هنگامه آریانی – پرده آخر


سرپرستار بالای سرم غرولند کنان به پرستاری که مسئول رسیدگی به من است، گفت :”آنژیوکت بیمار باید عوض بشه.”
پرستار شبیه شوکاست. صورت گرد و گونه‌های سرخش بیشتر از هر چیز دیگر مرا به یاد او می‌اندازد. شوکا خواهر کوچک من بود. هجده ماهه بودم که شوکا درست در میانه‌ی گرم‌ترین فصل سال به دنیا آمد. مثل فصل تولدش پر حرارت بود و پر از شور زندگی. صبح سرد یک روز زمستانی که برف نرم‌نرم از آسمان می‌بارید پیچ و خم جاده‌ی لغزان شمشک برای همیشه او را از من گرفت…
پرستار بعد از تعویض آنژیوکت علائم حیاتی را چک کرد و رفت. داخل اتاق مراقبتهای ویژه تنها صدای دستگاه مانیتورینگِ علائم حیاتی به گوش می‌رسد. به گواهی دستگاه قلبم هنوز می زند…
اولین سرفه‌هایم صبح دومین سالروز تولد شوکا بعد از مرگش آغاز شد. شب قبلش خواب دیدم رفته‌ایم کنار دریا، ساحل کیاشهر، من و شوکا یازده دوازده ساله‌ایم. شوکا همراه بابا سوار قایق می‌شود. من می‌ترسم و کنار مامان می‌مانم. دلم اما پیش آنهاست. خدا خدا می کنم که برگردند و من را هم سوار کنند. آنها برنمی‌گردند.
موقع تعریف خواب برای مامان به سرفه افتادم. مامان گفت :” زیر باد کولر چاییدی.” نچاییده بودم. نفرین عفریتی شوم بر جانم اثر کرده بود. دکتر گفت کنسر، مامان در حالی که روی زانوهایش می‌کوبید گفت سرطان و من ناباورانه به جواب نمونه برداری خیره مانده بودم. خیره به اعماق پرتگاهی به عمق هزارپا…
در اتاق باز شد. پرستار ریز نقش همان که شبیه شوکاست همراه فیزیوتراپ داخل شدند. پرستار چیزی داخل سرمم تزریق کرد. فیزیوتراپ که پسر جوانِ سفید رو و نحیفی است به آهستگی از پرستار پرسید :” وضعیتش تغییر نکرده؟” پرستار با بی‌حوصلگی جواب داد‌ :” نه هنوز سطح هوشیاریش پایینه.” فیزیوتراپ جوان که پرستار آقای حسام صدایش می زند، دستکش‌های لاتکس را بر دستهای کشیده و استخوانی‌اش کشید و شروع کرد به خم و راست کردن دست و پاهایم. کمی بعد پرستار را به کمک طلبید که من را به پهلو بچرخانند و شروع کرد به ضربه زدن پشت قفسه سینه‌ام و با او درباره‌ی نقاط قرمزی که پشت بدنم ظاهر شده صحبت کرد و توصیه‌هایی برای تغییر وضعیت بدن در طول روز برای جلوگیری از زخم بستر. کارش که تمام شد گزارشی داخل کاردکس پای تختم نوشت و رفت…
روزی که نتیجه‌ی آزمایشها و نمونه برداری را پیش دکتر بردم، مصمم بودم که زیر بار هیچ درمانی نروم اما هفته بعد زیر تیغ جراحی بودم و بلافاصله شیمی‌درمانی شروع شد. آغاز یک مسیر نفس‌گیر و پر ملال. معنی به ستوه آمدن را در این مسیر بود که با گوشت و استخوان لمس کردم. همین‌طور معنی تنهایی آدمی در این دنیای بزرگ و پر ازدحام را. جاشویی را می‌ماندم که موجها در میانه‌ی دریایی طوفان زده پارویش را ربوده بودند…
ساعت ملاقات مثل هر روز ساعت ۳ تا ۵ است. سی و پنج روز است که مامان و مائده و دایی خسرو می‌آیند پشت شیشه‌ی اتاق مراقبتهای ویژه و من را توی آکواریوم شخصی‌ام نگاه می‌کنند. چند باری هم دو سه فامیل دور و نزدیک و چندتایی همکار و رفیق آمده‌اند. مائده یک بار به اصرار بالای سرم آمد. نگاهش در آن لحظات توان آن را داشت که مرده‌ای را زنده کند. عنبیه های عسلی رنگش در آن چشمان به اشک نشسته و سرخ  شبیه منظره‌ی غروب کارون بود. من کارون را از نزدیک دیده‌ام آن هم همراه مائده؛ رفیق دوران کودکی تا امروزم…
خرچنگ سیاهِ افسار گسیخته بعد از جراحی و شیمی‌درمانی چند صباحی دست از سر جسم بی رمقم برداشت. تنفس بین دو نیمه ایام خوبی بود. کم‌کم داشت باورم می‌شد که برنده‌ی این بازی نابرابر من هستم. در میانه‌ی همین تنفس بود که نفسی گرم به آهستگی در گوشم زمزمه‌‌ای عاشقانه‌ سرداد. درک لمس دستان گرمابخش عشق میان قلبم درست در نزدیک‌ترین نقطه به توده‌‌ی بدخیمی که در ریه‌ی چپم آشیانه کرده بود، تجربه عجیب و متناقضی بود. انگار در رقص با روزگار بودم. یک تانگوی تمام عیار با هم رقصی حرفه‌ای که مرا پیچ و تاب می‌داد و به هر سو که می‌خواست می‌کشاند. در اوج چرخشی مستانه میان دستان محبوب بودم که خرچنگ سیاه دوباره سر و کله‌اش پیدا شد. این بار بی‌رحم‌تر وعنان گسیخته‌تر خودِ خودم را نشانه گرفته بود. توده ای در سرم. جایی میان اندیشه‌هایم.
دستانم از میان دستان سیاوش رها شدند. عشق به دورترین نقطه‌ی جهان گریخت و کوه یخِ ترس جایش نشست و در قلبم هر لحظه بزرگ و بزرگتر شد. این بار دلم می‌خواست با حریف پنجه در پنجه شوم اما کار دنیا همیشه بر عکس است. دکترها آب پاکی را بر دستانم ریختند. ماجرا بیخ دار تر از آن بود که بشود کاری کرد…
وقت ملاقات تمام شد. مامان موقع رفتن نگاه غریبی داشت. چند قدم نرفته دوباره برگشت و من را خوب نگاه کرد. التماسی در نگاه بی‌قرارش بود که بوی غربت می‌داد. بعد از وقت ملاقات همه چیز مهیای آغاز شب زود هنگام بیمارستان است. شیفت شب گزارشها را تحویل گرفته و سرکشی تخت‌ها انجام می‌شود. امشب هم سیاوش مثل هر شب راس ساعت نه بربالینم حاضر شد مثل تمام سی‌و‌پنج شب گذشته. هر بارساعتی کنار شیشه‌ی مجاور تختم می‌ایستد و با چشمانش مرا نوازش می‌کند. دیشب از پرستار شیفت شب اجازه‌ گرفت و چند دقیقه‌ای داخل آمد. پیشانی‌ام را بوسید و قطره‌ اشکی روی گونه‌ام جا گذاشت. یاد اولین باری که مرا بوسیده بود افتادم. لبخند بزرگ نشسته بر لبهایش و برقی که میان چشمانش دو دو می‌زد بعد از بوسه‌ی رد و بدل شده، تصویر واقعی اشتیاق بود…
تومر مغزی خیلی زود وارد عمل شد. اختلال در تعادل و زمین خوردن های پی‌در پی‌، لرزش و ضعف دستها، اختلال دید و سرانجام یک روز صبح تشنج و اختلال در سطح هوشیاری. من به کما رفتم…
سیاوش طولانی‌تر از هر شب کنارم ماند. بعد از رفتنش پرستار شیف شب وضعیتم را چک کرد. شب های بیمارستان را دوست دارم. روشن هستند. نمی‌دانم چقدر از شب گذشته که دستگاه مانیتورینگ بالای سرم شروع به آلارم دادن کرد. ظاهرا قلبم تصمیم گرفته داستان را خاتمه دهد. پرستار شتابان خودش را بالای سرم رساند. پزشک شیف خبر شد. سوت کشیده‌‌ی دستگاه اتاق را پر کرده. کلی آدم ریخته اند بالای سرم. دستگاه احیا را با عجله بر بالینم آوردند. دکتر ولتاژ مورد نظر را اعلام کرد. الکترودها روی قفسه‌‌ی سینه‌ام قرار گرفتند. اولین شوک وارد شد. بدنم تکان شدیدی خورد. انگار با شتاب در دالان سیاهی پرتاب شدم. بیمارستان پارس. بهمن ۶۷. با بدنی خونین وارونه در دستان متخصص زنان. صدای جیغ گوشخراشم اتاق زایمان را پر کرد. شوک دوم. پاییز ۷۴. هفت ساله‌ام. مقنعه خاکستری رنگم تا روی شکمم می‌رسد. دستان مادر را رها کرده میان جمع بچه‌ها گم‌ می‌شوم. شوک سوم. پیکر بی جان شوکا در سردخانه را نشانم می‌دهند. باید هویتش توسط من تایید شود. در گزارش نوشته شده :”متوفی در دم جان داد…”
شوک چهارم. لبهای گرم سیاوش بر لبان سردم می‌نشینند و…
ادامه‌ی بوق ممتدِ دستگاه نقطه‌ی پایان را تایید می‌کند. تیم پزشکی دست از تکاپو می‌کشند و دستگاه خاموش می‌شود…
متوفی در دم جان نداد. ذره ذره جانی که به او بخشیده شده بود را باز پس داد…

داستان «پرده آخر» در ژانر **درام** نوشته شده است و مایه‌هایی از **تراژدی** را داراست. این داستان با تمرکز بر موضوعاتی چون بیماری، مرگ، دلتنگی و روابط خانوادگی، به بررسی عمیق احساسات و تجربیات شخصیت‌ها می‌پردازد.

### خصوصیات داستانی «پرده آخر»:
1. **تمرکز بر شخصیت‌پردازی عمیق**: داستان به خوبی احساسات، تفکرات و تجربیات شخصیت اصلی را که با بیماری سرطان دست و پنجه نرم می‌کند، بیان می‌کند.
2. **بازگویی خاطرات**: استفاده از خاطرات برای پیشبرد داستان و نشان دادن پیوندهای عمیق بین شخصیت‌ها، به ویژه بین شخصیت اصلی و خواهرش.
3. **نمایش مراحل مختلف بیماری**: توصیف دقیق و عاطفی از جریان درمان، از جراحی گرفته تا شیمی‌درمانی و نهایتاً مرگ.
4. **استفاده از مکان به عنوان عنصر داستانی**: بیمارستان به عنوان مکان اصلی داستان که تمامی حوادث در آن رخ می‌دهد و به نوعی فضایی بسته و فشرده را ایجاد می‌کند.
5. **دیالوگ‌های عاطفی و معنادار**: گفتگوهای بین شخصیت‌ها که به خوبی احساسات، نگرانی‌ها و ترس‌های آن‌ها را به تصویر می‌کشند.
6. **پایان تراژیک**: داستان با مرگ شخصیت اصلی و پایانی غم‌انگیز به پایان می‌رسد که نوعی تسلیم شدن به سرنوشت است.

این ویژگی‌ها داستان «پرده آخر» را در قالب یک اثر دراماتیک و تراژیک قرار می‌دهند که به چالش‌های عاطفی و معنوی شخصیت‌ها می‌پردازد و تاثیر گذاری عمیقی بر خواننده دارد.

داستان و داستان نویسیمشاهده نوشته ها

Avatar for داستان و داستان نویسی

نویسنده و مدرس داستان نویسی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید