مرد در تراس کوچک کلبه قدیمی، روی صندلی چوبی نشسته بود و آرام آرام چای مینوشید.
بعد از ساعتها رانندگی، حتی با وجود خستگی زیاد مصمم بود مطابق عادت همیشگی، شاهد اولین گامهای خورشید بر خاک این زمین دوست داشتنی باشد.
از این فاصله میتوانست صدای بیدار شدن جنگل را بشنود. جنگلی که رخت رنگارنگ پاییزی خود را جایگزین لباس زمردی پیشین کرده بود تا همگام با رقص باد، جلوهای تازه از رنگ های زرد و نارنجی را به نمایش بگذارد. شاهد آن بود که چگونه دستان بازیگوش نسیم گیسوان آبی دریاچه را آشفته میکند.
برای او دریاچه حکم مادرش را داشت، همانقدر ساکت و عمیق و پدر جنگل بود، بزرگ و غیر قابل پیش بینی. پدر و فرزند هر دو عاشق طبیعت بودند. پدر به عنوان یک شکارچی و او در نقش مقابل آن. تمام تلاشهای پدرش برای تبدیل او به یک شکارچی ماهر به بن بست رسیده بود. چرا که هرگز نمی توانست خود را راضی کند عامل مرگی چنین بیهوده باشد. اما برای پدر این کار جزئی از قوانین طبیعت محسوب میشد. باور داشت، شکار به خاطر اشتباه خودش کشته میشود نه سلاح شکارچی. با کمی هوشیاری و سرعت عمل، هر جانداری می توانست به زندگی خود ادامه دهد. پدرش هر چه بود، او دوستش داشت و این کلبه عزیزترین میراثی بود که از او برایش بجا مانده بود. همه چیز این مکان را دوست داشت. حتی رنگ قرمز کلبه را که در اولین سفر بعد از ازدواجشان به اصرار همسرش سارا به این رنگ در آمده بود.
کلبه را با همان شخصیت قدیمی و اصیل دوست داشت، اما سارا با لحن اغواگرانه همیشگیاش او را مجاب کرده بود “کمی تنوع هم بد نیست.”
در همان نگاه اول، مجذوب زیبایی و طراوتش شده بود.هر دو جوان و از خانواده های متمول و با نفوذ بودند. اما اگر او برکه ای آرام بود، سارا قطعا به آبشاری پر هیاهو میمانست. او منزوی و ساکت اما سارا مانند باد سرکش و همچون خورشید پر حرارت و دوست داشتنی بود. با آمدنش، به زندگی او رنگ و نور پاشید و با رفتنش، مرد را در دنیایی خاکستری و مه گرفته رها کرده بود.
پاییز سه سال پیش، مطابق عادت همیشگی، بعد از چند روز اقامت در کلبه محبوبش، میانه راه بازگشت به خانه، جاییکه که خطوط آنتن دهی موبایلش ظاهر میشد، مادر سارا با صدای نگران، خبر گم شدن دخترش را به او اطلاع داد و این شروع جستجوی بی پایانی بود که تا همین امروز هم ادامه داشت.
نه مژدگانیهای کلان، نه ثروت و نفوذ خانوادگی و نه تلاشهای پلیس، هیچکدام نتوانسته بودند سارای او را بیابند.
حالا مرد، هر پاییز در همان زمان، از شهر میگریخت و به کلبه پناه میآورد، شاید بتواند کمی از رنجش را التیام بخشد.
: “چرا سارا؟”
از جا برخاست تا داخل کلبه شود.اندکی مکث کرد، روی خود را برگرداند تا باری دیگر، نگاهی به دریاچه محبوبش بیندازد.
جاییکه میدانست در اعماق آن، سارای عزیزش در کنار معشوق خود، برای ابد به خواب رفته است.
5/7/1402
#رویا__تقوی
بدون دیدگاه