حنا حسینی – امید و دیگر مردگان


امید:

امید الوند عاشق راه رفتن بود. معتقد بود آدمی تا وقتی راه می‌ رود زنده است.
قدم‌هایش سبک بود، مثل بال زدن پروانه‌ها.
چهره بی غرورش و توانایی بی نظیرش در مهربان بودن با هرکس و هرچیز باعث شد مثل پیامبری مبعوث شده ستایشش کنم.
بعد ها فهمیدم عشق پر شوری به او نداشتم بلکه به والایی اندیشه و خصلتش پی برده بودم؛ امید از زندگی بزرگتر بود.
با اینکه مثل نسیم لطیف بود، در عین حال با تک تک ظلم‌های جهان گلاویز می شد. در حال مبارزه با تمام دیکتاتورهای جهان، در تک تک سنگرهای مقاومت.
متناقض ابدی، عاشق چگوارا و گاندی، توامان باهم.
در نزاعی دائمی با مردگان. عاشق خواندن و دوباره خواندن. غلط‌ گیر کتاب‌های تاریخ.
دادستان فراعنه مومیایی. دیوانه، دیوانه و شاید هم پیامبری بود.
نوشتن راجع به او الان دیگر سخت‌تر شده، چون احساساتم نسبت به او متفاوت از آن روزهاست، آن روزها که حاضر بودم دنبالش تا ته نیستی بدوم. در به یادآوری کامل او عاجزم و چه نعمت خوبی است فراموشی!

تهران_رشت:

در دوران دانشجویی در کافه دانشگاه کار می‌ کردم. اولین بار امید را همان‌جا دیدم، در بعدظهر دوری که انگار صد سال پیش است. چند ثانیه مات صورتش شدم. سه رخ صورتش، شکستگی دماغش که زیر عینک کمی کمتر به چشم می‌آمد و چال چانه‌اش مرا یاد برادر مرده‌ام انداخت. در کودکی‌ام برادر بزرگتری داشتم که در هفده سالگی مُرد و صورت مَرد روبه رو، بسیار شبیه او بود انگار که تمثال برادر مرده‌ام باشد.
در آن لحظه به تمامی کودکی‌ام چنان می‌‌ نگریستم که گویا باز هم آن را از سر گرفته‌ام.
بعدتر او را در اتوبوس تهران رشت دیدم.
حرف زدنش را نشنیده بودم وگرنه از لهجه‌اش می فهمیدم همشهری هستیم.
و بار دیگر سر مزار شاملو.
نشسته بودم و رو به گور، آرام زمزمه کردم: آخرش نگفتی پریا برا چی گریه می‌ کردن؟
صدایی از پشت سرم گفت: برای آزادی.
رو برگرداندم و او را دیدم، مثل همیشه با صورتی منبسط.
اسمش را پرسیدم و از اینکه همه جا او را می بینم اظهار تعجب کردم و در جوابم خندید.
و بعد از آن تقریبا هرروز دیدمش.
در توهماتم فکر می کردم به خاطر من است که هرروز به کافه می‌ آید ولی بعد تو ذوقم خورد و فهمیدم از ژتون غذای دانشگاه محروم است. دلیلش را جویا شدم و باز خندید و گفت: یه یک استاد روحانی گفته‌ام بالای چشمت ابروست.
پاهایش روی زمین نبود. در وجودش آرامش و بی قراری بهم تنیده بود. تنها وقتی او را نشسته به خاطر دارم که در اتوبوس تهران رشت بغل دست هم بودیم، در سایر اوقات همواره در حال قدم زدن و تکاپو بود.
زندگی اش همین بود، کمپین حمایت از حیوانات،
کمپین حمایت از زندانی‌های جرایم غیر عمد، خیریه کمک به معتادان، کمپین بازتوانی معلولان، عضویت در هلال احمر، آتش نشان افتخاری و…
تاب حرام‌زادگی دنیا را نداشت. در باورش نمی‌ آمد که آدمی زاد تا چه اندازه کثافت است. باورش نمی‌ شد روزگار تا چه حد فرهاد‌کش است.
همیشه در زندگی‌اش درباره سیاست و رفتار دیگران بسیار کند ذهن بود، همه چیز را با عینک خوش‌بینی‌اش می دید، تا اندازه‌ای به دلیل جوانی و خامی و تا اندازه‌ای به دلیل خودگرایی شدیدش؛ از بس سرش در لاک خودش بود جهان را فقط از نگاه خودش می شناخت.
معتقد بود تلنگری در یک جا در آن سر دنیا هم حرکت ایجاد می کند.
گفت‌وگوهایمان که محدود به کافه بود در اتوبوس هم ادامه پیدا کرد. هر هفته در اتوبوس همسفر بودیم. راجع به همه چیز حرف می زدیم، همه چیز.
من بهش گفتم که چقدر شبیه برادرم است.
که زمین چند سالی است گرم‌تر شده.
که لایه اوزون سوراخ شده.
که نوزاد گربه برعکس نوزاد سگ با چشم بسته به دنیا می آید.
که چرا از آخرین باری که دوست صمیمیم را  دیده‌ام این همه می گذرد. 
که چرا راسکولنیکوف پیرزن رباخوار را با تبر کشت.
که چرا میخچه ی پای بابا هیچ وقت خوب نشد.
و اینکه متوجه شدم او بند کفشش را سه بار گره میزند و پرسیده بودم چرا؟

و او هم گفت که مثل من برادری داشته که از دست داده. برادری دوقلو که در شکم مادر رگ‌هایشان بهم پیوند خورده و خونشان در هم ریخته شده. آخر سر هم پزشکان به دلیل مشکلات متعدد او و برادرش مجبور می‌ شوند برای نجات یکی از قل ها، قل دیگر را با تزریق کلراید پتاسیم در قلبش قبل از پنج ماهگی بکشند و چون شرایط امید بهتر بوده قرعه به نام او می افتد که زنده بماند. و گروه خونی‌اش به همین دلیل خاص است، چون ترکیب دو نوع خون است. در کودکی‌اش مادرش خیلی مواظب بوده که زخمی برندارد تا خون‌ریزی نکند، چون کسی نمی‌ تواند به او خون اهدا کند. می گفت مادرم آن زمان برای اینکه سوال پیچش نکنم می‌ گفت خونت از جنس خون فرشته‌هاست. بعد با پریشانی ادامه داد: همیشه عذاب وجدان زنده بودنم را دارم. همینکه به خون‌بهایی زنده‌ام کفایت می‌کند تا باری روی شانه جهان اضافه نکنم. با خودم فکر می کنم اگر به جای من برادرم زنده بود چه می شد؟ از کجا معلوم که او انیشتین دوم نبود یا مثلا باخ و یا پیکاسو.
و من گفتم خیلی خوش‌حالم که او به دنیا آمده است و باز در جواب خندید. خنده جزئی از اجزای صورتش بود!
از علاقه‌اش به فوتبال گفت و از اینکه حاضر بود نصف عمرش برود ولی می توانست کنسرت هایده را تجربه کند، از اینکه به همه می گوید هایدن دوست دارد ولی خودش می داند که دروغ است و در خلوتش اهنگ‌های بند تنبانی خالتور گوش می دهد، از اینکه چقدر این جاده را دوست دارد و چقدر هربار تُنُک‌تر می‌ شود.
و آخر از دوست داشتنش گفت، گفت که مرا دوست دارد آن هم خیلی خیلی.
آخ جاده رشت، جاده رشت تو هم شنیدی؟
کاش می شد همه درختانت را ببوسم.
کاش _از آن کاش های محال_ زمان در تو تکرار می شد و تکرار می شد و تکرار می شد. 
کاش می توانستم به تو برگردم و دوباره از نو درختانت، درختان مرده‌ات را کشف کنم!
عمر خوشی‌ام کوتاه بود. احساس می‌ کنم تمام سهمم از خوشبختی را در جاده رشت تمام کردم و از آن پاییز به بعد در خزانی ابدی فرو رفتم.

《چرا نگاه نکردم؟
تمام لحظه‌های سعادت می‌ دانستند
که دست‌های تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم》

از چگوارا و گاندی متنفرم:

پاییز آن سال مردم به خیابان‌ها ریخته بودند و مثل همیشه امید در راس همه معترضین جهان بود.
شجاعتش مسری بود، به من هم سرایت کرد. امید راست می گفت تلنگری در یک جا در آن سر دنیا هم حرکت ایجاد می کند، همه دنیا ما را شنیده بودند.
توام با ماسک شجاعتی که زده بودم برایش نگران بودم، نگران خون فرشته‌گونه‌اش. خوب می دانستم که هیچ چیز متوقفش نمی‌ کند، نه چگوارا و نه گاندی.
او به جلو می‌ تاخت؛ صبور، سنگین، سرگردان.

شبی در شلوغی خیابان‌ها گمش کردم. ماموران پیِ‌مان بودند، همه گریختند. من هم برگشتم خوابگاه. به امید زنگ زدم، بارها و بارها. آن شب یکی از طولانی‌ترین شب‌های زندگی‌ام بود. فردا هم به همین ترتیب و پس‌فردا هم.
امید نبود، هیچ خبری ازش نبود. گوشی‌اش را جواب نمی‌ داد، بار ها و بار ها تماس گرفته بودم.
در خوابگاه نبود، در دانشگاه نبود، هیچ‌جا نبود.
به خانه‌شان در رشت سر زدم. این بار مسیر رشت پر از تشویش بود. دستم را از پنجره بیرون کردم و در سرم خواندم :
《تو نشانی من بودی و من نشانی تو…گفتی بنویس من شمال زاده شدم  اما تمام دریاهای جنوب را من گریسته‌ام…
راه دور تهران آیا همیشه از ترانه و آواز ما  تهی خواهد ماند؟》

خانه‌شان کسی نبود. از همسایه‌ها هم پرس و جو کردم آن‌ها هم خبری نداشتند. عقلم نمی‌ رسید که باید چه کنم؟ در آستانه جنون بودم.
سه روز و نیم در بی خبری بودم تا اینکه تلفنم زنگ خورد، مادر امید بود.‌ همسایه‌ها به گوشش رسانده بودند که دختری سراغ پسرش را گرفته و او هم از دوستان امید شماره مرا گرفته بود. گفت که امید بیمارستان است. گفت که بیهوش است. گفت به زمین افتاده و سرش ضربه دیده. گفت گلوله ای به ساق پایش زده‌اند و همان نقش زمینش کرده.
خون فرشتگان به زمین ریخته بود!
با خودم فکر می کنم حتما تو بهر فرق بین جنگ و انقلاب بود که یک گلوله، یک گلوله…
در سرم باریکه خون را تصور می کنم.
احتمالا همه چیز آرام آرام از تنش نشت کرده.
ناسازگاری‌اش با دنیا، آهنگ‌های هایده، شعارهای آزادی، شعرهای شاملو، تنفرش از هایدن، آدرنالین، بی قراری‌هایش، فرمول‌های ریاضی، خون برادرش، تصویر جاده تهران رشت و حسش به من.

در فکر این بودم چگونه می شود فرشته‌ای را مجاب کرد که دوباره رگ‌های امید را از خون پر کند؟

امید و دیگر درختان:

دکترش می گوید vegitative است، زندگی نباتی.
قشر مغزش از بین رفته ولی ساقه مغز سالم است.
چیزی از حرف‌هایش نمی فهمم می پرسم دکتر یعنی چه؟
می‌ گوید یعنی فرقی با یک درخت ندارد. نه می تواند حرف بزند، نه می تواند فکر کند، نه می تواند غمگین شود، نه می تواند بخندد.
نگاهی به امید می اندازم. درخت بودن به او نمی‌ آمد؛ برعکس من، من باید درخت می‌ شدم. اشتباه بوده آدم شدنم.

دوباره نگاهش می کنم، پلکش می‌ پرد. انگار که چشمک زده باشد.
جاده رشت من درختی دارم که نظیرش را به عمرت نداشته‌ای!

امید دوهزار و دویست و هشتاد و سه روز درخت بود.
دو هزار و دویست و هشتاد و سه روز یعنی:
دوازده بازی دربی، چهار کنسرت شجریان، شش میلیون و هشتصد و چهل و نه هزار قدم بر سنگ فرش‌های ولیعصر و زاغری سازان و میدان شهرداری، هزار و ششصد سی فنجان چای و ده رد شدن در مصاحبه‌های شغلی، دویست و سه فیلم و صد و چهل و چهار ساعت معطلی در ایستگاه اتوبوس، هفت سرماخوردگی و دو دندان درد، یک مراسم فارغ‌التحصیلی و دو جام جهانی را از دست داده بود.

تهران_رشت:
جاده رشت حالم را بهم می زند. از روی قصد سوار همان اتوبوس می شدم و دلم را ریش می کردم و از غمم لذت می بردم. شاید به اشک‌هایم دلبسته شده بودم، شاید تنها کینه‌ام به گلوله‌ها را دوست دارم نه او را.

چگوارا، گاندی، امید و دیگر مردگان:

پنجشنبه اول دی ماه، در یک روز معمولی، امید مرد، خیلی راحت و من ایمان آوردم به آغاز فصل سرد.
مرگش شباهتی به زندگی اش نداشت. مرگی که به او نمی‌ آمد، خوابیده در تختی که شش سال رویش آرمیده بود.
بدون فکر کردن به خیریه‌ها و کمپین‌ها، بدون فکر کردن به ظالمان، مظلومان و نجات کل جهان.
شاید الان در کنسرت هایده باشد!

نامه نگاری با مردگان:

امید عزیز من تازه فهمیده‌ام عذاب وجدان زنده بودن چیست! 《چرا من زنده باشم و تو مرده باشی؟》
چگوارا یا گاندی کدام یک تسلایم می دهند؟ 《وقتی گورستان های رم از قم، بلخ از ری و تروی و بخارا از اصفهان قابل تمیز نیستند》
چطور سقف آسمان از جوانی تو، از شجاعت تو در آن لحظه که خونت سرازیر شد فرو نریخت؟
چطور آن چشمان سرخت دیوارهای بیمارستان را از هم نگستراند؟
من فردا سی ساله می شوم امید جان باورت می شود؟
تو هم هر سال کمی دیرتر از من در میانه‌های پاییز زاده میشوی. پریشب در رویایی که در سال‌های ابتدایی جوانی‌ام می دیدم دوباره دیدمت. شمایلی دیدم از تو در سنین الانم. ما هم سن بودیم امید جان اما تو همیشه جوان‌تری. در رویا بوی سیب می دادی، بوی درخت‌های جاده رشت. انگار جهانی دیگر بود، انگار در دنیای موازی تو سی ساله می شدی و من مرده بودم. سوار مترو شدی، کمی خسته بودی و کمی شبیه من، عینک نداشتی و روزنامه می خواندی، همین، همه اش همین بود.

خداحافظ.
دستان مهربانت را به کافه اتفاق، لبخندت را به استادیوم آزادی، قلب مهربانت را به پیچ‌های جاده رشت به تهران، و چشم های باهوشت را به تمام جاهایی که می‌ خواستیم باهم ببینیم و نشد، می‌ سپارم.


موخره تهران_رشت:

می گویند خاک سرد است.
امروز جاده رشت بودم.
باورت می شود یادم نبود؟
باورت می شود؟
باورت می شود؟
من که تک تک کلماتت رو حفظ بودم!
بارون اومد که یادم اومد.
پرتم کرد تو اون بعدظهر.
امید
امید
امید
باورت می شود گریه‌ام نگرفت؟
باورت می شود؟
باورت می شود؟
امید من
امید من
امید من


#حنا
@maraaznilbegir

داستان و داستان نویسیمشاهده نوشته ها

Avatar for داستان و داستان نویسی

نویسنده و مدرس داستان نویسی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید