شقایق اکبری – “نمایِ پنجره‌ی آشپزخانه”


“نمایِ پنجره‌ی آشپزخانه”

پنجره‌ی آشپزخانه‌ام رو به خیابان باز می‌شود؛ رو به غبار، دود، قال و تکرار آدم‌هایی که هیچ‌کدام‌شان را نمی‌شناسم، آدم‌هایی که زیادند و زیاد هم راه می‌روند، بوق می‌زنند و می‌غرند.
باید نمای آشپزخانه را عوض کنم، نمایی برایش بگذارم که وقتی برنج را آبکش می‌کنم به جای مکانیکی نبش خیابان که مدام تویش آچار تورکس و مولتی‌متر ردو‌بدل می‌شود، چندتا غاز وحشی ببینم که می‌پلکند توی برکه.
مشغولم به خُرد کردن سبزی قورمه، راننده‌ای از توی خیابان، انگار که بخواهد دسته‌ی گورخرهای وحشی را هِی کند، سرش را از ماشین بیرون می‌آورد و به همه‌ی بی‌فرهنگ‌های قاطرسوار فحاشی می‌کند!
صدایِ نما را هم می‌گذارم هوهوی بادی باشد که می‌رود توی شاخ و برگ‌ بلوط‌های وحشی و بید‌های سر خم کرده و می‌گوید: هووو…هووو…خش‌‌…خش‌‌‌‌‌…
لوبیاها را می‌ریزم توی دیگ زودپز و لیموعمانی‌ها را به خورش، اضافه می‌کنم.
چادری را هم وسط پنجره‌ی سمت چپی بساط می‌کنم که هم وقتی می‌ایستم کنار اجاق بیشترین جایِ توی دیدم است و هم ساعت دیواریِ توی هال پذیرایی را می‌بینم و زمان آمدن عارف از اداره و هانا از مدرسه را یادم نمی‌رود.
رومبلی‌ها را جمع می‌کنم و می‌ریزم‌شان توی لگن. دیروز که به قول هانا باز《خا‌ک‌باد》 آمد و همه‌ی خانه‌زندگی‌ام را به لجن کشید، عارف مثل عادت همیشگی‌اش انگشت می‌سایید روی در و دیوار تا خاک را وجب کند و زیر لبی بگوید:
《عرضه‌ی گردگیری و از هپروت درآمدن هم___》
بقیه‌اش را نگفت و یا شاید هم گفت و من نشنیدم. از وقتی عارف شده است از آن عارف‌هایی که همه‌ی عمر می‌ترسیدم گرفتارشان شوم، خیال‌هایم عرضی رشد کرده‌اند، هِی زیاد و هِی زیادتر؛ کل خانه را گرفته‌اند، کل دنیا را حتی. شاید اگر عارف یار همراهی بود، رشدشان طولی می‌شد مثل عشقه‌های روی دیوار حیاط، آن‌وقت می‌رفتند تا آسمان هفتم.
چادر زیر هوهوی باد تکان می‌خورد. همین‌طور که نشسته‌‌ام و شناورم روی‌ ننویِ خیال، خودم را تلپی می‌اندازم آن تو که سکوت هست و درخت هست و تنهایی.
عقب‌گرد می‌کنم، دفترم را برمی‌دارم تا چیز‌هایی که باید را بنویسم. ساعت را می‌بینم که از دوازده هم گذشته. همه‌ی دوازده‌های دنیا ساخته شده‌اند برای رفتن روی دورِ تند. از این تندی‌های دم ظهر و نرسیدن به کار‌ها خسته‌ام، خسته به اندازه‌ی هر چه کوچه و خیابان در تهران هست. انگار این من نیستم که سی و هفت سال است اینجا توی سیاره‌ای آدم‌خیز، رفته‌ام و نرسیده‌ام و می‌روم تا برسم.
می‌دانم هر کجا هم که بروم تمام می‌شود و خیال‌ها تَه می‌کشند، هاناها وَهم را می‌درند و عارف‌ها پندار را پاره می‌کنند.
شاید هم تمام نشود، یک‌جایی خوانده بودم:____
《خوانده بودم یا عارف گفته بود که :” تسلسل در علل محال است” ؟!》‌
عارف را باید امروز خط بزنم، نقدا و بی اغماض. اگر باشد حتی اسمش هم گند می‌زند به پهنای خیال، از طول و عرضش می‌کاهد و سقفش را کوتاه می‌کند.
ولی یورش عارف به استخوان رسیده. یورش آدم‌ها دیوانه‌ام می‌کند. یورش تکالیفِ هانا، یورش بادنجان‌های جلزوولزکنِ توی ماهی‌تابه، یورش صائب که دهان پُر می‌کند و می‌گوید ما را زمانه، ساز می‌کند نه تبر ناخلف! یورش موج عظیم کاناگاوا که پشت کاناپه روی دیوار اتاق همین‌طور ثابت ایستاده و نمی‌ریزد زمین تا گل‌های قالی را بخیساند. یورش اخباری که از گلوله و آتش و فلان می‌گوید و من را، اخبار احوال من را از قلم می‌اندازد. یورشِ واژه‌ی یورش، پیرم را درآورده…
گوینده‌ی رادیو می‌گفت: 《هر طرفِ دنیا را از هر زاویه‌ای نگاه کنی یک چیز قشنگی دارد که____》
سمت راستم، دیوار هست و خیابان هست و آدم. سمت چپم، آدم هست و خیابان هست و دیوار.
جسمِ خیالم را دمر می‌خوابانم کف‌ِ چادر و خُرد شدن برگ‌های پوسیده‌ی پاییزی را می‌شنوم و بغ‌بغوی کفترهای کوهی.
خورش دارد سَر می‌رود، پایم آن‌قدری جان ندارد که تکان بخورد و ببردم سمت اجاق‌گاز.
‏چه وقت‌هایی این‌قدر فاصله می‌افتد بین من و خودم؟
‏فکر می‌کنم 《چه وقت‌ها》همان مجموعه‌ی انگار نه انگارهایی هستند که تل‌انبارشان می‌کنم تهِ دلم و وانمود می‌کنم برایم مهم نیستند. همان مضحکیِ بی‌عیب‌ و نقص عارف وقتی به غرق شدن جک و سرگردانیِ بی در و پیکر رُز می‌خندد. همان جیغ‌هایی که هانا می‌کشد و می‌گوید از شامپو بدش می‌آید. همان گوجه‌هایی که گندیده‌اند و مجبورم می‌کنند به جای اُملت، زهرمار پلو بپزم. همان زوزه‌ی کلاغ‌های بی‌پروا که می‌خزند لای هلاکت باد و صدایشان می‌شود شبیه جیغی که آن روز کشیدم و عارف شنید و شاید هم نشنید ولی آمد توی آشپرخانه و یک چسب‌ زخم برایم روی کابینت گذاشت و بیرون رفت و من به دست‌هایم زل زدم که با چاقو نبُریده بودم‌شان و به چاقویی زل زدم که توی دست‌هایم نبود. همان بی‌تفاوتی‌ها. همان، همان. هم این و هم آن و هم همه‌ی آن‌ها و همهه‌هايشان.

از نشیب درخت‌زار، صدایی می‌شنوم، شُره‌ی آبشاری چیزی. بوی برنج کز خورده می‌آید، از چادر بیرون می‌آیم تا اجاق را خاموش می‌کنم.
قابلمه را درسته و با محتویات می‌اندازم توی سینک. می‌خواهم برگردم به چادر، راه را گم می‌کنم، خودم را گم می‌کنم. ظهر شده و زلّ نور از پنجره‌ی چپی می‌تابد توی خانه. پرده را می‌کشم.
ردِ خودم را گم کرده‌ام، کجا بودم؟ کجا ممکن است رفته باشم؟
شاید الان شب است و ایستاده‌ام لبه‌ی سِن و روبه‌روی یک کدام از آن شاعرهای مستی که چند یورو می‌گیرند و شعر می‌نویسند برای آدم؛ من می‌گویم از مجال برایم بنویسد یا شاید هم از گریز، بعد که می‌بینم یورو ندارم دَر می‌روم و می‌چسبم به شکم ورم کرده‌ی بودا تا صبح بشود و کلِ طول و عرض شانگهای را با رفیق مائو قدم بزنم و بین صحبت‌های دوستانه‌مان، گنجشک‌کُش عوضی صدایش کنم.
شاید هم الان روز است و تا عارف چرت روزانه‌اش پاره نشده و نِق زدن‌های هانا از سختیِ جدول‌ضرب هفت بالا نگرفته، وقت می‌کنم فصل اول رمانم را تایپ و بعدش ویرایش کنم‌. عارف گفتنی من‌ حتی عرضه‌ی ویرایش کردن داستان‌هایم را هم ندارم. می‌ترسم کلمه‌ای را خط بزنم و همه چیز به هم بریزد، خط داستان عوض شود، صدا به صدا نرسد، غذا سر برود، پیراهن‌ها زیر داغی اتو بسوزند، تکالیف هانا جابه‌جا شود، گندآب از کف‌شور آشپزخانه بزند بالا، شلوار عارف به جای نخ سیاه با نخ نارنجی دوخته شود، ورقِ آرام‌بخش‌هایم سوراخ شود و قرص‌ها هوا بکشند، راه‌پله پر بشود از گل‌و‌شل و خانوم صفایی برایم پشت‌ چشم نازک کند.
چادر را جمع می‌کنم و آویزان می‌کنم به یک کدام از آن شاخه‌ها.
باد خودش را می‌کوبد به پنجره. خیابان‌ها شلوغ‌تر شده‌اند، آدم‌ها می‌دوند که به چرت ظهرشان برسند. اتوبوس مدرسه ترمز می‌کند، صدای هانا توی کل راهرو می‌پیچد، کلید عارف توی قفل در می‌چرخد؛ من نما را می‌اندازم توی یک کدام از کشوهای کابینت که فردا سر فرصت عَلمش کنم باز، چون پنجره‌ی آشپزخانه‌‌ام رو به خیابان باز می‌شود.

 

#شقایق_اکبری

داستان و داستان نویسیمشاهده نوشته ها

Avatar for داستان و داستان نویسی

نویسنده و مدرس داستان نویسی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید