بهرام اسماعیل بیگی – چشم به راه


چشم به راه

در خیالاتم گم شده بودم. از آن گم‌شدن‌هایی که یک گوشه‌ی دلت غنج می‌رود و یک گوشه‌اش از نگرانی پر می‌شود. مثل بچه‌گی‌هایم که پشت پرچینی، درختی جایی خودم را گم می‌کردم تا پیدایم کنند. کمی هم اگر طول می‌کشید، دلهره سراغم می‌آمد. نمی‌خواستم طول بکشد، دلهره‌اش را دوست نداشتم.
نمی‌دانستم دای عصبانی است یا سردرگم. از چهره‌اش فهمیده بودم رضایت ندارد. اما حرفی هم نزد. این‌جور تصمیم‌های بزرگ، به بوآ ختم می‌شد و مشارکت دای همان پچ‌پچ‌های نیم‌بندش با بوآ بود. دلم می‌خواست همین امشب برود یک جایی که ما نبینیم پچ‌پچ‌هایش را بکند و غر آخرش را بزند. نمی‌دانم چرا ته دلم روشن بود که بوآ مخالفت نمی‌کند. یا دست کم سرسخت نیست.
شوگار را چند باری دیده بودم. قدش بلند بود و موهایش بور. بعدها فهمیدم چشم‌هایمان هم‌رنگ است. همیشه کلاهی روی سرش می‌گذاشت. انگار دلش می‌خواست خودش را بزرگ‌تر نشان دهد. از قشقایی‌هایی بود که نزدیکی‌های ما برای ییلاق می‌آمدند. دکان بوآ پاتوق خرید و فروششان بود. در دیار ما فرصت برای عاشقی کم است. همه‌ی تاب و تب جوانی و شب بیداری‌هایش، می‌شود چند نگاه از راه دور و هزار حرفی که گفته و ناگفته بین دو نگاه ردوبدل می‌شود.
صبحانه را که خوردیم بوآ سیگارش را روشن کرد. مثل شعبده‌بازی که ایمان دارد به تردستی‌هایش، با روشن کردن کبریت، بقیه از کنار سفره غیب شدند. قبل از آن‌که حرفی بزند سرخ شده بودم. اگر مخالف بود کار به این صحنه‌آرایی دای و گفت‌وگوی دونفره ما نمی‌رسید. اما سکوتش هم برایم آزاردهنده بود. چند پک به سیگارش زد. دستی به سبیل‌های سفید و زردش کشید و گفت: “کی همدیگر رو دیدید؟”
نگاهم نمی‌کرد. معلوم نبود پشت نگاهش غضب است یا سوال. ته دلم خالی شده بود. انگار این گفتگوی صبحگاهی برای شماتت و خط و نشان کشیدن بود. با لیوان شیرم بازی می‌کردم. گفتم: “چندباری که اومده بودن دکان برای خرید”
–         “حرف هم با هم زدید؟
–         “دختر توام بوآ!
بی‌اختیار حرف خوبی زدم. لبخند رضایتش را میان دود سیگارش گم کرد. دختر دم بخت و صحبت ازدواج با پدر!؟ تا همین‌جا هم خیلی ناپرهیزی کرده بود، دیگر نمی‌خواست بیش‌تر از این شرم میانمان از بین برود. سرش را سمت من برگرداند. خیالش راحت شد دخترش بدرسمی نکرده است. زل زد توی چشم‌هایم، که بعدها فهمیدم رنگ چشم شوگار است. لحنش پدرانه بود: “میتونی اون نوع زندگی رو تحمل کنی؟
مردها می‌توانند در فاصله یک سیگار از ویرانه خیالشان، کاخ بسازند. می‌توانستم. بارها شوگار در نگاهش این را پرسیده بود و من گفته بودم می‌توانم.
 
چهارمین ییلاقی که آمدیم، چیدا دو سال و چند ماه داشت. یک هفته‌ای می‌شد رسیده بودیم که ناخوشی گریبان شوگار را گرفت. تب و سرفه امانش را بریده بود و سه روز دارو و درمان‌ها جواب نداد. روز چهارم تاریک و روشن صبح، جهانگیر پدرش، با دو نفر دیگر شوگار را بردند تا به اولین آبادی برسند. می‌گفتند با نزدیک‌ترین درمانگاه ده کیلومتر فاصله دارند و تا عصر بر‌نمی‌گردند. اما مگر عصر می‌شد. ظهر نشستم وسط چادر و خودم را با نخ‌ریسی سرگرم کردم. شادگار برادر شوگار کارها را انجام می‌داد. حواسش به ما بود و هرازگاهی سمت چادر می‌آمد و چیزی می‌گفت شاید بتواند حالم را عوض کند. جنسش با بقیه فرق می‌کرد. هروقت به شهری یا روستایی می‌رسیدیم، خریدهایی می‌کرد که داد جهانگیر را در می‌آورد. یک ماه پیش هم دوربین عکاسی خرید. نزدیک‌‌های عصر شادگار با دوربینش جلوی چادر ایستاده بود. گفتم: ” به‌ نظرت دیر نکردن؟” همین‌طور که از قاب دوربین نگاه من و چیدا می‌کرد گفت نه و صدای دوربینش آمد.
یک سال از بدترین روزهای زندگی‌ام را گذراندم. هروقت بیکار می‌شدم، وسط چادر می‌نشستم و چشمم به راهی خیره می‌شد که شوگار رفت و هیچ‌وقت برنگشت. رسم بدی بود. قوانین از قبل نوشته شده باید اجرا می‌شد. باید زن شادگار می‌شدم. می‌گفتند: “هم بالای سر زن برادرش هست و هم بچه برادرش را بزرگ می‌کند.” خودشان هم می‌گفتند زن برادرش.!
شادگار هم دل و دماغ نداشت. پایبندی به رسوم را تا جایی قبول می‌کرد که دلش همراهی کند. نمی‌دانم اگر شوگار جای او بود قبول می‌کرد یا نه. ولی شادگار نمی‌خواست تا آخر عمر، خودش و مرا در بزرخی بگذارد که دوست داشتنش رنگ شرم و عذاب بگیرد. آخرین باری که حرف زدیم گفت: “چیدا رو بردار و برو.”
ییلاق بودیم و بهترین موقع برای رفتن. خودش پیغامم را به بوآم رساند. چند روز بعد نزدیک‌های ظهر بوآ آمد. تا غروب با جهانگیر حرف می‌زد. یک‌بار شادگار رفت پیششان و یک ساعتی ماند. بوآ که آمد، مثل زندانی‌ای که منتظر حکم اعدامش باشد، دستم می‌لرزید. باید صبر می‌کردم تا خودش حرف بزند. رختخوابش را که پهن کردم گفت: “صبح زود قبل از اینکه بقیه بیدار بشن وسایلت رو بردار تا با چیدا بریم.” صدای شادگار از بیرون چادر آمد. پرده را بالا زدم.
عکسی را که دستش بود نشان داد و گفت: “یادگاریت رو جا نذاری.” به عکس زل زدم. چشم به‌راه شوگار بودم.
در خیالاتم گم شده بودم. از آن گم‌شدن‌هایی که یک گوشه‌ی دلت غنج می‌رود و یک گوشه‌اش از نگرانی پر می‌شود. خواب از چشمانم بریده بود. به شوگار فکر می‌کردم. به شادگار که جنسش با بقیه فرق می‌کرد. حتی دلم برای جهانگیر هم سوخت. دلم می‌خواست زود صبح شود. نمی‌خواستم طول بکشد، دلهره‌اش را دوست نداشتم. 

داستان و داستان نویسیمشاهده نوشته ها

Avatar for داستان و داستان نویسی

نویسنده و مدرس داستان نویسی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید