شیما گودرزی – رویای پرواز


رویای‌پرواز

آلکین بغضش را فرو داد. صدای همهمه در گوشش می‌‌پیچید. آب را نگاه کرد که روی پوست صاف و سفیدش چگونه سر می‌خورد. قطرات آب از روی بازوهای لاغر او تندتند به پایین می‌ریخت. سد بغضش شکست و اشک از پشت دیواره‌ی چشمان مشکی و زیبای آلکین سقوط کرد. صدای کوبیدن در، او را چنان ترساند که بدون هیچ مکثی گفت: «آمدم. کارم تمام شد.»
در بزرگ‌ترین اتاق خانه، زنان فامیل جمع شده‌ بودند. نقش‌ و نگار روسری‌های رنگارنگ ترکمنی آنها به فضای ساده‌ی اتاق زیبایی بخشیده‌ بود. مادر بازوی نحیف دخترش را گرفت و وارد اتاق شدند. حالا فقط صدای هِلهله و کِل‌ کشیدن به گوش می‌رسید. هاج و واج نگاهش روی افراد حاضر در اتاق می‌چرخید. با قدم‌هایی لرزان به میان اتاق رسید. مادر شانه‌اش را فشرد و به او فهماند که باید بنشیند. در میانه مجلس بزم و شادی نشست.
در و پنجره‌ی قدی اتاق را بستند. هم‌بازی‌ها و دخترکان هم‌سن او که پشت در اتاق مانده بودند، از هر‌ روزنه‌ای سرک‌ می‌کشیدند تا از جریان داخل اتاق باخبر شوند.
یکی از زن‌ها موهای آلکین را در دست گرفت و شروع به شانه زدن کرد. پیرزنی درشت هیکل، سفره‌ی سفیدی را جلوی دخترک پهن کرد و روبه‌روی او نشست و با نخی به جان صورت زیبای او افتاد. بند دلش پاره شد. هر لحظه‌ای که می‌گذشت خود را به واقعیت نزدیک‌تر می‌دید.

پلک‌هایش را روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید. برای خانه‌ی پدری احساس دلتنگی نمی‌کرد. دلتنگ مخفی‌گاه امن روزهای گذشته بود. هر زمان که این فکر آزرده خاطرش می‌کرد که پدر بارها گفته بود دختر نمی‌خواسته و او را فقط به خاطر برادر دوقلویش پذیرفته است، به جنگل نزدیک خانه پناه می‌برد. یا همان روزی که در ۱۳ سالگی بدون اینکه نظرش را بپرسند به خواستگاری مردی که ۲۵ سال از او بزرگ‌تر بود بله گفته بودند، در پناهگاهش برای ساعتی از هر هیاهویی دور ماند. همیشه به درخت پیر و تنومند تکیه می‌داد. تکیه‌گاهی که هیچ‌گاه در زندگی‌اش تجربه نکرده‌ بود، را در آن جستجو می‌کرد. دست‌های نامرئی‌ درخت او را بغل می‌گرفت و لذت آرامش را به آلکین می‌چشاند. بر خزه‌های چسبیده به تنه‌ی درخت دست می‌کشید و به صدای نوک زدن‌های پی‌درپی دارکوبی در دوردست گوش می‌سپرد. آلکین با نوازش خزه و گل‌سنگ‌ها همه‌ی دردها را فراموش می‌کرد. حالا هم دلتنگ درخت پیر شده بود. دستش را آرام روی مخمل پیراهن بلندی که به تن داشت، کشید تا شاید تداعی‌کننده‌ی خزه روی تنه‌ی درخت باشد.
مادر سقلمه‌ای به پهلوی او زد و به خودش آمد. زنان بزرگ‌تر دو دستش را گرفته ‌بودند. دست راست را در روغن زدند و در دهانِ مادر مردی که قرار بود همسر او باشد، گذاشتند. دست دیگر را در آرد زده و به پیشانی مادرشوهر کشیدند. دوک نخ‌ریسی‌ را به همراه تکه‌ای پشم به دست‌های یخ‌زده‌ی آلکین دادند تا نخ‌ بریسد. رسم بود. می‌گفتند سر رشته تمام کارهاست و باعث می‌شود مسئولیت زندگی را به عهده بگیرد.
در اتاق کناری وکیل‌ها* منتظر جاری‌شدن صیغه‌ی عقد بودند.
گیج‌ومنگ محو تماشای شادی اطرافیان بود. دختر چهارده‌ساله‌ی درون‌گرایی که همه معتقد بودند برای این ازدواج شانس بزرگی نصیبش شده است حالا با دلی پرغصه نخ را تاب می‌داد و یاد نقطه‌ی امن زندگی‌اش بود. یاد آن‌ روز که با طنابی از شاخه‌ی تنومند درخت آویزان شده و فارغ از هر دلهره‌ای موهای پرپشت خود را به دست باد سپرده بود. کاش هنوز هم تاب می‌خورد و رهایی را تجربه می‌کرد.
با نقل‌هایی که به سرو صورتش می‌خورد، دوباره به اتاق برگشت. باران نقل و نبات خبر از تمام شدن خطبه‌ی عقد می‌داد. مادربزرگ جلو آمد و حلقه‌ی آنه* را زیر روسری سفید گل‌دار آلکین قرار داد. دوست داشت شبیه ابر بهار گریه کند. با چشمانی ملتمس برای آرزوهایش، خیره به دنبال ناجی می‌گشت.
سینی چکدرمه* که روبه‌رویش قرارگرفت، متوجه شد تا آمدن داماد و هم‌سفره شدن دقایقی بیشتر باقی نمانده‌است. به اجبار باید شروعی را تجربه می‌کرد که هیچ تصویری از آن نداشت. فکر ندیدن درخت‌ پیر، شانه‌هایش را تکیده‌‌تر کرده‌ بود. از امشب باید نقش بازی می‌کرد. نقش یک زن…
دختر بودن به قلب‌ نازکش چنگ می‌زد. احساس‌ می‌کرد بدنش از او دور می‌شود. مدام صدای پدر در گوشش می‌پیچید:«دختر دردسرساز است. دختر مسافر خانه است.»
ترس مادر شدن در این سن دلش را آشوب می‌کرد و از آن بدتر ترسِ دختردار شدن…
به این هجوم ناعادلانه که روح و جسمش را آزار می‌داد اعتراض داشت. اعتراضی که تنها با رویای‌ پرواز می‌توانست آرامش کند. دوباره چشم بست. بال‌های سفیدی را روی شانه‌های خسته‌اش تصور کرد. موهای خود را قرمز شرابی می‌دید. همان رنگی که پدر به بی‌حیایی نسبتش می‌داد اما رنگ مورد علاقه‌ی آلکین بود. دوباره کنار تنها تکیه‌گاهش ایستاده و به پرواز فکر می‌کرد. صدای چهچه‌ی پرنده‌ها و خنکی هوای باران‌زده‌ی جنگل را روی گونه‌اش حس می‌کرد. باید رویای سبزش را زنده نگه می‌داشت. کمی عمیق‌تر.
صدای بم سلامِ مردانه‌ای او را از رویا به اتاق پرتاب کرد.

•آلکین: نام دخترانه ترکمنی .به معنای مسافر

•وکیل: عروس و داماد رضایت خود را برای انجام مراسم عقد در حضور عاقد اعلام نمی کنند بلکه هر یک از آنها نماینده ای دارند که معتمد هر دو خانواده است و به آن وکیل می گویند. 

•حلقه آنه: حلقه ای است که بعد از عقد بر سر عروس و زیر سرپوش وی می گذارند و خانم های متاهل باید در تمام دوران زندگی از آن استفاده کنند.

•چکدرمه: چکدرمه یا Chekdermeh یک غذای سنتی ترکمنی است که بیشتر از هزار سال قدمت دارد که با پخت همزمان برنج و گوشت و رب گوجه فرنگی آماده میشود این غذا برای عروسی حتما طبخ می‌شود. چکدرمه گوشت معمولاً از گوشت گردن گوسفند که در اصطلاح ترکمنی «اوجه» می‌گویند تهیه می‌شود.




داستان و داستان نویسیمشاهده نوشته ها

Avatar for داستان و داستان نویسی

نویسنده و مدرس داستان نویسی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید