” سقوط”
میخواهم بنویسم و شاید لایِ این نوشتنها دستگیرم شود کی سقوط میکند؟ کی سقوط کرده؟ کِی؟ از کدام دماوند؟ از کدام خیال؟
رفته بودم که بفهمم صعودکردنهایِ نوید را. میخواستم بنویسم و لایِ نوشتنها شاید دستگیرم میشد چه میکشیده آن لحظهای که صخرههای نوکتیز و سنگلاخهای یخزده را پشت سر میگذاشته و بالا میرفته، آن لحظه که دستش را به کمر میزده، یکنظر به افق میانداخته و بعدش یکنگاه به مسیری که از آن بالا آمده و لابد به خودش میگفته:
_هی و هی و هی! سیر کن، همچه توش و توانی از کی بر می آید بالاغیرتاً!
رفته بودم که بفهمم دلیل برنگشتنِ نوید را، به پایین پروازکردنش را. حتم دارم بوده لحظههایی که توی کیسهخواب رفته و آنقدر مسیری که طی کرده را مرور کرده است که دیگر نتوانسته چرتش را پاره کند و تلپی افتاده است توی دامنِ خواب. صبح هم ایستاده کنار یک صخرهی برفی، باد به غبغبش انداخته و با ژست مخصوص به خودش از یککدامِ کوهنوردها خواسته از او عکس بگیرند، حتم برای نشاندادن به من، مثل همین عکسِ روی دیوار، دست به کمر دارد و لبخند گَلوگشادی روی لب که میگوید حسابی از پرچمی که زده کیفور است. توی هیچکدامِ عکسهایش کولهی بینوا را، راه نداده. میگفت:
_همین کولهی سیکیلوییست که بلای جانم شده، وگرنه هر جمعهی اول دشتی میزدمش این دماوندِ سربهفلک را.
بعدش دمِ غروب و روی یال شرقی، شقایقهایی که از دشت لار چیده را توی آبجوش دم کرده و با نبات داغ خورده است.
_پروین، این توصیهی تو از آن معجونهای سرّیای است که نمیگذارد گلودرد و سرما توی آن جهنم آلاسکایی از یک متریام رد بشود.
کل راه به نوید نگاه کردم، چشم بسته با نگاهی عمیق، آنقدر عمیق که جسمم ماند همان حوالیِ پایهی کوه و خودِ واقعیام قدم گذاشت روی تمام مسیرهایی که نوید را میشناختند، تمام مسیرهایی که به نوید ختم میشد و آخرش؟ نوید را ختم میکرد.
به اولین صخرهی صاف که رسیدم چشم دوختم به آسمانِ ماسیده و ابرهای برهبره که نیمی از یخچال روبهرویم را سایه کرده بود و نیم دیگرش زیرِ نیمچه پرتویِ خورشید برق میزد.
به خودم گفتم:
《دست کم اینجا از آن جاهای دنجیست که حتم دارم نوید ایستاده کمپوت زردآلو را با تُک چاقویش باز کرده، با سرانگشتِ لذت یکیکشان را جویده.》
و بعدش هم لابد با پوزخند به آنها که از او جلوتر بودهاند گفته است:
_بتازید، بتازید، نفسِ قدمهای اول پُرزورند، نفسهای آخرتان را میبینم که میافتید به لِکولِک و من از همهتان جلو می زنم و عَلم خودم را میگذارم روی یالِ سفیدش!
بدبیراه نگفته اگر واقعا این را گفته باشد. نوید از پانزده سالگی مرید دماوند بود و هرسال روز تولدش، پانزدهمین روزِ زمستان بهقول خودش پرچم عمرش را زده بود روی یال دیو سپید پایدربند.
یکآن با مکثی گزنده ایستادم و ترسیدم:
《نکند راستیراستی نفسم قَد ندهد!》
بعد به آن لحظهای فکر کردم که نوید بین زمین و آسمان مانده، صدایش توی گلو خفه شده، نفسش بریده و مثل گنجشکی که اولینبار پرواز را تجربه میکند دستوپا زده.
رفته بودم که بفهمم همهی اینها را، که با افشرهی خالص وجودم درکش کنم، که تکراری شَوم از تقدیرِ شومِ زمان، تکراری از نوید.
شیب را با راهنمایی چندنفر از گروههای پایین، کنار دریاچه شکستم که مسیرم دور نشود و سرعصا را به جاهای مطمئن گیر دادم. خاکهذغال و چند حبهسیر را لای پلاستیک پیچیدم و توی زیپِ کوچک کولهام گذاشتم. نوید گفته بود:
_بخارِ تپهگوگردی مَردافکنه پروین! از منِ افکنده میشنوی، نیا!
میدانستم نمیخواست به رویم بیاورد و رُک بگوید:
_نیا، اسپری اکسیژن کفافِ زمین را میدهد، شُشِهای تو تا آن بالا مثل بادکنکی که زیر حرّ گرما فِس بادش در برود از جان میافتد.
هیچوقت دوتایی نزده بودیم به دلِ قله، تمامِ تجربههای مشترکمان برمیگشت به تعریفکردن خاطرههایِ زمانی که من جوان بودم و سردماغ، با نفسِ پردبدبه پابهپایِ پدرم و دماوندی که هیچوقت کمآوردنِ من را به چشم ندیده بود پیش از آنکه آسم از پا در بیاوردم، و خاطرههای یکی از پسِ آن یکیِ نوید که هربار با شور و عطش یک بهقول خودش” تازهنورد” میگفت و میایستاد به انتظار چشمبستن من و همراهش شدن در تعریفِ آن چه که کرده، آنچه که نوردیده.
هنوز تُک صدمتر را هم نشکسته بودم که از ولایِ گنگی، قی کردم؛ همهی عمر، تنهایی این حالت را به من میداد و آن دم، تنهایی و ارتفاع هر دو.
یک دستهی چهارنفره از قلهنوردها کنارِ پهنهی مسطحی اردو زده بودند و با هیجان، برفِ دستنخورده از سرازیری کمشیبی جمع میکردند و رویش شیرهی انگور میریختند. فکر کردم اگر الان نوید بود چه میکرد؟ هر رستهی جوان را که میدید جلو میرفت و توصیههای لازم را میکرد:
_اگر بار اضافی دارید همینجا بگذارید و بعد بروید، عصایتان را به جای محکم گیر بدهید، مسیر را بلد نیستید عقبِ من بیاید، قطبنما یادتان نرود و___
من نگاه کردم به خودم که کولهی نوید را روی دوشم داشتم و هنوز چند قطره خونِ او روی پارچهی برزنتیِ قمقمهاش پاک نشده بود، نگاه کردم به نوید که شانهبهشانهام بالا میآمد ولی آنقدر دور بود که سخت میدیدمش.
باید مثل خودش شوخطبعی و روحیهام را حفظ میکردم تا بهتر قدمهایش را حس کنم. مگر نه آنکه من رفته بودم چندروزی را نوید باشم؟ و برایِ شبیه نوید شدن تهِ گلخوانی خودم را رو کنم و حالا این وسط بلکم برگردم یا برنگردم پایین، چه توفیری داشت اصلا؟
جلو رفتم و از برنامهشان پرسیدم، هیچکدامشان خسته به نظر نمیآمد، ظاهرا تجهیراتشان هم تکمیل بود، دو تا از دختران جوانِ گروه حتی کولهی اضافه برای کسانی که خوراک کم میآورند با خود داشتند.
رو کردم به یککدامِ از آن پسرها که گمان میرفت هیچ از سرمایِ استخوانسوز و خفتِ بورانی که نوید از آن میگفت خبر ندارد:
_با کلاهِ منگوله که نمیخواهی پوزِ سرما را بزنی پسر جان، بگذار ببینم، با این قدمهای شل و پوتینهای وارفته لابد با خودت گفتهای که آمدهام برای زدن دماوند؟
بیکه بگرخد و نویدگفتنی پایش از پتهی جوی بلغزد گفت نمیرود که بزند، از زدن برگشته و کلاه منگوله هوایش را داشته، بلکه هم یکپله بالاتر از بالاداری!
از نقودقِ بالارفتن گفت اما، که مچِ پایش مو برداشته و پوستِ شانهی چپش به کلی رفته، ولی گفت الابختکی بوده که بُرخورده لایِ زندهها و برگشته است پایین.
_مگر نمیدانید خانوم؟ همین دوماهِ پیش، یکی از آن قدرهایِ قلهنورد پایش سرخورده و__
نباید میایستادم به شنیدن، راهِ رفتنی را کشیدم و رفتم، این “پایش سر خورده و… ها” را باید خودم میدیدم و میرفتم که ببینم.
هیچ اخباری، هیچ روزنامهای، هیچ آدمی حق نداشت بگوید: 《پایش سر خورده و__》
بعد پشتبندش جزییاتِ نادیده را قطار کند که__
نه، حتی ذهنم هم حق نداشت چیزی سر هم کند. یادِ آوازهایی افتادم که خوانده بوده و لای نوارهای ضبطشده پیدایشان کردم، یادداشتِ رویش نشان از صعودِ پیش از آخرش میداد.
گفتم لابد ردِ صدایش هنوز هم هست روی خیلی از این صخرهها، پیچیده توی هوهوی باد و لایِ برفها قایم شده.
برف را کنار زدم، نوک انگشتهایم از سرما کبود شد، یک کرختی هیجانانگیز از نبض انگشتهایم رد شد و پیچید توی تمام تنم.
ضبط کوچک دستی را روشن کردم و ” ببار ای برفِ سنگین بر مزارش” با زمزمههای آرام نوید، پیچید توی هوا.
آخرِ پنجاهسالگیاش را اول چلچگی میدانست، میگفت :
_آوازخواندن جزوِ غریزهی منِ پرندهست، یکپرنده چه دارد جز پروازش و آوازش؟ که من دوتاش را دارم بهعلاوهی یک پَروین توی صورت فلکی که بایست بال بزنم و بپرم و اوج بگیرم تا از شاخِ فلک بچینمش.
چیده بود من را، از لایِ همهی اندوهها و همهی آن ” من عشق نمیدانم چه هست ها” من را کشیده بود بیرون. آخرِ چهارمین دههی زندگی عاشقشدن برای او و من چه بود جز چلچلگی؟
با هربار بیشترشدنِ ارتفاع، کفِ دندانهدندانه پوتینهایم سختتر از تلِ فشردهشدهی برفها بیرون میآمد، انگار چندتا بچهخرگوش سمج و بازیگوش از پایین پوتینهایم را گرفته باشند و مانع از قدم برداشتنم شوند. نوید هم ایستاده بود کناری و توی چشمهایش آدمی بود که مدام میافتاد و برمیگشت آنجا که بوده، نمیتوانستم چشم از چشمهایش بگیرم؛ نمیتوانم چشم از چشمهایش بگیرم، حالا هم آمده است همینجا، توی چشمهایش آدمیست که دیگر میخواهد برود، آدمی که جای خالیاش را نه مردنش که رفتن پرهیب خیالش پررنگ میکند.
مسیری که رفته بودم هیچ خطوربطی از قدمهای من را روی خودش باقی نگذاشته بود. برفهای ششضلعیِ دانهدرشت با عجله و آشفتگی، خودشان را از آسمان میرساندند زمین.
میخواستم بنشینم، اما نشستن خودکشی بود، نبود؟ طوری همهجا سفیدِ سفید بود که گاهی حس میکردم نگاهم از خودم جلوتر رفته و دارم با مردمکِ ناقص، صلبیهی چشمم را میبینم که افتاده و پف کرده است.
زانوهایم مثل شاخههای درختی که چفتهبندیاش کرده باشند آرامآرام روبهجلو خم شد و بیکه بخواهم زانو زدم روی تلِ برفها و تا سینه توی برف فرو رفتم.
صدای سوت نوید از دور، سرم را پی خودش میکشید و نمیگذاشت سرم روی گردن معلق بشود.
جلوتر آمد، با تن و بدنِ خرد و زخمی. از تکانِ لبهایش میفهمیدم دارد اسم من را صدا میزند، نصف اسمم معطل بین لبهایش مانده بود:_پَر…
و نصف دیگرش توی هوا گم شد.
_وین.
یکبار از نوید پرسیده بودم:
_میدانی اگر فرداروزی… آنطور قیافهی مسخره به خودت نگیر، خب اگر بیفتی، میدانی که ارتفاعش را؟ میدانی دیگر؟ هان؟
و برایش از قانونها وفرمولهای فیزیکِ توی کتابها گفته بودم و سرعتگرفتن آدم حین سقوط. گفته بودم اینها را بگذار کنار، سرما پوزت را میشکند، اقلکم بگذار بهار بشود بعد برو.
نگرانیهای من از تجربههای خودش قویتر بود، نه که فکر نکرده باشد، توی کلهی خودش هم همین فکرها بودهاند لابد که هرشبِ قبلِ رفتنی مدام زیر پتو به پهلو میشد، می نشست، قهوهاییهایِ کاوشگرش توی تاریکی برق زده و از سنگینی، پلک را پس میزدند؛ ولنگارانه جوابم داده بود که:
_یک لنگ در هوا، کله جای پا، شکسته پَرا، نفسِ زوری، چشم باباغوری، بعدش اینجوری… ( و چشمهایش را توی حدقه شل کرده بود.)
مصرانه زندهماندن را زیر پا گذاشتم و چشمهایم آرام روی هم رفت. صداهای غریبی مثل سایههای کنجِ این دیوار، مثل سایهی رو به رفتنِ الانِ نوید روی سرم جابهجا میشدند و میگفتند:
_مگر آدمیزاد چیست آخر، جز یکمشت گوشت و خون و استخوان؟
نوید بیآنکه دهان باز کند میگوید: 《آدمیزاد؟ آدمیزاد همهاش یک سایه است، میخواهد سایهی مجسم باشد مثل تو پروین میخواهد سایهای موهوم باشد مثل من.》
دست میبرم که از وهم بیرونش بکشم که میبردم به آن لحظهی از حالرفتگی. خودم را مثل خارپشت جمع کرده بودم و همهی حواسم را جمع توی چشمهایم، خودم را توی چادر مسافرتی کوچکی دیدم بیکه بدانم کی برداشته من را تا آنجا آورده.
روحِ نزارم توی جسم سنگینی میکند و هرکدامِ تارِ موهایم انگار میلهی سربی داغی هستند که کسی توی جمجمهام فرو میکند.
یک مرد میانسال پایین پایم قاطیِ حرفزدنهایش چرتِ نسیهای هم میزد و زنی جوان سمت چپ من نشسته بود. زن، چشم باز کردنم را که دید رو کرد به من و گفت:
_به هوش آمدی خانوم؟ چطور تنهایی زدی به دل این همه برف؟
مرد هم بیدار شد و حال مرا پرسید، وقتی فهمیدند تنها آمدهام برای زدن دماوند چارشاخ ماندند و مرد گفت:
_ همهی این کیلومترها که یحتمل با این حال نزار بالا آمدهای را بگذار کنار که همین چندصدمترِ باقی در ارتفاع بالاتر، سختیِ صعودتصاعدی را بیشتر میکند و به جانت میکند:
_خانوم، دِ آخه یکه و تنها؟
آنها کم آورده بودند، تراورس کرده بودند تا صبح بشود و برگردند پایین؛ چه دخلی به من داشت؟ من باید سرما و واهمهی تنهاییای را که نوید توی آن لحظههای آخرِ سرگردانی و تاریکی کشیده، میکشیدم، شیبِ آن دیو سپید میخواست تند باشد میخواست اکسیژن افت کند یا فشار کم بشود.
چراغ را خاموش میکنم، نمیخواهم رفتنش را ببینم، همانطور که بعد از هربار تماسگرفتن با این و آن جواب میگرفتم که:
《پیدا نشده… بهمن… تلِ برف… شاید… هرگز… احتمالا… امیدوار…انگاری…》
و بعدش آنقدر نمیگذاشتم از خیالم برود بیرون که خودِ واقعیام را هم قاطی خیال میکردم.
چراغقوه را روشن کردم و با دست چپ محکم گرفتمش، اگر میافتاد معلوم نبود بیفتد و برود سمتِ کدام یخچال. با آن یکی دست، کنسرو ذرت شیرین را باز کردم و کمی رویش پودر فلفلقرمز ریختم برای داغشدن پوست تنم، همان کاری که لابد نوید میکرده و همینجوری بوده لابد که قوطی فلفل ته کشیده.
یالِ غربی نفسم را گرفته بود، بخار دمهایم بیرون نیامده توی هوا یخ میزدند و هرچه شکمم را بیشتر تو میبردم و لوچهام را گردتر میکردم اما در بازدم، سردیِ خشکی به حلقم خورانده میشد.
اسپری اکسیژن را چندبار توی دهانم زدم. اسپری اکسیژن را چندبار توی دهانم میزنم. توی تاریکی دست میکوبم به اینطرف و آنطرف، من نشستهام توی خانه و یک طرفِ خانه پهنهایست برفپوشیده و هر طرف را که نگاه میکنم نوید را میبینم که ساعتهاست پشت به من دور و دورتر میشود، یک دور شدنی واقعی.
او هربار که از صعود برمیگشت تعریف میکرد که:
_بدمصب ضحاک همهی هواها را کشیده بود توی سینهی خودش، نزدیک بود نفس کم بیاورم!
و من به رویش نمیآوردم ضحاک توی کوه الوند است نه دماوند.
و من حالا میفهمم نهتنها همهی هوا را، بلکه همان یک نفسِ لاجانِ توی ششهای آدم را هم مثل جاروبرقی میمکید سمتِ خودش.
یخچال غربی تمام شده بود و سنگهای یخزده مثل شبحهایِ مترصد، دستکش زغالسنگیام را با تمنا میچسبیدند و پشیمانم میکردند از تکیهکردن به سنگها.
جبههی غربی رو به سپیدی میزد، یا شاید هم شرقی، نمیدانم، شاید هم برقِ بیامانِ برفِ قُدّ و سرکش زل زده بود توی چشمهای ماه و برقش را منعکس میکرد.
تا آنجا از بوی گوگرد خبری نبود. هوا رو به روشنی میزد و مه رو به غلظت میرفت. اما قلهی لجامگسیختهی دماوند، بیپروا و مقاوم ایستاده بود و میگفت:
_سیر کن، الانه توی آسمانی، فرقِ تو با پرنده چیست پَروین!؟
هر چه میخواهم پر بزنم و یک گوشهی تنِ نوید را به چنگ بگیرم دورتر میشوم و مشتهایم بیشتر از هم باز میشوند.
نمیدانم کِی و کجا مخلوط خاکهزغال را لای دستمال پیچیده و مثل صافی گذاشته بودم روی دهانم، شاید تپهگوگردی را رد کرده بودم و شاید هم بالاتر بود.
دست و پایم مثل آدمی که از گرمای بهاری لذت میبرد و خودش را لای سبزهزارِ گلوبته کشوقوس میدهد پرانرژی شده بود و سرزنده، گمان میکردم دیگر این پاهای من نیست که قدم برمیدارد و نوید توی جسم من حلول کرده. ایستادم و یک دلِ سیر، طلوع را نگاه کردم، گروهی نداشتم که به اتفاق، سوروسات رسیدن به قله برپا کنم پس همانجا نشستم و ذرهذره نوید را نفس کشیدم، حس کردم و نگاه کردم به رفتنش کنار پرتگاه.
افق، مثل کودکِ آرامِ سربهزیری یله شده بود روی شانههای دماوند. محتویات کوله را هم زدم، تهِ آن، لای خرتوپرتها انگشترِ کبودِ نوید بود، به همه گفته بودم:
_امداد که لای برفها را نگشته، حتم از انگشتش افتاده و پرت شده است زیر بهمنِ رمبیده بر تنِ کرختِ نوید.
منتظر ماندم به تقلید از نوید، لب شیبِ تند صخرهای ایستاد، من هم. با پایِ چپِ به سمت عقب و پایِ راستش که کوتاهتر از پای دیگر بود و گامهایش را لنگ میکرد یک قدم رفت جلو، من هم.
عقبتر آمدم و پایم را سهواً سُراندم. چه اندوهِ غریبی بوده آن چندصدمثانیه که پیشترش زندگیِ آرام نوید بوده و چندثانیه بعدش سقوطِ آزاد از بلندایِ کوه به درّهای که برگشتن ندارد!
شاید ساعتهای زیادی زنده بوده و نفس میکشیده، تمنای کمک داشته. شاید امید داشته برفها را پس بزند، برگردد پرچمش را بزند و مسیرِ برگشت را پِی بگیرد.
نشستم با خودم فکر کردم:
《چه میشد اگر خودم را میدادم دستِ رهایی و تنِ جبونم¹ را لایِ گرمای سقوط پنهان میکردم؟》
به این فکر کردم آن چندثانیهی حینِ سقوط تنها فرصتِ توی زندگی یک آدم است که به هیچچیز فکر نکند و وزنش را بسپرد به مولکولهای توی هوا.
حالا که نوید رسیده است به چندقدمی درختی خشکیده و روبهنیستی میپرسم:
_راستی آدمها حینِ سقوط به چه فکر میکنند؟ به خودشان یا زندگی و جزییاتش که آن بالا رهایش کردهاند؟
گفت:
_بیا نزدیکتر.
رفتم و چندساعت نشستم لبهی پرتگاه و چندینبار افتادنش را نگاه کردم.
به خودم میگفتم:
《شاید این لحظهی سقوط من است. شاید تصویرها و فکرهایی که از ذهنم رد میشوند واقعی نیستند، شاید نوید هیچوقت نرفته، شاید هم آنکه رفته منم نه او… شاید هیچچیز جای درست خودش نایستاده.》
به خودم میگویم:
《شاید آن لحظه نه و الان لحظهی سقوط من است، شاید هیچچیز جای درست خودش نایستاده و این منم که توی ذهن نوید سقوط میکنم. این منم که چمدانم را جا میگذارم و__》
میخواهم باز همهی اینها را بنویسم و شاید لایِ این نوشتنها دستگیرم شود کی سقوط میکند؟ این کیست که پشت کرده است به من و دارد میرود؟ از کدام دماوند؟ از کدام خیال؟
1:ترسو، بزدل
#شقایق_اکبری
بدون دیدگاه