ریوان اشکفتکی – دنیای زنانه من “قاصدک”


*دنیای زنانه من “قاصدک”*

نباید قبول می‌کردم نباید می‌آمدم، سرباز داخل پلاستیک را نگاه می‌کند؛ حوله را که می‌بیند می‌پرسد: “ملاقات شرعی؟”
چادر را که دارد لیز می‌خورد روی سرم جلو می‌کشم و با سر تایید می‌کنم. باجه‌های سالن انتظار هنوز بسته‌اند. کنار زنی که کیسه‌ی پلاستیکی‌اش را روی صندلی کناری‌اش گذاشته می‌نشینم. زن به کیسه زیر چادرم نگاه می‌کند.”ملاقات شرعی؟”
با سر تأیید می‌کنم.”تا حالا ندیده‌ بودمت؛ بار اولته؟”
باز سرم را تکان می‌دهم. به ساعت روی دیوار نگاه می‌کند و با لبخند می‌گوید: “هیچ‌وقت این‌جا ساعت‌هاش درست کار نمی‌کنه.”با همان لبخند برای زنی دست تکان می‌دهد و اشاره می‌کند تا سمتش بیاید.
“اسمش شهر‌ه‌ست، خیلی زن با حالیه. این‌جا آشنا شده‌یم.”شهره روبه‌روی‌مان می‌ایستد و چادرش را باز می‌کند و سینه‌هایش را جلو می‌دهد.
“زری جون ببین کلی واسه حاجی هزینه کردم.”زری می‌خندد.
“بیا بشین پدر‌صلواتی یکی می‌بینه.”شهره پلاستیک زری را روی زمین می‌گذارد. کنارش می‌نشیند و به من اشاره می‌کند زری می‌گوید: “دفعه اولشه.”
در کنار باجه که باز می‌شود زری و شهره بلند می‌شوند من هم پشت سرشان راه می‌افتم. دو تا زن زودتر از ما صف را تشکیل داده‌اند. مأمور زن می‌گوید: “ملاقات شرعیا یکی‌یکی بیان داخل.”نوبتم که می‌شود پرده‌ی لجنی را کنار می‌زنم و وارد اتاقک بازرسی می‌شوم.
“اسم شوهرت چیه؟””اوژن فانی.”
داخل لیستی که دارد دنبال اسم اوژن می‌گردد.”بیا جلو.”
سرسری بازرسی بدنی می‌کند.”اگه آرایش داری پاک کن، مأمور اون سمت بهت گیرنده. برو. نفر بعد.”
وارد حیاط می‌شوم ماشین‌های حمل زندانی کنار حیاط صف کشیده‌اند خداخدا می‌کنم به چیزی گیر بدهند و جلو ملاقات را بگیرند. اوژن هیچ وقت قابل پیش‌بینی نبوده. دو هفته پیش وقتی داخل راه‌روی دادگاه دیدمش حتی حاضر نشد با من هم صحبت بشود. بارها خواسته بودم بگذارد همراه مادرش بیایم ملاقات اما قبول نکرد. تمام این مدت تأکید کرد ملاقاتش نروم. حالا بی‌مقدمه درخواست ملاقات داده؛ آن هم شرعی. ورودی دالانی که با حصار لانه‌زنبوری درست کرده‌اند، مأموری لباس شخصی، شناسنامه و کارت ملی‌ام را چک می‌کند. طی مسیر دالان تا ورودی سالن، از میان لوزی‌های که در هم چفت شده‌اند، به برجک‌های نگهبانی نگاه می‌کنم. زری و شهره داخل سالن انتظار دوم نشسته‌اند. می‌روم کنارشان. زری به صندلی کناری‌اش اشاره می‌کند و می‌گوید: “بشین. ساعت هفت‌ونیم در رو باز می‌کنن. چقدر رنگ‌وروت پریده ناشتایی خوردی؟”
“نه.”چندتایی سرباز با فرم‌های‌آبی می‌آیند می‌روند داخل حیاط چادرم را جلو می‌کشم.
“حس بدیه همه می‌دونن چرا اومدی. ولی به رو خودت نیار. ان‌قدرم استرس نداشته باش دختر. اینم می‌گذره.””استرس؟ نه.”
شاید باید بگویم ترسیده‌ام. باید بگویم از هفته‌ی پیش که درخواست اوژن را برای ملاقات قبول کرده‌اند، هر شب کابوس میبینم. در حیاط را باز می‌کنند از اتاقک بازرسی بدنی می‌گذرم و وارد حیاط ملاقات حضوری می‌شوم. کف زمین پر از سنگ‌ریزه است. پشت سر زن‌ها از کنار آلاچیق‌های سیمانی رد می‌شوم. مسیرمان انتهای حیاط کنار وسایل بازی است. ده‌دوازده تا زن پشت سر هم، از پشت سر ردیف سربازهای که رو به دیوار ایستاده‌اند رد می‌شویم. چادرم را تا پیشانی جلو می‌کشم و سرم را پایین می‌گیرم. چشمم به قاصدکی می‌افتد که بی هدف با باد چادر زن‌ها روی زمین حرکت می‌کند. دولا می‌شوم و قاصدک را بر می‌دارم. به دیوارهای بلند دور تا دورم نگاه می‌کنم به سیم‌های خاردار که در دل خودشان پیچیده‌اند. دلم نمی‌آید همین جا رهایش کنم از زن‌ها عقب افتاده‌ام قدم‌هایم را تندتر می‌کنم تا به انتهای حیاط برسم و از پله‌ها بروم بالا. ورودی سالن، مأمور زن شناسنامه‌ی خودم و اوژن را تحویل می‌گیرد. دو ردیف زن با چادرهای مشکی رو به روی هم نشسته‌اند. کنار زری می‌نشینم. شهره مقابلمان است. زری دولا می‌شود بند کفش‌هایش را باز میکند.
“این جوری بهتره دیگه موقع بازرسی معطل نمی‌شم.””مگه دوباره بازرسی می‌کنن؟”
با سر تأیید می‌کند.”آره، ولی آخریشه یه کمم گیرند نمی‌ذارند با خودت چیزی ببری اون طرف فوق فوقش یه کارت‌بانکی. چیه تو دستت؟”
دستم را باز می‌کنم.”قاصدک.”
شهره ماتیکش را در می‌آورد روی لب‌هایش می‌کشد و کمی با انگشت پشت پلک‌ها و روی گونه‌هایش می‌مالد دختر‌جوان کم سن‌و‌سالی کنارش می‌نشیند و می‌گوید: “برای منم می زنی؟”شهره ماتیک را روی لب‌های دختر می‌کشد و می‌گوید: «کوچولو چند سالته؟”
“هفده.””کی وقت کردی شوهر کنی؟ کی افتاد زندان؟”
“براش پاپوش درست کرده‌ن، وگرنه جنسا مال خودش نبود که، گذاشتن تو ماشینش. تازه دو هفته بود عقد کرده بودیم.”
“آخی.””می‌دونی الانم مامانم نمی‌دونه اومدم این‌جا. می‌گه طلاقتو می‌گیرم ولی من از عمد اومدم؛ باهاش باشم دیگه راحت نمی‌تونه طلاقمو بگیره. بابا شوهرمه دوسش دارم.”
“تو از منم خرتری بچه.””تو جرم شوهرت چیه؟”
“شوهر شوهرمم که نیست. صیغه‌شم. ولی قول داده عقد دائمم کنه. بدهی و چک و این جور چیزا. زنش نمی‌یاد سراغش اصلاً محلشم نمی‌ذاره. بهتر، یکی به نفع من.” زری آهسته جوری که فقط من بشنوم می‌گوید: “من یکی اگه می‌تونستم عمری می‌اومدم از ترسم می‌آم. بعد نگه زیر سرت بلند شده و وصله بهم بچسبونه.”
“منم از ترسم اومدم. ترسیدم نیام، اونم مهر تأیید بزنه به قصه‌ای که توی سرش ساخته.””چی پچ‌پچ می‌کنید شما دوتا.”
زری می خندد.”هیچی دختر.”
مأمور زن در را باز می‌کند و می‌گوید: “دو‌تا دوتا بیاین تو. “با زری وارد اتاق کوچک بازرسی می‌شوم. نگاهم به تخت کنار اتاق است. مأمور زن جوان‌تر به من اشاره می‌کند.
“کفشاتو بذار رو جاکفشی، دمپایی بپوش بیا جلو. “قاصدک را داخل کفشم می‌گذارم. دمپایی‌های خاکستری را که چند سایز برایم بزرگ است پا می‌کنم و سمت مأمور می‌روم.
“کلیپستو باز کن. دکمه‌های مانتوتم باز کن. شلوار و شورتت‌رو تا زانو بکش پایین بشین پاشو.”عرق سرد روی تمام بدنم می‌نشیند مأمور مسن تر صدایش را روی زری بالا می‌برد. “خانم درست بشین پاشو نه نصفه صبح‌اول‌صبح حوصله‌ی ناز کشیدن ندارم برو شلوارتو در بیار بخواب روی تخت.”
بعد رو به مأمور جوان‌تر می‌کند و می‌گوید: “دستکشا کجاست؟”مأمور جوان‌تر همان‌جور که با دست به من اشاره می‌کند که بنشینم و پا شوم می‌گوید: “کشوی اول.”
“خانم می‌شینم پا می‌شم.”عزیزم، وقت منو نگیر. بخواب روی تخت نکنه چیزی باهاته که می‌ترسی؟ “نه به خدا.”
“برو برو بخواب روی تخت.”مأمور لیوان چایش را سر می‌کشد و می‌ایستد و سمتم می‌آید.
“خوبه لباستو بده بالا.”موهایم را چنگ می‌زند. دستش را از پشت گردنم تا زانوهایم پایین می‌کشد و دوباره بالا می‌آورد. دستش را روی سینه‌هایم حرکت می‌دهد این بار از مسیر شکمم تا ساق پاهایم پایین می‌رود و دوسه بار پاچه‌های شلوارم را فشار می‌دهد. صدای خشدار مأمور را از پشت سرم می‌شنوم.
“حالت سجده‌شو سریع‌،سریع خانم، وقت ندارم.”مأمور جوان می‌گوید: “تو بپوش برو. به سلامت.”
دکمه‌هایم را می‌بندم و با دمپایی‌هایی که از پاهایم بزرگ‌تر است وارد سالن می‌شوم شهره با پلاستیک‌ پر از پفک و تنقلات روبه‌روی دکه نشسته.”پس زری کو؟”
“مأمور بهش گیر داد.”هزار بار بهش گفتم جلو اینا آخ‌ و اوخ نکن ناز کنی می‌خوابوننت از عقب و جلو تا فيها خالدونتو می‌گردن؛ به‌به سمبل‌خان هم اومد.
“کی؟”به مأمور پشت پیشخان اشاره می‌کند.
“ایشون خواجه‌ی این‌جاست.””یعنی چی؟”
“اع بابا خیلی خنگی اتاق تقسیم می‌کنه. شانست بگه اتاقای راهرو چپی بهتره، نورش کمتره. اینا همه‌ش تجربه است دارم در اختیارت می‌ذارم. راستی نگفتی شوهرت چند وقته این جاست؟””یه سالی شده.”
“جرمش چیه؟ بیا، زری جونم اومد. خداییش نگاش کن چه جوری راه می‌ره. چه‌طور این یه‌سال نیومدی؟””كلاً ملاقات حضوری هم میگه نیا.”
زری می‌نشیند کنارمان”زنیکه‌ی بی‌همه چیز منحرف، دنبال بهونه‌ست.”
شهره به من چشمک می‌زند و می‌گوید: “پس بالاخره یکیم چشمش تو رو گرفت.””برو بابا. اسم منو صدا نزد؟”
شهره به ساعت روی دیوار نگاه می‌کند و می‌گوید: «نه، تازه اومده.”رو به من می کند.
“داشتی می‌گفتی نکته از این بددلاست؟””ای‌….”
“من نمی‌فهمم چرا این جور مردا زن خوشگل می‌گیرن که هی بخوان دل نگران باشن. یکی مثل زری رو بگیرن که دلشون قرص باشه.”زری محکم به پهلوی شهره می‌زند.
“خفه.”مأمور پشت پیشخان اسم اوژن را صدا می‌زند. بلند می‌شوم و می‌روم سمتش. شناسنامه‌ی خودم و اوژن را با یک کلید هل می‌دهد سمتم.
“راهروی سمت راست اتاق شش، بیست‌تومن کارت بکش.”چادرم که دارد لیز می‌خورد با دندانم می‌گیرم و کارت را می‌دهم دستش.
“مددجوها حدود یه‌ساعت دیگه می‌ان. در اتاق رو فقط برای شوهرت باز می‌کنی؛ متوجه‌ی که… اول مطمئن شو شوهرته، بعد در را باز کن. ساعت ملاقات حدود یازده تمام می‌شه بلندگو که اعلام کرد اول مددجو از اتاق خارج بشه. نیم ساعت بعد که بلندگو دوباره اعلام کرد شما بیا بیرون. زودتر از اتاق بیرون نیا. رمز تو بزن.”کارت را هل می دهد سمتم.
وارد اتاق که می‌شوم، بوی فاضلاب می‌زند زیر دلم. در را قفل می‌کنم. چادرم را مچاله روی تخت می‌اندازم. پلاستیک حوله را کنار پایه‌ی تخت رها می‌کنم سعی می‌کنم در توالت را ببندم، اما چفتش خراب است. ساعت روی دیوار کار نمی‌کند. عسلی کوچک کنار میز توالت را زیر پایم می‌گذارم. ساعت را از روی دیوار بر می‌دارم و چندباری محکم به باطری‌ها می‌زنم. بی‌فایده است. از بالا چشمم به وسایل روی میز توالت می‌افتد. می پرم پایین در کشو میز را باز می‌کنم بسته‌های کاندوم و وازلین را می‌ریزم داخل کشو و درش را می‌بندم.
به چشم‌های پف کرده‌ام در آیینه نگاه می‌کنم. چه چیزی را می‌خواستم ثابت کنم که آمدم؟ وقتی یک‌سال گذشته نه توی دادگاه و نه همان چندباری که ملاقات آمدم یک بار هم توی چشم‌هایم نگاه نکرد. دیگر از داخل راهرو هم هیچ صدای پایی نمی‌آید. سکوت کلافه‌ام می‌کند. تلویزیون کوچک روی یخچال را روشن می‌کنم. می‌زنم شبکه خبر، ساعت کنار تصویر بدون ثانیه شمار است. دقیقه‌ها هم بازیشان گرفته و نمی‌گذرند. بوی فاضلاب کلافه‌ام می‌کند بلند می‌شوم چادرم را بر می‌دارم بروم که صدای در می‍اید.”باز کن.”
پشت در بی حرکت می ایستم.”باز کن دیگه.”
در را باز می‌کنم”الان وقت ناز کردنه جلو یه مشت سبیل کلفت؟ نمی‌گی بعد برام دست بگیرن؟”
کلید را دو دور می‌چرخاند. بعد آن را در می‌آورد و در جیبش می‌گذارد. از زیر ته‌ریش‌های سفید شده‌اش می‌توانم گونه‌های تو رفته‌اش را ببینم”سلام”
“رو اومده‌ی خوشحالی نه حکمم اومد گفتی آخ جون سرش رفت بالای دار حالا راحت می‌رم دنبال گه کاری‌هام آره؟”نگاهم می‌کند می‌داند که ترسیده‌ام. می‌نشینم لب تخت و نگاهم را از نگاهش می‌دزدم روبه‌رویم می‌ایستد. انگشت اشاره‌اش را زیر چانه‌ام می‌گذارد و سرم را بالا می‌آورد.
“توی چشمام نگاه کن حالا بگو.”نگاهم از موهای تک و توک سفید شده‌ی سینه‌اش می‌رسد به چروک‌های زیر چشمش.
“نیستم.””نشنیدم.”
“خوشحال نیستم.”دستش را سمت گلویم می‌آورد و با شصت و سبابه‌اش فشار می‌دهد.
“هر کی ندونه تو و من و اون سیاوش نامرد خوب می‌دونیم که دعوای ما سر پول و شراکت نبود. حالا یه سؤال می‌پرسم، راستش رو بگو. فقطم یه بار می‌پرسم. بین تو و سیاوش چی بود؟” توضیح دادن هیچ فایده‌ای ندارد. این را گوش چپم که مدت هاست نمی‌شنود و دنده‌های تورفته‌ام گواهی می‌دهند. فشار می‌دهد هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهم فقط توی چشم‌هایش نگاه می‌کنم. توهمی که قبلاً یک قربانی داشته باز هم می‌تواند قربانی بگیرد وقتی می‌دانستم چرا آمدم نباید می‌آمدم نباید قبول می‌کردم به قاصدکی که برای همیشه داخل لنگه کفش مبحوس می‌ماند فکر می‌کنم. همه چیز سیاه می‌شود. می‌افتم روی زمین سرم چند بار روی موکت کف اتاق می‌خورد. صدایش تنها چیزی است که می‌شنوم.
“چرا؟”دوباره نفس می‌کشم بوی فاضلاب می‌زند زیر دلم با نوک انگشت‌هایش آب می‌پاشد توی صورتم. چشم‌هایم را باز می‌کنم نور از میان میله‌های پنجره می‌خورد توی چشم‌هایم.
“احمق من دوستت دارم برای تو هرکاری میکنم چرا نمی فهمی؟ چرا دوستم نداری؟” دست و پاهایم حس ندارند؛ نمی‌توانم حرکتشان بدهم با شستش اشک‌هایم را که سمت شقیقه‌هایم می‌روند پاک می‌کند. نمی‌توانم حرف بزنم بغضم می‌ترکد.
“فقط یه کلمه.””اوژن من هیچ وقت هیچ وقت حتی توی ذهنمم به تو خیانت نکرده‌م. اوژن اشتباه کردی. به خدا اشتباه کردی.”
کنارم رو زمین دراز می‌کشد. حرف نمی‌زنیم هیچ‌کدام.بلندگو که اعلام خروج می‌کند بی خیال حوله‌ی نم‌دار می‌شوم می‌گذارمش همان جا داخل اتاق. قاصدک هنوز داخل کفشم است چادر را تا روی چانه‌ام جلو می‌کشم طول حیاط چند برابر شده و دیوارها قد کشیده‌اند. قدم‌هایم را بلند بر می‌دارم و هر چند قدم پشت سرم را نگاه می‌کنم بقیه‌ی زن‌ها هم به بهانه‌ی
آفتاب چادرهای‌شان را جلو کشیده‌اند. هیچ حرفی بین‌مان رد بدل نمی‌شود. سربازها زندانی‌های ملاقات حضوری را که پاها‌ی‌شان به هم زنجیر شده رو به دیوار می‌کنند و خودشان هم پشت به ما می‌ایستند نگاهم به شانه های شهره می‌افتد که زیر چادر می‌لرزند هر دو سالن انتظار پر از جمعیت است خودم را به در خروجی می‌رسانم.قاصدک را که کف دست‌های عرق کرده‌ام نافرم شده فوت می‌کنم کمی جلوتر روی زمین می‌افتد. اما باز بلند می‌شود و خودش را دست باد می‌سپارد.
پایان



داستان و داستان نویسیمشاهده نوشته ها

Avatar for داستان و داستان نویسی

نویسنده و مدرس داستان نویسی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید