از آنکه رحیم سوالات نگهبان را به شازده گفت، خانلر شخصا از ماشین پیادهشد و بهسمت دروازه رفت.
شازده، آنقدر مرد دنیا دیدهای به حساب میآمد که بیگدار به آب نزند. به سمت
ماشین بازگشت. حرفهای نگهبان مبهوتش کردهبود. از طرفی ادامهی مسیر ممکن نبود و از طرفی دیگر حال وهوای روستا و آنچه که از نگهبان شنیدهبود، به غایت شک برانگیز مینمود.
پسرک کنجکاو درونش مدام پافشاری میکرد تا آنچه شنیده را به دیگران نیز بگوید، اما از درایت ذاتی شازده که سن و سال دار بود، توسری خورد وگوشهای نشست.
در نهایت با خود کنار آمد. خانلر تصمیم گرفت با همراهانش چیزی از پیری و پیشگوییاش نگوید.
درختان سرو، با صلابت خود، زمستان را به سخرهکشیده تا آنجا که برف احساس حقارت کرده آب شدهبود.
مدخل روستا به یک میدان سنگی ختم میشد. سنگ بزرگ دایرهای شکل به قطر ده متر که از هر نقش و تندیسی خالی بود میانهی میدان به چشم می خورد.
درحاشیهی میدان، آب انبار قدیمی و خانههایی با دیوارهای کاهگلی ساخته بودند. بادگیر بلندی روی سقف آبانبار ساخته شدهبود که ترکی عمیق روی آن به چشم می آمد که یادگار زلزلهی مهیبی بود.
اهالی روستا عموما لباس مشکی بر تن داشتند. همان طور که توجهشان جلب
ماشینی با سرنشینان غریبهاش بود، بهسمت خانهای که صدای موسیقی محزون نی و طبل از داخل آن به گوش میرسید، در حال حرکت بودند. سر در خانه به شکل نیمدایره بود و کاشیکاری منقَّشی داشت. نقاشی رزم میان رستم و افراسیاب، چشم هر رهگذری را به خود خیره میکرد.
نگهبان سوار بر اسب، خود را به شازده وهمراهانش رساند. او با احترام درخواست کرد : \”لطفا عجله کنید. باید قبل از غروب آفتاب در مراسم حاضر شدهباشیم.\” نگهبان این را گفت و به همراه میهمانان، راه خانه را در پیشگرفت.
از اتاقی که جماعت روبهآن ایستادهبودند، پیرزنی با جامه ای سیاه که دست در دست بانوی جوانی داشت، خارج شد. او خواستهبود صندلیاش را از زیر سقف ایوان برداشته و داخل حیاط همان جایی بگذراند که مردم ايستاده بودند. همهمه فروکش کرد و سکوت برقرارشد. پیرزن سرش پایین بود.
پیری، کلامش را این گونه آغاز کرد: \”نود سال از خدا عمر گرفتم. من و دنیا در نزاعی قدیمی، هر دوتامون عجوزه شدیم و دست بردار نیستیم ازین روزگار وانفسا. بیست واندی سال آزگاره از مرگ پسرهام میگذره.هرسال چنین روزی اینجا جمع میشید. چشمهام نمیبینند اما در تمام این سالها حضور شماها مرهمی بر دل من بوده.\”
پیری طوری گوشش را به سمت جماعت گرفتهبود تا در پی خطابش پاسخی بشنود. پرسید: “شیرعلی! مهمونهامون باید از راه رسیدهباشند، درسته؟\”
همان نگهبانی که کنار شازده ایستادهبود، پاسخ داد: \”بله، همونطور که دستور دادهبودید با احترام به استقبالشون رفتم. الان اینجا هستند.\”
شازده و احمدخان داخل اندرونی نشستهبودند که پیری عصا به دست، اینبار با لباسی گلدار به تن، همراه همان بانوی جوان وارد شد.
چشمهای پیرزن، مغلوب جبر و جفای زمانه شده و مصیبت ایام کمرش را خم کرده بود.
پیری خطاب به شازده گفت:\” تا هر وقت در مِلک مایید. معذب نباشید. من لباس سیاه رو به احترام مهمان در آوُردم. \”
پیرزن، علیرغم سن و سال و شرایط بدنیاش سلیس صحبت میکرد.
شازده گفت: “با احوالات که شیرعلی گفته، حکما میدونید که ما به چه قصد و
نیتی راهی این سفر شدیم، اما برف مانع از ادامه مسیرمون شد.\” پیرزن با حرکت آرام سرش رو به پایین و لبخند ملیحی که بر لب داشت، حرفهای شازده را تأیید میکرد، گویی پیشتر میدانست قرار است چه بشنود.
صبح خروس خوان، شیرعلی در زد و وارد اتاق شد. مجمعه نقره ای کنگره داری در
دست داشت که هر آنچه مخلفات صبحانه بود در آن به چشم میخورد. از کرهی
دوغی و خامهی محلی گرفته تا ظرف سفالی آبیرنگ که لب به لب پر از عسل بود و محتویاتش به کهربایی میزد. تخم مرغهای رسمی نیمروشدهای که سیاهدانه بر آن پاشیدهبودند نیز داخل بشقاب لاآبی سبز رنگ خودنمایی میکرد.
بوی دود و نان تازه فضا را پر کرد. آن چنان هوس خوردن صبحانهای دلانگیز را بهوجود آورد که هیچ نشانی از کسالت و خمودگی باقی نگذاشت.
شیرعلی گفت: \”شازده! هرموقع صبحانهتون رو میل کردید، پیری خانم منتظر شماست.\” بعد در را پشت سر خود بست.
پیرزن با صدایی آرام و طمانینهای خاص حرف میزد. \”شوهرم کدخدای آبادی
بود. نزدیک به چهل سال پیش سر وادی قحطی که انگلیسها مسببش شدند، مثل
خیلیهای دیگه جونش رو از دست داد.من موندم با دو تا بچهی قد و نیم قد. غرورم
اجازه نداد جیره خور کسی بشم. باید بر سر خیلی چیزها میجنگیدم. بعد از بیوه شدن دوباره قد راست کردم. کار روی زمین کشاورزی رو عار ندونستم. هیچ بشری جرأت این رو نداشت به من و زندگیم نگاه چپ بندازه. بچه هام رو به دندون کشیدم تا بزرگ بشن و عصای دستم.”
شازده همچون کلافی سردرگم محو حرفهای پیری شدهبود.
نمیتوانست حرفش را قطع کند. میاندیشید که پیرزن چه قبایی به تنش دوختهاست.
پیری سرش را کمی پایین آورد و ناخوداگاه دستش به سمت صورتش رفت. گفت: \”وقتی سر پسرهام رو آوردند، مردهای آبادی پی بدنهاشون رفتند. روز اول خود من هم همراهیشون کردم. دو روزی طول کشید تا پیدا بشن. مردا میگفتند وقتی پیداشون کردند گلهای بابونهی وحشی دورتادورشون رو گرفتهبودند. انگار بی اینکه کسی بفهمه فرشته ها خودشون اومده بودند به خاکسپاری پارههای تنم. شبی که پسرهام به خاک سپردهشدند، طوفان و زلزلهی عجیبی که زمین و زمان رو با هم یکی کرد، اتفاقافتاد.
از مزار گلهای پرپرشدهی من، از تن های پاکشون،گویی گرد سفیدی بلند
شد و بر جان من نشست. صبح روز بعد، چشمهای من کور شده بود. زنهای همسایه به من گفتند، یک شبه موهای من هم سفید شد.\”
با آخرین جمله، تُن صدایش تغییر کرد. غرور و درون مایهای از مباهات به شرف
پسرانش، به او جامهی زنی را پوشاند که دیگر بغضی از دلتنگی جگرگوشههایش نداشت و به تفاخر برصندلی تکیه زدهبود.
پیری ادامه داد:\” هرچند طوفان، چشمهای من رو ازم گرفت اما نوری به قلب من داد که انگار بعضی اتفاقها به دلم الهام میشه. طی این سالها، حسرت و ترس دست از جان من برنداشته. وقتی دنیا روی خشنش رو بهم نشون داد، تازه فهمیدم این خود من هستم که باید اول و آخر برای خودم باشم. هیچکس برای آدم
نمیمونه. اگر قراره چیزی رو بسازم، خود من هستم که باید قدم پیشبگذارم. منتظر معجزه از طرف هیچکس نمونم. دو شب قبل خوابی عجیب با حال و هوایی غریب، عرقی سرد بر تن من نشوند. جوری که با فریاد از جا کنده شدم.” شازده از لرزش دست پیرزن که روی عصا بود، دریافت خواب برایش تداعی شدهاست.
خانلر درمسیر بازگشت، کاغذی که میانهی تکه پارچهی سیاه رنگی با نخ پیچیده شدهبود را درمشت خود میفشرد و خواب پیری را در ذهن مرور میکرد.
” سه مرد به خانهی من وارد شدند. یکی از ایشان تفنگی شکاری به دوش راستش
داشت. قهقههای مستانهای سر میداد. در دست چپش دو لاشهی کوچک حیوان دیدم که بچه بودند. آنچنان سریع روح از بدنشان رفته بود که هنوز چشمانشان باز ماندهبود. سرشان بیجان آویزان شدهبود. سرش بچهی آدمیزاد بود و تنهی حیوان، به قاعدهی نوزاد نارس که در شکم مادر سقط شود. پشت سر آن مرد شکارچی حیوان مادهای ایستاد که زبان به نفرین میچرخاند و گویی خونخواه بچه هایش بود.” پیری از دقایقی که بعد از تعریف خوابش، بی ردوبدل شدن کلامی گذشت؛ متوجه تأثر مهمانش شد.
خانلر با دستپاچگی و دلهرهای که تمام وجودش را متأثر کردهبود، هنگامی که در چوبی اتاق را باز کرد، خشکش زد. رنگ از رخش رفته ومردمک چشمانش در قاب
نگاهی سنگین مات ماند.
احمد خان با دیدن احوالات او از لبه حوض بلند شد و بی آنکه کلامی بگوید چند قدمی به سمت شازده جلو رفت.
خانلر بعد از صحبتهایش با پیری که دو ساعتی به طول انجامید، با شتاب از
جایش بلند شد و گفت: “من زنم پا به ماهه\”…
داخل حیاط عمارت پیری با استیصالی عجیب دست به گریبان بود که بر احوالاتش چنگ می زد.
\” احمد خان! جمع کن… جمع کن بریم…
باید برگردیم.\”
🖋️ جیران خاقانی
بدون دیدگاه