معصومه نوروزی – نیمکت


روی صفحهٔ مانیتور به آن تصور خیره شده بودم. بهار همان سال بود. با یادآوری‌اش هم قند توی دلم آب می‌شد. صدای مادرم پشت تلفن با خنده می‌گفت:« آخه نگاش کن پدر سوخته عین خودته. وقتی چهار پنج سالت بود، تو یادت نمی‌آد. با بابات رفتیم همین اسکله. اونجا وقتی ازت عکس گرفتم، به سرم زد لباساتو نگه دارم و یه روز تن پسرت کنم».
بعد از کلی قربان صدقه دوباره به عکسی که برایم فرستاده بود اشاره کرد: «از تو ریزه‌تره. کفشاتو ببین واسش بزرگه یکم. به پوتین‌های چرمی و سنگین بچگی‌ام که حالا پای پسرم بود خیره شدم.
به آن اسکله ناگهان انگار مرده پس کله‌ام را نوازش کند. موهای تنم سیخ شد.
وقتی با تمام وجود محو جزییات بی اهمیت آن عکس بودم، حس آشنایی درونم قدم گذاشت. حسی که جراحت قدیمی را جایی درون تاریکی وجودم وادار به شکستن کردتا به یاد بیاورم.
جایی میان صدای شلیک بی‌امان بمب و موشک، نارنجک یا هر کوفتی که بود. با اصابتش به زمین و ساختمان‌های اطراف،درونم مثل بید می‌لرزید. چادر صلیب سرخ در برابر هجوم یک مشت مغز باد کرده از هجویات به نظر امن نمی‌آمد. روزی هزار بار از خودم می‌پرسیدم در این جهنم چه غلطی می‌کنی؟ وقتی خبر جنگ را شنیدم، زیادی جوگیر شدم؟ قبل از آن یک دانشجوی پزشکی افسرده بودم که تقلای آدم‌ها برای زندگی را درک نمی‌کرد. نمی‌دانم چرا به آن خراب شده پناه برده بودم؟ شاید می‌خواستم جایی که مرگ جولان می‌دهد زندگی را کشف کنم.
شاید هم نه!
قرار بود به یک‌باره وقتی داس مرگ پایین می‌آمد، من را هم به غفلت با خودش ببرد. رعشه‌ای که درونم با هر صدای مهیب با هر موج انفجار می‌پیچید، فقط هیجان توأم با ترس مرگ بود. انگار صدای قدم‌های مرگ را می‌شنیدم که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد اما هیچ‌وقت نمی‌رسید.
خسته، کثیف و خون آلود خودم را به جمعیتی که با داد و فریاد کمک می‌خواستند رساندم تا به داد زخمی‌ها برسم. موشک به یک ساختمان مسکونی خورده بود. آنجا بود که دیدمش.با شکم برآمده و دست و پای قطع شده‌. با حالی که داشت، نه مادر نه جنین، هیچ‌کدام  دوام نمی‌آوردند. پرسیدم:« همراهش کجاست؟» کسی که برانکارد را چسبیده بود با اشارهٔ دست به من فهماند تنها باز مانده‌است . وقتی از پشت پتوی خاک آلود نگاهم به چشمان هوشیارش افتاد، شوکه شدم. جوری هوشیار نگاهم می‌کرد انگار کاملا سالم است. با عجله گفتم:« سریع اتاق عمل. یه سقط اضطراری داریم» برایم مهم نبود جنین زنده نماند. جان مادرش اولویت داشت. درحالی که با شریان بند کلنجار می‌رفتم تا جلوی خونریزی زخمهایش را  که ناشیانه با پتو و حوله  پانسمان کرده بودند بگیرم، با دست سالمش دستم را گرفت. با انگلیسی دست و پا شکسته ای گفت:« سالمه. بچه سالم میمونه »
حالتش نمی‌توانست هوشیاری یک شوک باشد. واقعا هوشیار بود. با عربی دست و پا شکسته گفتم:« متأسفم برای به دنیا آوردنش زوده». مغزم خسته‌تر از آن بود که به بیمار در حال مرگ بفهمانم هر دو می‌میرند. مرگی که من به دنبالش تمام راه تا جهنم آمده‌ بودم و حالا تقلای حقیرانه را برای زنده ماندن نمی‌فهمیدم. ادامه دادم:« اگه زودتر بیرونش نیاریم خودت هم می‌میری، فهمیدی؟ متوجه حرف‌هام می‌شی؟» انگار تازه تازه داشت درد را می‌فهمید. با لب‌های رنگ پریده و زردش دوباره با اصرار همان جمله را تکرار کرد:« زنده می‌مونه. با همان دست سالم به خودش اشاره کرد زنده می‌مونم. تا به‌دنیا بیاد. قول می‌دم.» نگاهم مدام پی زخمی هایی که مثل سیل درون چادر سرازیر می‌شدند می‌دوید. بین برانکاردها، صدای نالهٔ زخمی‌هایی که از درد فریاد می‌زدند و وادار به شتابم می‌کردند. به هر حال زنده نمی‌ماند. باید رهایش می‌کردم تا هر طور می‌خواهد بمیرد. روانه‌ٔ اتاق عملش کردم.

نزدیک صبح وقتی میان زخمی‌هایی که به زور مسکن روی زمین آرام گرفته بودند عبور می‌کردم، دوباره دیدمش. روی تختی گوشه تاریک چادر، انگار واقعا رها شده بود تا بمیرد. حالا که خاک صورت و موهایش را شسته بودند، می‌شد دید که فقط یک دختر بچه است. هیچ‌وقت نفهمیدم چند سال دارد شاید هفده، هجده سال. در آن لحظه او مادر کم سن و سال و احساساتی‌ای بود که می‌خواست به هر قیمتی فرزندی در این جغرافیای نحس به‌دنیا بیاورد. شاید کسی که به صف مجاهدین بپیوندد. منفورترین چیزی که می‌شد دید. اما نمی‌دانم چرا پاهایم به سمتش کشیده می‌شد.
وقتی بالای سرش رفتم، دوباره هوشیار بود. انگار درد را نمی فهمید. نمی‌شد همان‌طور بالای سرش بایستم. زخم‌هایش را بررسی کردم. وقتی گوشی را روی شکمش گذاشتم تا صدای قلب جنین را بشنوم، با صدایی که به زحمت بیرون می‌داد گفت:« پسره » سرم را تکان دادم. معلوم بود پسر است. هیچ‌کس برای یک دختر این‌طور جان‌فشانی نمی‌کرد. بی هیچ فکری گفتم: «یک مجاهد واقعی، هان؟»
انگار حرفم را نشنید. انگار با چشمان باز رویا می‌دید. خس‌خس کنان شروع به حرف زدن کرد. از اینکه وقتی فهمیده باردار است وحشت کرده. بارها تلاش کرده بود از شر بچه خلاص شود چون می‌ترسیده بچه‌ٔ درون شکمش مثل خودش دختر باشد. عجیب بود. می‌فهمیدم چه می‌گوید. در واقع، برای اولین بار حرف‌های کسی را آن‌قدر خوب می‌فهمیدم. با اینکه عربی حرف می‌زد و من تک‌تک جملاتش را به سختی ترجمه می کردم؛ می‌فهمیدمش. تمام آن جملات بریده بریده را،که بین صداهای نامفهوم از گلواش خارج می‌شد، خیلی خوب می‌فهمیدم.  انگار در آن بحبوحه زمان هم بی‌خیال کنارمان نشسته بود. تمام دنیا بالاخره آرام گرفته بود تا او حرف بزند و از رویایی بگوید که  آن‌طور او را هوشیار و امیدوار نگه داشته تا فرزندش را به دنیا بیاورد.رویای اسکله ای چوبی.
وقتی از پسر بچه‌ای که در آن رویا روی اسکله ماهی می‌گرفت حرف می‌زد، انقباض پوست دستش را می‌دیدم‌ انگار دست نداشته‌اش را از درد مشت می‌کرد. چشمان مرطوبش که به نقطه‌ی نامعلومی در بالای سرش دوخته بود، انگار از شوق برق زدند. لب‌های خشکیده‌اش را با تمام توان باز کرد تا حرف بزند.
نمی‌خواستم هیچ‌کدام از آن کلمات میان سر رو صدا گم شوند. همهٔ آنها را می‌خواستم. همه‌ٔ رویای ساده اش را. لمس چوب گرم اسکله زیر پاهای برهنه‌اش. وقتی گفت آنجا در آن رویا برای اولین بار نگران هیچ چیز نبوده، هیچ فکری نداشته. آرام و‌ رها. انگار خوشبخت است. شاید تمام آن رویا هذیان قبل از مرگ بود. شاید حتی حرفم را نمی شنید، اما چیزی درونم می‌خواست این گفتگو کش پیدا کند. صدای خودم را درون گوش‌هایم پیچید:« چرا می‌خوای بچه‌اتو توی این دنیا زنده نگه داری؟ که یه مرد باشه؟ مثل بقیه‌ی مردها؟ وضع این دنیا رو نمی‌بینی؟» ابروهایش را با تمام توان بالا داد: «نه!»
می‌توانستم درد را در تمام انقباض‌های صورتش ببینم. صدای آرامش در گوش‌های خسته‌ام خزید: «این دنیایی بود که ما ساختیم. می‌خوام اون دنیای خودش رو بسازه.»
همین جمله انگار درد عمیقی را که همه‌ٔ عمر مثل پوستی مرده و زمخت دور قلبم پیچیده بود، کند. این دنیای کثافت چیزی بود که ما ساخته‌ایم. بچه‌ها! یعنی می‌شد دنیای دیگری بسازند؟
نگاهم روی شکمش که با هر نفس بالا و پایین می‌رفت، ثابت ماند. انگار منجی‌ای درون آن آشیانه داشت که حتی می‌توانست مادرش را زنده نگه دارد. تمام آن حصار تاریک که دورم کشیده بودم، ناگهان فرو ریخت. گفتم:« بسپار به خدا.» جوابم را داد: «به‌ خدا اعتقاد ندارم. به تو می‌سپرمش.» خنده‌ام گرفت. گفتم:«مراقب باش! برای این حرف سنگسارت می‌کنن.» لب‌های خشکیده‌اش آرام گرفت. انگار لبخند زد. گفت:« پس انگار وجود داره، همین الانم سنگسارم کرده»
همان‌طور نفس زنان ادامه داد: «مادرم همیشه همه چیز رو به خدا می‌سپرد؛ مثل همه. دیدم خدا چطوری غفلت کرد و موشک از بین تمام‌خونه‌های محل خورد به خونه‌ٔ ما. دیگه بهش باور ندارم. تنها چیزی که باورش دارم اینه که بچه‌ٔ من زنده می‌مونه. توی اون خواب دیدمش.»
این آخرین حرف من با آن دختر بود. روزهای بعد درست مثل جنازه‌ای با دهان باز در آن گوشه‌ٔ پرت خیره به سقف می‌دیدمش. فقط ضربان قلبش و تکان‌های آرام سیاهی چشمانش می‌گفت هنوز زنده‌ است. گاهی تکان‌های آرام، لب‌های خشک و رنگ پریده اش را می‌دیدم‌. انگار هنوز داشت آرام با کسی از رویایی که دیده‌بود حرف می‌زد تا روزی که گوشی را روی شکمش گذاشتم، دیگر آن صدا را نشنیدم، صدای ضربان قلب فرزندش را. چشمان مضطربش را درست به سیاهی چشمانم دوخته بود. انگار خودش پرواز روح فرزندش را حس کرده بود؛ اما نیازی نبود برایش بگویم فقط برایش لبخند زدم. می‌دانستم منتظر است. گفتم:« بالاخره وقتشه.» تردید را در چشمان بی رمقش می‌دیدم اما دیگر توان نداشت تا چیزی بگوید. این‌طور می‌توانست با خیال به دنیا آوردن فرزندش، با خیال آن رویا آرام بگیرد. رویایی که حالا تصویرش درست جلوی چشمم بود. تصویر بی‌اهمیتی که آن‌ روزها زن در حال مرگی را یک هفته زنده نگه داشت.
آن شب وقتی جنین مرده را در آغوش بی‌جان مادرش گذاشتم، برای اولین بار گریه کردم. با مردن او انگار بخشی از وجودم که همیشه می‌خواست بمیرد، بالاخره مُرد. همان شب جنگ را رها کردم. تمام جنگ‌های دنیا را. در این دنیا جای دیگری وجود داشت به اسم خانه. خانه ای برای زندگی. برای زندگی کردن رویاهای ناچیز.

این داستان در ژانر «درام جنگی» و «داستان انسانی» قرار می‌گیرد. این داستان از خصوصیات زیر برخوردار است:

  1. پرداختن به موضوعات جنگ و تأثیر آن بر انسان‌ها: داستان در محیط جنگ‌زده‌ای روایت می‌شود و تأکید زیادی بر اثرات روحی و جسمی جنگ بر شخصیت‌ها دارد.

  2. تاکید بر احساسات و درون‌مایه‌های عمیق انسانی: روابط بین شخصیت‌ها و درگیری‌های درونی آن‌ها به دقت بیان شده است، مخصوصاً در مواجهه با مرگ و زندگی.

  3. وجود شخصیت‌های پیچیده و متعدد: شخصیت‌ها در این داستان دارای ابعاد مختلفی هستند و با چالش‌های اخلاقی و فلسفی مختلفی روبرو می‌شوند.

  4. استفاده از تصویرسازی‌های قوی و زبان غنی: نویسنده از زبانی توصیفی و پرجزئیات برای نقاشی کردن صحنه‌ها و حس‌های شخصیت‌ها استفاده می‌کند.

  5. حضور محوری امید و ناامیدی: این داستان از طریق تجارب و احساسات شخصیت‌های مختلف، مفاهیم امید و ناامیدی را اکتشاف می‌کند، خصوصاً از طریق تمایل شخصیت اصلی برای نجات جنین در شرایط ناامیدکننده.

این داستان نه تنها به عنوان یک روایت دراماتیک در محیط جنگی عمل می‌کند، بلکه به عنوان یک اثر انتقادی که نگاهی عمیق به ناتوانی‌ها و قدرت‌های انسانی در مواجهه با فاجعه ارائه می‌دهد.

داستان و داستان نویسیمشاهده نوشته ها

Avatar for داستان و داستان نویسی

نویسنده و مدرس داستان نویسی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید