طاهره احمدی پور-خطوط


خطوط
زن در تاریکیِ وهم‌انگیزِ شب، لنگ‌لنگان با تنی زخمی از تازیانه‌‌ی دست‌های خشنِ مردانه و روحی زخمی‌تر، خود را به ایستگاه اتوبوس‌های بین‌شهری رساند. برایش فرقی نمی‌کرد مقصد کجا باشد فقط می‌‌خواست از بی‌رحمی این شهر بگریزد. تمام آنچه که با خود می‌بٰرد، کودکی در بغل و جنینی در شکم و حسرت یک لحظه، زندگیِ بی‌دغدغه بود. مسیر اتوبوس به شهری کوچک ختم می‌شد. راننده پرسید: «کجا میری آبجی؟» زن بدون آن که به مرد نگاه کند، با یک دست گوشه‌ی چادرش را به صورت نزدیکتر کرد و به‌آرامی پاسخ داد: «آخرِخط.» راننده  بار دیگر با صدایی خشن و نگاهی خریدارانه سؤال کرد: «بلیط داری یا پول؟» و زن اسکناس کهنه و مچاله‌شده‌ای را که در مشت داشت به او نشان داد: «همین‌قدر پول دارم.» مرد سرش را تکان داد و جویده‌جویده گفت: «امان از دست شما غربتی‌ها، سوار شو!» زن اندیشید: «این کلمه‌ی «غربتی» چقدر برام آشناست.» آخر در طول عمر پانزده‌‌ساله‌اش، بارها چنین واژه‌ای را شنیده بود. اما درک معنی آن برایش قدری مبهم به نظر می‌رسید و هربار برای فهم آن با خودش کلنجار می‌رفت. فکر کرد: «شاید این یعنی «غیر‌خودی» یا مثلا «کسی که از ما نیست».»
در تصوراتش همیشه خود را قربانیِ خطوط می‌دید، خطوطی جغرافیایی که او در ترسیم آن‌ها هیچ نقشی نداشت. خوب می‌دانست که در بینِ «این‌طرفِ‌مرزی‌ها»  نباید برای هیچ چیز بحث یا حق‌طلبی کند، چون در هرحال محکوم است. ضمن این که گناه زن بودن را هم باید به غربتی بودن اضافه کرد. کودک را محکم‌تر در آغوش گرفت و علی‌رغم دردِ کمری که داشت، سعی کرد به‌سرعت سوار شود. به‌سختی خود را تا انتهای اتوبوس رساند، نفس راحتی کشید و مشغول سروکله‌زدن با کودکش شد. به‌یاد آورد که وقتی پدرش او را به بالاترین قیمت فروخت تا دارو و نان بخرد، به او حق داد چون او هم «آن‌طرفِ‌مرزی» به حساب می‌آمد و برای زنده ماندن چاره‌ای نداشت. او هم قربانیِ خطوط بود؛ خطوط مرزی.
مسافران کم‌کم در طول مسیر، در ایستگاه‌های مختلف پیاده می‌شدند. هیچ نوری در جاده دیده نمی‌شد به جز نور چراغِ‌ ماشین‌هایی که گه‌گاه از روبرو می‌آمدند. اتوبوس هن‌‌و‌هن‌کنان از آبادی‌ها می‌گذشت و دل بی‌قرارِ زن را به تردید می‌انداخت. درست نمی‌‌دانست چه حالی دارد، هرچند از این مطمئن بود که می‌خواهد هرچه زودتر از این شهر دور شود. اتوبوس به آخرین ایستگاه رسید و متوقف شد. صدای بالا کشیدن ترمز دستی رشته افکار او را پاره کرد. به اطراف نگاهی انداخت، مسافر دیگری جز او در اتوبوس نبود. تنها او مانده بود و راننده که به سمت او، در انتهای اتوبوس می‌آمد. زن به‌سرعت از جا بلند شد و به جمع و جور کردن خود و کودکش مشغول شد که شنید: «میگم آبجی …»
زن پرسید: «آخرِ مسیره؟» و مرد با چشمان قرمزِ از‌حدقه‌‌‌در‌آمده گفت: «آخرشه.»حالا ديگر او با هیکلی درشت و وارفته روبروی زن ایستاده بود. قامت زن بیچاره از کمربند شلوار مرد قدری بلندتر به نظر می‌رسید و صورتش درست روبروی شکم پهن و برآمده‌ی مرد قرار گرفت. راننده دستانش را دوطرف صندلی‌ها طوری نگه داشت که زن نمی‌توانست به جلو حرکت کند. با خنده‌ای انزجارآور، دندان‌های زردش را نشان داد و نجواکنان گفت: «آره آخر خطه ولی میتونه نباشه. پولتم مال خودت،»
و زن با چشمانی وحشت‌زده و لبریز از اشک، در‌حالی‌که بدنش به لرزه افتاده بود و کودکش را محکم‌تر از همیشه در آغوش می‌فشرد، دردمندانه در دل نالید:  «انگار راه فراری نیس، مگه فرار به آخرِ خط این زندگی.»

طاهره احمدی پور(تارا)

داستان و داستان نویسیمشاهده نوشته ها

Avatar for داستان و داستان نویسی

نویسنده و مدرس داستان نویسی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید