شقایق اکبری – کیک دارچینی


” کیک دارچینی”


رویین‌تن و بی‌آلایش ایستاده‌ایم. ماما حرف می‌زند، راه می‌رود، قلبش عین ساعت کاسیو کار می‌کند. لعیا بیست ساله است، داوودی‌های قرمز را زیر بغلش زده، واقعی می‌خندد. رهی برگشته است، لعیا را می‌بوسد، پشیمان است. من در آنِ واحدم، آینده را می‌درانم، گذشته را تف می‌کنم. ما نگاه می‌کنیم به من، رهی، لعیا و ماما که شُل شده‌اند، کف سفیدی از لای دهان‌شان سُر خورده، بو گرفته‌اند. یهودا می‌گوید سورچرانیِ دنیا تعطیل، ما می‌خندیم.
لعیای بیست ساله ایستاده بود توی درگاهی، داوودی‌ها را زیر پَر دامنش زده بود که از گرما نپلاسند. ‏
‏بشکن می‌زند، یک تخم مرغ دیگر می‌شکنم و می‌ریزمش توی کاسه.
‏دلش رضا نشد به صرفِ چنگ‌پا ایستادن، رفت تا سر جاده و برگشت؛ دوباره و ده‌باره. برگشتنی از پاهای برهنه‌اش خون می‌چکید.
‏ ‏داد می‌زند:《چرا زرده‌ها رو هم ریختی؟!》
فریاد نکشید، ‏در اتاقش را محکم از پشت نبست، نشست همان‌جایی که بار اول گفته بود مورچه تمام خانه را گرفته و رهی سرش را از کیسه آورده بود بیرون که از لعیا دارچین بخواهد برای کشتن مورچه‌ها. لعیا خندید و رهی تریک‌تریک از من و لعیا و ماما عکس برداشت.
لعیا، داوودی‌های پلاسیده را کوبید روی خاک خشک و عق زد، حیرتش را بالا آورد، بعد مثل گرده‌ی خاک، پخشِ زمین شد.
قاشق را که نزدیک زرده‌ها می‌کنم وامی‌روند، مثل چاقویی که فرو کرده باشی توی پهلوی کسی.
الان یک حوض آبی آنجاست، همان‌جا که خون از زیر لعیا راه افتاد و دَر رفتنِ رهی را بی‌فایده کرد. شش تا ماهی توی حوض هست با نارنج، هلوانجیری و خربزه.
هلوهای تازه از آب گرفته را پوست می‌گیرد و رنده‌شان می‌کند، آن‌چنان خطیر و پُرناز که انگار گرته‌برداری از آخرین تصویر دنیا را به او سپرده باشند. هم‌زن را هم می‌زند به برق.
بعد یک ماه نطقش باز شد. هیچ به حال خودش نبود، سراغ بچه‌اش را نگرفت، گفت داوودی‌هایی که برای رهی چیده بود کجا هستند؟ و من چاهک ته حیاط را نشانش دادم:
《بچه‌ات مُرد لعیا.》
دوشنبه‌ی هفته‌ی پیش، غروبش که از شهر برمی‌گشتم بی‌پرده گفتم رهی را دیده‌ام لعیا، می‌خواهد برگردد ببیندت، مامان تکانی خورد و از پهلو افتاد زمین. لعیا از نو رنگ سفید کشید روی دیوار‌ها و خاکِ تیرچوب‌های سقفی که همه‌اش دعا می‌کرد بیفتد روی سرمان را گرفت.
گردِ ‏بشقاب‌های چینی را می‌گیرد و از نو می‌چیندشان توی طبقه‌های چوبیِ کمد آبی. انگار دارد بخشی از خودش را آن‌ تو، جا می‌دهد.
پنج ماه قبل اینکه بعدش زندگی‌مان بیست سال مثل کلاف نخ بپیچد توی هم رهی آمده بود روستا، با سه‌پایه‌ی عکاسی، دوربین جعبه‌ایِ بزرگ و چادری مثل بیرق سیاه. ماما گفت بیاید عکس ما را هم بگیرد.
‏با خودم می‌گویم:《 برای بیست سال آزگار گرده‌ی گُه پاشیده است روی زندگی‌مان، حالا یعنی یک آمدن آن‌قدر مهم‌تر است که رفتن را بشورد و ببرد؟》
‏بی‌آنکه نگاهش کنم می‌گویم:
‏《اگه امروز هم نیاید چه؟》
‏نمی‌شنود، غرق توی خودش است. شاید دارد خلافِ خوشحالی‌اش توی دل، خطِ ربط چروکیدگی‌های پیشانی‌ یا موهای تنک و خاکستری شقیقه‌اش را جست‌وجو می‌کند و لابد با خودش می‌گوید: 《هست هست لیلا، آنقدر مهم‌تر هست که حتی جمعا همه‌مان را بشورد و ببرد.》
پ آن‌طوری‌ که لعیای بیست ساله خوره بیفتد به جانش گفتم:
‏《هیچ می‌دانی همه‌اش به‌خاطر گند تو، ماما آن روز از پنجره‌ی بالاخانه خودش را انداخت پایین و فلج شد؟ 》
‏لعیای بیست سال بعد، هم‌زن را از برق می‌کشد:
‏《چی گفتی؟》
‏یادم می‌افتد ماما خودش را نینداخت، کسی هلش داد. یک‌دله می‌کنم و دارچین‌ها را می‌ریزم توی خمیرِ کیک. ظرف را از دستش می‌گیرم و می‌گذارم توی فر.
می‌گویم هیچی و می‌گوید ماما امروز افتاده است به تکان خوردن و نفس مضاعف توی حلقش انداختن، انگار که بخواهد چیزی بگوید. بیشتر ذوق می‌کند:
‏《از خوشحالیِ برگشتن رهی این‌طوری نور آمده توی چشم‌های ماما.》
ماما چه بوده این همه سال جز یک تکه‌ی گوشتِ آب‌لمبو تهِ یک خانه که الان معنی چه شدن و چه کسی آمدن را بخواهد بفهمد؟ از نظرم رد می‌شود که برای ماما تیکه‌ی بزرگتری از کیک ببُرم.
به گمانم فهمیده بود شاید هم نه و من بی‌خود هلش دادم. می‌روم بیرون و وق می‌شوم توی چشم‌هایش. نزار است با استخوان‌هایی مقیمِ پوست تنش، بی‌تکان، بی‌توان، افتاده‌حال و لاجان که نی‌نی چشم‌هایش مثل عروسک‌‌های سر و ته شده بی‌مقصد می‌چرخند؛ نوری که لعیا از چشم‌هایش می‌گفت، بنفش‌گون می‌تابد، مثل نوری که از سوراخ‌سنبه‌های کیسه‌ای کنفی بخورد به موشی تهِ کیسه. خودم را عقب می‌کشم.
خودم را عقب کشیدم و گفتم نمی‌خواهم کسی را که لعیا بد خاطرش را می‌خواهد بُر بزنم. نگفتم نمی‌خواهم چون شکمش پُر است، اگر می‌گفتم نمی‌رفت، می‌ماند. گفت هر ماه دوشنبه دمِ سینما آزادی کنار بستنی‌فروشی جلال. بستنی‌فروشی صاف شد، جایش خانه آمد، بعد دکان‌ها و بعدتر خیابان‌های شلوغ و دوشنبه‌های یکی در میان.

به ماما می‌گویم:
《آمده‌ام برای حلال بودی و این حرف‌ها. یا نه، آمده‌ام بگویم نخواسته کاری‌ات کردم که این همه سال ناراحت‌حال بیفتی گوشه‌ی خانه و حالا خواسته می‌خواهم راحتت کنم.》
دم گوشش زمزمه می‌کنم:
《فهمیده بودی، نباید می‌فهمیدی، نباید می‌دیدی.》
از پشت شیشه، لعیا توی آشپزخانه با دستک‌های دوروبرش، آن همه گل و میزی که انگار مهیای جام مقدس باشد مثل طاقه‌های بازِ مخمل و ساتن و تور است پشت ویترین مغازه‌ی پارچه فروشی. یهودا می‌رود تو.
عرق از پشت گردن یهودا شره می‌کند و از وسط سینه‌اش به راه می‌افتد. مرکز ثقل یهودا دارد آن زیر، تلپ‌‌و‌تلپ می‌کوبد.
شورلت سبزِ رهی خرناسه‌ای کشید و دور شد. گَردِ برو و هیچ‌وقت برنگردی که یهودا گفت توی هوا معلق ماند لای دولخی که چرخ‌های ماشین به پا کرد.
شورلت سبز خرناسه‌ای می‌کشد و زوزه‌کشان می‌آید به قربانگاه. پرِ دامنِ لعیا گیر می‌کند به پایه‌ی صندلی و یک دور به تعجیل و دست‌پاچگی می‌چرخاندش. می‌دود و می‌رود بیرون. ماشین ترمز می‌کند.
‏یهودا کیک دارچینی را می‌برد بیرون و یک ساعت بعدش ما رویین‌تن و بی‌آلایش ایستاده‌ایم و نگاه می‌کنیم به من، ماما، لعیا و رهی که مثل مورچه‌های تابه‌تا شده چپه‌ شده‌اند. ما می‌خندیم.


#شقایق_اکبری

داستان و داستان نویسیمشاهده نوشته ها

Avatar for داستان و داستان نویسی

نویسنده و مدرس داستان نویسی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید