ترانهی بازگشت
گوشی را بر میدارم. آرش که شروع به حرف زدن میکند احساس میکنم صدایش کمی متفاوت است و پیام خاصی دارد. «الو…الو سینا…» او پر انرژی و من کمی گیج و منگ هستم. «سلام آرش.» «درود بر سینا. تولدت مبارک. اون یکی تولدتم مبارک. امشب ساحل بهمنی، جای همیشگی. میخوایم با بر و بچ برات تولد بگیریم ولی کیک و شیرینی و بادکنک مادکنک با خودت.» اینها را میگوید و میخندد. این ویژگیاش را دوست دارم که خلاصه و سریع حرف میزند. امشب چهارشنبه سوری است و احتمالا این یک آلارم برای آرش بوده که یکسال پاکی من را به یاد بیاورد. «باشه آرش. ممنون یادت بود. البته چند روز دیگه مونده تا یه سال بشه.»
پنجره را باز میکنم و چند نفس عمیق میکشم. باید تمرکز کنم و ذهنم را که در سهشنبههای خاص زندگیام گیر کردهاست، رها کنم. چشمم را میبندم و سعی میکنم ورودیهای خیالم را بر روی هر چیزی ببندم اما درِ خیالم با ضربهای باز میشود و آتش شعله میکشد. تصویر را پس میزنم؛ آتش محو میشود ولی خیال نافرمانی میکند و راه میگشاید. احسان از روی آتش میپرد، به سمت من میآید و اولین سیگاری را به دستم میدهد. سهشنبه است و در خانهی دیوار به دیوارمان، انفجاری رخ میدهد؛ مادرم میترسد و من هفت ماهه به دنیا میآیم. سهشنبه است و مونا با یک رز قرمز میآید و در میان آتشبازی میرود و دور میشود. سهشنبه است و خواهرم من را به کمپ میبرد. باز هم سهشنبه است و …
به خودم میگویم: «سینا بیخیال! خرافاتی نباش. اونا همه یه تصادف بوده. قرار نیست اتفاق خاصی بیفته.»
اما ته دلم میخواهم یک اتفاق خاص بیفتد. یک اتفاق خوب. مثل آمدن مونا. اصلا خود مونا بیاید و دوباره دوستم داشته باشد. شش سال میشود که از او خبر ندارم. نخواستم داشته باشم. در سایهی یک بوتهی غولآسا با برگهای پهن و انگشتیاش زندگی کردم، در تاریکی محض فرو رفتم و همه چیز را از دست دادم؛ عشقم، شغلم، روابط خانوادگی و دوستان و در آخر همهی داراییم را.
خودم هم باور نمیکنم که برای این شیطان سبز، حتی به فروش وسایل شخصی ام روی آوردم.
حالا که آن روزهای تیره و تار گذشته است، زیاد به مونا فکر میکنم. تنها تصویری که از او دارم مربوط به شش سال پیش و در آرشیو ذهنم است. کلیک میکنم و ابعادش را تا کرانههای آسمان گسترش میدهم. آنگاه کل دنیا دو قسمت میشود؛ یک پردهی نمایش و یک تماشاچی. همهی ادراکم را برای تماشای او به کار میگیرم. به سمتم میآید، دقیقا از همانجایی که آخرین بار ایستاده بود. لباس بلند آبی رنگی به تن دارد. آرام راه میرود؛ به همان آرامی که امواج به ساحل میرسند ولی برعکس همیشهاش، لبخند نمیزند. دلم میلرزد. مثل لرزش نور چراغها و فشفشهها بر روی سطح آب. لباس آبی و موهای بلوندش در اطرافش به رقص در میآیند. شالش را از دور کمر باز میکند و روی سر میاندازد. میتوانم حدس بزنم؛ نه! یقین دارم این آخرین دیدار است؛ میخواهد ترکم کند. بالاخره چیزی میگوید. صدایش سوار بر نسیم مانند تیری که از کمان رها شده است به سمتم میآید و در قلبم فرو میرود. «تا ابد کسی رو که پیش ازین دوست میداشتم، دوست خواهم داشت…»
فرصتهایی که مونا به من داد تمام شده و حالا بیشتر از قبل از خودِ گذشتهام دور میشوم.
صورت مونا دقیقا روبروی صورت من قرار دارد. من انگیزهای برای بوسیدن او ندارم. میخواهم آخرین بوسه مربوط به چند ماه قبل باشد. همان موقع که برای من خط و نشان میکشید و تهدیدم میکرد که از کشور میرود. پس فقط نگاهش میکنم. مونا بی هیچ کلامی به من پشت میکند و دور میشود. هر چقدر فاصلهی او از من بیشتر میشود من هم از خودم دورتر میشوم.
مونا ناپدید میشود و من با صدای زنگ گوشی بر میگردم به فضای اتاق. «سلام سینا. تولدت مبارک. داداش امشب میخوای بری بهمنی؟ تو رو خدا جای خلوت بشینید و مراقب باشید…»
سهیلا پشت سر هم سفارش میکند و من کلمهی باشه را تکرار میکنم اما ذهنم جای دیگری است. چقدر این سالها باعث آزار و اذیت خواهرهایم شدم. روزهایی که از درد بی پولی و خماری روی سر سیمین آوار بودم. و چقدر هر دو آنها برای نجات من تلاش کردند. یادم که میآید چطوری هر دفعه به آنها دروغ گفتم، امیدوارشان کردم و باعث شدم هر بار غمگین تر از قبل شوند، از خودم خجالت میکشم. سیمین میخواهد برای تولد یکسال پاکیام چند جعبه شیرینی بخرد و با دوستانم در* NA جشن بگیرد.
او از من و سهیلا بزرگتر است و ما با هم در آپارتمان کوچکی که آنها با سهمالارث خودشان خریدهاند زندگی میکنیم. سیمین بیشتر از سهیلا در قبال من احساس مسئولیت میکند. سال گذشته وقتی برای چندمین بار به خاطر بیپولی و خماری کلی اسباب اثاثیه خرد کردم، سیمین پلیس را خبر کرد و گفت با این شرط که قبول کنم و به کمپ بروم شکایتم نمیکند. هر چند آن روزها خودم هم از آن وضعیت خسته شده بودم.
دلم میخواست آن نکبت را از خودم دور کنم و آن سهشنبه، چیزی را که خودم شهامتش را نداشتم سیمین برایم انجام داد. من پاک شدم. یکسال گذشته است و من پاکم. من و آرش میرسیم، بچهها داخل آلاچیق همیشگی نشستهاند. نسیم خنکی که از روی دریا میآید سعی دارد بادکنکهای بیقرار را بکند و با خود ببرد. دل من هم مثل این بادکنکها بیتاب است.
جای خالیاش به شدت حس میشود...
آرش سعی دارد شمع را روشن کند. بچهها دستهایشان را دور کیک حلقه میکنند تا شعلهی کوچک خاموش نشود. حواس من پیش ارواحی است که از آنطرف میآیند و با خودشان هیاهویی از صدای به هم خوردن چندین فلز و جیغ و خنده را میآورند.
بچهها میگویند: «زود باش سینا…زود آرزو کن و فوتش کن…سینااا!…کجایی؟»
من میگویم: «اینارو!…ارواح اومدن مرخصی…»
توی دلم میگویم: «کاش روح زندگی من هم برگرده!» و شمع را فوت میکنم. ارواح بیآنکه به ما خیلی نزدیک شوند راهشان را کج میکنند و به سمتی میروند که عدهای دارند از روی آتش میپرند. من چاقو را برمیدارم و در کیک فرو میبرم. صدای درهم فلزها کمکم دور و صدای برخورد دوفلز از نزدیک به گوش میرسد. سرم را برمیگردانم. یکی از روحها از دسته جدا شده و به تنهایی قاشقش را بر کاسه فلزی میزند و به سمت ما میآید. از فرم راه رفتن و هیکلش معلوم است که یک دختر دارد به ما نزدیک میشود. بیوقفه بر کاسهاش میکوبد. آرش من را هل میدهد به سمت بیرون آلاچیق و میگوید: «سینا برو پول بریز توی کاسش…برو سینا…» تا من بخواهم چیزی بگویم روح کاملاً نزدیک شده است. نسیم میوزد و بوی خوش روح در فضا پخش میشود؛ چه بوی آشنایی!
روح دستش را دراز میکند و کاسهاش را جلو من میگیرد.
انگشتان روح را زیر نور چراغ میبینم. انگشتانی آشنا با حلقهای آشناتر در دست راست. نفسم بند میآید و دست و پایم شل میشوند. بچهها دست میزنند و میگویند: « یالا…چادرش رو بنداز…زود باش سینا…» با دست لرزان جلو چادر را میگیرم. مقاومتی نمیکند و من چادر را از روی صورتش کنار میزنم…
خیال میکنم دچار توهم شدهام؛ چشمم را برای چند لحظه میبندم و بعد دوباره نگاهش میکنم. قلبم از تپش می ایستد. بچهها سکوت کردهاند. صدای ترقهها و فشفشهها با صدای امواج دریا درهم آمیخته است.
سهشنبه است و مونا بعد از شش سال برگشته. حدس میزنم که خبرها را از آرش میگرفته و من همه ی این سالها بیخبر بودهام.
خودم را جمع میکنم و با لکنت میگویم: «مونا!…بر…گشتی!» میگوید: «تو برگشتی سینا!…تو برگشتی!»…
NA=
انجمن متشکل از معتادان در حال بهبودی است که بهطور مرتب گرد هم میآیند تا به کمک هم پاکی خود (از مواد مخدر) را حفظ کنند.
بدون دیدگاه