کامبیز سنجری – رساله عاشقانه فاطلو و مملو


گاهی وقت‌ها احساس گناه و پشیمانی در شما یخ می‌زند. از کاری که کرده‌اید، از عملی که انجام داده‌اید شرم دارید. ما فکر می‌کنیم گذر زمان همه چیز را از یادمان خواهد برد، ولی این‌طور نیست. اصلا این‌طور نیست. همه چیز در درون ما، درون مغز ما یخ می‌زند و ما یادمان می‌رود که چه کار کرده‌ایم. گاهی یک تلنگر ساده، یک یادآوری کوچک می‌تواند یخ ذهن ما را ذوب کند. آن‌گاه شما به کسی نیاز خواهید داشت تا در مقابل او اعتراف کنید ولی من نمی‌توانم به این مساله اعتراف کنم. شما نمی‌توانید بگویید که کسی را کشته‌اید یا شاهد مرگ انسانی به دست نزدیکان‌تان بوده‌اید. من نمی‌توانم راجع به مرگ مملو، قتلش برای کسی حرف بزنم. پس من تصمیم گرفتم همه چیز را بنویسم. نوشتن را بلد نیستم. ولی نوشتن ماجرایی مثل این بلد بودن نمی‌خواهد. کانال گالیمالوا را از خیلی وقت پیش دنبال می‌کردم. دوست دارم اینجا برای شما تعریف کنم، پیش شما به همه چیز اعتراف کنم. اسم من مهشید است. دروغ گفتم، من گاهی دروغ می‌گویم. الان هم از همان وقت‌هاست که راستش را نگفتم. اصلا چه فرقی می‌کند اسم من چیست. اسم من مریم؛ اسمم شیماست. شاید اسمم سمیه باشد و یا شاید فاطمه. من فاطمه‌ام که همه فاطلو صدایم می‌کنند و می‌خواهم امروز داستان مرگ مملو را برای شما تعریف کنم و بنویسم. دلم می‌خواهد همه چیز را بنویسم. همه‌ی چیزی که اتفاق افتاد را بنویسم. دقیقاً به همان شکلی که تعریفش کرده‌ام. همان‌طور که برای هوشو گفته‌ام، برای پدر و برادرم تکرارش کرده‌ام. هوشو شوهرم است. اسمش هوشنگ است ولی همه هوشو صدایش می‌کنند. من هم به او هوشو می‌گویم. در جنوب همه، اسم‌ها را می‌شکنند و کوچک می‌کنند. رضا را رضو، محمدرضا را محرضا، سکینه را سکو و… صدا می‌زنند. من فاطمه‌ام که می‌شوم فاطی. البته بچه‌تر که بودم فاطلو هم صدایم می‌زدند. دارم برای اولین بار ماجرا را تعریف می‌کنم. همان‌طور که قبلا گفته‌ام می‌نویسمش. شاید اگر بنویسمش عذاب وجدانم کمتر شود. این را جایی خوانده‌ام یا شنیده‌ام. یادم نمی‌آید، درست نمی‌دانم. این روزها خیلی چیزها را درست به خاطر نمی‌آورم. ولی جزییات این ماجرا را آن‌قدر تعریف کرده‌ام که جز به جز آن را به‌خاطر دارم. هر چیزی که به ذهنم می‌آید را می‌نویسم. از افکارم شروع می‌کنم…
باد که می‌آید، باد که می‌خورد زیر بینی‌ام، بوی خون می‌پیچد توی مغزم. مملو را خفه کردند. خونش را نریختند. ولی من بوی خونش را استشمام می‌کنم. هر روز، باد که بیاید، نسیمی حتی بوزد بوی خون مملو می‌پیچد زیر بینی‌ام. بوی عرقش یک جوری است. جوری که یک حس خوب را به یادم می‌آورد. مملو را که کشتند، من آنجا بودم. مجبورم کردند که آنجا باشم. تا خفه شدنش را، تا دست و پا زدنش را، جان کندنش را تماشا کنم. و من تماشا کردم. همه‌اش را از اول تا آخر تماشا کردم. حتی اگر دروغ نگفته باشم زل زدم توی چشم‌هاش و تماشا کردم. من آن التماس آخر چشم‌های مملو را هیچ‌وقت یادم نمی‌رود.
چشم‌های مملو غیر التماس یک چیز دیگری هم توش داشت. یکی از آن نگاه‌هایی که انگار تو گناهکار بودی. انگار مملو را به خاطر تو کشته‌اند. ولی من مقصر نبودم. من حتی به او گفته بودم، گفته بودم هوشو اگر بفهمد، پدرم اگر بو ببرد، خونش را می‌ریزند. همان روزی که اولین پیام را فرستاد این را بهش گفتم. مملو ولی استیکر خنده‌ای فرستاد و گفت: «هوشو سر مرغ رو می‌ترسه ببره، می‌خواد خون منو بریزه؟» وقتی که دستهای هوشو حلقه شده بود دور گردنش و نفس‌های آخر را می‌کشید، همون وقتی که چشم تو چشم شده بودیم با چشمام به‌او گفتم: «گفته بودمت محمد، نگفته بودم.» همه مملو صدایش می‌کردند ولی من دوست داشتم محمد صدایش کنم. نه اینکه دوست داشته باشم، نه. مملو، محمد یه یغوری و ابهتی توی چهره‌اش بود که دلم نمی‌خواست اسمش را کوچک کنم. آن موهای جوگندمی، آن ته‌ریش و سبیل همیشه مرتب، جوری بود که باید محمد صدایش می‌کردی. من باید محمد صدایش می‌کردم. وقتی که نفس آخر را کشید و آرام گرفت نگاهش کردم. یعنی از قبل نگاهش می‌کردم، خیره چشماش بودم. چشماش یا چشمانش؟ می‌دانم چشماش درست نیست ولی گاهی شما فقط خیره چشماشی. من اگر بنویسم چشمانش حق مطلب ادا نمی‌شود. آن نگاه آخر، همان نگاهی که می‌گفت مقصر تویی، بعد مرگش هم توی چشماش بود. برای اینکه آن نگاه را به یاد بیاورم نیاز نیست باد بیاید. من آن نگاه را همیشه همراهم دارم. همیشه توی ذهنم می‌ماند. جنازه مملو جایی میان هزاران هکتار زمین کشاورزی و کوه و دشت شهر دفن شده است. برای دفنش من را نبرده بودند و نمی‌دانم کجا او را زیر خاک کرده‌اند، ولی مملو روز و شب، سرما و گرما در همه فصول و همه جا همراه من است. بوی خون، بوی عرق و آن نگاه. نگاه آخر یک آدمی که می‌داند چند ثانیه دیگر می‌میرد و رازهایش با خودش دفن می‌شود. کسی چه می‌داند آدم‌ها چه رازها که با خود و در خود دفن نمی‌کنند.
رازهایی که اگر کسی بداند، غیر خودت کسی بداند قیامت می‌شود. مملو همراه رازهایش جایی به وسعت یک شهر زیر خاک گم شد.
همه چیز از روزی شروع شد که من مسافرش شدم. یک ماشین داشت که مسافر از شهر می‌برد مرکز استان و بر می‌گرداند. آن روز گرمای خورشید در تابستان غوغا می‌کرد. یعنی خورشید در جنوب همیشه غوغا می‌کند و تابستان‌ها خیلی بیشتر. نوبت دکتر داشتم و شب دیروقت بر می‌گشتم. مملو بچه محل‌مان بود و وقتی به ایستگاه ماشین‌های خطی رسیدم و او را دیدم خوشحال شدم. از آن خوشحالی‌هایی که انگار یک هموطن را در کشور غریبه‌ای دیده‌ای. این یک حس مشترک است و من با اینکه پایم را از مرکز استان آن‌ورتر نگذاشته‌ام به اندازه همان توریستی که هر روزی یک کشور را می‌گردد این حس را درک می‌کنم. برای درک بعضی حس‌ها شما نیاز نیست آن را تجربه کرده باشید. این هم مثل وقتی بود که مملو داشت جان می‌کند. وقتی که دست‌های هوشو دور گلویش چفت شده بود و پدرم پاهایش را نگه داشته بود. من با این که هیچ وقت دستی دور گلویم بسته نشده است خوب می‌دانم خفگی چه حسی دارد، خفه شدن چه حسی دارد. من بارها و بارها شب‌ها از خواب پریده‌ام. خواب دیده‌ام دست‌های مملو دور گردنم حلقه شده و از خواب پریده‌ام. من بارها تا مرز خفه شدن پیش رفته‌ام.
ذهنم درست کار نمی‌کند، رشته کلام از دستم در می‌رود. داشتم درباره اولین روز ماجرا می‌نوشتم. دیروقتِ یک روز تابستانی مسافر ماشین مملو شدم. پول نقد همراه نداشتم و وقتی به شهر رسیدیم از او خواستم جلوی خودپردازی توقف کند تا پول بگیرم. او گفت: «قابلت رو نداره فاطمه خانم. بذار بعداً کارت به کارت کن.» من را تا جلوی خانه رساند و شماره‌ام را گرفت تا شماره کارتش را برایم پیامک کند. دو سه روز گذشت و خبری از شماره کارت نشد. سال‌های اولی بود که شبکه‌های اجتماعی فراگیر شده و من که تازه با این پدیده آشنا شده بودم در تانگو چرخ می‌زدم. «سلام. خوبی سُمی خانم؟» پیامی روی صفحه تانگو نقش بست. نگاهی به شماره ناشناس کردم و نوشتم: «شما؟» چند لحظه بعد نوشت: «جواب سلام واجبه. منم محمد.» هنوز نمی‌دانستم کدام محمد. درگیر بودم که کدام محمد است که نوشت: «مملو پسر احمد شرف.» این آغاز پیام بازی من و مملو بود. نمی‌دانم چرا منی که شوهر داشتم و دو بچه باید درگیر حرف‌های مرد دیگری می‌شدم. شاید ناآشنایی با فضای مجازی، شاید محیط باز و ولنگار مجازی. یا زبان بازی و حرف‌های مملو. من اکراه داشتم که این موضوع ادامه پیدا کند. چند بار حتی از او خواستم که ادامه ندهد. تهدیدش کردم که موضوع را به هوشو یا داداشم می‌گویم. ولی نگفتم. نگفتم چون می‌ترسیدم، می‌دانستم که چه پیش می‌آید. می‌دانستم و به هوشو نگفتم. من با احترام با فحش با تهدید از او خواستم پیام ندهد، ولی داد. من هر چه بلد بودم به کار گرفتم که پیام ندهد. حتی چند روز جوابش را ندادم. ولی باز پیام می‌داد. هر روز و هر ساعت. تانگو را پاک کردم، وایبر پیام داد. وایبر بلاکش کردم، در وی‌چت پیام داد. و وی‌چت، همه چیز با آن پیام لعنتی وی‌چت فاش شد. من گاهی فکر می‌کنم که انسان، انسان‌ها باید در چه شرایطی باشند که دست به چنین کاری بزنند. من فکر می‌کنم، گاهی خیلی فکر می‌کنم که اگر آن روز و آن لحظه من داخل حمام نبودم، اگر آن روز هوشو زودتر به خانه نیامده بود. اگر هوشو که گوشی خودش ساده بود، هوس بازی روی گوشی من را نداشت. اگر و اگر و اگر… اگرها در سر من رژه می‌روند، زیاد و پشت هم رژه می‌روند. باد که می‌آید، بوی خون و عرق که قاطی می‌شود آنوقت من فکر می‌کنم، به این اگرها و بایدها. باید شماره‌اش در وی‌چت را هم بلاک می‌کردم. باید همان روز اول به هوشو می‌گفتم. باید به خواهر مملو زنگ می‌زدم. فکرها، اگرها، بایدها. آدمیزاد همه عمر درگیر این‌هاست. کاش من آدم نبودم، گربه‌ای بودم سر دیوار خانه همسایه به دنبال گنجشکی که زیر درخت پی دانه می‌گردد. کاش من همان گنجشک بودم، پر می‌زدم و می‌رفتم. می‌رفتم و بایدها و اگرها را رها می‌کردم. گنجشک مغز ندارد، پس فکر هم ندارد.
برگردم به ماجرایی که اتفاق افتاد. یادم نمی‌آید کجا بودم باید بروم بالاتر و ببینم چه نوشته‌ام. داشتم درباره روزی که هوشو پیام مملو را دید می‌گفتم. من داخل حمام بودم که پیام داده بود. «حالت چطوره عشقم؟» هوشو مشغول بازی با گوشی من، پیام را دید. اول فکر کرد که شاید یکی از دوستان خودم باشد. ولی بعد حس حسادت یا فضولی یا نمی‌دانم چه چیزی باعث شده بود تا شماره را بگیرد. وقتی آن طرف خط، صدای مردی را شنید، هجوم آورد داخل حمام. من را نکشت ولی به قصد کشت کتک زد. شاید آن روز اگر بچه‌ها نبودند و به دایی‌شان زنگ نمی‌زدند، می‌کشت. گفته بودم من زیاد فکر می‌کنم، فکرهای پوچ و الکی. من با بایدها و اگرها پیمان بسته ام. هیچ فکر من بی‌باید و اگر نیست. من باید آن روز مثل هر روز قبلش گوشی‌ام را با خود می‌بردم.

اگر من زیر باد کتک حرف نمی‌زدم، اگر همه آن ماجرا را نمی‌گفتم. اگر من نمی‌گفتم که چند ماه است که مزاحمم است، اگر صفحه بلاک شده‌اش در تانگو و وایبر را نشان نمی‌دادم. شاید، شاید… لعنت به شاید. شاید ضلع سوم اگر و باید است. هر جا آن‌ها باشند این هم بی‌سلام وارد می‌شود. بعد آن همه اگر و باید، شاید مملو نمی‌مرد. شاید خفه‌اش نمی‌کردند. آن نگاه آخر، آن نگاه ویران کننده که درباره‌اش نوشتم، حرف زیاد داشت. زیاد طول نکشید ولی حرف زیاد داشت. به اندازه‌ای که ده سال بعد آن ماجرا هر روز من حرف جدیدی برای آن نگاه، آن نگاه آخر به ذهنم می‌آید. شاید آن نگاه آخر که زل زده بود توی چشم‌های من و تا عمق وجودم نفوذ می‌کرد، به من می‌گفت اگر آن حرف‌ها را نزده بودی، اگر به آن شکل نگفته بودی، من الان اینجا دست و پا نمی‌زدم. من از نگاه‌ها می‌ترسم. از آدم‌هایی که زل می‌زنند و تا عمق وجودت را کاوش می‌کنند، می‌ترسم. من همیشه نگاهم را می‌دزدم. بعد آن اتفاق من همیشه سرم پایین است. نگاه آدم‌ها حرف زیاد برای گفتن دارد ولی من نمی‌توانم نگاه کنم. من از نگاه دیگران می‌ترسم. زیاد می‌ترسم. از آن نگاه‌هایی که آدم را متهم می‌کند که تقصیر تو بود، می‌ترسم. قطره اشکی همین الان از گوشه‌ی چشمم سر می‌خورد و می‌نشیند روی صفحه گوشی. دقیقاً می‌نشیند روی همین می‌ترسمی که بالاتر نوشتم. پخش می‌شود روی صفحه و کلمه‌ی می‌ترسم انگار جان گرفته باشد، بزرگ می‌شود. بزرگ می‌شود و رنگ می‌بازد، مثل ما آدم‌ها که وقتی بزرگ می‌شویم، می‌شویم آدم هزار رنگ. من گاهی گریه می‌کنم. قبل‌ترها، قبل آن نگاه خیلی گریه نمی‌کردم. حتی وقت‌هایی که هوشو با کمربند سیاهم می‌کرد، زیاد گریه نمی‌کردم. جیغ می‌زدم و فحش می‌دادم، ولی گریه نه. روزی که لخت و عور توی حمام کتکم می‌زد، وقتی شلنگ فلزی شیر توالت را روی تنم خرد می‌کرد، هم من گریه نکردم. من زیاد گریه می‌کنم. بعد آن نگاه، نگاهی که هزاران حرف با خود داشت، من اشکم دم مشکم است. بارها و بارها سعی کرده‌ام به خودم بقبولانم که من مقصر آن ماجرا نبوده‌ام. مملو می‌توانست جور دیگری رفتار کند. نمی‌خواهم باز اسیر شاید و اگر شوم. ولی باید مملو جور دیگری رفتار می‌کرد. من شوهر داشتم و دو فرزند. مملو اشتباه کرد، خیلی اشتباه کرد مملو. من به مملو بد نکردم. این ذهن لعنتی من می‌خواهد مرا به اشتباه بیندازد. حتی بعد کتک‌های حمام با همان بدن آش‌ولاش، وقتی آن‌ها دنبال مملو رفتند من به او پیام دادم. «محمد! نگفته بودم پیام نده. فرار کن دارن میان دنبالت.» ولی مملو یک آدم یغور ناطوری بود. ما همسایه بودیم. دیوار به دیوار. با هم بزرگ شدیم. من و خواهرش با هم، بازی می‌کردیم آن روزها. مملو همان روزها هم آدم یغور ناطوری بود. او فکر می‌کرد هوشو آدم مشنگ ساده‌ای است. هوشو آدم مشنگ ساده‌ای بود، مملو درست فکر می‌کرد، ولی هوشو غیرت داشت. برادرم غیرت داشت. پدرم هم داشت. پدرم یک چیز دیگر هم داشت و آن هوش زیاد بود. سرد و گرم چشیده روزگار بود و عقلش از دو جوانی که غیرت چشم‌شان را کور کرده، بیشتر کار می‌کرد. پدرم وقتی فهمید هوشو و برادرم چه قصدی دارند، جلوی آن‌ها را گرفت. پدرم اجازه نداد آن‌ها در خانه مادر مملو بروند. من چه خوشحال بودم که پدرم را دارم. که پدرم سرد و گرم چشیده است و اجازه نمی‌دهد به‌خاطر یک پیامک شری بزرگ به پا شود. از میان راه برشان گرداند و آمدند خانه. پدرم دعوا کرد. هوشو جیغ زد، برادرم فریاد کشید که: «پس غیرت‌مان؟ غیرت‌مان چه می‌شود.» پدرم، پیر بود ولی مغزش درست کار می‌کرد. «الان غیر من و شما دوتا احمق و اون نانجیب کی خبر داره از این ماجرا؟» سیگارش را روشن کرد و ادامه داد: «خودتون می‌خواین برین داد بزنین و بگین اینا با هم ارتباط دارن؟» هوشو سینه سپر کرد که: «ارتباط کدومه؟ فاطی میگه این بی‌شرف فقط پیام می‌داده و مزاحمش می‌شده. چندبار گفته این کارو نکن. از همه جا مسدود کرده تخم حروم رو.» پدرم نگاهم کرد. از همان نگاه‌هایی که گفتم. همان‌ها که همه چیز را می‌خواند از چشم آدم. پدرم آن روز اجازه نداد که آن‌ها بروند پی مملو. آرام‌شان کرد و بعد با هم پچ‌پچ کردند، جوری که من نفهمم چه می‌گویند. من خوشحال بودم که پدرم آدم فهمیده‌ای است. من چه نفهم بودم که خوشحال بودم. من چه نفهم بودم که فکر میکردم عقل و دوراندیشی پدرم جان مملو را نجات می‌دهد. ما آدم‌ها تا پایش نیفتد تا وقتش نرسد نمی‌فهمیم که آدم مقابل‌مان چطور انسانی است. من پدرم را وقتی شناختم که بالای سر جنازه مملو ایستاده بود و می‌خندید. من پدرم را وقتی شناختم که آن نگاه مملو هنوز خیره‌ی من بود و پدرم رد نگاه او را در چشم‌های من دنبال می‌کرد. گاهی نمی‌شود آدم‌ها را خیلی خوب شناخت. ولی من پدرم را خیلی خوب می‌شناسم. شناخت آدم‌ها کار خیلی سختی است. من حالا این را خیلی خوب می‌فهمم.
ممکن است تو عمری کنار آدمی زندگی کرده باشی، هم‌سفره باشی با او، ولی نشناسی‌اش. برای شناخت آدم‌ها گاهی نیاز است یکی بمیرد. یکی کشته شود، خفه شود تا تو بدانی که آدم مقابلت را نمی‌شناسی. گاهی باید دست آدمی را گَل پای آدمی دیگر وقتی که دارد جان می‌دهد ببینی تا او را بشناسی. من پدرم را خوب می‌شناسم. از وقتی که مملو مرد پدرم را خیلی خوب می‌شناسم. دو سه ماه بعد غائله پیام، روزی که پدرم آمد دنبالم تا به خانه قدیمی پدربزرگ در روستا برویم هنوز او را خوب نمی‌شناختم. بچه‌ها را گذاشتم پیش مادرم و راه افتادیم. در مسیر هیچ چیزی به من نگفت. باید از نگاهش می‌خواندم چه خبر است. اگر خوانده بودم نگاهش را، شاید نمی‌رفتم. می‌ترسیدم، من از نگاه پدرم می‌ترسیدم و نگاهش نکردم. وقتی به خانه روستایی رسیدیم و ماشین هوشو را پشت در دیدم، حدس زدم چه خبر است. باید بر می‌گشتم، از همان جا بر می‌گشتم. برنگشتم. رفتیم داخل و دیدم که محمد را دست‌بسته انداخته‌اند روی زمین باغ. باغ پدری پر بود از انار و سیب. فصل، فصل پاییز و انارهای سرخ و سیب‌های زرد سر شاخه‌ها خودنمایی می‌کردند. مملو افتاده بود روی زمین و من هنوز جرات نگاه کردن به او را نداشتم. بهتر که آن لحظات، آن دقایق قبل خفه کردن نگاهش نکردم. یک شاید دیگر، شایدی که نمی‌توانم بنویسمش. شاید اگر آن زمان نگاهش می‌کردم… من از پله‌ها بالا رفتم و لبه‌ی حیاط سیمانی که یک متری از کف زمین فاصله داشت ایستادم. هوشو و علی برادرم از اتاق بیرون آمدند. پدرم که کنار مملو ایستاده بود، لگدی محکم به پهلوی او کوبید. «مادرتو به عزات می‌نشونم تخم حروم…» مملو از درد به خودش پیچید و صدای ناله‌اش در پارچه‌ای که روی دهانش بسته بودند گم شد. پدرم نگاهش را به سمت پسرها انداخت و گفت: «گوشیش رو گرفتین؟ کسی ندیدتون اومدنی؟» درس اول، شناخت اول. پدرم همه‌ی نقشه را چیده بود، مغز متفکر او بود. وقتی مطمئن شد هیچ سرنخی باقی نخواهد ماند، پسرها را صدا زد: «بیاین کارشو تموم کنین…» نگاهم کرد. من سرم پایین بود ولی سنگینی نگاهش را حس می‌کردم. «تو چیزی نمی‌خوای بگی؟ با توام فاطی.» چه داشتم که بگویم. چه باید می‌گفتم. حرف زیاد بود ولی جرات به زبان آوردنش نه. کدام پدری، برادری یا همسری اجازه می‌دهد دخترش، خواهرش یا همسرش چنین صحنه‌ای را تماشا کند. من نمی‌توانم درباره این موضوع با کسی حرف بزنم، ولی اگر هم می‌توانستم چه کسی حرف مرا باور می‌کرد. باورها همراه ما زاده نمی‌شوند، باورها به مرور در ما شکل می‌گیرند. باورها نشأت گرفته از زندگی اجتماعی من و شماست. پس چگونه شرح دهم برای آن آدمی که روابط باز اجتماعی این روزها را به چشم دیده است. آیا او درک می‌کند که مملو رو کشتند، مملو را خفه کردند به خاطر یک پیام. گناه مملو عاشقی بود. گناه من ولی چه؟ هر چه بود، عاشقی نبود. می‌گویند یکی که بمیرد، همه چیزش می‌ماند روی دوش بازماندگان. غم و غصه و قرض و مال و هر چیزی که داشته. مملو که مرد نمی‌دانم برای بازمانده‌ها چه گذاشت ولی فکر می‌کنم من بیشترین چیزها از مرگ او نصیبم شد. خیلی بیشتر از هر کس دیگری. به اندازه‌ای که بعد از ده سال همچنان چیزهایش با من است. همراه من است. شب‌ها که می‌خوابم، می‌خواهم که بخوابم افکار هجوم می‌آورند. این یک تضاد عجیب در وجود انسان است. افکار شما روزها خود را در پرت‌ترین گوشه‌ی ذهن شما مخفی می‌کنند، جایی که دست هیچ دکتری، هیچ دارویی به آن‌ها نمی‌رسد. شب که می‌شود، وقتی شما می‌خوابید، زمانی که چشمتان تازه گرم شده، افکار بیدار می‌شوند و هجوم می‌آورند. هزار فکر عجیب و غریب از مخفی‌ترین گوشه مغز شما بیرون می‌خزند و روی اعصاب شما راه می‌افتند. ده سال است که من وقت خواب با لشکر فکرها درگیرم. همه‌ی داستان مملو همین بود. همین که تعریف کردم. مملو را خفه کردند. پتوی کهنه‌ای آوردند و او را همان‌طور که آن نگاهش هنوز خیره من بود، در پتو پیچیدند. فکر می‌کردم آخرین تای پتو که پیچیده شود دورش، نگاهش زیر پتو گم می‌شود. ولی قبلا برایتان نوشتم، نشد. بعضی از نگاه‌ها می‌تواند از پشت یک پتوی دولایه کره‌ای رنگ و رو رفته هم رد شود. می‌تواند از گل‌های پتو، از میان پرزهایش بگذرد و بماند روی دل یک آدمی که خودش را مقصر می‌داند. من مقصر بودم؟ نبودم. نمی‌دانم. داستان مملو همین جا تمام می‌شود. پدرم مملو رو داخل یک پتو برد و جایی که من هیچ وقت نفهمیدم دفنش کرد. داستان من تمام است، چیزی که قبلا نوشته‌ام در دفترم تمام است. دیگر چیزی ننوشته‌ام. آیا اینکه مادر مملو چند ماه بعد گم شدنش دق‌مرگ شد و مرد ربطی به داستان مملو دارد؟ آیا اینکه من مدت‌ها همدم و غمخوار خواهرش بودم ربطی به این قصه پیدا می‌کند؟ اینکه پلیس هیچ چیزی درباره مفقود شدنش پیدا نکرد چطور؟ من هیچ کدام اینها را قبلا ننوشته بودم. به نظرم حرفی برای گفتن نمانده است.
شاید خیلی طولش دادم که یک داستان دو خطی را تعریف کنم ولی همین الان دوباره یک فکر آمد توی مغزم، من سرنخ‌هایی برای شما گذاشتم ولی می‌خواهم توضیح بدهم. می‌دانم، این را خوب می‌دانم که یک نویسنده نباید داستانش را توضیح دهد. ولی من کدام اصل نویسندگی را در این داستان رعایت کرده‌ام؟ من دیوار چهارم را بارها شکستم، معیار و محاوره را در هم آمیختم. پس من می‌توانم، من باید اینجا چیزی را توضیح دهم. اینها را در دفتر ننوشته‌ام و برای اولین بار اینجا مطرح می‌کنم. جایی اوایل داستان نوشته‌ام که می‌خواهم برای اولین بار ماجرا را تعریف کنم. برای‌تان سوال نشد که چرا می‌گویم اولین بار وقتی که گفته بودم قبلا هزار بار تعریفش کرده‌ام. جایی گفتم گرمای ظهر تابستان بیداد می‌کرد و بعدتر گفتم که دیروقت شب بود. فکر کردید باگ داستانی است؟ یک باگ دیگر، جایی نوشته‌ام مملو پیام داد: «چطوری سمی خانم؟» برای شما سوال پیش نیامد که مگر اسمش فاطی نیست؟ درست است که من نوشتم نویسنده نیستم ولی مگر اینها اصول اولیه نوشتن نیستند؟ پس حتی منی که هیچی نمی‌دانم هم اینها را رعایت می‌کنم. خوب من اصل ماجرا را نگه داشته‌ام که اینجا تعریف کنم. برای اولین بار. اگر می‌خواستم در آن هزار باری که قبلا تعریف کرده‌ام یا نوشته‌ام آن را بنویسم شاید هوشو یا برادرم آن را می‌دیدند. اینجا کسی من را نمی‌شناسد. اینجا من یک آدم فیک هستم، پوچ و خیالی. فاطی‌ام یا سمی؟ کسی چه می‌داند شاید من مریم باشم. پس مهم نیست. می‌خواهم بارم را سبک کنم. می‌خواهم اعتراف کنم. همه چیز را به همان شکلی که اتفاق افتاد بگویم.
گفته بودم من گاهی دروغ می‌گویم، حقیقتش این است که این جمله هم دروغ بود. من گاهی نه، من خیلی دروغ می‌گویم. خیلی چیزها را مجبور شدم دروغ بگویم. اگر دروغ نمی‌گفتم من هم کنار مملو جایی زیر خاک بودم. من سال‌هاست درباره این ماجرا دروغ گفته‌ام. من نمی‌خواستم این اتفاق بیفتد. من دوست نداشتم مملو کشته شود یا دست خانواده‌ام آلوده به خون گردد. ماجرا آن‌جوری که من می‌خواستم پیش نرفت. بگذارید دوباره بگویم. هوشو، شوهرم شعور نداشت، عقل نداشت، پول نداشت روی همه اینها قیافه هم نداشت. یک چیز ولی داشت و آن هم دست بزن بود. وقتی که رشته فلسفه را در دانشگاه تمام کردم، اجازه نداد دنبال کار بروم. آموزش و پرورش قبول شدم و او نگذاشت که من دنبال علایقم باشم. بچه‌ها به دنیا آمدند و بزرگ شدند. وقتی کمی از کار بچه‌ها فارغ شدم، تنهایی باعث شد در فضای مجازی غرق شوم. هوشو عاشقی بلد نبود، ولی مملو عاشقی می‌دانست، رسم عاشقی می‌دانست. مملو یک آدم یغور عاشق‌طوری بود. من و مملو هم‌بازی کودکی بودیم. مملو دوسالی از من بزرگتر بود. ولی همیشه و همه جا هوایم را داشت. قصه عاشقی ما از حرف ننه‌هایمان شروع شد. از پچ‌پچ‌ها و خنده‌های خاله‌زنکی‌شان. وقتی هنوز ما هیچ نمی‌دانستیم، مادرهایمان ما را زن و شوهر می‌دانستند. مملو سواد درست و حسابی نداشت ولی بلد بود دل ببرد. بلد بود دل من را ببرد. برای دل بردن نیازی نیست شما علامه‌ی دهر باشید. گاهی فقط کافی است شما بالا رفتن از دیوار خانه‌ی همسایه را بلد باشید. مملوی قشنگ من، بلد بود از دیوار بالا برود. سواد نداشت خیلی، ده یازده‌ساله بود که پدرش مرد و او شد مرد خانه. سواد نداشت ولی مرد بود مملو. عصرها که خسته از کار می‌رسید خانه با همان خط خرچنگ قورباغه‌ی قشنگش نامه‌ای، شعری می‌نوشت و شب از دیوار خانه ما بالا می‌آمد و می‌چپاندش توی کفش من. من صبح‌ها قبل اذان بیدار می‌شدم به بهانه نماز بیدار می‌شدم. نامه را بر می‌داشتم و می‌چسباندمش روی قلبم. گوشه‌ی توالت حیاط صدبار نامه را می‌خواندم. این‌قدر می‌خواندم تا صدای مادرم در بیاید که: «دختر بیا بیرون می‌خوام وضو بگیرم.» وضو می‌گرفتم و به نماز می‌ایستادم. نماز می‌خواندم ولی خدایم کس دیگری بود، قبله‌ام جای دیگری. بعضی عصرها که مادرهایمان در کوچه محفل می‌کردند، من و رقیه خواهرش می‌نشستیم کنار هم توی حیاط خانه‌شان و حرف می‌زدیم. حرف بهانه بود. می‌رفتم تا ببینمش. پشت پنجره‌ی اتاق صدای ضبط صوتش را زیاد می‌کرد و دور خودش می‌چرخید و می‌رقصید. ترانه‌ی فدایی کرمانی تنهایی ترانه‌ای بود که گوش می‌کرد.
“فاطلو بل بمیرم
ز غم تو اسیرم
غم دوری تو ولله
به خدا کرده پیرم
فاطلو بل بمیرم…”
همراه ترانه ریتم می‌گرفت و می‌رقصید، از آن رقص‌های مردانه، که آدم عاشقشان است، که دختری در سن من می‌میرد برای رقصنده‌اش. مملو خوب بلد بود سر رقیه را شیره بمالد و بفرستدش دنبال نخود سیاه و بعد من را یک گوشه حیاط گیر بیاندازد و یواشکی ببوسد. رقیه خوب بلد بود سرش شیره مالیده شود و برود پی کارش تا مملو و من تنها بمانیم. من، من از خجالت آب می‌شدم «محمد ولم کن، به مادرم می‌گم…» مملو می‌دانست، خوب می‌دانست که نمی‌گویم.
وقتی لبش می‌نشست روی لب‌هایم و همه بدنم شل می‌شد، سیاهی چشمم گم می‌شد، مملو می‌فهمید که من هیچ نمی‌گویم. چه روزهایی بود آن روزها. وقت خدمت مملو که رسید، رقیه باز رفت پی نخود سیاه. صدای فدایی کرمانی غوغا می‌کرد.
“الهی من به قربون نگاهت
به قربون همون چشمون سیاهت
فاطلو بل بمیرم
ز غم تو اسیرم”
مملو گفت: «من از دوری تو می‌میرم فاطلو.»
دست کردم زیر روسری‌ام و چند تار مو کندم. صورتم از درد در هم رفت. «این بخشی از وجود منه، با خودت ببرش. همه‌جا همراتم.» موها را گرفت و حلقه کرد دور انگشت اشاره‌اش. لب‌هایش را چسباند روی گونه‌ام. رقیه میان درگاه در ایستاده بود و ریزریز می‌خندید. ولی قصه‌ی کدام دو عاشقی تهش شیرین بوده. اگر هم بوده مال قصه هاست. آدمی به دنیا می‌آید برای نرسیدن. نرسیدن به هر چیزی که آرزویش را دارد. وقتی که فکر می‌کنی شرایط عالی است و در بهترین حالتش، دستی از غیب بیرون می‌آید و همه چیز برعکس می‌شود. مملو رفت خدمت و من چشم‌انتظار اولین نامه‌اش بودم که هوشو آمد خواستگاری. می‌دانست که مملو عاشق من است و آمد. گذاشته بود وقتی بیاید که مملو نباشد و شر به پا نکند. پدرم موافق بود، پس دیگر حرفی باقی نمی‌ماند. شاید، باید مخالفت می‌کردم. اگر تهدید به خودکشی می‌کردم، اگر خودکشی می‌کردم، چیزی فرق می‌کرد؟ نکردم، من جرات انجام هیچ‌کدام را نداشتم، نه مخالفت با پدر، نه خودکشی. وقتی مملو رفت خدمت من را به زور نشاندند سر سفره عقد هوشو. هوشو پسر عمویم بود و عقد ما حتی قبل قول و قرار مادر من و مملو در آسمان‌ها بسته شده بود. شاهدش هم یا خود خدا بوده یا فرشته‌های مقربش. نمی‌شود روی حرف فرشته مقرب درگاه حرفی زد. من با چشمی هزار دانه اشک نشستم سر سفره عقد هوشو. گفته بودم قبلش گریه نمی‌کردم. ظاهرم اشک نمی‌ریخت ولی در درونم آتشی برپا بود. نشسته بودم سر سفره عقد و فکرم جای دیگری سیر می‌کرد. صدای موسیقی می‌آمد. کولی‌ها دم گرفته بودند و نوای ساز و دهل بلند بود. جایی هزار کیلومتر آن‌ورتر شاید مملو داشت رژه می‌رفت، با ریتم طبلی که سرباز دیگری می‌نواخت و اینجا سر سفره عقد یاد و خاطراتش در ذهن من زیر صدای دهل جان گرفته و رژه می‌رفتند. شاید هزار کیلومتر آنورتر فرمانده مملو را صدا کرده همان لحظه و مملو بله گفته باشد. عاقد برای بار سوم قَبِلتُ گفته و من جایی دیگر بودم. هزار کیلومتر دورتر همراه مملو. نمی‌دانم تا حالا بالای سر قبری بوده‌اید که برای مرده‌ی داخلش تلقین می‌خوانند. دیده‌اید که چگونه شانه‌اش را تکان می‌دهند و اِفَهمتُ می‌گویند؟ دختر عمه‌ام شانه‌ام را تکان داد و من هزار کیلومتر را در آنی طی کردم و گفتم: «بله!» صدای جیغ و کل زنها بلند شد. هوشو می‌خندید، به پهنای صورتش می‌خندید. هوشو می‌دانست، همه چیز را درباره مملو می‌دانست و همین شد دلیل کتک و تو سری خوردن من. من بعد عقد دور مملو را خط کشیدم. سرم گرم شد به زندگی‌ام، به درسم به بچه هایم. ولی هوشو نه. هوشو هر چیزی را هر مشکلی را ربط می‌داد به اینکه من دلم با مملو بوده است. من یادم رفته بود، فراموش کرده بودم ولی هوشو دوباره همه چیز را به یادم آورد. این بار نمی‌خواهم دروغ بگویم، نمی‌خواهم گناه کاری که کرده‌ام را به گردن دیگری بیندازم ولی هوشو بود که یاد مملو را بعد مدت‌ها در دلم زنده کرد. شبی بعد از اینکه سر یک موضوع جزیی کتک مفصلی به من زد گفت: «لیاقت تو همون پسر احمد شرفه.» هفته بعدش کرمان بودم. همان روزی که گفتم خیلی گرم بود. یک هفته فکر کردم و برنامه ریختم. نوبت دکتر نداشتم، به هوشو دروغ گفته بودم. منتظر بودم تا مملو بیاید و نوبتش شود. زیر آفتاب تابستان، ظهر تا شب منتظر شدم تا او بیاید. در مسیر کلی برایش حرف زدم. مملو آدم این کارها نبود. ازدواج نکرده بود و با مادرش زندگی می‌کرد، سرگرم کار و زندگی خودش. عمدا گفتم پول ندارم تا شماره‌اش را بگیرم. می‌توانستم شماره‌اش را از خواهر یا مادرش یا کس دیگری هم بگیرم ولی نمی‌خواستم ریسک کنم. از واکنش هوشو می‌ترسیدم. می‌ترسیدم ولی کله‌ام داغ بود، عقلم کار نمی‌کرد. ما نزدیک یک سال با هم بودیم. مملو اول قبول نمی‌کرد، ولی بالاخره پذیرفت. اینکه چه کارها کردیم، کجاها قرار گذاشتیم، چطور مخفی‌اش نگه داشتیم؟ بماند. ولی هیچ‌وقت به هم زنگ نزدیم. پیامک ندادیم. همه ارتباط ما در وی‌چت بود. من در وایبر و تانگو بلاکش کرده بودم. زمان‌هایی که هوشو خانه بود در وی‌چت هم بلاکش می‌کردم. تا آن روز کذایی، همان روزی که یادم رفت بلاک کنم. حالا دیگر شما همه چیز را می‌دانید. تقریبا همه چیز روشن شده است.وقتی هوشو فهمید، وقتی کتکم زد، همه چیز را انداختم گردن مملو. بلاک کردنش در وایبر و تانگو را کردم مدرک علیه او. من دروغ گفتم. چیزهایی گفتم که از آن‌ها شرم دارم. گفتم که مزاحمم می‌شود. گفتم که در خیابان دنبالم راه می‌افتد. گفتم و گفتم. کتک خوردم و گفتم. می‌دانستم چه پیش خواهد آمد، ولی گفتم. آیا من عاشق بودم؟ من عاشق مملو بودم؟ نبودم. ده سال فرصت داشتم که به این موضوع فکر کنم. ده سال است یک سوال دیگر از آن نگاه به ذهنم خطور می‌کند، می‌آید و چنگ می‌اندازد روی قلبم. «مگه نمی‌گفتی عاشقتم، مگه نمی‌گفتی دوستت دارم؟ نمی‌گفتی بی‌تو می‌میرم. من دارم می‌میرم پس چرا نمی‌میری؟» گفته بودم، در آن یک سال هزار بار این را گفته بودم. وقتی یاد دوستت دارم می‌افتم، بوی عرقش می‌پیچد توی بینی‌ام. یاد وقت‌هایی می‌افتم که پوستم زیر تنش پیچ و تاب می‌خورد و زیر گوشش زمزمه می‌کردم: «دوستت دارم، میمیرم برات.» من برایش نمردم ولی او به قولش وفا کرد. خودش هزار بار گفته بود من برای تو می‌میرم. و بالاخره برای من مرد، به خاطر من مرد. عجیب است، خیلی عجیب است که من ده سال فکر و ذهنم درگیر مرگ آدمی است که یک‌سال هر روز این را می‌گفت. چرا باید من خودم را درگیر این موضوع کنم. گفته بودم مملو اشتباه کرد. من شوهر داشتم و دو بچه. گیرم که من پیشنهاد دادم، من پاپی او شدم. ولی مملو اشتباه کرد، او نباید قبول می‌کرد. نمی‌دانم… اگر من جور دیگری رفتار کرده بودم، حرف زده بودم جنازه من هم الان زیر تک درختی تنها میان کوه و دشت شهر زیر خاک بود. روزی که پدرم داشت می‌مرد، آن ساعت آخری قبل مرگش وقتی که دیگر خودش هم می‌دانست کارش تمام است، همه را از اتاق فرستاد بیرون و فقط من ماندم. نشستم بالای سرش و نگاهش کردم. چشم تو چشم. می‌شود زل توی چشم‌های آدمی که دم مرگ است و اجازه داد افکارت را بخواند. پدرم دستم را گرفت و گفت: «نباید وقتی که پسر احمد مرد تورو می‌بردم اونجا.» حتی اسمش را نمی‌گوید. نمی‌گوید تا یادش نیاید که با مملو چه کرده است. «می دونستم که مقصرتویی، می‌دونستم همه چیز زیر سر خودته.» درس آخر در لحظه‌ی آخر. «باید می‌کشتمش تا نشینه جایی و پشت سرت حرف بزنه.» آیا من پدرم را خوب می‌شناختم؟ من فکر می‌کنم تا لحظه مرگ هم نمی‌شود آدم‌ها را شناخت. دستم را فشار می‌دهد. «نمی‌خواستم اونجا باشی و اون صحنه رو ببینی. به خاطر خودت بود. باید اونجا می‌بودی تا دیگه فکر خیانت به سرت نزنه.» مشک اشکم چکه می‌کند و قطراتش می‌ریزند روی صورت پدرم. اشک‌هایمان در هم آمیخته می‌شود. آرام می‌گویم: «جنازه‌ش رو کجا چال کردی؟» نگاهم می‌کند. اجازه می‌دهم زل بزند در چشم‌هایم. «زیر یه تک درخت توی…» مادرم در اتاق را باز می‌کند و اجازه نمی‌دهد حرفش تمام شود. پدر مرد و من نفهمیدم کدام تک درخت. من شاید تنها زنی باشم که آدرس همه‌ی تک درخت‌های شهرش را حفظ است. من زیر همه تک درخت‌های شهرم پی نشانه‌ای، سنگی از قبر مملو گشته‌ام. همه‌ی تک درخت‌های اینجا صدای فاتحه خواندن من را شنیده‌اند. صدای در حیاط می‌آید. به گمانم هوشنگ باشد که دخترمان را از دانشگاه آورده است. این روزها دیگر هوشنگ صدایش می‌کنم. شما نمی‌توانید دست شوهرتان را دور گردن معشوقه‌تان دیده باشید، خفه کردن آدم دیگری به دست او را تماشا کرده باشید و باز او را هوشو صدا کنید. باید هوشنگ صدایش کنم. دیگر چیزی باقی نمانده که تعریف کنم. این ماجرا را کامل برای شما گفته‌ام. شاید بپرسید که چی!؟ مگر می‌شود عاشق بود ولی اجازه داد معشوقت را خفه کنند؟ آیا این یک باگ دیگر در داستان من است؟ برای اولین بار تمام و کمال تعریفش کرده‌ام. کرده‌ام؟ کسی چه می‌داند. همه آن چیزی که گفتم راست بود؟ بگذارید یکبار دیگر یادتان بیاورم من دروغ می‌گویم. خیلی دروغ می‌گویم. شاید روزی دیگر، وقتی دیگر، جایی دیگر ماجرا را دوباره تعریف کردم. شاید…





داستان و داستان نویسیمشاهده نوشته ها

Avatar for داستان و داستان نویسی

نویسنده و مدرس داستان نویسی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید